«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
اریک هابسبام – برگردان: شروین احمدی –
اسپانیا در قرن شانزدهم و هلند در قرن هفدهم، امپراطوریهای قدرتمندی را برپا ساختند. اما تنها بریتانیای کبیر از قرن هجدهم تا نیمهی قرن بیستم و ایالات متحده پس از این تاریخ بودند که توانستند امپراطوریهای جهانیای بنا کنند که دارای پایگاه نظامی در هر گوشهی جهان بوده و بلندپروازیهای بینالمللی خود را با تکیه به این ساختارهای نظامی به نمایش گذارد. توفق نظامی دریایی برای بریتانیای کبیر، نقش همان قدرتی را داشت که توانایی بمبارانهای ویرانگر برای ایالات متحده در حال حاضر.
با این همه، پیروزیهای نظامی به تنهایی برای پایداری یک امپراطوری کافی نیست و این امر بیش از هر چیز به توانایی آن در سازماندهی و کنترل محیطاش بستگی دارد. بریتانیای کبیر و ایالات متحده از ویژگی مشترک دیگری نیز سود بردهاند که تنها میتوانست در چهارچوب یک اقتصاد جهانی شده وجود داشته باشد: هر دو بر صنعت جهان سلطه داشتند. این امر در درجهی اول ناشی از دستگاه تولیدیای بود که آنها را به « کارخانهی جهان » تبدیل میکرد. بدین ترتیب، در سالهای ١٩٢٠ و سپس بعد از جنگ دوم جهانی، ایالات متحده ٤٠ درصد تولید صنعتی جهان را در اختیار داشت. امروز نیز این رقم بین ٢٢ تا ٢٥ درصد در نوسان است. هر دو امپراطوری از سوی دیگر تبدیل به نمونههایی شدند که کشورهای دیگر سعی میکردند از آن تقلید کنند. آنها که در مرکز چهارراه مبادلات بینالمللی قرار گرفته بودند، تصمیمات بودجهای، مالی و تجاریشان تعیین کنندهی محتوی، میزان و جهتگیری نهایی این مبادلات بود. و بالاخره این دو کشور نفوذ فرهنگی عظیمی را از جمله به دلیل رواج زبان انگلیسی اعمال میکردند.
از این نقاط مشترک بگذریم. تفاوتهای بسیاری بین این دو وجود دارد. از همه مهمتر مربوط به مساحت و وسعت آنهاست. بریتانیای کبیر یک جزیره است ونه یک قاره و هرگز به مفهوم آمریکایی آن مرز نداشته است.
این کشور جزو امپراطوریهای اروپایی به حساب میآید. در دوران روم پس از اشغال نرماندی و سپس برای مدتی کوتاه وقتی که ماری تودور (Marie Tudor) در سال ١٥٥٤ به همسری فیلیپ دوم، پادشاه اسپانیا، در آمد. اما انگلستان از سوی دیگر هرگز مرکز امپراطوریهای اروپایی نبوده است. هنگام مواجهه کشور با اضافه جمعیت، بخشی از اهالی مهاجرت کردند و شهرکهای مهاجرنشین (کُلنی) را پدید آوردند و بدین ترتیب، جزایر انگلستان را به مهمترین منبع مهاجرت تبدیل کردند. برعکس، ایالات متحده اساسا کشوری مهاجرپذیر بوده است که سرزمینهای پهناورش را با درهمآمیزی مردم محلی با موجهای عظیم مهاجرت که بیشتر از اروپای غربی بود و تا سالهای ١٨٨٠ ادامه داشت، پُر میکرد. این کشور، و روسیه، تنها امپراطوریهایی هستند که هرگز گروههای مهاجر مستقر در کشورهای دیگر (دیاسپورا) نداشتهاند.
حق طبیعی استفاده از مواهب آزادی
امپراطوری آمریکا نتیجهی منطقی آن گسترشی است که با یکی شمردن این کشور و تمامی قاره صورت پذیرفته. برای مهاجرین اروپایی که به تمرکز بالای جمعیت عادت داشتند، سرزمینهای گستردهی آمریکا، در عین حال نامتناهی و متروک و خالی از سکنه به نظر میرسید؛ تصوری که با از بین رفتن تقریبا کامل اهالی محلی تشدید شد، که قربانی بیماریهایی بودند که توسط مهاجرین نادانسته و یا به عمد شیوع مییافت.
حتی بدون اعتقاد به این که خداوند این سرزمین را به وی اهدا کرده است، انسان اروپایی میبایست قبایل محلی را که مدام در حرکت بودند (سرخپوستها) نابود سازد تا سیستم اقتصادی و کشاورزی متمرکز و شدیدش را بنا سازد. در نتیجه، قانون اساسی امریکا که به حذف آشکار سرخپوستها از ساختار سیاسی پرداخت، توسط آنانی نوشته شده بود که از «حق طبیعی استفاده از مواهب آزادی» سود می بردند.
متفاوت با بریتانیای کبیر و اصول کُل اروپا، ایالات متحده هرگز مانند یکی از اعضای یک سیستم بینالمللی متشکل از ملتهایی با قدرتی کم و بیش مشابه در نظر گرفته نشد. مفهوم مناطق استعماری (کُلنی) نیز با چنین تصویری همخوانی نداشت؛ چرا که تمامی قارهی آمریکای شمالی و از جمله کانادا میبایست در نهایت تبدیل به یک کشور شوند. به همین دلیل، به استثنای هاوایی، ایالات متحده هرگز به دنبال استقرار در مناطقی نبوده است که پیش از این توسط انگلوساکسونها مستعمره نشده باشد: مانند پورتوریکو، کوبا و یا جزایر اقیانوس آرام. رهبری سیاسی (هژمونی) آمریکا، فراسوی سرزمین و قارهاش نه میتوانست شکل امپراطوری استعماری انگلستان را بیابد و نه کشورهای مشترکالمنافع را. آمریکا که هرگز گروههای مهاجر (کُلنی) به دیگر نقاط جهان نفرستاده بود، نمیتوانست مناطق تحت قیمومیت به وجود آورد که از مهاجرین سفیدی تشکیل میشد که گاه با مردم محلی و گاه بدون آنها شکل میگرفت و به مرور زمان استقلال پیدا میکرد (مانند کانادا، استرالیا، زلاند نو و یا افریقای جنوبی). از همان زمان پیروزی شمالیها در جنگ داخلی، هر گونه زیر سئوال بردن اتحاد کشور از لحاظ قانونی، سیاسی و حتی ایدئولوژیک غیرقابل تصور شده بود. بدین ترتیب، قدرت آمریکا در خارج از مرزهایش نمیتوانست جز با به وجود آوردن اقمار و یا کشورهای تحت فرمان خود شکل یابد.
دومین تفاوت اساسی مابین دو کشور در این است که ایالات متحده از انقلابی زاده شد که شاید بیش از تمام انقلابهایی ادامه یافت که ریشه در آرمانهای عصر روشنگری داشتند. در نتیجه، امپراطوری باید بر اساس اعتقاد مذهبی بشارت دهنده (مسیانیک) مبنی بر این که جامعهی «آزاد» آمریکا برتر از جوامع دیگر است، و باید مُدلی برای تمام جهان باشد، به وجود آید. و همانطور که توکویل به خوبی دریافته بود، جهتگیری سیاسی چنین ساختار اندیشهای ضرورتا عوامگرا و ضدنخبگان بود.
بریتانیای کبیر، انگلستان و اسکاتلند، انقلابهای خود را در قرن شانزدهم و هفدهم انجام دادند. اما این انقلابها ادامه نیافتند و در رژیم سرمایهداریای مستحیل شدند که هرچند رو به مدرنیته داشت، اما بسیار طبقاتی و ناعادلانه بود و تا قرن بیستم توسط خانوادههای ملاکین بزرگ و ثروتمندان اداره میشد. یک امپراطوری استعماری به خوبی میتواند در چنین ساختاری ادامهی حیات دهد. بریتانیای کبیر بی شک به برتری خود نسبت به جوامع دیگر اعتقاد راسخ داشت، اما نه اعتقاد مذهبی بشارت دهنده (مسیانیک) در کار بود و نه تلاشی برای تغییر مردم ناآشنا با رسوم انگستان و حتی نه ترویج مذهب پروتستان. امپراطوری انگستان نه توسط مروجین مذهبی و نه برای خدمت به آنها به وجود آمد.
تفاوت سوم در این است که از زمان دامس دی بوک(١)، در قرن یازدهم میلادی، سرزمین انگلستان و سپس بعد از ١٧٠٧، بریتانیای کبیر حول یک سیستم قانونی و یک حکومت بسیار متمرکز به وجود آمد که آن را به قدیمیترین «ملت» در اروپا تبدیل میکند. در ایالات متحده، برعکس، آزادی رقیب حکومت مرکزی و حتی هر گونه قدرت دولتی بوده است که عمدا با جدایی قوا کمرنگ شده است.
یک فرق اساسی دیگر را فراموش نکنیم: طول عمر هر کدام از دو امپراطوری. فرای پرچم و سرود ملی، دولت – ملتها احتیاج به اسطورههای بنیادین دارند که باید در تاریخشان ریشه داشته باشند. اما ایالات متحده، برعکس انگلستان و فرانسهی انقلابی و یا اتحاد شوروی، تاریخی ندارد که در آن به دنبال اسطوره باشد. آمریکا پیشینهای قدیمیتر از اولین مهاجرین انگلیسی ندارد که خود را پوریتن (خشک مقدس) میپنداشتند و سرخپوستان و بومیان همانند بردههای خارج از آن، «مردمی» در نظر گرفته میشوند که در بنیانگذاری آمریکا به آن اشاره میشود.
آنان نمیتوانستند همچون اسپانیا – آمریکاییهای بومی در مبارزهی خود برای استقلال به امپراطوریهای گذشته مانند اینکاها و آزتکها ارجاع دهند. بالاخره این که آمریکا در طی یک انقلاب برعلیه انگستان شکل گرفت و لاجرم تنها ارتباط قابل پذیرش با این گذشته، به زبان تقلیل یافت.
هویت ملی آمریکا، از این رو حتی قبل از رسیدن جریانهای وسیع مهاجرین غیرانگلوساکسون، نمیتوانست بر اساس گذشتهای مشترک با انگستان شکل گیرد. این هویت تنها میتوانست حول ایدئولوژی انقلابی و نهادهای جمهوری نوین به وجود آید. بیشتر ملتهای اروپایی، همسایهها و دشمنهایی دارند که در مقابله با آنها خود را تعریف میکنند. ایالات متحده که هرگز بقایش جز در جنگ استقلال مورد تهدید نبوده، نمیتواند از لحاظ تاریخی برای خود یک دشمن تعریف کند. از این رو، تنها ایدئولوژی باقی میماند: آنهایی که شیوهی زندگی آمریکایی را قبول ندارند.
این تفاوتها میان دو امپراطوری در مورد دولتهایشان نیز وجود دارد. در این مورد نیز بریتانیای کبیر و ایالات متحده عمیقا متفاوتند. امپراطوری به معنای عینی و واقعی آن تنها یکی از عناصر رشد اقتصادی انگستان و قدرت بینالمللیاش به حساب میآمده است. این امر هیچگاه در مورد ایالات متحده درست نبوده که مهمترین تلاشها را برای تبدیل شدن به غول فراقارهای و نه دولتی در میان دیگر دولتها کرده است. این سرزمینها و نه دریاها هستند که نقش اساسی را در توسعهی آمریکا بازی کردهاند. ایالات متحده همواره توسعهطلب بوده است، اما نه مانند امپراطوریهایی با قدرت دریایی مثل کاستیان و پرتغال در قرن شانزدهم، هلند در قرن هفدهم و یا انگستان که در آنها متروپول (سرزمین امپراطوری) همواره با دولتهایی با ابعادی نسبتا کوچک باقی میماند.
ایالات متحده به روسیه بیشتر شبیه است که نفوذش را به واسطهی حوزههای تحت اختیار «از یک دریا تا دریای دیگر» و از جمله از بالتیک تا دریای سیاه و اقیانوس آرام گسترش میداد. ایالات متحده، حتی اگر امپراطوری نمیشد، بزرگترین ملت از حیث جمعیت در نیمکُرهی غربی و سومین در جهان باقی میماند. برعکس، بریتانیای کبیر، حتی وقتی بر یک چهارم مردم جهان حکم میراند، عمیقا به این امر واقف بود که اقتصادش در حد متوسط دیگر اقتصادهاست.
ایالات متحده باید همیشه از قدرت نظامی برای حمایت از اقتصادش استفاده کند
از این مهمتر، اقتصاد بریتانیا در اکثر مبادلات بینالملل حضور داشت و از این رو امپراطوریاش عامل مرکزی رشد اقتصاد جهانی در قرن نوزدهم بود. تا سال ١٩٥٠ لااقل سهچهارم سرمایهگذاریهای انگستان در کشورهای در حال رشد بود و حتی در فاصلهی دو جنگ بیش از نیمی از کالاهایی که بنادر بریتانایی کبیر را ترک میکردند، مقصدشان مناطق تحت نفوذ انگستان بود. با صنعتی شدن اروپا و ایالات متحده، عصر «کارخانهی جهان» بودن برای انگستان پایان یافت؛ اما این کشور سکاندار شبکهی حمل و نقل جهانی و همچنین بانکدار و واسطهی مبادلات مالی برای بقیهی جهان باقی ماند. و بدین ترتیب، به اولین صادرکنندهی سرمایه در جهان تبدیل شد.
اقتصاد امریکا ارتباطی چنین نمادین را با اقتصاد جهان حفظ نکرد. اما از آنجا که بسیار جلوتر از بقیه، بزرگترین تولید کنندهی جهان بود، وزن نمادینی را لااقل به دلیل سادهی عظمت بازار داخلیاش دارا بود. در طول قرن بیستم، پیشرفتهای آمریکا در زمینهی تکنولوژی و شیوهی سازماندهی کار، به ویژه از سالهای ١٨٧٠، از این کشور یک مُدل ساخت. آمریکا در طی همین قرن به اولین جامعهی مصرفی تودهای تبدیل شد.
تا دوران بین دو جنگ، اقتصاد این کشور که بسیار محافظت شده و بسته بود اساسا با تکیه به منابع و بازار داخلیاش توسعه مییافت. متفاوت با انگلستان، ایالات متحده تا آخر قرن بیستم واردات مواد اولیهاش بسیار بود و همچنین سرمایه صادر میکرد، هرچند میزان آن نسبت به گستردگی این کشور چندان نبود. در اوج قدرت صنعتی در سال ١٩٢٩، صادرات آمریکا تنها پنج درصد تولید ناخالص ملی این کشور بود در حالی که این نسبت برای آلمان ١٢.٨ درصد، انگلستان ١٣.٢ درصد، هلند ١٧.٢ درصد و کانادا ١٥.٨ درصد بود. بدین ترتیب، علیرغم توفق مطلق و غیرقابل انکار این کشور در زمینهی صنعتی از سالهای ١٨٨٠ که معادل ٢٩ درصد تولید جهانی بود، صادرات آمریکا تنها در آستانهی سقوط بورسی سال ١٩٢٩ توانست به سطح انگلستان برسد. استیلای اقتصاد جهان نو بر قارهی کُهن در طول جنگ سرد انجام گرفت؛ امری که هیچ دلیلی برای ادامه یافتن آن باز هم برای مدتی طولانی وجود ندارد.
در واکنش به صنعتی شدن اروپا و ایالات متحده، بریتانیای کبیر عصر ویکتوریا که وسیعا صنعتی شده و همچنین اولین صادرکنندهی سرمایه بود، برآن شد که سرمایهگذاریهایش را به سوی حوزههای تحت نفوذ در امپراطوریاش هدایت کند.
ایالات متحدهی قرن بیست و یکم چنین امکانی را ندارد و در دنیای جهانی شده، استیلای فرهنگی آمریکا هر روز کمتر به معنی استیلای اقتصادی آن است. ایالات متحده سوپرمارکت را ابداع کرد، اما این گروه فرانسوی «کارفور» است که بازارهای چین و آمریکای لاتین را تسخیر میکند. این فرق اساسی با بریتانیای کبیر منجر به آن میشود که ایالات متحده باید همیشه از قدرت نظامی برای حمایت از اقتصادش استفاده کند.
هرچه بیشتر ناآرامی، درگیری و وحشیگری؟
بدون سرسپاری «جهان آزاد» به ضرورتهای دوران جنگ سرد، آیا ابعاد اقتصاد آمریکا به خودی خود برای به وجود آوردن یک مُدل برای باقی جهان کافی بود؟ آیا این کشور میتوانست استیلای دلالان ارزیابی مالی، استانداردهای حساب داری و قوانین تجاریاش را تحمیل نماید؟ آیا میشد «توافقهای واشنگتن» را به کتاب مقدس صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی تبدیل نمود؟ عملی بودن تمام اینها قابل شک است.
به همین دلایل، امپراطوری انگستان چون مُدلی برای درک پروژهی رهبری طلبانهی (هژمونیک) آمریکا در نظر گرفته نمیشود. به ویژه از آن رو که بریتانیای کبیر محدودیتهای خود را خوب میشناخت از جمله در مورد تواناییهای نظامیاش. کشوری با وزنی متوسط به خوبی میدانست که جایگاه قهرمانی سنگین وزن را برای ابد حفظ نخواهد کرد و بدین ترتیب، از بحران خودبزرگبینیای نجات یافت که دامنگیر شاگرد جادوگران جهان میشود. این کشور، امپراطوریای را بنا نهاد که هیچ کشوری هرگز نداشته و نخواهد داشت؛ اما میدانست که نمیتواند بر همهی جهان استیلا یابد و هرگز نیر در این جهت تلاش ننمود. برعکس، سعی بر آن داشت که به باقی جهان به اندازهی کافی ثبات بخشد تا بتواند از آن نفع خود را ببرد. اما هرگز سعی نکرد که ارادهاش را در همه جا تحمیل کند.
زمانی که دوران امپراطوریهای دریایی در نیمهی قرن بیستم پایان یافت، بریتانیای کبیر پیش از دیگر قدرتهای استعماری، تغییر جهت باد را احساس کرد. قدرت اقتصاد او وابسته به قدرت نظامیاش نبود، بلکه با تجارت ارتباط داشت. از این رو، این کشور خود را راحتتر برای نابودی امپراطوریاش آماده کرد. همانطوری که پیش از آن با بزرگترین شکست تاریخاش، یعنی از دست دادن مستعمرهی آمریکایی، روبهرو شده بود.
آیا آمریکاییها این درس را خواهند فهمید؟ یا همچنان سعی میکنند که استیلا بر جهان توسط یک قدرت سیاسی و نظامی را حفظ کنند و بدین ترتیب، هرچه بیشتر ناآرامی، درگیری و وحشیگری ایجاد کنند؟
* * *
پانویس:
١ـ متون ثبت املاک که توسط گیوم فاتح تنظیم و آغاز شد و در سال ١٠٨٦ پایان یافت و میبایست برای تعیین مالیات سلطنتی مورد استفاده قرار گیرد.