«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
جورج اورول –
جورج اورول، در ۱۹۳۶، از سوی ویکتور گُلانز مامور شد تا دربارهی مناطق شمال انگلستان – که در رکود اقتصادی به سر میبردند- مطلبی بنویسد. اورول، که به تازگی پیشنویس تایپی آخرین کتابش، «به آسپیدیستراها رسیدگی کن» (Keep the Aspidistra Flying)، را تحویل ناشر داده بود، از کار نیمهوقت خود در یک کتابفروشی استعفا داد و در سیام ژوئیهی ۱۹۳۶ به سمت شمال رهسپار انگلستان شد. او دو ماه را در لینکولنشایِر و یورکشایِر گذراند و بعد از بازگشت به لندن، در دوم آوریل، نوشتن کتاب «جاده به سوی اسکله ویگان» (The Road to Wigan Pier) را شروع کرد. مقالهی زیر، «به اعماق معدن»(Down the Mine) ، برگرفته از این کتاب است.
سون
* * *
تمدن ما، بر خلاف نظر چِستِرتُن، بر زغال سنگ بنا شده است؛ خصیصهای که درک کامل آن به اندکی تامل نیاز دارد. ماشینهایی که ما را زنده نگاه میدارند، و ماشینهایی که ماشین میسازند، همگی – مستقیم یا غیرمستقیم- به زغال سنگ محتاج هستند. در سوخت و ساز جهان غرب، اهمیت معدنچی زغال سنگ فقط از اهمیت فردی که زمین را شخم میزند، کمتر است. او همانند ستونی انسان پیکر است، که تمام آنچه شوم نیست بر شانههای او تکیه کرده است. به همین دلیل، مشاهدهی فرآیندی که زغال سنگ در طی آن استخراج میشود، بسیار با ارزش است؛ به شرطی که بختاش را داشته و حاضر به تحمل سختیهایش هم باشید.
وقتی به درون معدن زغال سنگ میروید، مهم است سعی کنید خود را همزمان با ساعت کاری «پُرکنها» به رگهی زغال سنگ برسانید. کار آسانی نیست، چون بازدید از معدن هنگامی که در حال کار است، به دلیل ایجاد مزاحمت پیشنهاد نمیشود؛ ولی اگر در زمان دیگری بروید، ممکن است برداشتی کاملا غلط از بازدید خود داشته باشید. یکشنبهها، برای نمونه، معدن بسیار آرام به نظر میرسد. بهترین زمان برای رفتن وقتی است، که ماشینها در خروش هستند و هوا از گرد زغال سنگ سیاه شده است؛ هنگامی که میتوانید وظایف معدنچیها را در عمل مشاهده کنید. در آن زمان، معدن همانند جهنم است، یا حداقل تصویر روانی من از جهنم این است. بیشتر چیزهایی که آدم از جهنم تصور میکند در آن جا وجود دارد: گرما، سر و صدا، گیجی، تاریکی، هوای ناپاک، و بدتر از همه، فضاهای تنگ غیرقابل تحمل. همه چیز جز آتش، چون آن پایین آتشی وجود ندارد جز پرتو نحیف چراغهای دِیوی و چراغ قوهها، که به نُدرت به گرد زغال سنگ رخنه میکنند.
هنگامی که سرانجام به آن جا میرسید – و رسیدن به آن جا خود کار بزرگی است؛ چند لحظه¬ی دیگر شرح خواهم داد- سینهخیز از میان آخرین خط شمعهای معدن عبور کرده و در مقابل خود دیواری سیاه و براق به ارتفاع سه یا چهار فوت میبینید. این رگهی زغال سنگ است. در بالای سر، سقف صافی قرار دارد که همان صخرهای است که زغال سنگ از آن کنده شده است؛ در زیر هم صخره است، به گونهای که راهرویی که در آن قرار دارید فقط به بلندی رگهی زغال سنگ است، احتمالا چیزی در حدود یک یارد. اولین نشانه، که همه چیز را برای مدتی تحت تاثیر خود قرار میدهد، طنین کر کننده و وحشتناک تسمهی نقالهی حمل زغال سنگ به بیرون است. فاصلهی زیادی را نمیتوانید ببینید، چون نور چراغ بر روی غبار زغال سنگ منعکس میشود، ولی در دو طرف خود میتوانید ردیف مردانی را – که نیمهلخت زانو زدهاند- ببینید. هر چهار یا پنج یارد یک نفر، که بیل خود را زیر زغال سنگ تلمبار شده بر روی زمین میزنند و آن را با چابکی از روی شانهی چپ به عقب پرت میکنند. آنها در حال ریختن زغال سنگ بر روی تسمهی نقاله هستند؛ یک تسمهی لاستیکی متحرک به عرض دو فوت، که یک یا دو یارد پشت سر آنها در حرکت است. در داخل این تسمه، رودی درخشان از زغال سنگ بیوقفه در حرکت است. در یک معدن بزرگ، چند تُن زغال سنگ را در هر دقیقه جا به جا میکند. آن را به نقطهای در میان دالانهای اصلی میکشد، جایی که آن را درون لگنهایی که هر کدام نیم تُن جا دارد میریزند، بعد به داخل قفس میکشند و به دنیای بیرون حمل میکنند.
امکان ندارد که «پُرکنها» را ببینیم و موقتا به جانسختی آنها حسادت نکنیم. کارشان، کار وحشتناکی است؛ شغلی که با استانداردهای یک آدم معمولی به کاری مافوق انسانی میماند. نه تنها به این دلیل که میزان غولآسایی زغال سنگ را جا به جا میکنند، بلکه در وضعیتی این کار را انجام میدهند، که کار را دو یا سه برابر میکند. آنها مجبور هستند، که تمام مدت زانو بزنند، به سختی میتوانند از روی زانوهای خود بلند شوند و به سقف نخورند. شما به راحتی میتوانید با امتحان کردن آن، به شگرفی این کار پی ببرید. بیل زدن در حالت ایستاده کاری به نسبت آسان است، چون میتوانید از زانو و ران خود برای فشار دادن بیل استفاده کنید؛ اما اگر زانو بزنید، تمام فشار به عضلات دست و شکمتان منتقل میشود. شرایط دیگر هم کار را راحتتر نمیکند. گرما – متغیر است، ولی در بعضی از معادن خفه کننده است- و غبار زغال سنگ که گلو و بینی را میبندد و در اطراف پلکها جمع میشود و تلق تلق کردن بی پایان تسمهی نقاله که در فضایی به این میزان بسته، شبیه صدای مسلسل است. اما قیافهی «پُرکنها» و کار آنها به گونهای است، که انگار از آهن ساخته شدهاند. واقعا شبیه مجسمههای آهنییی هستند، که با چکش آهنی شکل گرفتهاند؛ البته در زیر لایهای از خاک زغال سنگ، که از سر تا پای آنها را پوشانده است. فقط هنگامی که معدنچیها را لخت در قعر معدن میبینید، متوجه شکوه آنها میشوید. بیشتر آنها کوچک هستند (مردان بزرگ به درد این شغل نمیخورند)، ولی تقریبا تمام آنها بدنهایی با شکوه دارند؛ شانههایی پهن، که به آرامی باریک میشوند و به کمری قلمی و منعطف جوش میخورند، و کپلی کوچک و رانهایی قوی، بدون مثقالی گوشت اضافی در هیچ نقطهای از بدن. در معادن گرمتر فقط یک زیرشلواری نازک میپوشند، به همراه کفش ایمنی و زانوبند؛ حتا در گرمترین معادن هم فقط کفش ایمنی و زانوبند. با نگاه کردن به آنها نمیتوان مطمئن شد، که جوان هستند یا پیر. ممکن است هر سنی تا شصت یا حتا شصت و پنج سال هم داشته باشند، ولی وقتی لخت و سیاه هستند همگی یکشکل هستند. کسی که بدن جوانی نداشته باشد، نمیتواند کار آنها را انجام دهد. هیکلی برازندهی یک نگهبان سلطنتی لازم است، چرا که تنها چند کیلو گوشت اضافه دور کمر، دولا شدن دایمی را ناممکن خواهد کرد. یکبار که این منظره را ببینید، دیگر آن را فراموش نخواهید کرد؛ ردیفی از مردان خم شده و زانو زده، غبار سیاه بر تن، که بیلهای بزرگ خود را با سرعت و قدرت حیرتانگیزی به زیر زغال سنگ میزنند.
کار آنها هفت و نیم ساعت طول میکشد و در تئوری، وقت استراحت هم ندارند؛ چون وقتی برای «بیرون» رفتن نیست. در واقع، اما، آنها ربع ساعتی را در طول شیفت برای خوردن غذایی که با خود آوردهاند، کنار میگذارند. معمولا تکهای نان و دُنبه به همراه چای سرد. اولین بار که کار کردن «پُرکنها» را تماشا میکردم، دستم را بر روی جسم لزجی در میان خاک زغال سنگ گذاشتم. تکهای تنباکوی جویده شده بود. تقریبا تمام معدنچیها تنباکو میجوند، ظاهرا برای رفع عطش خوب است.
به احتمال باید به درون چندین معدن سفر کرد تا با فرآیندهایی که در داخل آن در جریان است به خوبی آشنا شد. بیشتر به این دلیل، که تقلای لازم برای رفتن از یک نقطه به نقطهی دیگر، وقت دقت کردن به چیز دیگری را به شما نمیدهد. حتا از برخی نظرها دلسرد کننده است، یا حداقل آنچه تصور میکردید نیست. شما به داخل قفسی ساخته شده از فولاد میروید، که به پهنای یک باجهی تلفن و به طول دو یا سه برابر آن است. ده نفر در آن جا میشوند، ولی آن را مانند کنسرو ساردین پُر میکنند. و یک مرد قد بلند نمیتواند در آن صاف بایستد. در فولادی به روی شما بسته میشود و متصدی شما را به داخل حفره رها میکند. موقتا حالت تهوع دارید و احساس میکنید، که گوشتان هر لحظه ممکن است منفجر شود؛ ولی تا وقتی نزدیک ته حفره نشده باشید، هنگامی که قفس چنان ناگهانی از سرعت میافتد که میتوانید قسم بخورید که دوباره رو به بالا میرود، تا حد زیادی احساس حرکت نمیکنید. قفس، در میانهی راه به سرعتی در حدود شصت مایل در ساعت میرسد؛ و در معادن عمیقتر حتا بیشتر هم میشود. وقتی در انتهای حفره به بیرون میخزید، احتمالا چیزی در حدود چهارصد یارد زیر زمین هستید. به گفتهی دیگر، کوهی در ابعاد معمولی بالای سرتان است؛ صدها یارد صخرهی خالص، اسکلت هیولاهای منقرض شده، خاک سطحی، سنگریزه، ریشههای گیاهان در حال رشد، چمن سبز و گاوهایی که در آن به چرا مشغول هستند. تمام اینها توسط شمعهایی به کلفتی ساق پای شما بر روی سرتان معلق نگاه داشته شدهاند. ولی به دلیل سرعت زیادی که قفس در هنگام پایین آمدن دارد، و سیاهی کاملی که در آن به سر بردهاید، به سختی احساس عمق بیشتر در مقایسه با متروی پیکادِلی میکنید.
از طرف دیگر، چیزی که عجیب است، فواصل افقی بیکرانی است که باید در زیر زمین پیمود. قبل از این که برای اولین مرتبه به درون یک معدن بروم، تصوری مبهم داشتم که یک معدنچی از داخل قفس بیرون میآید و چند یارد جلوتر به رگهی زغال سنگ میرسد. متوجه نبودم، که او حتا قبل از آغاز به کار ممکن است مجبور به خزیدن در طول گذرگاهی باریک به فاصلهی میدان آکسفورد تا پُل لندن باشد. البته، در ابتدا، چاه اصلی معدن را در نقطهای نزدیک به رگهی زغال سنگ حفر میکنند؛ ولی با استخراج بیشتر زغال سنگ، اتمام رگهی اولیه و کندن رگههای جدید، محل استخراج از ته چاه دورتر و دورتر میشود. فاصلهی نوعی از ته چاه تا رگهی زغال سنگ در حدود یک مایل است؛ سه مایل معمولی است؛ گفته میشود تعدادی معدن وجود دارد با فواصلی در حدود پنج مایل. ولی این فواصل هیچ ربطی به فواصل روی زمین ندارند؛ چون در طول مسیر، چه یک مایل چه سه مایل، خارج از دالان اصلی، که خود تعریفی ندارد، به نُدرت نقطهای یافت میشود که بتوان در آن صاف ایستاد.
تاثیر این را فقط بعد از طی چند صد یارد متوجه میشوید. در ابتدا، با اندکی خم شدن، در امتداد دالان کم نوری به عرض هشت یا ده فوت و ارتفاع بیش از پنج فوت حرکت میکنید. دیوارها با تختههایی از سنگ رست پوشیده شدهاند، مثل دیوارهای سنگی در داربیشایِر. هر یک یا دو یارد، شمعهای چوبی، میلهها و تیرهای اصلی را نگاه داشتهاند. بعضی از تیرهای اصلی به طریق خارقالعادهای خمیده شدهاند و برای عبور از آنها باید بیش از پیش خم شد. معمولا کف مسیر هم بد است: غبار ضخیم یا تکههای ناهموار سنگ رست، و در برخی از معادن که آب در آنها جریان دارد، مثل یک مزرعه گِلآلود است. به علاوه، خطوط لگنهای زغال سنگ هم هست، مانند یک راهآهن مینیاتور با یک تراورس برای هر یک فوت خط، که راه رفتن بر روی آن خسته کننده است. همه چیز از غبار رست خاکستری است؛ بوی تند و غبارآلودی در هوا است، که به نظر میرسد در تمام معادن وجود دارد. ماشینهای مرموزی میبینید، که هیچ وقت مقصودشان را نمیفهمید و دستههای ابزار، که بر روی توری ریخته شدهاند و بعضی اوقات موشهای گریزان از نور چراغ؛ اینها به طرز عجیبی متداول هستند، به خصوص در معادنی که در زمان حال یا گذشته، اسب داشتهاند. جالب خواهد بود، اگر بدانیم چگونه بار اول به آن جا راه یافتند؛ امکان دارد، که به داخل چاه افتاده باشند. میگویند که یک موش میتواند هر فاصلهای را بدون برداشتن جراحت سقوط کند، به مرحمت سطح زیاد بدنش در مقایسه با وزنش. خود را به دیوارها میچسبانید تا راه را برای لگنهای زغال سنگ باز کنید؛ لگنهایی که به آرامی و تلقتلق کنان به وسیلهی کابلی بیپایان از بیرون معدن به سمت چاه کشیده میشوند. از میان پردههای آویزان و درهای چوبی ضخیم، که باز شدنشان باعث ایجاد کوران شدید میشود، سینهخیز عبور میکنید. این درها بخش مهمی از سیستم تهویهی هوا هستند. هوای آلوده به وسیلهی هواکش از درون یک چاه به بیرون کشیده میشود و هوای تمیز خود از طریق چاه دیگری وارد میشود. اما هوا اگر به حال خود رها شود، کوتاهترین مسیر ممکن را انتخاب خواهد کرد و طبقات عمیقتر تهویه نشده باقی میمانند؛ در نتیجه، تمام میانبُرها را باید مسدود کرد.
در ابتدای راه، خم شدن بیشتر شبیه یک لطیفه است؛، ولی لطیفهای زودگذر. قد فوقالعاده بلند من دست و پا گیر است، ولی وقتی ارتفاع سقف رفته رفته به چهار فوت یا حتا کمتر کاهش پیدا میکند، هر کسی به جز یک کوتوله یا یک کودک مشکل خواهد داشت. نه تنها باید دولا شوید، بلکه سر خود را هم باید مدام بالا نگاه دارید تا بتوانید میلهها و تیرها را ببینید و رد کنید. نتیجتا، گرفتن گردن به امری عادی تبدیل میشود؛ ولی این در برابر درد زانوها و رانها هیچ است. درد بعد از نیم مایل (اغراق نمیکنم)، تبدیل به عذابی غیرقابل تحمل میشود. با خود فکر میکنید، آیا هیچ وقت به آخر راه میرسید و بدتر، چگونه میخواهید این راه را برگردید. قدمهایتان کُندتر و کُندتر میشوند. به قسمتی به طول حدودا دویست متر میرسید، که بسیار کوتاه است و برای عبور از آن مجبور هستید چمباتمه راه بروید. بعد ناگهان سقف تا ارتفاع مرموزی باز میشود – شاید محل یک ریزش قدیمی باشد- و برای بیست یارد میتوانید صاف بایستید. احساس راحتی تمام وجودتان را پُر میکند. ولی بعد از این، قسمت کم ارتفاع دیگری است که صد یارد طول دارد و سپس چند تیر، که باید سینهخیز از زیر آنها گُذر کرد. چهار دست و پا میشوید؛ حتا این هم بعد از آن چمباتمه زدن کار راحتی است. ولی وقتی از تیرها عبور میکنید و سعی میکنید دوباره بلند شوید، میبینید که زانوهایتان کار نمیکنند و توانایی بلند کردنتان را ندارند. مفتضحانه ایست میدهید، میگویید به یک یا دو دقیقه استراحت احتیاج دارید. راهنمای شما (یک معدنچی) با شما همدردی میکند. میداند که عضلات شما مانند عضلات خودش نیست. «فقط چهارصد یارد دیگر»، شما را تشویق میکند؛ احساس میکنید میتوانست چهارصد مایل باشد. اما در نهایت، موفق میشوید به نحوی خود را تا رگهی زغال سنگ بکشید. یک مایل راه رفتهاید و حدودا یک ساعت وقت مصرف کردهاید؛ یک معدنچی در عرض بیست دقیقه این مصافت را طی میکند. به آن جا که رسیدید، باید چندین دقیقه در خاک زغال سنگ بر روی زمین پهن شوید تا نیروی خود را بازیابید، وگرنه حتا توان نگاه کردن هوشمندانه به کار در جریان را هم نخواهید داشت.
برگشتن بدتر از رفتن است، نه تنها به این دلیل که از قبل خسته هستید، بلکه به این خاطر که مسیر برگشت به چاه کمی سربالایی است. از قسمتهای کوتاه با سرعت یک لاکپشت عبور میکنید و دیگر هنگامی که زانوهایتان از کار میافتند، از گرفتن زمان استراحت خجالت نمیکشید. حتا چراغی که در دست دارید هم مایهی آزار است و به احتمال زیاد اگر بلغزید از دستتان رها میشود؛ که، اگر چراغ دِیوی باشد، به خاموش شدن آن خواهد انجامید. عبور از تیرها سختتر و سختتر میشود. بعضی مواقع، فراموش میکنید که باید خم شوید. سعی میکنید مانند معدنچیها با سر پایین راه بروید و استخوان پشتتان را به سقف میکوبید. حتا معدنچیها هم اغلب این کار را میکنند. به همین دلیل است، که در معادن گرم – که برای کار باید نیمهلخت شد- بیشتر معدنچیها «دکمه بر پشت» دارند؛ یعنی، خراشی دایمی روی هر مهره. وقتی مسیر سرازیری است، معدنچیها بعضی مواقع کفشهای خود را که کفی توخالی دارد، به خطوط گیر میدهند و سُر میخورند.
در معادنی که «مسافرت» سختی دارند، تمام معدنچیها با خود چوبهایی به طول دو و نیم فوت حمل میکنند، که در زیر دسته تراشیده شدهاند. در مناطق معمولی، دست را بر روی چوب نگاه میدارید و در مناطق کم ارتفاع، چوب را از جای تراشیده به دست میگیرید. این چوبها خیلی به درد میخورند، و کلاههای ایمنی چوبی – اختراعی به نسبت جدید- واقعا عالی هستند؛ شبیه کلاهخودهای فولادی آلمانی یا فرانسوی میباشند، ولی از نوعی مغز چوب ساخته شدهاند که خیلی سبک و مقاوم است، به طوری که میتوانید سر خود را به جایی بکوبید و اصلا چیزی حس نکنید. وقتی در نهایت به سطح زمین میرسید، شاید در حدود سه ساعت زیر زمین بوده باشید و دو مایل هم راه رفته باشید، خستهتر از یک راهپیمایی بیست و پنج مایلی بر روی زمین. تا یک هفتهی بعد، رانهایتان به قدری خشک هستند که پایین آمدن از پلکان تبدیل به کاری بزرگ میشود؛ باید برای پایین رفتن به پهلو راه بروید، بدون این که زانوها را خم کنید. دوستان معدنچی متوجه خشکی قدمهایتان میشوند و شما را دست میندازند. («دوست داری ته معدن کار کنی؟ ها؟») ولی حتا معدنچیانی که به دلایل مختلفی – مانند بیماری- برای مدت طولانی از کار به دور بودهاند هم در چند روز اول شروع به کار، حسابی زجر میکشند.
ممکن است احساس کنید، که بزرگنمایی میکنم؛ ولی هر فردی که تا به حال به درون یک معدن قدیمی رفته باشد (بیشتر معادن در انگلستان قدیمی هستند) و واقعا به رگهی زغال سنگ رسیده باشد، همین حرفها را خواهد زد. ولی چیزی که میخواهم تاکید کنم، این است: این قسمت به عقب و جلو خزیدن کار، به خودی خود، برای هر انسان عادی یک روز کار سخت است؛ و اصلا جزیی از کار معدنچیها هم نیست، فقط زاید است، مثل مسافرت روزانهی یک شهروند با مترو. یک معدنچی، این مسافرت رفت و برگشت را انجام میدهد و در بینش هم باید هفت ساعت و نیم کار وحشتناک بکند. من هرگز بیشتر از یک مایل برای رسیدن به رگه راه نرفتهام؛ ولی اغلب سه مایل است، و در این صورت من و بیشتر مردم – به جز معدنچیها- هرگز به آن جا نخواهیم رسید. این از آن نکاتی است، که میتوان به راحتی فراموش کرد.
وقتی به معدن زغال سنگ فکر میکنید، در خیالتان عمق، گرما، تاریکی و پیکرهای سیاهی را میبینید که در حال کندن دیوار هستند؛ لزوما به آن چند مایل خزیدن فکر نمیکنید. مسالهی زمان هم مهم است. شیفت هفت و نیم ساعتهی یک معدنچی به نظر خیلی طولانی نمیآید، ولی باید حداقل یک ساعت به آن برای «مسافرت» روزانه اضافه کرد؛ البته، غالبا دو ساعت و بعضی اوقات سه ساعت. «مسافرت»، کار به حساب نمیآید و معدنچی پولی در ازای آن دریافت نمیکند؛ و این که شبیه کار است هم تغییری در این رویه ایجاد نمیکند. راحت است، که بگوییم معدنچیها به این کار عادت دارند. یقینا برای آنها در مقایسه با ما متفاوت است. از کودکی به این کار مشغول هستند، عضلات لازم را ساختهاند، و میتوانند با چابکی عجیب و غریبی در زیر زمین عقب و جلو بروند. معدنچی سرش را پایین میاندازد و میدود، با قدمهای بلند، در نقاطی که من فقط میتوانم تلو تلو بخورم. در مقابل رگه، چهار دست و پا هستند و مثل سگ از کنار شمعها جست و خیز میکنند. ولی اشتباه است، اگر فکر کنیم که از کار لذت میبرند. در مورد این با تعداد زیادی از معدنچیها صحبت کردهام، همگی معتقد میباشند که «مسافرت کردن» کار سختی است؛ در هر حال، وقتی دربارهی یک معدن با هم صحبت میکنند، «مسافرت» یکی از موضوعات همیشگی صحبت است. گفته میشود، یک شیفت همیشه – در مقایسه با زمانی، که صرف رسیدن به رگه میکند- زمان کمتری برای بازگشت صرف میکند؛ با این حال، تمام معدنچیها برگشتن از رگه، بعد از یک روز کار سخت، را بدترین قسمت کار میدانند. قسمتی از کارشان است و آنها از پس آن برمیآیند، ولی یقینا سخت است. شاید بتوان آن را با بالا و پایین رفتن از یک کوه کوچک، قبل و بعد از کار روزانه، مقایسه کرد.
تازه بعد از رفتن به ته دو یا سه معدن است، که شروع به درک فرآیندهای روزمرهای که در زیر زمین در جریان است میکنید. (راستی، باید بگویم که من هیچ دانشی در باب کارهای فنی معدن ندارم: فقط در حال شرح چیزهایی هستم که دیدهام.) زغال سنگ در لایهای باریکی بین لایههای قطور صخره جمع میشود. و فرآیند استخراج آن در عمل مانند خوردن لایهی میانی بستنی ناپولیتانی با قاشق است. در زمان قدیم، معدنچیها زغال سنگ را مستقیما با قلم و چکش از رگه میتراشیدند؛ کاری بسیار کُند، چون زغال سنگ، وقتی دست نخورده است، تقریبا به سفتی سنگ است. امروزه کار اولیه توسط یک زغال سنگبُر برقی انجام میشود، که در عمل یک ارهی نواری بسیاری قوی و محکم است که به جای عمودی کار کردن، افقی کار میکند و دندانهایی به ارتفاع دو اینچ و ضخامت نیم تا یک اینچ دارد. با قدرت خود جا به جا میشود و مرد متصدی میتواند آن را به هر طرفی که میخواهد، بچرخاند. اتفاقا، صدایش بدترین صدایی است که تا به امروز شنیدهام. و به میزانی خاک زغال سنگ تولید میکند، که فاصلهی بیشتر از دو یا سه فوت را نمیتوان دید و نفس کشیدن هم تقریبا ناممکن میشود. ماشین در طول رگه حرکت میکند، ریشهی رگه را به عمق پنج یا پنج و نیم فوت بُرش میدهد و کُل رگه را سُست میکند؛ از این جا به بعد، دیگر استخراج زغال سنگ تا عمقی که سُست شده است، کاری به نسبت راحت است. اما، در نقاطی که «گرفتناش دشوار» است، باید با مواد منفجره آن را شُل کرد. مردی با متهی برقی، شبیه مُدل کوچک شدهی متههایی که برای تعمیر خیابان استفاده میکنند، در فواصل معین، دیوار رگه را سوراخ میکند، مواد منفجره را در آنها میچپاند، دهنهی سوراخ را گِل میگیرد، پشت نزدیکترین پیچ میرود (باید بیست و پنج یارد از محل انفجار فاصله بگیرد) و با جریان برق، مواد را منفجر میکند. البته این کار فقط برای سُست کردن رگه است. ولی، بعضی مواقع، مواد منفجره استفاده شده بیش از حد نیاز قوی است و نه تنها زغال سنگ را خُرد میکند، بلکه سقف را هم پایین میآورد.
بعد از انفجار، «پُرکنها» میتوانند زغال سنگ را به بیرون بغلتانند، آن را خُرد کنند و با بیل بر روی تسمهی نقاله بریزند. ابتدا در قطعات بزرگی که ممکن است تا بیست تُن وزن داشته باشند، خارج میشود. تسمهی نقاله، زغال سنگ را به خورد لگنها میدهد. لگنها را به دالان اصلی هُل میدهند و به کابل بیپایانی میبندند، که آنها را به سمت قفس میکشد. لگنها به بالا کشیده میشوند. و در بیرون، زغال سنگ را با غربال کردن، تقسیم کرده و – اگر احتیاج باشد- میشویند. تا جایی که ممکن است از «زبالهها» – همان سنگ رست- برای ساختن راهها در زیر زمین استفاده میکنند. هر چیزی که قابلیت استفاده از آن نباشد، در بیرون خالی میشود؛ «پشتههای زباله»، همان تپههای زشت خاکستری – که بخشی از چشمانداز مناطق زغال سنگی هستند- به همین منوال ایجاد میشوند. بعد از این که زغال سنگ – تا عمقی که ماشین بُرش داده است- استخراج شد، رگه پنچ فوت به عقب میرود. سقف جدید را با نصب کردن شمعهای جدید مهار میکنند و طی شیفت بعدی، تسمهی نقاله را از هم جدا کرده، پنج فوت به جلو میبرند و دوباره جمع میکنند. تا جایی که ممکن است، سه عملیات بریدن، انفجار و استخراج، در سه شیفت مختلف انجام میشوند. بریدن در بعدازظهر، انفجار در شب (قانونی وجود دارد، هر چند همیشه رعایت نمیشود، که انفجار را وقتی دیگران در حال کار در آن اطراف هستند، قدغن میکند)، و «پُر کردن» در شیفت صبح، که از شش صبح تا یک و نیم طول میکشد.
حتا هنگامی که فرآیند استخراج زغال سنگ را نظاره میکنید، احتمالا فقط برای مدت کوتاهی تماشا میکنید و تنها بعد از انجام اندکی محاسبه است، که به عمق کار «پُرکنها» پی میبرید. معمولا هر فرد باید فضایی به عرض چهار یا پنج یارد را پاکسازی کند. اره هم زغال سنگ را تا عمق پنج فوت از ریشه بریده است، به نحوی که اگر رگهی زغال سنگ سه یا چهار فوت ارتفاع داشته باشد، هر فرد باید چیزی بین هفت تا دوازده یارد مکعب زغال سنگ را ببُرد، خُرد کند و بر روی تسمهی نقاله بریزد. به عبارت دیگر، اگر هر یارد مکعب زغال سنگ را برابر با هزار و چهارصد کیلوگرم بگیریم، هر فرد چیز در حدود دو تُن رغال سنگ را در هر ساعت جا به جا میکند.
من به اندازهی کافی تجربهی کار با بیل و کلنگ را برای درک این موضوع دارم. وقتی در باغچهی خانه گودال میکنم، اگر دو تُن خاک را در یک بعدازظهر جا به جا کنم، کاملا خرسند خواهم بود. ولی خاک در مقایسه با زغال سنگ، چیز سر به راهی است. و من نباید زانو زده، هزار فوت زیر زمین، در گرمای خفقانآور و هوای پُر از خاک زغال سنگ کار کنم؛ و احتیاجی به یک راهپیمایی یک مایلی، آن هم دولا، قبل از آغاز کار ندارم. کار معدنچی همان قدر برای من ناممکن است، که بندبازی یا پیروزی در مسابقهی اسبسواری بزرگ ملی. من کارگر یدی نیستم و به امید خدا هرگز هم نخواهم بود؛ ولی انواعی از کار یدی وجود دارد، که در صورت نیاز توان انجامشان را دارم. شاید جاروکش بدی نباشم یا باغبانی بیکفایت یا حتا کارگر درجهی ده مزرعه؛ اما هیچ میزانی از آموزش و تمرین وجود ندارد، که از من یک معدنچی زغال سنگ بسازد. کار معدن در عرض چند هفته من را خواهد کشت.
معدنچیها را که در حین کار تماشا میکنید، این امکان به شما دست میدهد تا برای مدت کوتاهی دریابید مردم در چه دنیاهای مختلفی زندگی میکنند. آن پایین که زغال سنگ استخراج میشود، دنیایی چنان متفاوت است که یک نفر میتواند بدون آن که دربارهی آن چیزی بشنود، به زندگی روزمرهی خود ادامه دهد. احتمالا بیشتر مردم حتا ترجیح میدهند، که چیزی دربارهی آن نشنوند. عملا هر کاری که میکنیم، از خوردن یخ گرفته تا عبور از اقیانوس اطلس، و از پخت نان تا نوشتن یک رمان، مستقیم یا غیرمستقیم، محتاج زغال سنگ است. تمام هنرهای زندگی در زمان صلح محتاج زغال سنگ هستند؛ و اگر جنگ شود، احتیاج به آن بیشتر هم میشود. در زمان انقلاب، معدنچی همچنان باید به کار خود ادامه دهد، چون انقلاب به همان میزان به زغال سنگ محتاج است که تحجر. جدا از آن چه در سطح زمین رُخ میدهد، تراشیدن و بیل زدن باید بدون وقفه ادامه پیدا کند، یا به هر جهت بدون وقفهای بیش از چند هفته.
رژهی سربازان هیتلر، تقبیح بلشویسم از سوی پاپ، جمع شدن دوستداران کریکِت در زمین لُردز، چاپلوسی کردن شعرا برای هم، همگی به زغال سنگ احتیاج دارند. ولی در مجموع متوجه این موضوع نیستیم؛ همه میدانیم که «باید زغال سنگ داشته باشیم»، ولی هرگز – یا به نُدرت- به خاطر داریم که داشتن زغال سنگ شامل چه میشود. من این جا به راحتی در مقابل زغال سنگ سوزان نشستهام و مینویسم. ماه آوریل است، ولی همچنان محتاج آتش هستم. هر دو هفته، یک بار گاری زغال سنگ به در خانه میآید و مردانی که نیمتنههای چرمی به تن دارند، زغال سنگ را در کیسههای ضخیمی – که بوی قیر میدهند- به داخل خانه میآورند و به درون انبار زیر پله میریزند. فقط به نُدرت، وقتی مغزم را به کار میاندازم، بین این زغال سنگ و آن کار و کوشش در معادن دوردست رابطه برقرار میکنم. فقط «زغال سنگ» است، چیزی که حتما باید داشته باشم؛ جسم سیاهی که مرموزانه از مکان نامعلومی میرسد، مانند مائدهی آسمانی، با این تفاوت که باید برای آن پول داد. به آسانی میتوانید در ماشین خود از شمال انگلستان عبور کنید، بودن آن که لحظهای یاد معدنچیهایی را بکنید که صدها فوت زیر جادهای که در آن میرانید، در حال کندن زغال سنگ هستند. ولی از نظری، آنها هستند که ماشین شما را میرانند. دنیای روشن شده با چراغ آنها در آن پایین، همان قدر برای دنیای روشن شده با نور خورشید در بالا الزامی است، که ریشه برای گُل.
مدت درازی از زمانی که شرایط در معادن از حالا بدتر بود، گذشته است. هنوز چند زن خیلی پیر، که در جوانی در معدن کار کرده بودند، زنده هستند. مهاری به کمر میبستند و با زنجیری که از میان پاهایشان میگذشت، چهار دست و پا، لگنهای زغال سنگ را میکشیدند. حتا وقتی حامله بودند هم این کار را میکردند. و حتا حالا هم. اگر بدون کار کردن زنان حامله، استخراج زغال سنگ ممکن نباشد، نرفتن دوبارهی آنها به داخل معدن را به نداشتن زغال سنگ ترجیح میدهم. ولی در بیشتر مواقع، مسلما بهتر است فراموش کنیم که آنها هرگز در معدن کار کردهاند.
همهی کارهای یدی، این گونه هستند؛ ما را زنده نگاه میدارند و حتا روحمان هم از وجودشان خبر ندارد. معدنچی، بیشتر از هر کس دیگری، نمونهی آن کار یدی است؛ نه تنها به این دلیل که کارش به شدت سخت است، ولی همچنین به این دلیل که کاری است به غایت مهم و در عینحال چنان دور از تجربهی شخصی ما، چنان نامحسوس، که آن را مانند خونی که در رگهایمان جاری است، فراموش میکنیم. تماشا کردن معدنچیها در هنگام کار، حتا به نوعی، خوارکننده هم هست. موقتا شما را نسبت به جایگاه خود به عنوان یک «روشنفکر» یا یک انسان برتر به شک میاندازد. به این دلیل، که برای شما روشن میشود – حداقل تا وقتی تماشا میکنید- که افراد برتر فقط به مرحمت جان کندن معدنچیها، برتر میمانند. من و شما و سردبیر ضمیمهی ادبی «تایمز» (Times) و شعرا و اسقف اعظم کانتِربِری و رفیق فلان، مولف مارکسیسم برای نوزادان، همهی ما، زندگی به نسبت راحت خود را مرهون خرحمالی افرادی هستیم که در زیر زمین، با چشمانی سیاه، با گلوهایی پُر از خاک زغال سنگ، بیلهای خود را با عضلات پولادین دستها و شکم خویش به جلو هُل میدهند.
مارس ۱۹۳۷
توضیح: در دفتر بیست و پنجم «نگاه»، مه ۲۰۱۱، درج شده بود.