«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
شیدا محمدی –
سال هزار و چهارصد بود
شاید هم چهارصد و یک
فرقی نمیکرد
یک به یک
هنگ میشدیم
در خانه
در خیابان
از نفس افتاده
میافتادیم روی هم
تا عبور کند ابر، بخار، گاز
اشکآور، پهباد، پهبال
از میان یقههای باز دهان ما
که تا هاشور میخورد
که تا شلاق میخورد
که تا باتوم میخورد
جز هلاک
جز هلهلهی موسوم به یاد
جز وسوسهی «ما» شدن نداشت.
سال هزار و سیصد و هشتاد دو بود
از آشپزخانه بوی سوختهی مرگ میآمد
بوی کاغذهای مُچالهی روزنامهها
که یکی یکی ممنوع میشدند در کلمات، در تیترها، در نبوغ نامها
از آشپزخانه
بوی کلمات سوختهی کتاب ممنوعه میآمد
بوی شناسنامههای مُهر خورده
بوی باطلشدگی جوهر قرمز.
از پنجرهی آشپزخانه خم شدم رو به رهگذران کوچه
که از میانهی عصر چهاردهم مهرماه میگذشتند
پُر شتاب، پُر اخم، بیکلام
فریاد زدم:
– «آی یکی از شمایان
آی با کلاه دارد؟»
کسی لبخندی نزد
رد میشدند از زیر گذر لحظهها
من در مسیر مهرآباد
ساعت را کوک کرده بودم روی چشمهای بیقرار.
از آشپزخانه بوی سوختگی میآمد
بوی پاسپورتهای بدل که وارونه افتاده بود زیر سنگها، سیخها، کتابها
پنجره را باز کردم
صدای سهتار دورهگرد غمفروش میآمد
تا چشمش به سکههای روشن چشمانم افتاد
انگشتان کلفت و سیاهش را
با زخمهای ناساز کوک کرد روی:
«دل ای دل
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم»
که پنجره بسته شد
و من واماندم
وامانده و گریان.
میانهی سیاهی سال هزار و چهارصد و یک
که نیکا داشت میخواند «نخندین بچهها»
و ما نمیخندیدیم با گازهای اشکآور، با گازهای خردل، با گازهای شیمیایی
ما ادای خندیدن را در میآوردیم
در عکسهای نوظهور نوروز
و زیر هشتگهای تهی مینوشتیم
« رفتیم و دل شما را شکستیم»
و صدای شکستن استخوانها
از جدار دیوارهای اوین میآمد
و هر سال را شبیه همان سال میکرد
که چشمهای تو تیر خورد
که مونا نقیب از پی خواهرش دوید
که نوید گردنش را بالای دار برد و داد زد:
«ای با شمایم
یکی از شمایان
در چنتهی تُهیتان
دارد یک «ز» بیمثال؟»
و ما پایین دار نشستیم
«یکی زو تن آسان و دیگر به رنج»
رج به رج بی رنج شده بودیم
کرخت از کرانههای دور آویخته بودیم پاهایمان را
در پی درخت
دار دار سر هر دار
نامی بود آویزان
در پی گریزگاه
هیچ گریزی نبود.
ما از آمبولانسها به گورستانها روان بودیم
تک به تک، تک تک، تک، تک، تک، تک، تک، تک
تا دستهجمعی گورمان کردند در خاوران
تا آن «هیچ» بزرگ که دست تکان میداد در ایوان
با هر تکان
تکه تکه کنده میشد از تن وطن
تنهای بسیار
و هیچکس باور نکرد
که من تنهی تنومند تهران بودم
شاخهی شکستهی چنارستان
و خرمالوهای خرامم را
خُردهدستهای دستگیره خورده بودند
و درزهای دهانم
گیر کرده بود در فاضلاب روزنامههای مذبوح
که موذیانه نامم را میجویدند
و هر بار از نوشتههایم
کلمهای، لفظی، واژهای، نامهای را می ربودند
«زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت»
جز اسد که تا پیلههای تنهای مهرآباد آمد
تا پای گریستن پُل سیدخندان
و از آن جا جدا شد از تصادفهای بیشمار آشنایی.
کسی نمیدانست
چه وحشتی در زدودن یک شعر نهفته بود
و چه امیدی در سرودن سلامی دوباره
من زبان سوسنها را فهم کرده بودم
و با خاموشی پُلها با عنکبوت سخن گفته بودم
از مرثیه ی باد
به آبتین
بشارت بهار را داده بودم
و از موهایم اندکی را برای فیروزه بریده بودم
و دستهایم
تنها
دستهایم را به یادگار برای تو گذاشته بودم.
ای ارمغان امید
ای نوید بهار
ای بازگشت به زندگی
در ساز تو
همهی سرودهای ناخواندهی ما محروم بود
ما محفوظ نبودیم
ما مَحرم نبودیم
ما حرام شده بودیم
حرامیان ما را
از تقویم سالانه دزدیده بودند
همهی سالهای خون
از هزار و سیصد و پنجاه هفت
تا روزی که تو را
که نه
جنازهی تو را
از خیابان به آسفالت
از رقص به وحشت
از تونل به قبرستان سپردند
چهل ُ چهار سال گذشت.
و من این میانه
فقط نام تو را از بر خواندم
که رمز عبورم باشد از برزخ به دوزخ
«ما را غم هجران تو
بد واقعهای بود.»
حالا،
مجموعهی همهی آن سالهاست
سیاهی همهی سالهایم را پوشانده است.
مهسا
نام رمز ماست.
من در آستانه ایستادهام
و هیچ آستانی از من نمیگذرد
تو را و پانصد و سی نفر دیگر را کشتهاند
تو را و هزار و سیصد نفر دیگر را
تو را و آبان نود و هشت را
تو را و دی نود و شش را
تو را و سال هزار و سیصد و هشتاد و هشت را
از جمجمه شکاندهاند
تو را و هزاران نام گمنام را
تو و هشت سال دفاع نامقدس را
در گورستانهای بینشان کشتهاند.
و من شهید چشمان تو بودم
شهید عشقهای ناکام
که عاقبت به من آمده بود
و مرگ چقدر به پیراهن امسال من میآمد
و من همهی نامها را
از یاد برده بودم
الآ،
آن که از دار آویخته بود
که سراسر سیصد و شصد و پنج روز را
هشت دار آویخته بود
و هر پایهاش را تکبیری
در ناموزونی اذان صبح خوانده بود
و من از بلندترین صبح صادق فریاد زدم
«آی با شمایانم
هیچیک از شما دارد یک «آی بی کلاه»؟
و هیچ پاسخی نیامد تا میانهی میدان انقلاب
در سکوت دست هم را فشردیم
و نوبت مرگ خویش را خاموش نشاندیم
در زمزمه به هم پیوستیم
پراکنده و پُر خروش
شعارهایمان چون طپش قلبمان تندتر میشد
و شتاب شلاقها و شلیکها
چون نفس نزدیکتر
تو در خیابانی که نامش یادم نیست
می رفتی و نمیرفتی – میرفتی و نمیرفتی
و لنگ لنگان از پیات روزان بیشمار
با بازجو و خبرنگار
با اجبار اعترافها به بلندگوها
و ما پراکنده جمع میشدیم در نظارهی پنجرهها
که آتش اوین پیدا بود
و در هر زندان جسم سوختهای بود که نامش را جسد گذاشتند
و هر جسد عددی شد سنگین بر سنگ گوری نبشته.
سال هزار و سیصد و فراموشی بود
خط خورده بودم
در خطهای محو شدهی شلاقها
صدای بلند تکبیر میآمد از پشتبامها
همسایهها کشیک میدادند یکی یکی
و صدای شلیکها گوش کوچهها را کر کرده بود
«رنگ تا باقی است
خون میچکد از تصویر ما».
۱۲ اسفند ۱۴۰۱ – ۳ مارس ۲۰۲۳
* * *
شیدا محمدی، شاعر، نویسنده و روزنامهنگار، و فارغ التحصیل «زبان و ادبیات فارسی» است. او شش کتاب شعر و داستان در کارنامهی ادبی خود دارد، که از آن جمله میتوان به «عکس فوری عشقبازی»، ۱۳۸۶، «یواشهای قرمز»، بهار ۲۰۱۵ ، «تا پلکم مژه میزند، طاووس میشوی»، بهار ۲۰۱۶، توسط مرکز ایران شناسی دانشگاه یو.سی.ارواین کالیفرنیا، اشاره کرد. از شیدا محمدی اشعاری به انگلیسی، فرانسه، ترکی، کردی، عربی، آلمانی، سوئدی، اردو و چک ترجمه شده است. گزیده اشعار او به انگلیسی به نام Hug Me Against the Haze توسط دانشگاه یو.سی.ارواین کالیفرنیا در پاییز ۲۰۱۷ انتشار یافته است. مقالهی تحقیقی «مفهوم وطن در شعر معاصر پارسی» نیز از دستاوردهای همین دورهی او است. از فعالیتهای مهم دورهی روزنامهنگاری او میتوان به دبیر صفحهی «زنان» در روزنامهی «ایران» و نیز دبیر تحریریهی مجلهی «فرهنگستان هنر» و دبیر صفحهی «خشت و سرشت» در مجلهی «وطن» اشاره کرد.