«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
ئولین رید – برگردان: پوران نوایی –
انسانشناسی یکی از رشتههای جوان علوم اجتماعی است، که بیش از صد سال قدمت دارد. در ابتدا، بنیان گذاران علم انسانشناسی آن را به مثابه علم تکامل اجتماعی و برای بررسی خاستگاه اجتماعی مردم در نظر میگرفتند. آنان در بررسیهای انسانشناسانهی خویش بر این امید بودند، که سیر تاریخی و تکاملی انسان را – از ابتدا تا دورهی تمدن- پیگیری کنند. با توجه به این است، که علم انسانشناسی را میتوان مطالعهی «پیش از تاریخ» به شمار آورد.
اما درست از همین رو که انسانشناسی علم تکامل بود، مباحث حادی در مورد آن به جریان افتاد. علم انسانشناسی نیز مانند زیستشناسی، که در حدود همان زمان – در قرن نوزدهم- مورد توجه قرار گرفته بود، باورهای نادرست رایج در مورد تاریخ انسان را به شدت دستخوش تغییر کرد و پنداشتها و تعصبات ضد علمی به ویژه در مورد زنان را به تدریج به عقب راند. به همین دلیل بود، که نیروهای محافظهکار جوامع بشری، انسانشناسی را چون یک علم بالقوه مخرب و ویرانگر ارزیابی نموده و موانع مختلفی در راه تکامل آزادانه و همه جانبهی آن ایجاد کردند.
نخستین مجادله بین جزم اندیشی کهن و کشف علمی در زمینهی باستانشناسی رُخ داد. بر اساس کتب باستانی، انسانی که منشاء الهی دارد، از تاریخی کمتر از پنج هزار سال برخوردار است. و این در حالی بود، که استخوانهای فسیل شده و ابزار و ادواتی که باستانشناسان اولیه در حفاریهای خود به دست آوردند، بر وجود زندگی بشر در میلیونها سال پیش از آن نیز دلالت میکرد. این یافتهها، جزمهای مذهبی و اندیشههای متداول قرن پیش از خود را به چالش گرفتند. در ابتدا، یافتههای جدید با امواج تمسخر روبرو شدند. اما پس از چندین دهه، و با گردآوری شواهد بیشمار دیگر، مقاومت دنیای کهن در مقابل علم جدید بی اثر شد. و امروزه، جهان علم پذیرفته است، که حیات انسان یک میلیون سال پیش و یا حتا بیشتر از آن آغاز شده و انسان قبل از آن که تکامل یابد و به «انسان اندیشهورز» تبدیل شود، در شکل «انسانگونه» زندگی میکرده است.
مجادلهی بزرگ بعدی علیه ابهامگرایی در حیات انسان و با ابداع نظریهی «تکامل حیات» داروین در گرفت. داروین، منشاء حیوانی انسان را به طور مشخص تعیین میکرد. این کشفیات، ضربات جدییی بر جزماندیشی رایج زمان خود وارد آورد و دامنهی خود را تا دورترین تاریخ حیات انسانی گسترش داد و ثابت کرد، که انسان از تکامل شاخهای از گونه های بالاتر جهان حیوانی به وجود آمده است. خشم و جنجالی که به زمان خود در مورد این نظریهی تکاملی در گرفت، تا چندین نسل پس از خود هم ادامه یافت. در برخی از ایالات آمریکا، بر اساس قانون، آموزش نظریهی تکامل ممنوع اعلام شد. و تنها سالها بعد بود، که ایالت آرکانزاس به ضرب لگد و داد و بیداد به دنیای بیستم کشانده شد. و این در نتیجهی مبارزهی شجاعانه¬ی یک زن معلم بود، که مقامات این ایالت را مجبور ساخت، تا آموزش نظریهی تکامل در مدارس را بپذیرند. البته مقاومت در برابر این نظریه در بسیاری از مناطق و جوامع روشن اندیش، بسیار زودتر از اینها درهم شکسته شده بود. و امروزه، نظریهی تکامل داروین در پژوهشهای علمی دربارهی انسانهای اولیه، یک فرضیهی پایه به حساب میآید.
کاهش این مجادله های ایدئولوژیکی، که به طور بنیادینی در تضاد با اندیشههای جزمی مذهبی بود، به حل اصولی اختلافاتی که پیرامون علم جوان انسانشناسی شکل گرفته بود، نیانجامید. این مجادلات بیش از اندازه به درازا کشیده شد و حتا تا به امروز نیز ادامه دارد. البته باید گفت، که امروزه این مجادلات بیشتر در جامعهشناسی، و نه در عرصهی مذهب، تداوم دارد. نتایج به دست آمده توسط بنیان گذاران علم انسان شناسی نشان داد، که جامعهی بشری ماقبل دوران ما، از ساختاری کاملا متفاوت برخوردار بوده است و در برخی از عرصههای معین روابط انسانی – و البته نه در همگی عرصهها- بر جامعهی فعلی ما برتری داشته است؛ زیرا که سازمان اجتماعی جامعهی انسانی اولیه بر دموکراسی واقعی، بر برابری و تساوی جنسی کامل بین زن و مرد، متکی بوده است.
سرمایهداری نمیتواند وجود علوم انسان شناسی و اقتصادییی را که واقعیات استثمار و سرکوب مردان و زنان کارگر را به درستی تبیین میکنند، تحمل کند. بنابراین، تعجبآور نیست که مکاتب جدید انسان شناسی در قرن بیستم، روشها و دریافتهای مکاتب محققان پیش رو گذشته را نفی کرده و روند پیشرفت علوم اجتماعی را به سمت و سویی متفاوت از آن سوق دادهاند.
تجدیدنظرطلبان، علم انسانشناسی را از جایگاه برجسته و درخشان دورهی آغازین آن – به مثابه علم تکامل اجتماعی- به فهرست توضیحات صرف «تنوع» فرهنگها تنزل دادند. بسیاری از مردم، و حتا دانشجویان علم انسانشناسی، البته اطلاعات اندکی از این تحول دارند. از همین رو، لازم است به سیر این تحول بپردازیم.
از میان انسانشناسان قرن نوزدهم میتوان به دو انسانشناس برجستهی این قرن، لوئیس مورگان در ایالات متحده و ادوارد تیلور در انگلیس، اشاره کرد. آنان و همکارانشان در رویکرد به مسالهی مورد بحث، تکاملگرا بودند و شالودهی کار خود را بر این مبنا قرار داده بودند، که انسان در متن مراحل پیشرفتهای از دنیای حیوانی به تمدن تحول یافته است. این انسانشناسان، در واقع، ماتریالیست بودند و پژوهشهای خود را با فعالیت نیروی کار در تامین ضروریات وسایل مربوط به رفاه و آسایش زندگی انسانی آغاز نمودند و بر اساس زیربنای اقتصادی جامعه و نهادهای فراساختاری، رسمها و باورهای مردمان اولیه را بررسی و تحلیل کردند.
موفقترین چهرهی این روش ماتریالیستی بررسی تکاملی، لوئیس مورگان بود، که این روش را برای تبیین سه مرحلهی عمدهی پیشرفت انسانی – از توحش میان بربریت تا تمدن- به کار گرفت. امروزه حتا میتوان برای هر یک از این سه دوره، مقیاس زمانی تعیین کرد. دورهی توحش، اولیهترین و طولانیترین دورهی تاریخ تکامل بود و تقریبا ۹۹ درصد زندگی انسان بر کرهی زمین را در بر میگیرد. دورهی بربریت در حدود هشت هزار سال پیش با کشاورزی و دام داری آغاز گشت و عصر تمدن نیز پنج هزار سال پیش – یا حتا پیشتر از آن- شروع شد.
جالب است بدانیم که مارکس و انگلس، بنیانگذاران سوسیالیسم علمی، از کارهای داروین و مورگان بسیار متاثر بوده و الهام گرفتند. مارکس چنان تحت تاثیر کار داروین قرار گرفته بود، که میخواست اصلیترین اثر خود – «سرمایه»- را به وی تقدیم نماید. سمپاتی انگلس هم به داروین یک امر شناخته شده است. انگلس توانست به این سئوال کلیدی داروین – «چطور نیاکان ما از میان میمون انساننماهای عالی به انسانهای اولیه تکامل یافتند؟»- که خود نتوانسته بود به آن جواب دهد، پاسخ دهد. وی در مقالهی «نقش کار در تبدیل میمون به انسان»، به روشنی نقش فعالیتهای کار منظم در تبدیل «انساننماها» به «انسانوارهها» را توضیح میدهد. انگلس، در واقع، نخستین فردی بود که در طرح کُلی مقالهی خود به آن نکاتی اشاره و تاکید میکند، که به درستی «نظریهی کار منشاء اجتماعی» خوانده میشود. در ادامهی این نوشته خواهیم دید، که این موضوع در چه ارتباط مهمی با مسالهی زن قرار دارد.
روند ماجرا از ابتدا به این ترتیب بود، که یک جامعهشناس روسی به نام ماکسیم کووالفسکی، کتاب جامعهی باستانی مورگان در زمینهی انسانشناسی را از ایالات متحده برای مارکس آورد. مارکس بی درنگ آغاز به خواندن و یادداشت برداری از کتاب مزبور کرد، تا نتایج مورد نظر خود در مورد دوران اولیهی تکامل اجتماعی را توضیح دهد. پس از مرگ مارکس، انگلس در کتاب برجستهی خود، «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت»، که در سال ۱۸۸۴ منتشر شد، همان موضوعات را به دقت مورد بررسی قرار داد. انگلس در مقدمهی این کتاب نوشت: «در آمریکا، مورگان مفهوم ماتریالیست تاریخی را به شیوهای نوین کشف کرد، که مارکس چهل سال پیش سرمنشاء آن را به دست داده بود.»
در «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت»، تضاد حاد بین جامعهی بی طبقهی اولیه و جامعهی طبقاتی دوران ما برجسته شده است. در این کتاب، انگلس از نوشتههای انسانشناسانی مانند: مورگان، تیلور، ریورز و دیگران به این نتیجهی جامعهشناسانه رسید، که انسانشناسان مذکور در جستوجوی جامعهی تساویخواه و برابر نبودند و حتا به دهنشان هم خطور نمیکرد، که چنین جامعهای وجود داشته باشد. به نوشتهی انگلس، اما این جامعهشناسان – چون محققان دقیق- به درستی نتایج پژوهشهای خود را گزارش دادند و این موضوع را کشف کردند، که بنیادیترین نهادهای طبقاتی جامعهی ما پس از جامعهی وحشی اولیه به وجود آمدند. این مسایل در کتاب انگلس به طور کامل و روشن توضیح داده میشوند.
نخست: در جامعهی اولیه، ابزار تولید در مالکیت مشترک جامعه بود و هر عضو جامعه در شرایط برابر با دیگر اعضای جامعه زندگی خود را تامین میکرد. این وضعیت به طور بنیادی با شرایط حاکم بر جامعهی فعلی ما متفاوت بود. در آن جامعه، طبقهی حاکم ثروت مندی نبود، که بر فراز جامعه قرار داشته باشد و برای افزایش قدرت اقتصادی خود طبقهی کارگر را استثمار کند. مورگان، و سایرین، این جامعهی اولیه را بر این اساس، نظام «کمونیسم اولیه» نامیدند.
دوم: در جامعهی اولیه، دستگاههای سرکوب دولتی – با مردان مسلح و پلیس- وجود نداشت، تا عامل اجرایی پیشبرد سیاستهای طبقهی حاکم و ثروت مند باشد و با کاربرد ضرب و زور، زحمتکشان را مطیع طبقهی ثروتمند نماید. جامعهی طایفهای اولیه، خودگردان و دموکراتیک بود و همهی اعضای آن با هم برابر بودند. و این برابری، واضح است که شامل حال زنان هم میشد.
سوم: در حالی که ساختار جامعهی طبقاتی فعلی ما پدرسالار است و واحد آن نیز خانوادهی پدری است، اما جامعهی اولیه مادرسالار بود و واحد آن نیز ژنهای مادری یا طایفه به حساب میآمد. در واقع، تلاش برای تقویت برتری مردانه بر اساس افسانههایی که زنان را از جنس فرودست برمیشمارند، تنها در جامعهی طبقاتی پدرسالار ما وجود دارد. در نظام اولیهی مادرسالار، که اشتراکی بود، سلطهی یک جنس بر جنس دیگر برقرار نبود؛ هم چنان که سلطهی طبقهی حاکم ثروت مند بر تودهی کارگران وجود نداشت.
و سرانجام: انسانشناسان پیش گام به این نتیجه رسیده بودند، که واحد خانواده – آن گونه که ما میشناسیم- در تاریخ جامعهی انسانی وجود نداشته است. جامعهی قبیلهای از شبکههایی شامل طایفههای مختلف به وجود آمده بود، که هر یک از آنان دارای خواهران و براداران اجتماعی خود بودند. در نظام ردهبندی خویشاوندی، اعضای جامعه نه از طریق پیوندهای خانوادگی جداگانه، بلکه از کانال ارتباطات طایفهای و قبیلهای به هویت اجتماعی دست مییافتند و از هم متمایز میشدند.
بدین ترتیب، انسانشناسان اولیه با به کارگیری روش تاریخی مقایسهای، و با کشف فقدان کامل وجود نهادهایی که در جامعهی سرمایهداری معاصر به مثابه اندامهای اصلی این جامعه شکل گرفتند، آنها را مورد توجه قرار دادند. همین یافته ها، به گونهای مناسب و کامل، عنوان کتاب انگلس: «منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت» قرار گرفت. انگلس در این کتاب بر این نکته تاکید کرد، که به زمان عدم وجود نهادهای طبقاتی در جامعهی اولیه، زنان موقعیت اجتماعی بالاتری در جامعه داشتند، از استقلال و آزادی برخوردار بودند، و این شرایط در تضاد کامل با وضعیت فرودستی زنان و تحقیر اجتماعی آنان در جامعهی طبقاتی فعلی قرار داشت. آشکار شدن تضاد عمیق این دو نظام اجتماعی – نظام برابر اولیه و نظام نابرابر و ستمگر سرمایهداری- ضربات سختی بر افسانههای پایهای رایج در فرهنگ جامعهی سرمایهداری وارد آورد. البته مشکل است بگوییم، که کدام یک از اینها بیشتر ترس و وحشت را در دل صاحبان قدرت ایجاد کردند: این حقیقت، که جامعهی اولیه اشتراکی، دموکراتیک و برابریطلب بود؛ یا این واقعیت، که مادرسالار بود و زنان آن مورد احترام جامعه و صاحب نفوذ اجتماعی برتر بودند؟!
این دریافتها، و حتا بیشتر از آنها نتایج رادیکالی که مارکسیستها از آنها استخراج کردند، به برخوردهای درازمدت و تلخی بین مکاتب متخالف انسانشناسی منجر گردید. گرایشهای جدیدی که در طول قرن بیستم در زمینهی علم انسانشناسی پدیدار شدند، البته روشها و یافتههای محققین بنیانگذار علم انسانشناسی – چون: مورگان و تیلور و مانند آنها- را کهنه و منسوخ اعلام کردند. اگر چه این گرایشهای جدید خود به گونههای متفاوتی تقسیم میشوند، اما از میان آنها میتوان به گرایشات «انتشار گرایان»، «فونکسیونالیستها» و «ساختارگرایان» اشاره کرد. جالب آن است، که اختلاف بین این گرایشات در مقایسه با مخالفت آنها با رویکردهای تاریخی یا ماتریالیستی کمتر است. نظرات این گرایشات را پیروان فرانس بوآس در ایالات متحده و رادکلیف براون در انگلستان و لوی استراس در فرانسه به وضوح بیان کردهاند.
گرایش «توصیفگرا»، مفهوم یکپارچهی پیشرفت تاریخی انسان را مردود میشمارد، بررسی خود را بیشتر به گروههای جداگانهی مردمان جامعهی اولیه محدود کرده و این گروهها را با یک دیگر و با جامعهی متمدن مقایسه مینماید. هدف اصلی این گرایش در جهت اثبات آن است، که فرهنگهای متفاوت و متنوع همیشه وجود داشتهاند. این حقیقت، البته انکارناپذیر است. اما مسالهی مهم آن است، که این تفکر ابتدایی نمیتواند مانعی در برابر نیاز علم مدرن برای استقرار مراحل توسعهی اجتماعییی باشد، که جامعهی انسانی در طی دوران تکامل پیچیده و طولانی خود پیموده است. پرفسور لسلی وایت، از دانشگاه میشیگان، دربارهی گرایش «توصیفگرا» و پیروان آن میگوید: «علاوه بر ضد ماتریالیست بودن، آنها ضد روشن فکر یا ضد فلسفه نیز هستند. و با توجه به آن که با تحقیر نظریهپردازی میکنند، ضد تکاملگرا نیز میباشند. ماموریت آنها، نشان دادن این نکته است که قومشناسی، قانون و مفهومی ندارد؛ و همچنین، هماهنگی و عقل در پدیدهی فرهنگی وجود ندارد. به گفتهی ر. چ. لووی، برجستهترین نمایندهی این گرایش، تمدن صرفا معجونی درهم و بی برنامه است.»(«فلسفه برای آینده»)
در حقیقت، این «معجون درهم و بی برنامه»، نه در تاریخ و نه پیش از تاریخ، بلکه در اذهان و روشهای بررسی این گونه انسانشناسان نهفته است. آنها روند تاریخی یک پارچه را به صورت معجون درهمی از یافته های توصیفی در آوردهاند. و برای انجام این کار، بر اولین و طولانیترین دوران تاریخ انسان – یعنی دورهی مادرسالاری نظام اجتماعی- خط کشیدهاند. در حالی که اتفاقا درست همین دوران تاریخی است، که دادههای اساسییی برای درک مسایل زن و خانواده به ما میدهد. بررسی این جنبهی پیش از تاریخ را دنبال میکنیم.
یکی از افسانه های مورد پسند جامعهی ما، آن است که جنس زن از حیث طبیعت فرودست است. آن هم به این دلیل، که زنان وظیفهی زاد و ولد را به عهده دارند. از زمانی که این افسانه معمول و متداول شده است، زنان در خانهها زمینگیر شدهاند. زن وظیفه دارد از فرزندش نگهداری کند، پس جای او در خانه است. اما وقتی زن به موجودی در خانه تبدیل شد، آن گاه از نظر اجتماعی نیز به یک «هیچ کس» یا یک «جنس دوم» تبدیل میشود. و در مقابل، مردان نقش پیش رو در حیات اقتصادی، سیاسی و روشنفکری جامعه را به عهده می¬گیرند و جنس برتر به حساب میآیند. بر مبنای این افسانه ها و پندارهای مردسالارانه، وظیفهی مادری زنان برای توجیه نابرابری زنان و مردان، و تحقیر و تحمیل موقعیت اجتماعی فرودست بر آنان، به کار میرود.
کشف موقعیت رهبری زنان در جامعهی اولیهی مادرسالار، این افسانه ها و پندارهای پایهای جامعهی سرمایهداری را به چالش کشید. زنان در جامعهی اولیه نیز زاد و ولد میکردند، اما آزاد و مستقل بودند و درست در مرکز جامعه و حیات فرهنگی آن قرار داشتند. این واقعیت بر نقطهی بسیار حساسی انگشت میگذارد و نه تنها «مسالهی زن»، بلکه «خانوادهی مقدس» را نیز شامل میشود. با کشف این واقعیت، که زنان – در متن مجموعهای از آزادیها- درست مانند مردان از روابط جنسی آزادانه نیز برخوردار بودند، تضاد بین این دو جامعهی متفاوت تشدید شد؛ چرا که در جامعهی مردسالار فعلی، بر خلاف جامعهی مادرسالار اولیه، زنان از محدودیتهای جنسی و مردان از آزادیهای جنسی برخوردار شدهاند.
یک ویژگی برجستهی دیگر جامعهی اولیه، که قبول آن مشکل جلوه میکند، موقعیت کودکان و این واقعیت است که مردمان این جامعه برای کودکان، پدران و مادران جداگانه را به رسمیت نمیشناختند و این مساله برای آنان اهمیتی هم نداشت. کودکان در این جامعه، نه – مانند یک وسیله- در مالکیت خصوصی کسی بودند و نه بر حسب ثروت و موقعیت طبقاتی و نژاد خانواده از هم دیگر متمایز میشدند. در جامعهی اولیه، همگی بزرگسالان یک طایفه یا قبیله خود را والدین کودکان آن طایفه یا قبیله تلقی میکردند و وسایل آسایش مورد نیاز زندگی کودکان را به طور مساوی تامین مینمودند. اوضاع اسفناک و تکاندهندهی جامعهی امروزی ما، که از یک سو برخی از کودکان در ناز و نعمت زندگی میکنند و از سوی دیگر بخشی از کودکان در گرسنگی و بیماری دست و پا میزنند، وجود نداشت. و علم به این که والدین بیولوژیکی کودکان چه کسانی هستند هم بی معنی بود. قبول این یافتهها برای جامعهی سرمایهداری بسیار سخت و آزاردهنده بود و از این رو، با مقاومت شدید آن روبرو گشت. نظریات مخالفان این یافتهها را میتوان در دو بند زیر توضیح داد:
۱- نظام اجتماعی مادرسالار هرگز وجود نداشته است. و زنان وحشی درست مانند خواهران متمدن امروزی خود تحقیر میشدهاند. مسالهی مهم در این باره اما آن است، که برخی از گروههای مردم رسم اعجابانگیز خویشاوندی مادرتباری را برگزیده بودند. جالب این که، دربارهی چرایی و چگونگی انتخاب رسم خویشاوندی مادرتباری هیچ توضیحی داده نمیشود؛
۲- خانوادهی هستهای، که ما امروزه آن را به خوبی میشناسیم و انسانشناسان و مارکسیستها پیرامون آن بسیار مطلب نوشتهاند، یک پدیدهی دیرهنگام تاریخ نبوده است و همیشه وجود داشته و همیشه نیز به شکل خانوادهی پدری معنا یافته است.
این دو مولفه، که نظام اجتماعی مادرسالار هرگز وجود نداشته است و به جای آن خانوادهی پدری یک نهاد همیشگی بوده است، در کنار هم مورد استفاده واقع شدهاند و مانع اصلی پیشرفت تئوریکی بیش از این علم انسانشناسی و دستیابی جامعهی انسانی به یک تصویر درست و واقعی از تاریخ اولیهی زنان گشتهاند. به همین خاطر، ضرور است بر اساس برخی شواهد، برتری نظام اجتماعی مادرسالار را به طور خلاصه بررسی کنیم.
اصطلاح مادرسالاری به دنبال بررسی تحقیقی جی. جی. باکوفن تحت عنوان «حق مادری»، در سال ۱۸۱۶، رایج شد و توجه محققین را به موقعیت برتر زنان در جامعهی اولیه جلب نمود. جی. جی. باکوفن در تلاش برای دستیابی به موقعیت برتر زنان در جامعهی اولیه، به این نتیجه رسید که چون روابط جنسی در آن جامعه آزاد بوده و از این رو، پدران کودکان ناشناخته میماندند و کودکان با مادران خود شناخته میشدند، لذا زنان در آن جامعه به موقعیت برتر دست یافته بودند. وی، به همین دلیل، از اصطلاح «حق مادری» در تعیین جامعهی اولیه استفاده میکرد. در واقع، این تئوری تاکیدی بر نقش زایمان زنان بود، که به مثابه منبع قدرت آنان به حساب میآمد. اما، در عین حال، این تئوری متناقض بود؛ زیرا که دلیل بنیادین آن برای توضیح موقعیت فرودست زنان در جامعهی پس از جامعهی اولیه، نقش تولید مثل زنان بود. اما چگونه نقش تولید مثل و مادری زنان، که امروزه آن را دلیل اصلی موقعیت فرودست زنان به شمار میآورند، در جامعهی اولیه میتوانست باعث موقعیت برتر زنان شود؟!
این تناقض تا سال ۱۹۲۷ ادامه داشت. در این سال، رابرت بری فالت، بررسی تحقیقی «مادران» خویش را منتشر ساخت. وی در این بررسی، نشان داد که موقعیت برتر زنان در جامعهی اولیه آسان به دست نیامده بود؛ چرا که آنان تولید کنندهی ضروریات زندگی جامعه و بازآفرینندهی حیات انسانی آن بودند. زنان جامعهی اولیه، آن گاه که ضرورت بقای زندگی جامعه و ادامهی حیات فرزندانشان ایجاب کرد، به فعالیت کارگری روی آوردند. و این نقش جدید، آنان را به بنیانگذاران و رهبران ابتداییترین شکل زندگی اجتماعی انسان بدل گردانید.
محققین بسیاری چون گوردون چایلد، جیمز فریزر، تافتون میسون و ذری فالت به تفصیل فعالیتهای تولیدی زنان جامعهی اولیه و نقش موثر و مهمی که آنان در پیشرفت جامعهی انسانی در زمینهی پشت سر گذاشتن مرحلهی اقتصاد اولیهی توحش ایفا کردند را مورد اشاره قرار دادهاند. به طور خلاصه: در دورانی که مردان تمام وقت خود را به شکار و جنگ میگذراندند، زنان ابزارهای اساسی و ضروری زندگی اجتماعی، و تکنیکهای مورد نیاز پیشرفت اجتماعی، را توسعه و گسترش دادند. و جامعهی انسانی را از مرحلهی جمعآوری مواد غذایی به باغبانی ساده و سپس به کشاورزی رهنمون شدند. از میان صنایع دستی مختلفی – مانند: سفالگری، چرمسازی، پارچهبافی، خانهسازی و غیره- که زنان به آنها دست یازیدند، پایههای گیاه شناسی، شیمی، داروسازی و همچنین سایر رشتههای دانش علمی توسعه و گسترش یافت. در نتیجهی همهی اینها، باید گفت که زنان نه تنها نخستین کارگران صنعتی و کشاورزی بودند، بلکه با انجام فعالیتهای گوناگون، ذهن و فکر خود را به مثابه نخستین مربیان جامعهی انسانی رشد دادند و مهارتهای تکنیکی و علمی و سنن فرهنگی خود را به نسلهای بعدی منتقل کردند.
همانطور که انگلس اشاره کرد، همگی جوامع انسانی بر بنیاد دو ستون تولید اجتماعی و تولید مثل قرار دارند. و زنان از آن رو که آفرینندهی زندگی و نیازهای مادی ادامهی حیات آن بودند، توانستند رهبری جوامع اولیه را به دست آورند. و از آن جا که در چنین جوامعی به گونهی اشتراکی تولید و فعالیت میکردند، و به شکل خانوارهای پراکنده و جدا از هم زندگی نمیکردند و هر زنی به تنهایی گرفتار انجام وظایف بزرگ کردن فرزندان خویش نبود، پس توانستند از عهدهی فعالیتهای اجتماعی خود به نحو مناسبی برآیند. در واقع، زنان توانستند از عهدهی وظایف اجتماعی خود برآیند، چرا که قدرتی مافوق آنان در جامعه وجود نداشت، بر انجام این یا آن کار تحکم نمیکرد و در راه تلاشهای آنان محدودیت به وجود نمیآورد.
این وضعیت به خوبی روشن میکند، که چرا جوامع اولیهی انسانی در ساختار خود مادرسالار بودند و زنان نقش اصلی در این جوامع را در اختیار داشتند. فعالیتهای تولیدی زنان در این جوامع، منشاء قدرت و جایگاه مهم اجتماعی آنان بود. در آمریکا، سرخپوستان، زنان خود را «زنان حاکم» قبیلههای سرخ پوستی مینامیدند و احترام بسیاری برای آنان قایل بودند. به طوری که به هنگام مهاجرت نخستین جوامع پدرسالار متمدن اروپایی به این سرزمینها، زنان این جوامع که در طول تاریخ تحقیر و سرکوب شده بودند، از نقش زنان در جوامع سرخپوستی و از این که این «وحشیان» هیچ تصمیم مهمی را بدون نظر و توافق زنان اتخاذ نمیکردند، تعجب کردند.
با توجه به این حقایق تاریخی، میتوانیم این افسانه که زنان همیشه جنس فرودست بوده و جایشان در خانه و وقتشان صرف زاد و ولد و نگهداری فرزند میشده است را مردود بدانیم. هنگامی که نظریهی مادرسالاری بری فالت و نظریهی کار منشاء اجتماعی انگلس را در کنار هم قرار دهیم، به روشنی در مییابیم که زنان نه تنها موجودات خانگی صرف نبودند، بلکه آفرینندگان و مربیان نخستین سازمان اجتماعی بشر بودند. همانطور که انگلس نشان داد، فعالیتهای تولیدی انسان بود، که دنیای حیوانی را متحول کرد. بیشتر از این، باید گفت که نیمهی زن بشریت آغاز کننده و همچنین هدایت کنندهی فعالیتهای تولید جامعه و این تحول اجتماعی بود. از همین رو، لازم است که زن را به پاس نقش و سهمی که در این پیشرفت عظیم اجتماعی بر عهده داشت، شایستهی بیشترین احترامات دانست. چنین برداشتی از موقعیت زنان، از یک طرف، درست مطابق نقش واقعییی است که زنان در طول تاریخ داشتهاند؛ و از طرف دیگر، مخالف با آموزشهای کتاب مقدس در دوران پدرسالاری است، که زنان مسئول «سقوط مردان» شناخته شدهاند. به رغم این آموزشها، آن چه که در واقع در پیچ اصلی تکامل اجتماعی بشر اتفاق افتاد، «سقوط زنان» بود.
اما این تحول معکوس بنیادی در تاریخ بشر چگونه اتفاق افتاد؟ با تغییرات عظیم در ساختار جامعه و فروپاشی نظام اشتراکی اولیه! تا زمانی که نهادهای اشتراکی جوامع اولیه باقی بودند، زنان در رهبری این جوامع قرار داشتند و هیچ نیرویی نمیتوانست آنان را از ساختار قدرت برکنار کند. اما با ظهور پدیدهی جدید مالکیت خصوصی، ازدواج تکهمسری، و شکلگیری نهاد خانواده، زنان از قدرت رانده شدند، پراکنده گشتند، و هر یک در هیات همسر تنها و مادر یک خانوادهی منفرد در آمدند. زنان تا زمانی که در متن فعالیتی مشترک با هم بودند، نمایندهی یک نیروی اجتماعی بزرگ به حساب میآمدند. اما آن گاه که تک و تنها شدند و به کنج خانه برای زاد و ولد و کار شاق نگهداری فرزند رانده شدند، نیروی اجتماعی خود را از دست دادند و ناتوان گشتند. هر چند که این روند حقیقی تاریخی، توسط آنانی که افسانهی فرودستی همیشگی زنان و زوالناپذیری نهاد ازدواج و خانواده را جار میزنند، مورد انکار است.
* * *
از ئولین رید، ۱۹۷۹-۱۹۰۵، آثار زیادی دربارهی منشاء ستم بر زنان و آزادی آنان وجود دارد. از جملهی این آثار میتوان به «مسالهی آزادی زنان»، «جنسگرایی و علم»، «آیا زیستشناسی سرنوشت زنان است؟» و «انقلاب زنان و لوازم آرایش، مد و استثمار زنان» (این آخری با هم کاری جوزف هنسن و ماری آلیس واترز) اشاره کرد. ئولین رید از فعالین جنبش سوسیالیستی بود و تا هنگام مرگ در رهبری «حزب کارگران سوسیالیست آمریکا» قرار داشت. وی همچنین از فعالین جنبش آزادی زنان در دهههای شصت و هفتاد و یکی از بنیانگذاران «ائتلاف ملی قانون سقط جنین زنان»، در سال ۱۹۷۱، بود.