«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
رضا شهرستانی –
نگاهی به «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد
فروغ در «تولدی دیگر»، فروغ است و همزمان فروغ نیست. فروغ در «تولدی دیگر» دست به گریبان پارادوکس فروغ است. فروغ، آیهی تاریکیست و همزمان فروغی است که رو به سوی درخت آب و آینه چشم دارد. فروغ در «تولدی دیگر» چهارچوبی است که به درک اسارت نزدیک میشود. فروغ در «تولدی دیگر» یک تابلوی نقاشی میخ شده به دیوار است که با شجاعتی دوست داشتنی ساز برونرفت از میخ و دیوار را ساز میکند. «تولدی دیگر» پاسخی است به واقعیت چهارچوب و تلاشی است از سوی محدود برای پا گذاشتن به خارج از محدوده.
مقدمه:
بدون شک ما در «تولدی دیگر» با تولد سر و کار داریم. اما تولد چیست؟ آیا تولد چهارچوب است، وهم است، امید است و یا تولد نظم و یک پرانتز در بی نظمی است. چشم ما جهان است و جهان وهمی است که اسارت چشم ما آن را به عنوان یک جهان غیر قابل تردید و ملموس به ما تحمیل میکند. شاید جهان وهمی است که تنها در اسارت چشم ما میتواند پائیز باشد یا بهار، استکان چای روی میز باشد با گربهای که در کنار گرمای شوفاژ پناه گرفته است. بدون در نظر گرفتن تعریف ما از تولد و بدون در نظر گرفتن چهارچوب، شاید بتوان ادعا کرد که تولد تنها در درون چهارچوب یا اسارت است که میتواند اتفاق بیفتد.
اگر ما تولد را وهم بودنی که چهارچوب به ما تحمیل میکند بدانیم، در قدم بعدی و شاید همزمان با وهم دیگری به نام رهایی روبرو خواهیم بود. اسارت میتواند تنها با تکیه به رهایی به تعریف و درک اسارت نزدیک شود. رهایی در بهترین حالتها، تعریف اسارت است. رهایی چهارچوب است که در دهان چهارچوب نفس میکشد، با این وجود ادعا میکند که اسارت نیست. اسارت تابلوی نقاشی میخ شده به دیوار، اسارت میخ شده به مکان و زمان است و رهایی، میل یا آرزوی تابلو برای کنده شدن از دیوار. من فکر میکنم رهایی بیش از هر چیزی به اسارت نزدیکتر است، رهایی به جز اسارت نمیتواند. رهایی وهمی است که در چهارچوب اسارت نفس میکشد، تغذیه میکند، به پیادهروی میرود، زاد و ولد میکند و در نهایت در زیر بار اسارت به خاک سپرده میشود، با این وجود ادعا میکند که اسارت نیست.
واژهی تولد چه در آستانهی سرک کشیدن از دهانهی بام رسیدهی یک رحم و چه در حوزهی زبان و هنر، آلوده به وهمی تبدار است. تولد وهمی است که نوستالژی وهمی دیگر، رهایی را با دو پای درشت و چهار زانو مینشاند جلو روی اسیر. حس قفس، لمس واقعیتی زیبا در درون وهمی خانمانسوز است. قفس یک ضرورت است و حس قفس بدون قفس نمیتواند اتفاق بیفتد.
فروغ در «تولدی دیگر»، فروغ است و همزمان فروغ نیست. فروغ در «تولدی دیگر» دست به گریبان پارادوکس فروغ است. فروغ، آیهی تاریکیست و همزمان فروغی است که رو به سوی درخت آب و آینه چشم دارد. فروغ در «تولدی دیگر» چهارچوبی است که به درک اسارت نزدیک میشود. فروغ در «تولدی دیگر» یک تابلوی نقاشی میخ شده به دیوار است که با شجاعتی دوست داشتنی ساز برونرفت از میخ و دیوار را ساز میکند. «تولدی دیگر» پاسخی است به واقعیت چهارچوب و تلاشی است از سوی محدود برای پا گذاشتن به خارج از محدوده.
تولد، در «تولدی دیگر»، وهمی است که وهم فروغ را بر دوش گرفته به سوی وهمی دیگر کوچ میکند. «تولدی دیگر»، لب گرفتن از خود است برای درک بهتر و به زیر زبان آوردن خود. “من” در درون این وهم به دنبال تعریفی دیگر از قفس، چهارچوب، و بوم میخ شدهای به نام “من” است. فروغ در مقطع رودررویی با «تولدی دیگر» به بلوغ فکری لازم رسیده است که در قدم اول از خود “من” لب بگیرد و در قدم دوم و برای رسیدن تعریفی متفاوت از فروغ با فروغ همخوابه شود. بدون شک، فروغ در «تولدی دیگر» حوصله و توان کافی برای باردار شدن را داراست. او در «تولدی دیگر» یک فروغ آبستن است. فروغ در «تولدی دیگر»، فروغ را بو میکند، لمس میکند، فروغ را روی زانو مینشاند و موهای فروغ را با دقت و وسواس تمام و تا سر حد وسواس شانه میزند، در مقابل آینه چشمها را تا آستانه درشت سرمه میکشد. فروغ در «تولدی دیگر» بام رسیدهی یک رحم با ظرفیتهای بالای زایش است. فروغ «تولدی دیگر»، بازیگوش، مغرور، و به شدت دوست داشتنی است. در «تولدی دیگر»، فروغ شاهد حضور پُر رنگ و پهلوانانهی تفکر است. تفکر در «تولدی دیگر» تلاشی است برای تعریف دوبارهای از “من”، برای تعریف دوبارهای از “آیهی تاریک”. این تلاش برای بالا رفتن از دیوار طلسم غلیظ خارج از اسارت، مثل تب صمیمی و به شدت دوست داشتنی است.
به نظر من، تم اصلی «تولدی دیگر»، تولد است. نطفهی تولدی دیگر، در درون یک دایرهی بسته میشود، تولدی دیگر در درون همان دایره و در هفت بخش به ظاهر متفاوت و با تکیه به انسجام ذهنی قابل توجهی، به جز بخش پایانی، شکل میگیرد، رشد میکند و در نهایت در نقطهای دیگر از همان دایره و رو به خودی که خود نیست، چشم باز میکند. «تولدی دیگر»، نگاه فروغ است به خود در فاصلهی یک چشم بههم زدن. فروغ در فاصلهی این چشم بههم زدن با دو فروغ متفاوت دست به گریبان است، او با فروغی روبروست که فروغ نیست.
شاید «تولدی دیگر» فضای بیشتر، یا شکل و شمایل دیگری، را برای نگاه به خود طلب کند. اما نگاه من به «تولدی دیگر» نگاهی است گذرا و شاید از روی تفنن و صرفا برای ایجاد فضایی است برای کنجکاویهای ذهن خودم. مانع اصلی در این پیادهروی، خود فروغ است که با حضور پُر رنگ خود، رسیدن به نزدیکیهای یک نگاه بیطرفانه و چند بُعدی به «تولدی دیگر» را شاید برای من به یک غیرممکن تبدیل کرده باشد.
– بخش اول:
«همهی هستی من آیهی تاریكیست
كه ترا در خود تكراركنان
به سحرگاه شكفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه كشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم.»
در این بخش، “من” سه بار و “ترا” سه بار تکرار میشود. “من اول”، همهی هستی من آیهی تاریکیست که “ترای اول” را به بردن به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی، نوید میدهد. روی صحبت همهی هستی “من”، رو به “ترا” دارد. این “من” میگوید که همهی هستی او آیهی تاریکیست. با این وجود به “ترا” نوید میدهد که “ترا” در خود تکرارکنان به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد.
در این بخش، “من” رو به “تو” اعلام میکند؛ “من در این آیه ترا آه کشیدم، آه و من در این آیه ترا به درخت و آب و آتش پیوند زدم. شناسایی “من” شاید کار آسانی باشد. شاید شکی نباشد که “من”، شاعر و فروغ است. در مورد “ترا” کار به این آسانی نیست. واژهی تو میتواند حامل یک صمیمیت و نزدیکی بین دو نفر باشد. شاید شکی نباشد که “من” تولدی دیگر به “تو” احساس نزدیکی میکند، “من” با “تو” غریبه نیست و به او علاقه دارد و او را میشناسد. برای شناسایی “ترا” شاید طرح این سئوال ضروری به نظر برسد، که آیا “توی” تولدی دیگر یک مرد است یا زن؟ در ادامه به این پرسش خواهم رسید، ولی آنچه که مسلم است، این است که “تو” در «تولدی دیگر» همنسل فروغ است. و شاید “سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی” یک بار اروتیک هم داشته باشد. به عبارتی دیگر “تو” در تولدی دیگر نمیتواند مثلا پدر یا مادر، عمه یا عموی، فروغ باشد. و اما در مورد جنسیت این “تو”.
تصویر ما از فروغ اتوماتیکوار به ما تحمیل میکند که باید منطقا “توی” تولدی دیگر یک مرد باشد. مثلا یک معشوق. “من” و “تو” بسیار به هم نزدیک و دست در دست هم حرکت میکنند و این دو “تو” و “من” در تولدی دیگر نه تنها سه بار تکرار میشوند، که این دو در ظرف زمانی واحدی هم نفس میکشند. با این وجود، من فکر میکنم “تو” در تولدی دیگر یک معشوق یا مرد نیست، چرا که تم شعر «تولدی دیگر» عاشقانه نیست. یک فرق اساسی دیگر که بین “من” و “تو” جلب توجه میکند، این است که این “من” است که اکتیو یا فعال است و “تو” در طول «تولدی دیگر» پاسیو و خاموش میماند. این اکتیو بودن یکبُعدی نیست. در «تولدی دیگر» نه تنها “من” سخن میگوید، بلکه او مفعول هم هست. یک تفاوت دیگر، این که ظاهرا وجود “تو” به” من” وابسته است. “تو” توسط “من” و در یک آیه آه کشیده میشود . منظور از آیه همان “من” است که سعی در دمیدن “آه” به “تو” را دارد. منظور از آه، دم، نفس یا زندگی است که “من”، در یک آیه، که تاریک است او را آه میکشد. بنا بر آنچه گفته شد، “تو” و “من” در تولدی دیگر یک فرد و در عین حال یک فرد نیستند. “من” در تولدی دیگر، فروع تعریف شده در چهارچوب زمان و مکان، “من”، و “تو” در تولدی دیگر تصویری است سورئالیستی و کوششی است عقلانی برای رسیدن به تعریفی متفاوت از و دوبارهای از “من” که با اصرار تمام سعی در دمیدن “آه” (نفس، زندگی) به “تو” را دارد.
به عبارت دیگر، “من” در تولدی دیگر اسیر و “تو” انتظار تولد خارج از اسارت است. تولدی که مجبور است در داخل و چهارچوب اسارت نفس بکشد. «تولدی دیگر» تصویری روشن از “من” دارد. او را یک آیهی تاریک تعریف میکند. این “من” از یک طرف آیه است، معجزه است با بار مثبت و از طرف دیگر تاریک است (آیهی تاریک، مفهوم طلسم را در ذهن تداعی میکند). “من” اسیر در درون این معحزه و برای فرار از آیهی تاریک، رو به سوی “تو” میکند.
«تولدی دیگر»، هیچ شکی در مورد هویت “من” ندارد، “همهی هستی من آیه تاریکیست”. تولدی دیگر “من” را در عین حال که یک معجزه میداند، اعلام میکند که “من” آیهی تاریکی است. “من” در تولدی دیگر، برای فرار از “من”، تکرارکنان به خود وعده مدهد که چشماندازهای تازهای را پیش روی آیهی تاریک “من” باز خواهد کرد. در واقع، ادامهی حیات “من”، وابسته به وجود این چشمانداز است و در این معنی، “من” هم به نوعی وابسته به “تو” است. “من” بدون “تو” نمیتواند فضای لازم را برای نفس کشیدن پیدا کند.
بخش اول «تولدی دیگر» موتور حرکت است. در این بخش، “من” رو به سوی خود وعدهی شکفتن و رستنهای ابدی میدهد. “من” وعده میدهد که “تو” را به درخت و آب و آتش پیوند زدم. تلاش برای کشیدن “آه”، تلاش برای پیدا کردن درخت و آب و آتش، در بخش دوم «تولدی دیگر» اتفاق میافتد. بخش دوم، آماده کردن بستر و رحمی مناسب برای رشد و به واقعیت رسیدن “تو” است. تلاشی است برای دمیدن آه به تویی که میتواند در چهارچوب “من” نفس بکشد، تویی که “من” نیست.
– بخش دوم:
«زندگی شاید
زندگی یك خیابان درازست كه هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست كه مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلی است كه از مدرسه برمیگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصلهی رخوتناك دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
كه كلاه از سر بر میدارد
و به یك رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
كه من آن را با ادراك ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی كه به اندازهی یك تنهاییست
دل من
كه به اندازهی یك عشقست
به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گُلها در گُلدان
به نهالی كه تو در باغچهی خانهمان كاشتهای
و به آواز قناریها
كه به اندازهی یك پنجره میخوانند.»
در این بخش، “من”، یک من کنجکاو، یک من امیدوار است. (شاید فضای ذهنی “من” در این بخش شباهت زیادی داشته باشد به آدمی که در رودخانهای و با چشمانی باز و براق و با صبر و حوصله غربال به دست گرفته و مشغول غربال کردن شنها است، با این امید که بالاخره دیر یا زود چشماش به برق طلا آشنا خواهد شد.) «تولدی دیگر»، بدون داشتن انتظارات از پیش تعیین شده و در جاهای غیر منتظره، سعی میکند چشم باز کند. چشمان این بخش از «تولدی دیگر» چشمانی کودکی است که به دنبال شکلات خوشمزه، کاسهی شکلات را زیر و رو میکند. یک شکلات در دهان میگیرد، به امید آن که خوشمزه بتواند در دهان او جان بگیرد تا در لحظهی دیگر شکلات را نیمخور از دهان گرفته و به دنبال مزهی برتر به شکلاتی دیگر پناه ببرد. در این بخش، تلاش برای «تولدی دیگر»، به پنج “شاید” پناه میبرد. با “شاید” اول به خیابان میرود و برای دستیابی به درخت آّب و آتش، به زنبیل زنی آویزان میشود که هر روز از یک خیابان دراز میگذرد. با تکیه به شاید دوم، ریسمان مردی میشود که مردی خود را از شاخه میآوزید و در شاید سوم، طفلی میشود که از مدرسه برمیگردد. سوار بر “شاید” چهارم، سیگار افروختهای میشود در فاصلهی رخوتناک دو همآغوشی و عبور گیج یک رهگذر و در “شاید” آخر، نگاهش یک لحظهی مسدود میشود که در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد. در اینجا جُستوجو به پایان میرسد و تولدی دیگر “در اتاقی که به اندازهی یک تنهاییست” به زوال گُلها در گُلدان میرسد. در اینجا، گُل همان “تو” تصویری از آنچه باید باشد یا میتواند، یا میتوانسته باشد، و گُلدان ظرف است، “من” است، چهارچوب است، که تو را در خود دفن دارد. زوال زیبای گُلها در گُلدان، حضور پُر رنگ مرگ را در ذهن تداعی میکند.
“شایدها” نه تنها “من” را به “تو” ، نه تنها “من” را به درخت و آب و آتش پیوند نمیزند، که محصول این همخوابگی و تلاش تولد در درون اسارت حضور پُر رنگتر از همیشه قفس و مطرح شدن مرگ به عنوان تنها راه نجات است. این اتفاق در بخش سوم اتقاق میافتد.
– بخش سوم:
در این بخش، «تولدی دیگر» کفشها را از پا در آورده، چشمها را بسته و از خیابان برگشته و با چشمانی خسته، “تو” را به خاک سپرده و حالا تنها جنازهی “من” را بر دوش کشیده و برای درک این ترادژی به مفهوم “سهم” پناه میبرد. واژهی “سهم” در این فضا نزدیک به مفهوم تقدیر یا سرنوشت است. واژهی “سهم” یک اجبار را در توی پرانتز و با خود یدک میکشد. بنابراین، به نظر میرسد که “من” در این بخش پرچم سفید را در مقابل تقدیر، چهارچوب، آیهی تاریک، طلسم، بالا برده و تنها برای درک این تراژدی و با تکیه به شجاعت و غروری با شکوه به پیشواز واقعیت میرود.
«آه …
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست كه آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یك پلهی متروكست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدایی جان دادن كه به من میگوید
دستهایت را دوست میدارم.»
در این بخش، پنج بار کلمهی “سهم” آورده میشود. یک بار کافی نیست برای درک بار این سهم! تنها با تکرارو نگاه پنج باره به سهم است که صدا میتواند آن را تا حدودی درک کند. برای درک درد، واگویه کردن درد یک ضرورت است. این تعریف با بند اول “همهی هستی من” همآهنگی دارد. شاید این بخش به نحوی ترجمه یا باز کردن مفهوم “آیهی تاریک” بخش اول «تولدی دیگر» هم باشد. آیهی تاریک بخش اول، در این بخش آسمانیست که آویختن پردهای آن را از من میگیرد.
– بخش جهارم:
«دستهایم را در باغچه میكارم
سبز خواهم شد، میدانم میدانم میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت.»
در این بخش، “میدانم” سه بار تکرار میشود. دستهایم را در باغچه میکارم، سبز خواهم شد. “دستها” در اینجا به عنوان نماد یا ابزاری کارآ که میتواند در مقابل سرنوشت، سرنوشت خودش را رقم بزند، تصویری نمادین از “تو ” است که حالا باید به خاک سپرده شود. این خاکسپاری، خاکسپاری امید به بیرون رفتن از “من” و پا گذاشتن به “تو” هم هست. “دستها” به عنوان نماد “تو” در باغجه دفن میشوند، ولی “من” برای نباختن روحیه مجبور است بعد از دفن کردن دستهای “تو” در باغچه سه بار رو به خود بگوید: سبز خواهم شد، میدانم میدانم میدانم. ولی در فضایی که این میدانمها تکرار شده، تاکیدی است بر روی سبز نشدن. در این لحظه، «تولدی دیگر» در آستانهی سقوط قرار گرفته و در حالی که در پرتگاهی ایستاده و زمین زیر پا را میبیند، رو به خود تکرارکنان میگوید: بپر، جایی برای نگرانی نیست. تکرار “میدانم” بعد از سبز خواهم شد، مشخصا این معنی را میرساند که سبز نخواهم شد، میدانم میدانم میدانم.
در بخش پنجم «تولدی دیگر»، “آیهی تاریک” با تکیه به یک غرور دوست داشتنی، گوشواری به دو گوشاش میآویزد، مثل یک محکوم به اعدام که در شب اعدام حمام میگیرد با دقت تمام مسواک میزند و موها را شانه میزند و بعد به پای چوبهی دار میرود. فروغ در این بخش خود را برای خداخافظی گفتن با “تو” آماده میکند.
– بخش پنجم:
«گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سُرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گُل كوكب میچسبانم
كوچهای هست كه در آنجا
پسرانی كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریك و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دختركی میاندیشند كه یك شب او را باد با خود برد
كوچهای هست كه قلب من آن را
از محلههای كودكیم دزدیدهست.»
این بخش با “گوشواری به دو گوشم میآوزیم” شروع میشود. گشواری به دو گوشم میآویزم، نشان مهمانی رفتن است. «تولدی دیگر» در این مقطع مثل یک سرباز اسیر در سنگر خط مقدم است. در آستانهی تسلیم، سیگاری را دود میکند و بعد عکسی را از جیب در میآورد و به یاد میآورد زمین را و کوچهای را که پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز با همان موهای درهم و گردنهای باریك و پاهای لاغر، به تبسم معصوم دختركی میاندیشند كه یك شب او را باد با خود برد. بر باد رفتن این تصویر، در ذهن فروغ است که اتفاق میافتد. دخترک معصوم برای همیشه از ذهن فروغ پاک شده است. تصویر تبسمهای دخترک معصوم، تصویر فروغ از خودی است امیدوار به تولدی دیگر، که دیگر وجود خارجی ندارد. این تصویر حالا مثل یک عکس قدیمی میتواند در این لحظه تسلیم دوست داشتنی و مایهی دلگرمی فروغ باشد.
– بخش ششم:
«سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمی از تصویری آگاه
كه ز مهمانی یك آینه برمیگردد
و بدین سانست
كه كسی میمیرد
و كسی میماند.»
گرهگشایی در «تولدی دیگر» در این بخش صورت میگیرد. از بند اول “همهی هستی من آیهی تاریکیست” تا به اینجای شعر، یک سفر اتفاق افتاده است و محصول آن یک حجمی است از تصویر آگاه که ز مهمانی یک آینه برمیگردد. سفر در «تولدی دیگر» در این آینه اتفاق میافتد. و بعد از آن، یک نفر میمیرد که به نظر من “تو” چیزی که اسیر نیست، در ذهن “من” است. و کسی میماند که به جز “من” اسیر در وهم، چهارچوب و آیهی تاریک نیست که بعد از گذر از یک خیابان دراز و ریسمانی آویزان از شاخ درخت و یک سیگار افروخته در فاصلهی رخوتناک دو همآغوشی و عبور از یک رهگذر گیج، در نهایت به آیهی تاریک میرسد. «تولدی دیگر» مثل یک هواخوری است برای آیهی تاریک، یک هواخوری که منجر و شناخت و درک واقعیت سلول و وهم زودگذر هواخوری است.
– و در نهایب بخش پایانی «تولدی دیگر»:
«هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد كرد
من
پری كوچك غمگینی را
میشناسم كه در اقیانوسی مسكن دارد
و دلش را در یك نیلبك چوبین
مینوازد آرام آرام
پری كوچك غمگینی كه شب از یك بوسه میمیرد
و سحرگاه از یك بوسه به دنیا خواهد آمد.»
این بخش با “هیچ صیادی در حوض حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد”، شروع میشود. دیگر صحبت از وعده و وعید، دیگر خبری از شایدها نیست. جایی برای دلداری و امید باقی نیست. “من” تولدی دیگر با صیادی روبرو است که در حوض حقیر “من”، مرواریدی “تو” صید نکرده است. «تولدی دیگر» ما را به مهمانی خود سقوط دعوت نمیکند و تنها رو به خود میگوید که او پری کوچک و غمگینی را میشناسد که در اقیانوسی مسکن دارد. من فکر میکنم منظور فروع از اقیانوس، زبان و یا شعر است که دلش را در یک نیلبک چوبین شعر مینوازد. ما در این بخش، شاهد گُسست ذهنیت فروغ در «تولدی دیگر» هستیم. به نظر من، «تولدی دیگر» با “هیج صیادی در جوی حقیر که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد” به پایان میرسد. و بخش پایانی شعر اضافی به نظر میرسد.
«تولدی دیگر
همهی هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكراركنان
به سحرگاه شكفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه كشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یك خیابان درازست كه هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست كه مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلی است كه از مدرسه برمیگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصلهی رخوتناك دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
كه كلاه از سر برمیدارد
و به یك رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی میگوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
كه من آن را با ادراك ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی كه به اندازهی یك تنهاییست
دل من
كه به اندازهی یك عشقست
به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گُلها در گُلدان
به نهالی كه تو در باغچهی خانهمان كاشتهای
و به آواز قناریها
كه به اندازهی یك پنجره میخوانند
آه …
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست كه آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یك پلهی متروكست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدایی جان دادن كه به من میگوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه میكارم
سبز خواهم شد، میدانم میدانم میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم مآویزم
از دو گیلاس سُرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گُل كوكب میچسبانم
كوچهای هست كه در آنجا
پسرانی كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریك و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دختركی میاندیشند كه یك شب او را باد با خود برد
كوچهای هست كه قلب من آن را
از محلههای كودكیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمی از تصویری آگاه
كه ز مهمانی یك آینه برمیگردد
و بدین سانست
كه كسی میمیرد
و كسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد كرد
من
پری كوچك غمگینی را
میشناسم كه در اقیانوسی مسكن دارد
و دلش را در یك نیلبك چوبین
مینوازد آرام آرام
پری كوچك غمگینی كه شب از یك بوسه میمیرد
و سحرگاه از یك بوسه به دنیا خواهد آمد.