«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
اریش فروم – برگردان: پارسا نیک جو –
بخش اول:
مُرادمان از “شخصیت اقتدارطلب” چیست؟ ما به طور معمول، تفاوت میان فردی که میخواهد بر دیگران تسلط یابد و آنها را کنترل و مهار کند، و فردی که به تسلیم شدن و فرمان بُردن گرایش دارد و پذیرای تحقیر شدن است را به روشنی درمییابیم. اگر بخواهیم از اصطلاح قدری مودبانهتر استفاده کنیم، میباید از “رهبر” و “پیرو”اش سخن بگوییم. هر چند به طور طبیعی میان فرمانروایان و فرمانبران – از بسیاری جنبهها- تفاوت وجود دارد، با این همه، ما همچنان تاکید میکنیم که هر دو نوع، یا به عبارت دیگر، هر دو صورت شخصیت اقتدارطلب در واقع پیوندی تنگاتنگ با هم دارند.
آن چه میان آنها مشترک است، آن چه ذات شخصیت اقتدارطلب را تعیین و تعریف میکند، ناتوانی است: ناتوانی در متکی بودن به خود، مستقل بودن، یا به سخن دیگر: ناتوانی در تحمل کردن آزادی.
قطب مخالف منش اقتدارطلب، فرد بالغ است: فردی که نمیخواهد به دیگران وابسته و متکی باشد، چون او جهان و انسان و اشیای پیراموناش را فعالانه درک میکند و به چنگ میآورد. معنای این سخن چیست؟ کودکان همچنان باید وابسته و متکی باشند. آنها هنگامی که در رحم مادرشان هستند – از نظر جسمانی- با مادرشان یکی هستند. پس از تولد، آنها برای چند ماه و از بسیاری جنبهها حتا برای چند سال – از نظر روانی- همچنان بخشی از مادرشان باقی میمانند. به هر حال، آنها رشد و تحول مییابند. آنها راه رفتن و سخن گفتن را میآموزند و جهان پیرامونشان را درک و کشف میکنند، جهانی که از آن آنان میشود. کودکان دارای دو مهارت و هنر ذاتی و فردیاند، دو مهارت و هنری که میتواند آنها را شکوفا کند: عشق و خرد.
عشق، پیوند داشتن و احساس یگانگی کردن با جهان و در همان حال، حفظ استقلال و تمامیت هویت خویشتن است. فردی که عشق میورزد، با جهان در ارتباط است. او وحشتزده و سراسیمه نیست، زیرا جهان خانهی اوست. او میتواند خود را از دست بدهد، چرا که به خود مطمئن است. معنای عشق، شناخت جهان، همچون تجربهای عاطفی و احساسی است. با این حال، طریق دیگری نیز برای شناخت جهان وجود دارد، فهمیدن با ذهن، ما این گونه فهمیدن را خِرد مینامیم. خِرد با هوش تفاوت دارد. هوش، بهره گرفتن از ذهن برای رسیدن به اهداف معین عملی است. برای مثال، شامپانزه هنگامی که موزی را در جلو قفساش میبیند، اما نمیتواند با یکی از دو تکه چوبی که در قفساش وجود دارد به آن موز دست یابد، میکوشد با متصل کردن آن دو تکه چوب به موز دست یابد. این کوشش بیانگر هوش شامپانزه است. این هوش حیوان است، همان هوش مهارتی که ما معمولا به هنگام گفتوگوهای روزمره آن را فهم مینامیم.
خِرد، اما چیزی دیگر است. خِرد، فعالیتی ذهنی است، کوششی است برای عبور از سطح ظاهری اشیا و رسیدن به جوهر و اصل آنها، تا به طور واقعی دریابیم که در پس ظاهر اشیا چه چیز نهفته است، چه نیروها و رانههای مشاهدهناپذیری موجب ظهور پدیدهها میشوند و آنها را متعین میکنند.
من در این جا به این دلیل به توصیف فرد بالغ، عشقورز و خِردمند پرداختم، تا بهتر بتوانم ذات شخصیت اقتدارطلب را تعریف و تعیین کنم. منش اقتدارطلب بالغ نشده است، او نه توان عشقورزی دارد، نه توان استفاده از خِرد. در نتیجه، وی به شدت تنها است. بدین معنا که وی اسیر هراسی عمیق و ریشهای است. او به احساس پیوندی نیاز دارد که مستلزم عشق و خِرد نباشد، او در پی یافتن رابطهی همزیستی است، رابطهای که در آن خود را با دیگران یگانه احساس کند، یگانگی که در آن نه فقط هویت خویشتن را حفظ نمیکند، بل کمابیش در دیگران ذوب میشود و هویت خویشتن را نابود میکند. منش اقتدارطلب مجبور به ذوب شدن در فردی دیگر است، زیرا وی یک تنه نمیتواند تنهایی و هراساش را تاب آورد. درست در این جا است که به مرزهای مشترک دو صورت منش اقتدارطلب – فرمانروایان و فرمانبران- میرسیم.
منش اقتدارطلب منفعل، یا به بیان دیگر، منش خودآزار و سلطهپذیر – دستکم به طور ناخودآگاه- در پی بخشی از واحدی “بزرگ” ” شدن است. او میخواهد دستکم به یک مُهره، ذره و بخشی کوچک از شخصی “بزرگ”، نهادی “بزرگ” یا ایدهای “بزرگ” تبدیل شود. این شخص، نهاد یا ایده، ممکن است به طور واقعی با اهمیت و قدرتمند باشد، یا حتا به طور شگفتآوری کاذب باشد و فقط نزد افراد باورمند، واقعی و بزرگ پنداشته شود. در واقع، آن چه ضروری است، این است که این فرد باور داشته باشد که “این” رهبر، حزب، دولت یا ایده، بسیار والا و قدرتمند است و اگر خود وی نیز بخشی از این “بزرگ” باشد، قوی و بزرگ است. پارادُکس این صورت منش اقتدارطلب منفعل آن است که چنین فردی با کوچک کردن خود میتواند – همچون بخشی از چیزی بزرگ- بزرگ شود. چنین فردی خواهان و پذیرای فرامین است، تا ناگزیر نباشد تصمیم بگیرد و پاسخگو باشد. خودآزار با هراسی که در اعماق جاناش نفوذ کرده، در پی تبعیت است – و اغلب به طور ناخودآگاه- احساس حقارت، ناتوانی و تنهایی میکند. به همین علت، وی در پی یافتن “رهبر” و قدرتی بزرگ است، تا در پناه حمایت او احساس امنیت کند و بر احساس حقارت خود چیره شود. او ناخودآگاه خود را ناتوان احساس میکند و میخواهد رهبر این احساس او را مهار کند. چنین فرد خودآزار و سلطهپذیری از آزادی میهراسد و به دامن بُت خودساخته میگریزد. چنین اشخاصی در نظامهای اقتدارطلبی چون نازیسم و استالینیسم، آرام و قرار مییابند.
دشوارتر از درک منش اقتدارطلب منفعل، یعنی منش خودآزار، درک منش اقتدارطلب فعال، یعنی منش دگرآزار است. هر چند چنین فردی در نگاه پیرواناش فردی با اعتماد به نفس و قدرتمند به نظر میرسد، اما وی نیز همچون منش خودآزار وحشتزده و تنهاست. اگر خودآزار احساس قدرت میکند، چون خود را بخشی کوچک از چیزی بزرگ میپندارد، دگرآزار احساس قدرت میکند، چون دیگران – و در صورت امکان بسیاری از دیگران- را در خود ادغام میکند یا به سخن دیگر، آنها را میبلعد. منش اقتدارطلب دگرآزار نیز وابسته به فرمانبران خویش است، درست همانگونه که منش اقتدارطلب خودآزار وابسته به فرمانروایان خویش است. البته، این تصویر تا هنگامی که اقتدارطلب دگرآزار صاحب قدرت است و نزد خود و دیگران در قامت رهبری قوی و قدرتمند ظاهر میشود، گُمراه کننده به نظر میرسد؛ زیرا در واقع ناتوانی و عجز وی فقط هنگامی آشکار میشود که قدرت را از کف داده باشد، هنگامی که دیگر نتواند دیگران را ببلعد، هنگامی که خودش باشد.
هنگامی که من، از دگرآزاری، همچون سویهی فعال شخصیت اقتدارطلب سخن میگویم، ممکن است بسیاری از افراد شگفتزده شوند؛ زیرا اغلب دگرآزاری را به منزلهی تمایل فرد به آزار رساندن و موجب درد شدن تعریف و درک میکنند. اما در واقع، در دگرآزاری، آزار رساندن و موجب درد شدن، مسالهی اصلی نیست. ما صورتهای متفاوتی از دگرآزاری را میتوانیم مشاهده کنیم، صورتهایی که همگی آنها در یک کوشش ریشه دارند؛ کوشش برای تسلط بر دیگری و مهار وی، ابزار ناتوان ارادهی خویش کردن دیگری، حاکم شدن بر دیگری و برانگیختن و به خط کردن وی به هر سمت و سویی که خود مناسب تشخیص میدهیم، آن هم بدون هیچ حد و مرزی. در حقیقت، تحقیر و بردهسازی دیگری فقط ابزارهای پیشبُرد این هدف است، و اصلیترین و اساسی ترین ابزار، همانا مطیع و رامسازی دیگری است؛ زیرا هیچ قدرتی برتر از این نیست که فرد را چنان مطیع و رام خود سازیم که رنج و درد تحمیل شده را بدون مقاومت و نافرمانی پذیرا شود و تاب آورد.
در واقع، میتوان در هر دو صورت شخصیت اقتدارطلب در نهایت یک نقطهی مشترک یافت – گرایش به همزیستی- گرایشی که خود گواه آن است که چرا در بسیاری از شخصیتهای اقتدارطلب میتوان توامان مولفههای دگرآزاری و خودآزاری را یافت. اغلب، فقط مصداقها متفاوتاند. همهی ما با خودکامهی خانواده آشنا هستیم، خودکامهای که در خانه رفتاراش با همسر و بچهها رفتاری دگرآزارانه است، اما در برابر مافوق خود در محل کار به کارمندی فرمانبر و سر به راه تبدیل میشود. یا اگر بخواهیم از نمونهی شناختهشدهتری نام ببریم، میتوانیم از هیتلر یاد کنیم. رانه و انگیزهی هیتلر، میل حاکم شدن بر همگان بود. در آغاز ملت آلمان و در نهایت همهی جهان، او میخواست همه را به ابزار ناتوان ارادهی خویش تبدیل سازد. اما همین شخص به شدت وابسته بود؛ وابسته به تحسین و کف زدنهای تودهها، وابسته به تایید مشاوران خود، وابسته به چیزی که خود آن را قدرت برتر طبیعت، تاریخ و سرنوشت مینامید. او از فرمولبندیهای شبه مذهبی برای بیان افکاراش سود میجست، برای نمونه هنگامی که میگفت: ” آسمان از ملت برتر است، برای آن که متاسفانه میتوان انسان را فریب داد و گُمراه کرد، اما آسمان را نمیتوان.” با این همه، قدرتی که هیتلر را بیش از تاریخ، خدا و سرنوشت، تحت تاثیر قرار داده بود، قدرت طبیعت بود. بر خلاف گرایش چهارصد سال اخیر برای مسلط شدن بر طبیعت، هیتلر تاکید میکرد که میتوان و باید بر انسان مسلط شد، اما هرگز نمیتوان و نباید بر طبیعت مسلط شد. ما میتوانیم در هیتلر، آمیزهای از خصیصههای دگرآزاری و خود̊آزاری شخصیت اقتدارطلب را بیابیم: طبیعت قدرت بزرگی است که ما باید تسلیم آن شویم، اما موجودات زنده برای مسلط شدن ما وجود دارند.
به سختی میتوانیم موضوع شخصیت اقتدارطلب را پایانیافته تلقی کنیم، بدون آن که دربارهی مسالهای که علت بسیاری از بدفهمیهاست، سخن گفته باشیم. اگر به رسمیت شناختن اقتدار، خود̊آزاری و اِعمال آن دگرآزاری است، آیا این بدان معناست که همهی اشکال اقتدار بیمارگونه و نابخردانه است؟ این پرسش تمایز بسیار مهمی را نادیده میگیرد، تمایز میان اقتدار خردمندانه و اقتدار نابخردانه. اقتدار خردمندانه، پذیرش اقتدار بر پایهی ارزیابی انتقادی کاردانی و توانایی است. هنگامی که دانشآموزی، اتوریتهی معلمی را میپذیرد، میداند که معلم بیشتر از وی میداند، از این رو، این پذیرش، بر پایهی ارزیابی خردمندانهی کاردانی و توانایی معلم استوار است. نمونهی دیگر، هنگامی که من به عنوان مسافر کشتی، اقتدار ناخدای آن را میپذیرم، میدانم که وی به هنگام خطر، تصمیمهای درست و ضروری خواهد گرفت. اتوریتهی خردمندانه بر پایهی نفی و طرد خِرد و نقد استوار نیست، بل این دو را پیششرط تحقق خود تلقی میکند. پذیرش اقتدار خردمندانه نه مرا کوچک میکند، نه مرجع اقتدار را بزرگ؛ اما برتری مرجع اقتدار را، در جایی و تا زمانی که واجد کاردانی و توانایی است، روا میداند.
اقتدار نابخردانه، اما، امری متفاوت است. اقتدارنابخردانه بر پایهی احساس فرمانبری من از دیگری استوار است: من بر این باورم که حق با اوست، نه به این دلیل که به معنای عینی کلمه حق با اوست، و نه به این دلیل که من خردمندانه کاردانی و توانایی او را میپذیرم. در واقع، در پیوندهای اقتدار نابخردانه، فرمانبری خودآزارانهای وجود دارد که با توسل به آن، فرد خود را کوچک و مرجع اقتدار را بزرگ میپندارد. من باید او را بزرگ سازم، تا بتوانم به مثابه بخشی از او، خود نیز بزرگ شوم. اقتدار خردمندانه، متمایل و مستعد نفی خویش است؛ زیرا من هر چه بیشتر درک کنم، فاصلهام با مرجع اقتدار کمتر خواهد شد. اقتدارنابخردانه، اما، متمایل و مستعد عمیق و طولانی کردن خویش است. من هر اندازه طولانیتر و بیشتر وابسته باشم، ضعیفتر میشوم، و هر قدر که ضعیفتر شوم، بیشتر به اقتدار نابخردانه چنگ میزنم و به آن تن در میدهم.
تمامی جنبشهای دیکتاتوری بزرگ عصر ما بر پایهی اقتدار نابخردانه استوار بودهاند و خواهند بود. نیروی پیش برندهی آنها، احساس ناتوانایی فرد فرمانبر، وحشتزده و ستایشگر “رهبر” بوده است. تمامی فرهنگهای بزرگ و بارآور نیز بر پایهی اقتدار خردمندانه هستی یافتهاند: انسانهایی که توان بسیج کردن دیگران را حول وظایف معین خردمندانه و اجتماعی داشتهاند، به همین علت مجبور نبودهاند که به امیال نابخردانهی دیگران متوسل شوند.
پیش از به پایان رساندن این بحث، مایلم تاکید کنم که هدف هر انسانی باید تبدیل به مرجع اقتدار خویش شدن باشد؛ بدین معنا که باید در مسائل اخلاقی دارای وجدان، در مسائل فکری دارای باور، و در مسائل احساسی و عاطفی دارای صداقت باشد. با این همه، هر انسانی، فقط هنگامی میتواند چنین اقتداری را درونی کند که به حد کافی بالغ شده باشد، تا جهان را با خِرد و عشق درک کند. شکوفاسازی این ویژگیها، بنیاد مرجع اقتدار خود شدن و در نتیجه، بنیادی برای دموکراسی سیاسی است.
بخش دوم و پایانی:
مسائل هر فرد، درست متناسب و هم سطح آزادی است که بدان دست یافته است. انسان آگاه و خلاق، انسانی آزاد استِ زیرا او میتواند با اصالت زندگی کند – وجود خوداش منبع زندگیاش است. (همینجا باید یادآور شوم که این بدان معنا نیست که انسان مستقل، انسانی گوشهنشین و گوشهگیر است. بی شک در فراشد رابطه برقرار کردن با دیگران و جهان پیرامون است که شخصیت رشد مییابد. اما این ارتباط و پیوند، به طور کُلی چیزی متفاوت از وابستگی است.) در حالی که مسالهی استقلال، به منزلهی خودپَرورانی، مارکس را به نقد جامعهی بورژوایی میکشاند، اما همین مساله، فروید را در چهارچوب نظریهاش به عقدهی اُدیپ میرساند. فروید معتقد است که سلامت ذهن و روان در گرو غلبه کردن بر تصورات زنای با مادر است. در این صورت، سلامت روان و ذهن، پایهی بلوغ و رهایی و استقلال میشود. اما از نظر فروید، این فراشد با ترس از اختگی به دست پدر آغاز میشود و با گردن نهادن به امر و نهیهای پدر و درونیسازی آن در ساحت فراخود پایان مییابد. از این رو، استقلال، محدود و متوقف میشود (به استقلال از مادر) و آن چه تداوم مییابد، وابستگی به پدر و مراجع قدرت اجتماعی در ساحت فراخود است.
منش انقلابی، شخصی است که خود را با انسانیت یکسان و همذات میداند، از این رو، او از مرزهای محدود جامعهی خویش فراتر میرود و قادر است از چشماندازی عقلانی و انسانی به نقد جامعهی خود و دیگر جوامع بپردازد. او شیفته و گرفتار فرهنگ بستهای که در آن زاده شده نیست؛ زیرا میداند که زاده شدناش در آن فرهنگ، چیزی جز یک تصادف زمانی – مکانی نبوده است. او با چشمانی باز به محیط خود مینگرد و چون انسانی آگاه با ملاکهایی که خود یافته، آن هم نه طور تصادفی و دل بخواه، بل با دلیل و منطق به داوری دربارهی نوع بشر و هنجارهای موجود میپردازد.
منش انقلابی با انسانیت همذات و یکسان است. با بهرهگیری از واژهگان تاملبرانگیز آلبرت شوایتزر، میتوان گفت: فردی با منش انقلابی “زندگی را گرامی میدارد و تحسین میکند” و با “اشتیاقی ژرف و عشقی شورانگیز زندگی میکند”. بی تردید، ما تا آن جا که به زندگی چنگ میزنیم و با مرگ میجنگیم، همچون دیگر حیواناتیم، اما چنگ زدن به زندگی به طور کُلی متفاوت از عشق ورزیدن به زندگی است. برای روشنتر شدن باید به این واقعیت توجه کنیم که یک سنخ شخصیت نیز وجود دارد که شیفتهی مرگ و ویرانی و زوال است، و مرگ را بر زندگی ترجیح میدهد (هیتلر، مثال تاریخی این سنخ است). این سنخ منش را میتوان با بهره گرفتن از گفتهی میگل د اونامونو: “دوستدار مُرده” یا مرگاندیش (Necrophilous) نامید. اونامونو این عبارت را در وصف “ژنرال فرانکو”، که در سال ۱۹۳۶ شعار مشهوراش: “زنده باد مرگ” بود، گفته است.
گرایش به ویرانی و مرگ، شاید در فرد آگاهانه نباشد، با این حال میتوان از اعمال فرد به وجود و حضور چنین گرایشی پی بُرد. زندگی را وقف ویران کردن، تباه کردن و اختناق کردن، برای چنین شخصی همان خرسندی را در پی دارد که عاشق زندگی از رشد کردن، گسترش یافتن و تحول پیدا کردن خرسند میشود. مُردهدوستی یا مرگاندیشی (Necrophilia) انحرافی حقیقی است که خواست و هدفاش، ویرانسازی و تباهی موجود زنده است.
اندیشه و احساس منش انقلابی را میتوان “روحیهی انتقادی” نامید، یا آن گونه که اهل موسیقی میگویند: کوک سازش انتقادی است. این شعار لاتینی: “به همه چیز شک کن”، بیانگر بخش بسیار مهمی از واکنش و پاسخ وی در قبال جهان است. در بحث من، روحیهی انتقادی، هیچ شباهتی با کلبیمسلکی یا بدبینی ندارد، بل بصیرتی واقعی در روحیهی انتقادی وجود دارد، بصیرتی که آشکارا در تضاد با پندارهایی است که جایگزین واقعیت شدهاند.
منش غیرانقلابی به طور اخص مستعد پذیرش باورهایی است که اکثریت از آن پیروی میکنند. در حالی که واکنش کسانی که روحیهی انتقادی دارند، درست در تقابل با چنین مشی و طریقی است. آن ها به ویژه هنگام شنیدن داوری های اکثریت، که خود حاصل بازار اندیشهی صاحبان قدرت است، همچنان پای بند رویکرد انتقادیاند. البته اگر بیشتر مردم، آنچنان که خود مدعیاند، مسیحی واقعی بودند، پذیرش چنین نگرشی نباید برایشان دشوار میبود، چرا که مسیح نیز در برابر معیارهای پذیرفته شدهی زمانهی خود چنین رویکرد انتقادی داشته است. سقراط نیز دارای چنین روحیهی انتقادی بوده است. چنین روحیهای در پیامبران و بسیاری از انسانهایی که هر یک از ما، به طریقی آنها را میستاییم نیز وجود داشته است. البته ما فقط هنگامی آنها را با آسودگی خاطر میستاییم که از مرگشان سالیان بسیاری گذشته باشد و به حد کافی از مرگ آنها مطمئن باشیم.
روحیهی انتقادی، شخص را در برابر کلیشه یا آنچه “عقل سلیم”اش میخوانند بسیار حساس میسازد، عقل سلیمی که تکرار مکرر مُهملات است؛ مُهملاتی که چون همه آن را تکرار میکنند، معقول پنداشته میشود. شاید نتوان به سادگی روحیهی انتقادی را که من از آن سخن میگویم، تعریف کرد. اما اگر کسی آن را در خود یا دیگران تجربه کند، به سادگی میتواند دریابد چه کسی واجد و چه کسی فاقد چنین روحیهی انتقادی است.
برای نمونه، چند میلیون نفر از مردم باور دارند که میتوان با مسابقهی تسلیحات هستهای، صلح را تأمین و تضمین کرد؟ باوری که در تقابل با تمامی تجارب تاکنونی ماست. چند میلیون نفر باور دارند که اگر آژیر خطر به صدا در آید – هر چند در کلان شهرهای ایالات متحده پناهگاههایی ساخته شده است- میتوانند جان خود را حفظ کنند؟ درحالی که آنان میدانند برای رسیدن به پناهگاهها فقط پانزده دقیقه وقت خواهند داشت. نیازی نیست که آدمی هوچی باشد، تا بتوان پیشبینی کرد که هنگام تلاش برای رسیدن به ورودیهای پناهگاهها، آن هم فقط در ظرف پانزده دقیقه، بسیاری زیر دست و پای جمعیت هراسان له خواهند شد. گویا میلیونها نفر از مردم همچنان بر این باورند که پناهگاههای زیرزمینی میتوانند آنها را از شر بمبهای پنجاه یا صد مگاتُنی نجات دهند. چرا چنین باوری دارند؟ چون آنها فاقد روحیهی انتقادیاند. حال آن که اگر همین داستان را برای یک کودک پنج ساله تعریف کنیم، به احتمال بسیار آن را زیر سئوال خواهد بُرد – کودکان در این سن و سال بیشتر از بزرگسالان دارای نگرش انتقادیاند. بیشتر بزرگسالان به حد کافی “آموزش” دیدهاند که روحیهی انتقادی نداشته باشند. به همین دلیل، ایدههایی را معقول میپندارند که آشکارا مُهملاند.
منش انقلابی، افزون بر روحیهی انتقادی، با قدرت نیز رابطهی ویژهای دارد. او خیالباف نیست و میداند که قدرت میتواند فرد را مجبور، منحرف و نابود سازد. اما وی به دلیل و منظوری دیگر، رابطهی ویژهای با قدرت دارد. نزد وی، قدرت هرگز مقدس شمرده نمیشود. و هرگز وظیفه و نقش قدرت را حقیقت، اخلاق یا خیر تلقی نمیکند.
رابطهی فرد با قدرت، بی شک یکی از مهمترین مسائل امروز ماست. البته مسالهی پیش روی ما نه شناخت قدرت یا غیرواقعی و ناچیز شمردن نقش و کارکرد قدرت، بل مسالهی پیش روی ما این است که آیا قدرت مقدس است یا نه؟ آیا فرد به طور اخلاقی مجذوب قدرت میشود یا نه؟ کسی که به طور اخلاقی مجذوب قدرت میشود، هرگز روحیهی انتقادی و منش انقلابی نداشته و نخواهد داشت.
منش انقلابی توان “نه” گفتن دارد. به عبارت دیگر، او توان نافرمانی دارد. نزد وی توان نافرمانی داشتن فضیلت است. برای روشنتر شدن، بهتر آن است که آن چه را به اجمال گفتم، دقیقتر و همهجانبهتر شرح دهم: تاریخ انسان با نافرمانی آغاز شد و چه بسا با فرمانبری پایان یابد. معنای این گفته چیست؟ این که میگویم تاریخ انسان با نافرمانی آغاز شد، اشارهام به اسطورهشناسی عبری و یونانی است. در قصهی آدم و حوّا، فرمان خدا آن است که از این میوه نخورید، و انسان – یا به بیان دقیقتر و منصفانهتر، زن- توانست “نه” بگوید. زن توانست نافرمانی کند و حتا مرد را هم متقاعد کرد که در نافرمانی وی شریک شود. پیامد این نافرمانی چه بود؟ به زبان اسطوره، انسان از بهشت بیرون رانده میشود. در واقع، میتوان گفت انسان از زندگی پیشافردی، پیشاآگاهی و پیشاتاریخی، و اگر مایلید، از موقعیت پیشاانسانی بیرون رانده میشود؛ موقعیتی که میتوان آن را با زندگی جنین در زِهدان مادر مقایسه کرد. به عبارت دیگر، انسان از بهشت رانده شد و به اجبار در جادهی تاریخ گام نهاد.
به زبان اسطوره، او اجازهی بازگشت ندارد. اما در واقع، او قادر به بازگشت نیست. زیرا انسان همین که از آگاهی خویش آگاه شد، و از خود به منزلهی وجودی جدا از دیگری و طبیعت نیز آگاه شد، دیگر نمیتوانست به همآهنگی و همسازی آغازین که موقعیت زندگی پیشاآگاهیاش بود، بازگردد و از نو آغاز کند. در حقیقت، با این نخستین اقدام نافرمانی، تاریخ انسان آغاز شد و این نخستین اقدام نافرمانی، نخستین قدم در مسیر آزادی بود.
یونانیان در اساطیر خود از نَماد متفاوتی استفاده کردهاند، از نَماد پرومته. این پرومته بود که آتش را از خدایان رُبود و مرتکب گناه شد. در واقع، او با این عمل مرتکب نافرمانی شد، عملی که ارمغان آن برای انسان آتش بود، و چنین بود که تاریخ انسان یا تمدن انسان آغاز شد. از اساطیر عبرانیان و یونانیان میآموزیم که کوشش انسان و تاریخ انسان با نافرمانی آغاز شده است.
حال میتوان پرسید، چرا من میگویم چه بسا تاریخ انسان با فرمانبری پایان یابد؟ شوربختانه در این جا دیگر من اسطورهای سخن نمیگویم، بل بسیار واقعبینانه سخن میگویم. اگر جنگ هستهای در دو یا سه سال، نیمی از جمعیت انسانی را نابود سازد و جامعهی انسانی را به طور کامل به دوران بربریت پرتاب کند – یا اگر این جنگ ده سال به طول بیانجامد و سبب نابودی حیات بر روی زمین شود- این همان فرمانبری مقرر و معینی است که از آن سخن میگویم. یعنی اطاعت از فرمان شلیک، و اطاعت از ایدههایی که به عملی ساختن چنین موقعیت دیوانهواری میاندیشند.
نافرمانی مفهومی دیالکتیکی است؛ زیرا در حقیقت، هر نافرمانی فرمانبری، و هر فرمانبری نافرمانی است. معنای این گفته چیست؟ هر نافرمانی، اگر عصیانی بیمعنا و پوچ نباشد، فرمانبری از اصل دیگری است. من در برابر فرمان بُتها نافرمانم، زیرا فرمانبر خدا هستم. من از فرامین سزار سرپیچی میکنم، چون سر سپردهی خداوند هستم. یا اگر بخواهیم به زبانی غیردینی بگوییم، من فرمانبر اصول و ارزشهای وجدان خویش هستم. ممکن است من از فرمانهای دولت سرپیچی کنم، چون فرمانبر حقوق انسانی هستم. در این صورت، اگر من در جایی فرمانبرم، بدین معناست که همیشه در جایی دیگر نافرمانم. در نتیجه، مسالهی اصلی، نه فرمانبری یا نافرمانی، بل فرمانبری و نافرمانی از چه و از که است؟
از آن چه تاکنون دربارهی منش انقلابی گفتهام، میتوان به این نتیجه رسید که منش انقلابی، به معنای مورد نظر من، ضرورتا منشی مختص عرصهی سیاست نیست. یعنی، در عرصهی سیاست، دین، هنر، علم و فلسفه نیز شخصیتهایی با منش انقلابی وجود دارند. برای نمونه، بودا، مسیح، مایستر اکهارت، جیوردانو برونو، گالیله، مارکس و انگلس، اینشتاین، شوایتزر و برتراند راسل همگی شخصیتهایی با منش انقلابیاند. در واقع، حتا شما میتوانید منش انقلابی را در فردی بیابید که در هیچ یک از این عرصهها جایی ندارد؛ انسانی که “آری” او “آری” و “نه” آن “نه” باشد؛ کسی که توان دیدن و گفتن واقعیت را داشته باشد؛ درست مانند آن پسربچهی قصهی “لباسهای تازهی پادشاه” نوشتهی هانس کریستین اندرسن، که دید شاه لخت است و آن چه را دیده بود با صداقت به زبان آورد.
سدهی نوزدهم، دورانی بود که در آن شاید نافرمانی راحتتر پذیرفته میشد؛ زیرا سدهی نوزدهم، زمانی بود که اقتدار در خانواده و دولت، حضوری علنیتر داشت. از این رو، برای منش انقلابی نیز جایی وجود داشت. سدهی بیستم، اما، دورانی بسیار متفاوت است. در این سده، نظامهای صنعتی مدرن، آدمکهای سازمانی آفریدهاند. نظامی مبتنی بر دستگاههای عریض و طویل اداری که اولویتشان، کنترل کمدرد سر عملکرد آدمک سازمانی است. البته این کنترل بیشتر بر فریب و دستکاری استوار است نه زور. مدیران این دستگاههای اداری، مدعیاند که سرسپردگی در برابر فرمانهای آنها، امری ارادی و اختیاری است. آنها به ویژه با پاداش و ارضای بخشی از نیازهای مادی آدمکها، میکوشند همهی ما را قانع سازند که تصور کنیم آنچه انجام میدهیم، همان است که مایلیم انجام دهیم. آدمک سازمانی، نافرمان نیست. او حتا نمیداند فرمانبر است. او چگونه میتواند به نافرمانی بیندیشد، هنگامی که از فرمانبر بودن خود آگاه نیست؟ او فقط یکی از “پادوها” است، یکی از انبوه مردم. او “سالم و دقیق” است. او میپندارد، اندیشه و عملاش “منطقی” است؛ حتا اگر آن اندیشه و عمل، سبب مرگ خود و فرزندان و نوههایش شود. در نتیجه، برای انسان همعصر روزگار بوروکراتیک صنعتی، در مقایسه با انسان سدهی نوزدهم، پروردن منش انقلابی و نافرمان بودن بسی دشوارتر است.
ما در دورانی زندگی میکنیم که منطق ترازنامهی مالی و منطق تولید کالاها در زندگی انسانها نیز گسترش یافته است. انسانها به عدد و رقم تبدیل شدهاند، همانگونه که کالاها به عدد و رقم تبدیل شدهاند. به عبارت دیگر، انسانها و کالاها به کمیتهایی در فراشد تولید تبدیل شدهاند. تکرار و تاکید میکنم: برای کسی که حتا نمیداند فرمانبر است، نافرمانی بسیار دشوار است. به سخنی دیگر، چه کسی میتواند از ارزیابیهای حسابگر الکترونیکی اطاعت نکند؟ ما چگونه میتوانیم به فلسفهای که ایدهآلاش، همچون حسابگر الکترونیکی عمل کردن است، یعنی بدون اراده و احساس و شور، “نه” بگوییم؟
امروزه دیگر فرمانبری به منزلهی فرمانبری شناخته نمیشود، بل آن را تحت نام “عقل سلیم” و پذیرش ضرورتهای عینی جامعه، عقلانی ساختهاند. اگر در شرق و غرب، ساخت سلاحهای فوقالعاده ویرانگر ضروری پنداشته شود، چه کسی نافرمانی خواهد کرد؟ اگر همه، نه بر اساس ارادهی انسانی، بل بر پایهی ضرورتهای عینی عمل کنند، چه کسی مایل خواهد بود بگوید “نه”؟
موقعیت کنونی ما از جنبهای دیگر نیز درخور توجه است. در جامعهی صنعتی، که در بلوک غرب و شرق مانند هم بیش از پیش گسترش مییابد، فرد را با قدرت گستردهی دولت، بوروکراسی صنعتی و اتحادیههای بوروکراتیک، تا سر حد مرگ ترساندهاند؛ او نه فقط ترسیده است، بل احساس میکند به راستی فرومایه است. او دیگر “داوود” نیست که به “گولیات” “نه” بگوید. آیا این آدمک میتواند به اقتداری که نسبت به پنجاه یا صد سال پیش، هزاران برابر بزرگتر و قدرتمندتر شده است، “نه” بگوید؟ این فرد، از گردن نهادن به قدرت، وحشتزده و خوشحال است. او فرمانها را به نام و عنوان “عقل سلیم” و منطق میپذیرد و احساس نمیکند که تسلیم این فرمانهاست.
خلاصه آن که، منش انقلابی، نه مفهومی رفتاری، بل مفهومی پویا است. در این معنای منششناختی، هر کس که عبارات انقلابی ورد زباناش است و یا حتا در انقلاب شرکت کند، انقلابی نیست. انقلابی در واقع به معنای کسی است که خود را از بندهای خاک و خون، پدر و مادر و به ویژه از سرسپردگی به دولت، طبقه، نژاد، حزب و مذهب رها کرده باشد. منش انقلابی، به این دلیل که همهی احوال طبیعت انسانی را در خود تجربه کرده، انسان باور است، و با هیچ چیز انسانی بیگانه نیست. او به زندگی عشق میورزد و آن را گرامی میدارد. او گمانمند و شکآور است و به انسان ایمان دارد. شکآور است، چون به ایدهئولوژیهایی که پنهانکنندهی واقعیتهای نامطلوباند، مشکوک و بدگمان است. او به انسان ایمان دارد، چون به هستی بالقوهی انسان باور دارد، حتا اگر هنوز آن قابلیتهای نهفته، فعلیت نیافته باشند. او میتواند “نه” بگوید و نافرمان باشد، زیرا میتواند آری بگوید و از صمیم قلب از اصولی پیروی کند که از آن خویش هستند. او خوابآلود نیست، بل با هشیاری کامل از روابط فردی و اجتماعی پیرامون خویش آگاه است. او مستقل است؛ آن چه هست و آن چه دارد، بهرهی کوشش خود اوست؛ او آزاد است و بندهی هیچ کس نیست.
از این خلاصه، میتوان چنین برداشت کرد که آن چه من در وصف مفهوم منش انقلابی گفتم، بیشتر وصف سلامت روانی و بهروزی انسان است. در حقیقت، من انسان خردمند، زنده و بهنجار را توصیف کردم. مدعای من آن است که چنین افراد خردمندی، در جهانی نابخرد، چنین انسانهای رشد یافتهای در جهانی فلج شده، و چنین افراد هشیاری در جهانی خوابزده به سر میبرند – به راستی که چنین انسانهایی دارای منش انقلابیاند. هنگامی که همه هشیار باشند، دیگر به هیچ پیامآور و انقلابی نیازی نیست، در آن هنگام فقط انسانهای رشد یافته وجود خواهند داشت. البته بیشتر مردم، هرگز دارای منش انقلابی نبودهاند، اما علت آن که ما دیگر در غارها زندگی نمیکنیم، آن است که همواره افرادی با منش انقلابی در تاریخ زندگی انسان وجود داشتهاند که ما را از غارهایمان بیرون کشیدهاند. با این همه، بسیاری دیگر نیز بودهاند که وانمود میکردهاند که انقلابی هستند، اما، در واقع آنها طاغی، اقتدارطلب و یا فرصتطلبانی سیاسی بودهاند. من بر این باورم که روانشناسان، ورای همهی تفاوتهای انواع ایدهئولوژیهای سیاسی، وظیفهی مهمی در مطالعات منششناختی به عهد دارند. اما برای آن که این وظیفه به درستی انجام شود، آنها باید بکوشند برخی از ویژهگیهایی را که در این جُستار به توصیف آنها پرداختیم، در خود رشد دهند: در واقع آنها باید خود منشی انقلابی داشته باشند.
۱۹۵۷
این مقاله ترجمهای است از:
The Revolutionary Character. by Erich Fromm
http://www.angelfire.com/or/sociologyshop/rchar.html