«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
لویی آراگون – تنظیم: پوران نوایی –
«آفیش سرخ» (L’affiche rouge)، یا «دیوارکوب سرخ، اشاره به شعری است که لویی آراگون (Louis Aragon)، رماننویس و شاعر سورئالیست فرانسوی، در وصف پارتیزانهای خارجییی که در مبارزه علیه نازیها در فرانسه شرکت داشتند و به همین خاطر تیرباران شدند، سروده است. این شعر را خوانندگان مشهوری – از جمله لئو فره، خوانندهی چپ شهیر فرانسوی- خوانده و آن را به یک ترانهی جاودان تبدیل کردهاند.
زمانی که پاریس در اشغال نازیها بود و جنبش مقاومت فرانسه علیه آن مبارزه میکرد، تعداد محدودی از پارتیزانهای اسپانیایی، مجاری، لهستانی و ارمنی، همراه پارتیزانهای فرانسوی علیه نازیها مبارزه میکردند. اشغالگران نازی بعد از دستگیری این افراد، با تبلیغات وسیع آنان را تروریست و خائن به فرانسه معرفی کرده و آفیشهایی با عکس آنها روی در و دیوار خیابانها و کوچههای فرانسه میچسباندند. این آفیشها که بعدها به «آفیش سرخ» مشهور شدند، به قول آراگون «مثل لکههای خونی بر دیوارها» بودند.
بیست و دو نفر از این پارتیزانها در سال ۱۹۴۴ تیرباران شدند و چند ماه بعد یک زن نیز از آن¬ها گردن زده شد، چون مطابق قوانین آن موقع فرانسه تیرباران زنها ممنوع بود. بعد از اعدام این پارتیزانها، آفیشهای سرخ تا مدتها روی در و دیوارها مانده بود… آراگون میگوید: «در ساعات روز، عابران – به خصوص فرانسویها- توجهی به این تصاویر نمیکردند… اما شب… در ساعات حکومت نظامی، انگشتهای سرگردانی روی آفیشها مینوشت: «این افراد جانشان را به خاطر فرانسه از دست دادهاند.»
رهبر این پارتیزانهای تیرباران شده، شاعری ارمنی از دیار ایروان به نام میساک مانوکیان بود. به همین دلیل هم این گروه به نام گروه «مانوکیان» معروف شد. میساک مانوکیان با شجاعت در برابر نازیها مقاومت کرد و با نثار خون خود تبدیل به یک قهرمان ملی گشت. میساک مانوکیان نامهای در آخرین ساعات حیات خود خطاب به همسرش ملینه نوشته، که حاکی از عُمق عشق به او، زندگی و فداکاری و از خودگذشتگی این انسان والا است.
شعر «آفیش سرخ» آراگون با الهام از نامهی میساک سروده شده و در آن استادانه از برخی جملات نامهی مانوکیان استفاده شده است.
* * *
شما نه شكوه و افتخار میخواستید و نه اشك
نه ناقوس كلیسا میخواستید و نه دعای احتضار
یازده سال به سرعت گذشت، یازده سال
تنها با سلاحهایتان تامین میشدید
مرگ هیچ گاه از چشم پارتیزانها دور نمیشود
چهرههای شما دیوارهای ما را آذین كرده بود
با ریشهای سیاه در ظلمات تهدیدكننده
آفیش سرخ به یك لكه میماند
چرا كه تلفظ نامتان بسیار مشكل بود
همانجا كه میخواستند عابران را بترسانند
شاید كسی ترجیح نمیداد كه شما را فرانسوی ببیند
ولی مردم در روزهای سخت به شما چشم میدوختند
در ساعت ممنوع، انگشتهای گمنامی
روی عكس¬های شما نوشتند: «جانباختگان برای فرانسه!»
و پس از آن به دلتنگی صبحها طعم دیگری دادند.
همه جا سرد و یونیفورمها یك رنگ بود
تا در آخر فوریه، در آخرین دقایق زندگی شما
در حالیكه یكی از میان شماها به آرامی میگفت:
خوشبخت باشید، خوشا به حال كسی كه زنده میماند.
من زندگی را بدرود میگویم، بدون هیچ كینهیی به مردم آلمان
بدرود ای درد، بدرود ای خوشبختی، بدرود ای گُل سرخ
خداحافظ زندگی، خداحافظ روشنایی و باد
ملینه، تو خوشبخت باش و گاهی به من فكر كن
تو كه میروی در زیباییها منزل كنی
وقتی كه همه چیز دیرتر از «ایروان» تمام میشود.
خورشید درخشان زمستانی تپهیی را روشن میكند
كه بگوید طبیعت زیبا است و دلتنگم میكند
عدالت با گامهای پیروزی ما خواهد آمد.
ملینهی من، آه! عشق من، بینوای من
و با تو، از زندگی و فرزندت میگویم.
آنها بیست و سه نفر بودند وقتی تفنگها غریدند
بیست و سه نفر، قبل از این كه به خاك افتند قلبهایشان را دادند
بیست و سه خارجی، اما برادران ما
بیست و سه عاشق كه مرگ را به خاطر زندگی دوست داشتند!
* * *
نامهی میساک مانوکیان به ملینه
«ملینهی عزیزم، بینوای کوچولوی محبوبم، تا چند ساعت دیگر در این جهان نخواهم بود. ما در ساعت سه بعدازظهر امروز تیرباران میشویم. این مانند یک حادثهیی است که در زندگیام رُخ میدهد. باورکردنی نیست، اما با این همه میدانم دیگر هرگز تو را نخواهم دید. چه چیزی میتوانم برایت بنویسم؟ در حالی که حیرانم، اما همزمان برایم بسیار روشن است… در آستانهی پیروزی و برای رسیدن به هدف، خودم را فدا میکنم. خوشا به حال کسانی که بعد از ما زنده خواهند بود و طعم شیرین آزادی و صلح را میچشند. مطمئن هستم که خلق فرانسه و تمام مبارزان راه آزادی، خاطرات ما را گرامی خواهند داشت. در این لحظهی مرگ، تاکید میکنم هیچ کینهیی نسبت به مردم آلمان ندارم و هر کس که شایستهی هر چه بود، دریافت خواهد کرد. ولی من مخالف این هستم، که برخی از آنها – ولو این که مستحق باشند- مجازات شوند. مردم آلمان و تمام خلقها بعد از جنگ، که چندان دور نیست، در صلح و برادری زندگی خواهند کرد. خوشبختی از آن همه باد!…
تاسف عمیق من از این است، که نتوانستم تو را خوشبخت کنم. خیلی دوست داشتم فرزندی از تو به یادگار میداشتم، همان چیزی که همیشه خواست تو هم بود. خواهش میکنم برای خوشحالی من و برای این که آخرین خواست مرا جامهی عمل بپوشانی، بعد از جنگ بدون درنگ با کسی که میتواند تو را خوشبخت کند، ازدواج کن و بچهدار شو…
اگر ممکن است، خاطراتم را نزد والدینم در ارمنستان بازگویی کن. من به همراه بیست و سه نفر دیگر با افتخار و سربلندی و به عنوان مردی با وجدان آسوده میمیرم…
امروز، روزی آفتابی است. در حالی به خورشید نگاه میکنم و به زیبایی طبیعت نگاه میکنم، که همه چیز را دوست دارم و میگویم که خداحافظ زندگی و خداحافظ همهی شما!»
* * *
لویی آراگون (١٩٨٢-١٨٩٧) نویسنده و شاعر توانای فرانسوی، از یکسو به دلیل اشعار عاشقانه و از سویدیگر به خاطر عقاید سیاسیاش، پیوسته مورد توجه محافل ادبی، مردم و جریانهای چپ سیاسی فرانسه و جهان قرار داشت. دربارهی آراگون میگویند، که آثار ادبی او به ویژه بر پنجاه سال ترانهسرایی فرانسه سایه افکنده است.
آراگون فعالیت ادبی خود را در دورهای آغاز کرد، که هنر و ادب در اروپا جوششی استثنایی داشت؛ سالهای آخر جنگ اول جهانی و انقلاب روسیه، با جنبشها و گرایشهای رنگارنگ در ادبیات، هنرهای تجسمی و موسیقی همراه بود و شخصیتهای بزرگی مثل پیکاسو، آندره برتون و یا لوییس بونوئل را به هم پیوند میداد. در چنین فضایی بود که جنبش داداییسم و سپس به دنبال آن، سوررئالیسم به وجود آمد.
آراگون خیلی زود با این دو جنبش اخیر همراه شد، اما در نهایت به هیچکدام چندان دل نبست و به کمونیسم و تعهد سیاسی گرایید. از این زمان به بعد، درونمایههای سیاسی و انقلابی – کارگری در اشعار او ظاهر شد و تا اواسط دههی پنجاه ادامه یافت. از طرف دیگر، آشنایی و عشق او به یک شاعرهی روستبار، السا تریوله*، که از اقوام مایاکوفسکی بود، زندگی عاطفی و هنری او را دگرگون کرد. آراگون تا مرگ همسرش السا، در کنار وی ماند و اشعار زیادی به خاطر او سرود. این اشعار را امروزه جزو زیباترین اشعار عاشقانهی ادبیات معاصر فرانسه به شمار میآورند.
تسلط استثنایی آراگون بر میراث ادبی و شناخت شگرفی که از ظرایف فنی شعر داشت، بدون شک در خلق این آثار نقش مهمی دارند؛ اما فراتر از دغدغههای فنی، در شعرهای عاشقانهی آراگون صداقتی هست که بر دل مینشیند. ستایش السا – معشوق همیشگی که معمولا در نقش «معلم عشق» ظاهر میشود- گهگاه با ملاحظاتی کوتاه و بسیار موجز دربارهی زندگی، مرگ، دنیا و دردها و خوشیهایش همراه است که جذابیتی تاثرانگیز برای خواننده ایجاد میکند. مثلا وقتی در میانهی شعری عاشقانه میگوید: «تا بیایی زندگی را یاد بگیری، دیر شده»،
با همین ملاحظهی کوتاه و مختصر، خواننده را به فکر وا میدارد و متاثر میکند. شاید همین ایجاز و سادگی بسیار موثر، یکی از دلایلی باشد که آهنگسازان و خوانندگان و ترانهسرایان بسیاری را به فکر انداخت که شعرهای عاشقانهی آراگون را در قالب ترانه در آورند. نباید فراموش کرد، که ساختمان محکم اشعار و حضور قافیهها و وزنهای مناسب نیز مسلما کار آهنگسازان و خوانندگان و ترانهسرایان را آسانتر کرده است.
اگرچه اشعار عاشقانهی آراگون به لطف اجراهای متعدد خوانندگان بزرگ، شهرت و محبوبیتی فراگیر یافتهاند، اما شعرهای سیاسی و اجتماعی او هم از دنیای ترانه و موسیقی کنار نماندهاند. بسیاری از شعرهای سیاسی و اجتماعی آراگون هنوز کهنه نشدهاند؛ شعرهایی ماندگار با بار انسانی:
«روزی خواهد آمد
روزی نارنجی رنگ
“روزی مثل پرندهای
بر بلندترین شاخسار…»
روشن است که در این شعر بسیار معروف، آراگون به ایدئولوژی کمونیسم نظر دارد، اما هیچ واژه یا عبارت یا اصطلاحی که متعلق به زبان سیاسی و ایدئولوژیکی باشد در کُل شعر نیامده است. در همین شعر که بارها به صورت ترانه اجرا شده، آراگون از ظلم انسان به انسان و بیعدالتی هم سخن میگوید، اما باز با توسل به اشاراتی از قبیل:
«از برادران وحشیام ناامید شدهام…»
در شعری دیگر، آراگون سربازهای خسته و فرسودهی جبهههای جنگ را وصف میکند. واقعیاتی که به چشم خود در میدان سراسر توحش و وحشت جنگ اول دیده بود. اما در این شعر هم از شعار خبری نیست. توصیفها دقیقاند و در بازسازی جزییات موفق:
«بوی عرق تن،
توتون و لباس پشمی سربازها،
یا جوانهای هنرمند و پُر استعداد که بیهوده کشته میشوند،
یا سربازانی که “بدون چشم و چهره” از جبهه بازمیگردند…»
هیچ یک از این توصیفات کهنه نشدهاند. این شعر زیبا و رسای آراگون را می¬توان برای همهی جبههها و همهی جنگها همچنان خواند و همراه با شاعر از بیهودگی این همه خشونت و آدمکشی حیرت کرد.
بی سبب نیست، که حداقل از دههی پنجاه قرن گذشتهی میلادی تا این نخستین دههی قرن بیست و یکم، نه تنها حقیقت شاعرانهی آراگون کهنه نشده، که شیوهی گفتار او نیز زیبایی و سلاست خود را حفظ کرده است.
لویی آراگون در واقع پسر «غیر قانونی» یک نظامی و از صاحبمنصبان عالیرتبهی جمهوری سوم فرانسه و زنی بورژوا است. از آنجا که پدرش، به دلیل موقعیت طبقاتی و اجتماعی خود، او را به فرزندی نپذیرفت، او با مادر و مادربزرگاش زندگی میکرد. و عجیب آن که برای حفظ موقعیت خانوادگی بورژوایی مادر، او به عنوان خواهر و مادربزرگ به عنوان مادر آراگون جا زده میشدند.
وی پس از به پایان رساندن تحصیلاتاش در رشتهی پزشکی وارد بیمارستان ول دو گرس (Val-de-Grace) شد و در آنجا آندره بروتون (Andre Breton) را ملاقات کرد. با آغاز جنگ جهانی اول، این دو دوست عازم جبههی جنگ شدند. پس از پایان جنگ، آراگون به نهضت دادائیست (Dadaisme) پیوست، ولی به دلیل پوچی موجود در دادائیسم، این نهضت را ترک کرد و همراه با دوست خود، بروتون و چندی دیگر از جمله پل الوار (Paul Eluard)، مکتب سوررئالیسم (Surrealisme) را تاسیس کرد.
«ادبیات» نام مجلهای است که آراگون و بروتون و سوپو (Soupault) در این دوره منتشر میکردند و بیانیههای سوررئالیسم را در آن چاپ مینمودند. بعدها او، همچون بروتون، عضو حزب کمونیست شد.
آراگون در ۱۹۳۰ در «کنگرهی نویسندگان انقلابی مسکو» شرکت کرد. در شوروی، سوررئالیسم را محکوم کردند و آراگون، به علت علاقهمندی به کمونیسم که در آن دوره به ویژه با شوروی تداعی میشد، هیچ مخالفتی با این اقدام نکرد. این رفتار او طبعا رنجش برتون را به دنبال داشت و موجب اختلاف آن دو شد.
آراگون سوررئالیسم را چنین تعریف میکرد: «گناهی که سورئالیسم نامیده میشود، چیزی نیست جز استفاده بیرویه از تصاویر عجیب و حیرتآور، ظهور بیتعمق و ناگهانی تصاویر برای تجسم جهانی نو به منظور بررسی مجدد دنیا و رسیدن به جهانبینی جدید.»
«ماجراهای تلماک» (۱۹۲۲)، «زارع پاریس» (۱۹۲۶)، «مسافرین سلطنتی» (۱۹۴۲)، «اورلین» (۱۹۴۴)، «هفتهی مقدس» (۱۹۵۸)، «هانری ماتیس» (۱۹۷۱)، «ماجراهای ژان فوتر لابیت» (۱۹۸۶) از جمله آثار لویی آراگون هستند.
در ایران، کتابهای «نامههای تیرباران شده»، «هفتهی مقدس» و «یادگار شهیدان»، از جمله آثاری هستند، که از او به فارسی ترجمه و منتشر شدهاند.
آراگون از ژوییهی ۱۹۳۳ تا ماه می ۱۹۳۹ در كمیتهی مدیریت نشریهای با عنوان «كمون» با رومن رولان همکاری میكرد. و علاوه بر مجموعهای از اشعار، آثار مهمی نیز به نثر به وجود آورد كه مشهورترین آنها مجموعه رمانهایی است كه با عنوان كُلی «جهان واقعی» بین سالهای ۱۹۳۴ تا ۱۹۵۱ در پنج جلد منتشر شدهاند. آراگون همچنین دو كتاب دربارهی پاریس و كویهای آن دارد، كه یكی «دهقان پاریسی» نام دارد و دیگری با عنوان «محلههای زیبا» در سال ۱۹۳۶ برندهی جایزهی «تئوفراست رنودو» شد. اراگون گذشته از آن كه در این دو كتاب، زیباترین و بهترین ستایشها و تعبیرات شگرفت را پیرامون شهر پاریس، آمیخته با انتقادهایش به كار برده، دربارهی «برلین» پیش از نازیسم – كه هنوز در چنگال هیتلر گرفتار نشده بود- نیز كتابی با عنوان «شادمانیهای پایتخت» در سال ۱۹۲۳ نوشته است، كه از آثار خواندنی او محسوب میشود.
آراگون در سالهای اشغال پاریس، به اتفاق همسرش السا، در كنار دیگر افراد نهضت مقاومت فرانسه با نازیها میجنگید. او در پاییز سال ۱۹۴۱ و در بحبوحهی جنگ جهانی دوم، مجموعهی «ناكامی» را منتشر ساخت، كه از حیث سادگی و روانی و زیبایی همطراز ترانههای محلی فرانسوی است و غنیمتی شایان از فرهنگ مردمی را عرضه میکند. مجموعهی «ناکامی» از مبارزات مردم علیه اشغالگران و فرار مردم شهرها به روستاها، در ماههای می و ژوئن ۱۹۴۰، و سازش و تسلیم حكومت وقت فرانسه الهام گرفته شده و در گرماگرم مبارزه، لطافت آن همچون آب گوارایی به تشنهگان آزادی جانی تازه میبخشید.
آراگون با انتشار رمان «كمونیستها»، بین سالهای ۱۹۴۹ و ۱۹۵۱، نوع جدیدی از رمان را در گُسترهی ادبیات گنجاند. این اثر آمیزهای از یك سری گزارشهای روزنامهای، مقالهها و سخنرانیهای اعضای حزب كمونیست در قالب رمان بود. وی از سال ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۲، سمت سردبیری یك هفتهنامهی ادبی ـ هنری را پذیرفت و از ۱۹۶۰ تا ۱۹۶۵ نیز در كمیتهی مركزی حزب كمونیست فرانسه فعالیت داشت. آراگون، كه در سال ۱۹۵۷ جایزهی «صلح لنین» را دریافت كرده بود، سرانجام با محكوم كردن اقدامات استالین و سپس مداخلهی شوروی در چكسلواكی، در سال ۱۹۶۸، مورد خشم و غضب رهبران حزب كمونیست قرار گرفت. آراگون در این دوره، یك سری اشعار اتوبیوگرافیوار، نقد و اثری پیرامون تاریخ اتحاد جماهیر شوروی، و اثری تاریخی با نام «هفتهی مقدس» را به چاپ رساند، كه اثر اخیر به شرح فرار لوی هیجدهم به بروكسل به خاطر پیشروی ناپلئون به درون خاك فرانسه، در سال ۱۸۱۵، میپردازد.
«هفتهی مقدس» در برگیرندهی حوادث منتهی به استقرار ناپلئون در پاریس و فرار لویی هجدهم به انگلستان است. آراگون در حالی این حادثهی تاریخی را دستمایهی ساخت «هفتهی مقدس» قرار داده است، که خود مایل نیست آن را اثری تاریخنگارانه بداند. او در این باره میگوید: «همهی این حوادث راستین تاریخی را چنان کاویدهام، که گویی هیچ کدام از این وقایع در سال ۱۸۱۵ رُخ نداده است. سرچشمهی این حوادث در من و منحصرا در تجربهی من است. این قصه، قصه¬ی آزمون من و امروزی است.»
آراگون اما پیش و بیش از آن که نویسنده باشد، شاعر است. بیان شاعرانهی او در فصل دوازدهم «هفتهی مقدس»، هم¬زمان با اوج گرفتن داستان، قویتر و پُر رنگتر میشود. در این فصل، پس از آن که دو افسر سواره نظام، یکی از جبههی امپراتور ـ ناپلئون ـ و دیگری از جبههی پادشاه ـ لویی هجدهم ـ روبروی یکدیگر قرار میگیرند و حادثهای باعث رم کردن اسب یکی از آن دو و زمین خوردن و مصدومیت شدید او میشود، آراگون تمام قد در قامت یک شاعر ظاهر میشود: «… شانههای آفتاب، زلف درختان را نوازش خواهد کرد… گُلهای بنفش در میانهی سبزینه کمرنگ جگنها با آن جوانههای فندقی تازه رُخ نمودهاند…»
هر یک از دو افسر، در واقع، نمایندهی بخشی از فرانسه دوپاره شده بین پادشاه و امپراتوراند. از ابتکارات جالب آراگون، آن است که این دو افسر پیش از آن، در یک تابلوی نقاشی، یکی مُدل بدن و دیگری مُدل سر تصویر افسر سواره نظامی سوار بر اسب بودهاند. جملهای که افسر وفادار به پادشاه ـ و مُدل سر در آن تابلوـ هنگام سپردن پیکر دشمن مجروح خود به پزشک معالج میگوید، در واقع، اشارهای است به همین تابلو؛ «دکتر اینو عین تن خودم به دست شما میسپارم…»
در «هفتهی مقدس»، لویی آراگون هر از چند گاه، راوی را از دانای کُل به اول شخص مفرد (نویسنده) یا بالعکس تغییر میدهد. او در فصل دهم با گفتن این جمله: «ای داد و بیداد باز میخواهم کاری بکنم، که نباید کرد…»، به ذکر داستانی از زندگی خود در سال ۱۹۱۹، در سن بیست و دو سالگی، میپردازد. در آن تاریخ، او به عنوان پزشک در یکی از بخشهای اشغالی آلمان ـ توسط فرانسه ـ اقامت داشته است و از این داستان میتوان دریافت که تحولات روحی تئودور ژریکوی نقاش در خلال داستان «هفتهی مقدس»، در واقع روشن کنندهی تحولی است که لویی آراگون شاعر دادائیست و سوررئالیست را به شخصیتی سیاسی و متعهد تبدیل نموده است.
آراگون در فصل سیزدهم این اثر، نیت خود را از خلق این داستان خواندنی، حجیم و چند لایه، چنین بیان میکند: «مقصود اول من از نگارش این کتاب، آن بود که مقایسه بین دورههای غیر قابل مقایسه را بکوبم و نفی کنم. چیزی ابلهانهتر و مسخرهتر از این نیست که گذشته را از روی حال داوری و توجیه کنیم. نادرستتر و خطرناکتر از این کاری وجود ندارد… سرباز سال ۱۸۱۵ با سرباز سال ۱۹۴۰ فرق دارد. حتا اگر دورنما و آشفتگی عقبنشینی شبیه به هم باشند. چون تضادهای آن با تضادهای این فرق دارد؛ زیرا مفهوم واژهها از آن دوره به این دوره دگرگون شده است. مثلا در سال ۱۸۱۵، هنوز کاملا عادی شمرده می-شد که دست محکومی را قبل از اعدام با تبر ببرند. در آن دوره هنوز در برابر مفهوم ملیت، مفهوم دیگری وجود نداشت که با آن معارضه کند… واژهی انسانیت بی معنی بود. جنگ فقط وقتی جنایت شمرده میشد، که آن را باخته باشند و غیره.»
لویی آراگون، شاعر و رماننویس عشق و انسانیت، سرانجام در بیست و سوم دسامبر ۱۹۸۲ در سن ۸۵ سالگی، دیده از جهان فرو بست.
* * *
* لویی آراگون با السا تریوله در سال ۱۹۲۸ آشنا شد. السا تریوله که مهمترین تاثیرات ادبی را بر کار آراگون نهاد، خود نویسندهای توانا بود و در سال ۱۹۴۵ به سبب نوشتن سه رمان کوتاه، نخستین زن برندهی جایزهی «کنگور»، مهمترین جایزهی ادبی فرانسه، شد.آراگون سخت دلباختهی السا بود و آن دو تا زمان مرگ السا در سال ۱۹۷۰ در کنار هم زیستند. یکی از زیباترین عاشقانههای آراگون، شعری به نام «چشمان السا» است، که توسط نیاز یعقوبشاهی به فارسی ترجمه شده است:
«چشمان تو چنان ژرف است، كه چون خم میشوم از آن بنوشم
همهی خورشیدها را میبینم كه آمدهاند خود را در آن بنگرند
همهی نومیدان جهان خود را در چشمان تو میافكنند تا بمیرند
چشمان تو چنان ژرف است كه من در آن حافظهی خود را از دست میدهم.
…
چنین رُخ داد كه در شامگاهی زیبا، جهان درهم شكست
بر فراز صخرههایی كه ویرانگران كشتیها به آتش كشیده بودند
و من خود به چشم خویش دیدم كه بر فراز دریا میدرخشید
چشمان السا، چشمان السا، چشمان السا.»
توضیح: در دفتر بیست و هفتم «نگاه»، مه ۲۰۱۳، درج شده بود.