«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
مهدی عاطف راد –
بر زمینی لرزان از تنهایی، در روزگاری تلخ و سیاه که نان نیروی شگفت رسالت را مغلوب کرده و پبغمبران گرسنه و مفلوک از وعدهگاههای الهی میگریزند و برههای گمشده دیگر صدای هیهی چوپانها را در بهت دشتها نمیشنوند؛ در دیار تکیدهی قحطیزدهی خشکیدهای که خورشیدش سرد است و برکت از زمینهایش رفته و سبزهها به صحراهایش خشکیده و ماهیان به دریاهایش خشکیده و خاک مردگانش را دیگر به خود نمیپذیرد؛ در زمانهای که دیگر کسی به عشق نمیاندیشد و دیگر کسی به فتح نمیاندیشد و دیگر هیچکس به هیچچیز نمیاندیشد؛ در سرزمینی که راههایش ادامهی خود را در تیرگی رها میکنند، و خون بوی بنگ و افیون میدهد، و زنهای باردار نوزادهای بیسر میزایند و گاهوارهها از شرم به گورها پناه میبرند؛ در جهان بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها، در جهانی شبیه به لانههای ماران، در جهانی پُر از صدای حرکت پاهای مردمی که همچنان که تو را میبوسند در ذهن خود طناب دار تو را میبافند؛ در میان آدمهای پوک، آدمهای پوک پُر از اعتماد که دندانهایشان وقت جویدن سرود میخوانند و چشمهایشان وقت خیره شدن میدرند؛ در میان جنازههای خوشبخت، جنازههای ملول، جنازههای ساکت متفکر، جنازههای خوشبرخورد، خوشپوش، خوشخوراک؛ فروغ بینهایت تنهاست، خودش تنهاست، اتاقش تنهاست، حیاط خانهاش تنهاست، درخت حیاط خانهاش، تکدرختی تنهاست، دنیایش دنیای تنهاییست.
فروغ تنهای تنهاست، تنهاتر از یک برگ، برگی که با بار شادیهای مهجورش، در آبهای سبز تابستان آرام به سوی سرزمین مرگ، به سوی ساحل غمهای پاییزی میراند:
تنهاتر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
(در آبهای سبز تابستان)
روزهای سرد کودکی فروغ در تنهایی میگذرد. در روزهای برفی خاموش، تنها و دلتنگ از پشت شیشهی اتاق به بیرون خیره میشود و به فردای یخبندان با آن حجم سفید لیزش فکر میکند:
آن روزها رفتند
آن روزهای برفی خاموش
کز پشت شیشه، در اتاق گرم
هر دم به بیرون خیره میگشتم
پاکیزه برف من، چو کرکی نرم
آرام میبارید
بر نردبام کهنهی چوبی
بر رشتهی سُست طناب پیر
بر گیسوان کاجهای پیر
و فکر میکردم به فردا،
آه فردا-
حجم سفید لیز.
وقتی هم که برف بند میآید، افسرده در باغچه میگردد و گنجشکهای مردهاش را در پای گُلدانهای خشک یاس خاک میکند:
چون برف میخوابید
در باغچه میگشتم افسرده
در پای گُلدانهای خشک یاس
گنجشکهای مردهام را خاک میکردم.
(آن روزها)
اتاق فروغ هم تنهاست و بخشی از لحظههای تنهایی فروغ، در این اتاق کوچک که به اندازهی یک تنهایی تنگ و تاریک است، میگذرد. او اتاقش را به غرابت تنهایی تسلیم کرده است:
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم.
(ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)
در این اتاق کوچک، دل فروغ که به اندازهی یک عشق بزرگ است، به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد:
در اتاقی که به اندازهی یک تنهاییست
دل من
که به اندازهی یک عشق است
به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گُلها در گُلدان
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهی یک پنجره میخوانند.
(تولدی دیگر)
و در اتاق کوچکاش، از فرط تنهایی بیتاب است و تمام روز در آیینه گریه میکند؛ زیرا تنش در پیلهی تنهاییاش نمیگنجد:
تمام روز در آیینه گریه میکردم
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیلهی تنهاییام نمیگنجید.
(وهم سبز)
اتاق کوچک تنهایی فروغ، پنجرهای دارد که دستهای کوچک تنهایی را از بخشش شبانهی عطر ستارههای کریم سرشار میکند و میتوان از آنجا خورشید را به غربت گُلهای شمعدانی مهمان کرد، و همین یک پنجره برای فروغ کفایت میکند:
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانهی عطر ستارههای کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گُلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
(پنجره)
حیاط خانهی فروغ هم تنهاست، و در تنهایی کسالتبار خود در انتظار بارش یک ابر ناشناس خمیازه میکشد. این حیاط حوضی خالی دارد که از میان پنجرههای پریده رنگ خانهی ماهیهایش، شبها صدای سرفه میآید، و ستارههای کوچک بیتجربه از ارتفاع درختانش به خاک میافتند:
حیاط خانهی ما تنهاست
حیاط خانهی ما
در انتظار بارش یک ابر ناشناس
خمیازه میکشد
و حوض خانهی ما خالیست
ستارههای کوچک بیتجربه
از ارتفاع درختان به خاک میافتند
و از میان پنجرههای پریده رنگ خانهی ماهیها
شبها صدای سرفه میآید
حیاط خانهی ما تنهاست.
(دلم برای باغچه میسوزد)
و در این حیاط تنها، با باغچهای بیمار و در حال احتضار که قلباش زیر آفتاب ورم کرده و ذهناش دارد آرام آرام از خاطرات سبز تهی میشود، فروغ کوچک مثل دانشآموزی که درس هندسهاش را دیوانهوار دوست میدارد، تنهاست و غرق در تفکرات تنهایی:
من مثل دانشآموزی
که درس هندسهاش را
دیوانهوار دوست میدارد، تنها هستم
و فکر میکنم که باغچه را میشود به بیمارستان برد
من فکر میکنم…
من فکر میکنم…
من فکر میکنم…
(دلم برای باغچه میسوزد)
او از فرط تنهایی بی انتها و برای رها شدن از آن با ماهیها صحبت میکند و از آنها از صدای نیلبکی میپرسد که از دیار پریهای ترس و تنهایی میآید:
به من بگویید، آیا در آن اتاق بلور
که مثل مردمک چشم مردهها سرد است
و مثل آخر شبهای شهر، بسته و خلوت
صدای نیلبکی را شنیدهاید
که از دیار پریهای ترس و تنهایی
به سوی اعتماد آجری خوابگاهها
و لایلای کوکی ساعتها
و هستههای شیشهای نور پیش میآید؟
(پرسش)
فروغ در این دنیای پُر از تنهایی غرق در تفکر است و به همه چیز فکر میکند، به تنهاییها، به غارهای تنهایی که از آن بیهودگی به دنیا میآید:
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد.
(آیههای زمینی)
و به تنهایی زمین فکر میکند:
آیا زمین که زیر پای تو میلرزد
تنهاتر از تو نیست؟
(پنجره)
و به تنهایی ماه فکر میکند که در تمام طول تنهایی در مهتابی شعله میکشد و دل تنهای شب است و از فرط تنهایی در آستانهی ترکیدن در بغض طلایی رنگش است:
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش میترکید.
(تنهایی ماه)
و به شبهای تنهاییاش فکر میکند که نسیمی گیج در آسمان کوتاه دلتنگاش میچرخد و مهی خونین در کوچههای آبی رگهایش میپیچد و احساس هستی، هستی بیمار، با رعشههای روح تنهایمان در ضربههای نبض میجوشد:
شبها که میچرخد نسیمی گیج
در آسمان کوته دلتنگ
شبها که میپیچد مهی خونین
در کوچههای آبی رگها
شبها که تنهاییم
با رعشههای روحمان، تنها
در ضربههای نبض میجوشد
احساس هستی، هستی بیمار.
(در آبهای سبز تابستان)
برای او عشق هم پُرکنندهی تنهایی شبانه نیست، چون عشق هم درست مثل خود او تنهاست و از پنجرهای کوتاه به بیابانهای بیمجنون مینگرد:
– عشق؟
– تنهاست و از پنجرهای کوتاه
به بیابانهای بیمجنون مینگرد
به گذرگاهی با خاطرهای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال.
…
– برویم
– سخنی باید گفت
– جام، یا بستر، یا تنهایی، یا خواب؟
– برویم…
(در غروبی ابدی)
حتا همآغوشی شبانه هم پرکننده و پاسخگوی تنهایی شبانه نیست و نهایت آن دو قلب تنهاست و دو تنهایی بیانتها:
شب میآید
و پس از شب، تاریکی
و پس از تاریکی
چشمها، دستها
و نفسها و نفسها و نفسها…
و صدای آب
که فرو میریزد قطره قطره از شیر.
بعد دو نقطهی سرخ
از دو سیگار روشن
تیک تیک ساعت
و دو قلب
و دو تنهایی.
(جفت)
معشوق هم پر کنندهی تنهایی بیانتهایش نیست، آنگاه که با چراغهایش به کوچهی او میآید، در آن هنگام که او در آینه تنها مانده است:
تو با چراغهایت میآمدی به کوچهی ما
تو با چراغهایت میآمدی
وقتی که بچهها میرفتند
و خوشههای اقاقی میخوابیدند
و من در آینه تنها میماندم
تو با چراغهایت میآمدی…
(من از تو میمردم)
زیرا عشق غمناکش آنچنان به بیم زوال آلوده است که وقتی به معشوق مینگرد، همهی زندگیاش میلرزد، مثل این که درخت تک و تنهای سرشار از برگش را در تب زرد خزان مینگرد:
آنچنان آلودهست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیام میلرزد
چون تو را مینگرم
مثل این است که از پنجرهای
تکدرختم را، سرشار از برگ
در تب زرد خزان مینگرم.
(گذران)
این تنهایی در تمام طول زندگی فروغ و در تمام روزها و شبهای عمرش ادامه مییابد، و زندگیاش چون جویباری غریب و تنها در دنیای ساکت متروک، و در دل خانههای خالی دلگیر، آرام و پُرغرور میگذرد:
آه، چه آرام و پرغرور گذر داشت
زندگی من چو جویبار غریبی
در دل این جمعههای ساکت متروک
در دل این خانههای خالی دلگیر…
(جمعه)
و در گذار از این روزها که مثل گیاهان در تابش خورشید یکی پس از دیگری میپوسند و کوچههای گیج از عطر اقاقیها که در ازدحام پرهیاهوی خیابانهای بیبرگ گم میشوند، فروغ، آن دختر نوجوان که گونههایش را با رنگ برگهای شمعدانی سرخ میکرد، به زنی تنها تبدیل میشود:
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید میپوسند
از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها
در ازدحام پُرهیاهوی خیابانهای بیبرگ
و دختری که گونههایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد، آه
اکنون زنی تنهاست
اکنون زنی تنهاست.
(آن روزها)
و سرانجام این اوست، زنی تنها، سرشار از تنهایی بیانتها، در آستانهی فصلی سرد و در ابتدای درک هستی آلودهی زمین:
و این منم
زنی تنها
در آستانهی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلودهی زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی.
(ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد)