«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
اریک هابسبام – ترجمه: حسن مرتضوی –
در اینجا گرد آمدهایم تا پیرامون درونمایهها و مسائل مربوط به برداشت ماركسیستی از تاریخ، یکصد سال پس از مرگ ماركس، به بحث بپردازیم. این بحث را نباید جزیی از تشریفات این مراسم تلقی كرد، هرچند باید این مراسم با یادآوری نقش یگآنهی ماركس در تاریخنگاری اغاز شود. من این كار را با سه مثال آنجام خواهم داد. نخستین مثال را از زندگیام میآورم. هنگامی كه در دههی ۱۹۳۰ دآنشجوی كمبریج بودم، بسیاری از توآنمندترین زنآن و مردان جوان به حزب كمونیست پیوستند؛ اما از آنجا که این دورهای بسیار درخشان در تاریخ یك دانشگاه بسیار ممتاز بود، بسیاری از این دانشجویان عمیقا تحت تاثیر نامهای بزرگی قرار گرفتند كه شاگردانشان محسوب میشدیم. لطیفهای در میآن جوانان كمونیست رواج داشت: فیلسوفان كمونیست ویتگنشتاینی بودند، اقتصاددانان كمونیست كینزی و دانشجویان كمونیست رشتهی ادبیات مریدآن اف. ار. لیویس[۱]؛ و مورخآن؟ آنان ماركسیست بودند، چون هیچ مورخی نبود كه در كمبریج یا جای دیگری بشناسیم – البته برخی مورخان بزرگ مانند مارك بلوخ را میشناختیم و چیزهایی از آنها شنیده بودیم- كه بتواند در مقام یك استاد و منبع الهام با ماركس رقابت كند. دومین مثال کمی مشابه است. سی سال بعد، در ۱۹۶۹، سر جان هیكس، برندهی جایزهی نوبل، نظریهی تاریخ اقتصادیاش را منتشر كرد. او نوشت: «اغلب كسانی [كه مایلاند به مسیر عمومی تاریخ نظم و ترتیب بدهند] از مقولات ماركسی یا روایتی تعدیل یافته از آنها استفاده میكنند، زیرا چیزی شبیه به روایت بدیل در دسترس نیست. با این همه، شگفتانگیز است كه یكصد سال پس از انتشار داس كاپیتال… روایت دیگری ظهور نكرده است.»[۲] سومین نمونهی من مربوط به اثر برجستهی فرناند برودل، یعنی سرمایهداری و زندگی مادی، است؛ اثری كه همین عنوانش با ماركس پیوند دارد. در این اثر شكوهمند، بیش از هر نویسندهی دیگری، حتی بیش از هر نویسندهی فرانسوی، به ماركس ارجاع داده میشود. چنین تجلیلی از كشوری كه متفكران ملیاش را دستكم نمیگیرد، به خودی خود باعظمت است.
این تاثیر ماركس بر نگارش تاریخ، تحولی آشكار نیست؛ زیرا اگرچه برداشت ماتریالیستی از تاریخ هستهی ماركسیسم محسوب میشود و هر چیزی كه ماركس نوشته، آكنده از تاریخ است، خود او آن طور كه مورخان تاریخ را درك میكنند، تاریخ زیادی ننوشت. از این منظر، انگلس بیشتر مورخ محسوب میشود، آثار بیشتری نوشته كه منطقا میتوان آنها را به عنوان «تاریخ» در كتابخانهها طبقهبندی كرد. البته ماركس تاریخ خوانده و بینهایت فاضل بود؛ اما اثری كه «تاریخ» در عنوانش باشد ننوشت، مگر مجموعهای جدلی از مقالات ضدتزاری كه بعدها با عنوان تاریخ دیپلماسی پنهانی سدهی هجدهم منتشر شد[۳] كه البته یكی از كمارزشترین آثار اوست. آثار تاریخی ماركس تقریبا منحصرا شامل تحلیل سیاسی اوضاع جاری و تفسیرهای روزنامهنگارانه، تا حدی با یك پیشزمینهی تاریخی است. تحلیلهای سیاسی جاری او مانند مبارزات طبقاتی در فرانسه و هجدهم برومر لویی بناپارت به واقع برجسته هستند. نوشتههای روزنامهنگارانهی حجیم او، هرچند اهمیت یكسانی ندارند، شامل تحلیلهایی بسیار مهمی هستند ـ مقالاتش را دربارهی هند به یاد آورید- و به هر حال، نمونههایی شمرده میشوند كه نشان میدهد ماركس چگونه روش خود را در خصوص مسائل مشخص، چه دربارهی تاریخ و چه دربارهی دورهای كه از آن زمان به بعد به تاریخ بدل شده، به كار برده است؛ اما این مقالات به عنوان تاریخ نوشته نشدهاند، یعنی به همان معنای موردنظر افرادی كه مطالعهی تاریخ گذشته را وجه همت خود قرار میدهند. سرانجام بررسی ماركس دربارهی سرمایهداری شامل حجم عظیمی از مطالب تاریخی، مثالهای تاریخی و سایر موضوعاتی است كه به مورخ مربوط میشوند.
به این ترتیب، بخش بزرگی از آثار تاریخی ماركس در نوشتههای نظری و سیاسیاش ادغام شدهاند. تمامی این نوشتهها، تكوین تاریخی را در چهارچوبی کموبیش درازمدت در نظر میگیرند كه شامل كُل بازهی زمانی تكوین انسان است. آنها را باید همراه با نوشتههای دیگرش كه به دورههای كوتاهمدت یا مباحث و مسائل ویژه، یا به تاریخ جزیی رویدادها معطوف هستند، خواند. با این همه، هیچ تركیب كاملی از فرایند بالفعل تكوین تاریخی را نمیتوان نزد ماركس یافت: حتی نمیتوان به «سرمایه» همچون «تاریخ سرمایهداری تا ۱۸۶۷» پرداخت.
سه علت، دو علت كم اهمیت و یكی پُر اهمیت، وجود دارد كه چرا چنین است و چرا مورخان ماركسیست نه تنها دربارهی ماركس اظهارنظر میكنند، بلكه كاری را كه خودش نكرده بود، انجام میدهند. یكم، چنان كه میدانیم، ماركس با مشكلات زیادی برای تکمیل پروژههای خود روبرو بود. دوم، نظراتش تا زمان مرگ همچنان تكامل مییافت، گرچه در چهارچوبی كه در اواسط دههی ۱۸۴۰ تثبیت شده بود. سومین علت كه از همه مهمتر است، این است كه ماركس در آثار بالیدهی خود عامدانه تاریخ را با نظمی وارونه مطالعه میكرد و سرمایهداری را آغازگاه خود قرار داد. «انسان» كلید كالبدشناسی «میمون» بود. البته مسلما این رویهای ضدتاریخی نیست. این رویه حاكی است كه گذشته نمیتواند منحصرا یا اساسا با ملاكهای خودش درك شود: نه تنها به این دلیل كه گذشته بخشی از فرایند تاریخی است، بلكه خود فرایند تاریخی ما را قادر كرده تا به واكاوی و درك چیزهایی دربارهی آن فرایند و گذشته بپردازیم.
مثلا مفهوم كار را در نظر بگیرید كه در برداشت ماتریالیستی از تاریخ، مقولهای اساسی و مركزی است. پیش از سرمایهداری – یا پیش از ادام اسمیت، چنان كه ماركس به نحو مشخصتری میگوید- مفهوم كار به طور عام، مجزا از انواع ویژهی كار كه به لحاظ كیفی متفاوت و مقایسهناپذیر بودند، وجود نداشت. پس اگر قرار است تاریخ انسان را به معنای جهانی و درازمدت و به مثابه بهرهبرداری و دگرگونی تدریجا موثر طبیعت از سوی نوع انسان درك كنیم، آنگاه مفهوم كار اجتماعی به طور كُلی مقولهای اساسی خواهد بود. رویكرد ماركس هنوز قابل بحث است؛ چرا كه نمیتواند به ما بگوید آیا تحلیل آینده، بر مبنای تكوین تاریخی آینده، كشفیات تحلیلی قابلمقایسهای ارائه نخواهد كرد که متفكران را قادر سازد تاریخ انسان را بر اساس مفهوم تحلیلی دیگری كه اساسی باشد، بازتفسیر كنند. این شكاف بالقوهای در تحلیل است، هرچند فكر نمیكنیم چنین تكوین فرضی آینده، بتواند نقش مركزی كار در تحلیل ماركس را، دستكم برای برخی جنبههای آشكارا تعیینكنندهی تاریخ انسان، كنار بگذارد. بنا نیست ماركس را زیر سئوال ببرم، بلكه فقط برآنم نشان دهم كه رویكرد او باید بخش اعظم آنچه ارتباط مستقیمی با هدف او ندارد و مورخان علاقهمندند بدانند، كنار بگذارد – مثلا جنبههای بسیاری از گذار از فئودالیسم به سرمایهداری. این وظیفه به دوش ماركسیستهای بعدی افتاد، گرچه درست است كه فریدریش انگلس كه همیشه به «آنچه عملا اتفاق افتاده» علاقه داشت، به چنین موضوعاتی بیشتر توجه نشان میداد.
با این همه، تاثیر ماركس بر مورخان، و نه فقط مورخان ماركسیست، هم متكی است بر نظریهای عمومی (برداشت ماتریالیستی از تاریخ)، با خطوط كُلی یا اشاراتی به شكل عام تكوین تاریخی انسان از زندگی اشتراكی اولیه تا سرمایهداری، و هم بر اظهارات مشخصاش در رابطه با جنبهها، دورهها و مسائل خاص گذشته. نمیخواهم بیش از این دربارهی این موضوع آخر حرف بزنم، هرچند بینهایت تاثیرگذارند و هنوز هم میتوانند به شدت برانگیزاننده و روشنگرانه باشند. نخستین مجلد «سرمایه» شامل سه یا چهار اشارهی حاشیهای به پروتستانیسم است؛ با این همه، كُل بحث دربارهی رابطهی دین به طور عام و پروتستانیسم به طور خاص با شیوهی تولید سرمایهداری از آنها ناشی میشود. به همین منوال، سرمایه یك زیرنویس دربارهی دكارت دارد كه نظرات او (حیوانات به منزلهی ماشینها، واقعی در تضاد با نظرورزانه، فلسفه به عنوان وسیلهای برای مهار طبیعت و كمال بخشیدن به زندگی انسان) را به «دورهی صنعتی» پیوند میزند و این پرسش را مطرح میكند كه چرا اقتصاددانان قدیمی، هابز و بیكن و بعدها لاك را به عنوان فیلسوفان خود ترجیح میدادند. (دربارهی نقش خود دكارت، دادلی نورث اعتقاد داشت كه روش دكارت «اقتصاد سیاسی را از خرافات قدیمیاش رهانید».)[۴] در دههی ۱۸۹۰، غیرماركسیستها از این موضوع برای نمایش نمونهای از خلاقیت چشمگیر ماركس استفاده میكردند و حتی امروزه نیز این مطلبی است كه دستکم یك نیمسال تحصیلی میتوان به آن پرداخت؛ اما نیازی نیست هیچ کس در این گردهمایی به نبوغ ماركس یا دامنهی دانش و علائق او معتقد شود؛ باید تصدیق كرد كه بخش اعظم نوشتههای او دربارهی جنبههای خاصی از گذشته، به ویژه بازتاب دانش تاریخی موجود در زمآنهاش بود.
بحث مفصلتر دربارهی برداشت ماتریالیستی از تاریخ ارزشمند است؛ زیرا امروز نه تنها از سوی غیرماركسیستها و ضدماركسیستها، بلكه درون مارکسیسم نیز به مجادله گرفته و نقد شده است. برای نسلهای متمادی این كمترین بخش ماركسیسم بود كه زیر سئوال میرفت و به عقیدهی من به درستی هستهی مركزی آن تلقی میشد. برداشت ماتریالیستی از تاریخ كه در جریان نقد ماركس و انگلس از فلسفه و ایدئولوژی آلمانی تكوین یافت، اساسا علیه این نظر است كه «ایدهها، اندیشهها و مفاهیم هستند كه انسانها، شرایط مادی و زندگی واقعیشان را میآفرینند، تعیین میكنند و بر آن مسلط میشوند.»[۵] از ۱۸۴۶ به بعد، این برداشت اساسا ثابت باقی ماند. میتوان آن را در یك جمله كه به گونههای مختلف تكرار شده، خلاصه كرد: «اگاهی زندگی را تعیین نمیكند، بلكه زندگی است كه آگاهی را تعیین میكند.»[۶] این موضوع پیشتر در ایدئولوژی آلمانی شرح و بسط یافته بود: به این ترتیب، این برداشت از تاریخ بر شرح و تفصیل فرایند واقعی تولید – كه از تولید مادی خود زندگی آغاز میشود- و فهم شكل مراودهی مرتبط با این شیوهی تولید و آفریده شده از سوی آن یعنی جامعهی مدنی در مراحل گوناگونش، به عنوان پایهی كُل تاریخ، متكی است: توصیفاش در كنش آن به عنوان دولت، و نیز توضیح این كه چگونه همهی فراوردههای متفاوت نظری و شكلهای آگاهی، دین، فلسفه، اخلاق و مانند اینها از آن ناشی میشوند، و دنبال كردن فرایند شكلگیریشان از آن پایه؛ به این ترتیب، كُل چیزها مسلما میتواند در تمامیت خود (و بنابراین، همچنین در كُنش متقابل این جنبههای گوناگون با یكدیگر) ترسیم شود.[۷] گذرا اشاره میكنیم كه به نظر ماركس و انگلس «فرایند واقعی تولید»، فقط «تولید مادی خود زندگی» نیست، بلکه چیزی گستردهتر را در بر میگیرد. فرایند واقعی تولید بنا به صورتبندی دقیق اریك ولف، «مجموعهی پیچیدهی مناسبات متقابلا وابسته میان طبیعت، فعالیت، كار اجتماعی و سازمان اجتماعی» است.[۸] همچنین باید اشاره كنیم كه انسانها هم با دست و هم سرشان تولید میكنند.[۹]
این برداشت، تاریخ نیست بلكه راهنمایی است به تاریخ و برنامهای برای تحقیق. بار دیگر، به نقل از ایدئولوژی المآنی: هنگامی كه نظرورزی پایان مییابد و زندگی واقعی آغاز میشود، متعاقبا علم واقعی و ایجابی آغاز خواهد شد؛ شرح و توصیف فعالیت عملی، فرایند عملی تكوین انسان… هنگامی كه واقعیت توصیف میشود، فلسفهی خودكفا وسیلهی وجودی خود را از دست میدهد. در بهترین حالت، جایگاه آن را فقط جمعبندی از عامترین نتایج میگیرد، انتزاعاتی كه از مشاهدهی تكوین تاریخی انسان ناشی میشود. این انتزاعات فینفسه، جدا شده از تاریخ واقعی، هیچ ارزشی ندارند؛ فقط میتوانند در تسهیل نظم و ترتیب ماده و مصالح تاریخی به كار بروند، توالی لایههای جداگانهاش را نشآن دهند؛ اما به هیچ وجه همانند فلسفه، نسخه یا طرحوارهای برای تنظیم شسته و رفتهی دورانهای تاریخی در اختیار نمیگذارند. [۱۰]
كاملترین صورتبندی در پیشگفتار ۱۸۵۹ به «در نقد اقتصاد سیاسی» مطرح شد. البته ناگزیر باید این پرسش را مطرح كرد كه آیا میتوآن با وجود رد آن، باز هم ماركسیست باقی ماند. كاملا روشن است كه این صورتبندی بیش از حد دقیق، مستلزم شرح و تفصیل خواهد بود: ابهام اصطلاحات آن مباحثی را برانگیخته مبنی بر این كه دقیقا چه چیزی «نیروها» و چه چیزی «مناسبات اجتماعی» تولید است، چه چیزی «زیربنای اقتصادی»، «روبنا» و مانند اینها را میسازد. همچنین از همان آغاز كاملا روشن است كه چون انسانها دارای آگاهیآند، برداشت ماتریالیستی از تاریخ زیربنای تبیین تاریخی است و نه خود تبیین تاریخی. تاریخ مانند زیستشناسی نیست: انسانها تصمیم میگیرند و دربارهی آنچه رُخ داده میاندیشند. كاملا روشن نیست كه این نظر به این معنا جبرباوری است كه به ما امكان میدهد آنچه را كه به نحو اجتنابناپذیری رُخ خواهد داد، مجزا از رویههای عمومی دگرگونی تاریخ، كشف كنیم؛ زیرا تنها با بازنگری است كه مسالهی اجتنابناپذیری تاریخی میتواند قاطعانه حل و فصل شود، و حتی آن هنگام نیز این فقط یك همانگویی خواهد بود: آنچه اتفاق افتاد، اجتنابناپذیر بود؛ چون چیز دیگری اتفاق نیفتاد؛ بنابراین، احتمال رُخ دادن چیز دیگر، یك امر اكادمیك خواهد بود.
ماركس قصد داشت به طور پیشینی ثابت كند كه یك نتیجهی تاریخی معین، كمونیسم، محصول اجتنابناپذیر تكوین تاریخی است؛ اما به هیچ وجه روشن نیست كه این موضوع را بتوان با تحلیل تاریخی علمی نشان داد. از همان آغاز روشن بود كه ماتریالیسم تاریخی، جبرباوری اقتصادی نبوده است: استنتاج تمامی پدیدههای غیراقتصادی در تاریخ از پدیدههای اقتصادی خاص، ممکن نیست و نیز رویدادها یا تاریخهای خاص را نمیتوان به این معنا تعیین كرد. حتی انعطافناپذیرترین طرفداران ماتریالیسم تاریخی نیز بحثهای مفصلی را به نقش تصادف و فرد در تاریخ اختصاص دادهاند (پلخانوف)؛ و صرفنظر از نقدهای فلسفی كه بتوان بر صورتبندیهای انگلس وارد كرد، او كاملا در این نكته در واپسین نامهها به بلوك، اشمیت، اشتاركنبورگ و دیگرآن بیابهام سخن گفت. خود ماركس، در متنهای خاصی مانند «هجدهم برومر» و روزنامهنگاریهایش در دههی ۱۸۵۰، تردیدی به جا نمیگذارد كه نظراتش اساسا همین است.
در واقع، استدلال تعیینكننده دربارهی برداشت ماتریالیستی از تاریخ، معطوف به رابطهی بنیادی بین هستی اجتماعی و آگاهی است. این استدلال چندان بر ملاحظات فلسفی (نظیر «ایدهآلیسم» در مقابل «ماتریالیسم») یا حتی پرسشهای اخلاقی ـ سیاسی (نقش «ارادهی ازاد و كنش آگاهانهی انسانی چیست؟» «اگر موقعیت آماده نباشد، چگونه میتوانیم عمل كنیم؟») متكی نیست، بلكه معطوف به مسائل تجربی تاریخ تطبیقی و انسانشناسی اجتماعی است. یك استدلال نمونهوار میتوانست این باشد كه تمایز مناسبات اجتماعی تولید از ایدهها و مفاهیم (یعنی زیربنا از روبنا) ناممكن است، تا حدی به این دلیل كه خود این امر یك تمایز تاریخی گذشتهنگر است، و تا حدی نیز به این دلیل كه مناسبات اجتماعی تولید را فرهنگ و مفاهیمی میسازند كه نمیتوانند به آنها تقلیل داده شود. ایراد دیگر میتوانست این باشد كه چون یك شیوهی تولید معین با n نوع مفاهیم سازگار است، اینها را نمیتوان با تقلیلشان به «زیربنا» توضیح داد. به این ترتیب، جوامعی را میشناسیم كه زیربنای مادی یكسانی دارند، اما به نحو گستردهای به شكلهای گوناگون مناسبات اجتماعیشان، ایدئولوژی و سایر ویژگیهای روبنایی دیگر را میسازند. تا این حد، دیدگاههای انسانها دربارهی جهآن، شكلهای زندگی اجتماعیشان را تعیین میكند، دستكم تا جایی كه این دومی، اولی را تعیین میكند. بنابراین، چگونگی تعیین این دیدگاهها باید كاملا متفاوت تحلیل شود: مثلا به پیروی از لوی اشتراوس، بهعنوآن مجموعهای از گونهها در شمار محدودی از مفاهیم فكری.
اجازه دهید این مساله را كنار بگذاریم كه آیا ماركس فرهنگ را نادیده میگیرد (نظر خودم این است كه در نوشتههای تاریخی بالفعلاش، وی به شدت مخالف تقلیلگرایی اقتصادی بود). واقعیت پایهای این است كه تحلیل هر جامعهای، در هر لحظهی تكوین تاریخی، باید با تحلیل شیوهی تولیدش آغاز شود: یعنی از (الف) شكل فنی ـ اقتصادی «سوخت و ساز بین انسان و طبیعت» (ماركس)، شیوهای كه در آن انسان با ماهیت كار منطبق میشود و آن را دگرگون میكند؛ و (ب) نظم و ترتیبهای اجتماعی كه كار را بسیج و مهیا میكنند و تخصیص میدهند.
امروزه نیز چنین است. اگر بخواهیم دربارهی انگلستان یا ایتالیا در اواخر سدهی بیستم بدانیم، آشكارا باید با دگرگونیهای عظیم در شیوهی تولید آغاز كنیم كه در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ رُخ داد. در خصوص بدویترین جوامع، سازمان خویشاوندی و نظام ایدهها (كه سازمان خویشاوندی یك جنبهی آن است)، به این بستگی دارد كه آیا ما به اقتصاد گردآوری خوراك میپردازیم یا اقتصاد تولید خوراك. مثلا چنان كه ولف متذكر شد[۱۱]، منابع در اقتصاد گردآوری خوراك در دسترس گستردهی هر فردی است كه توانایی به دست آوردن آنها را داشته باشد، و در اقتصاد تولید خوراك (كشاورزی یا شبانی)، دسترسی به این منابع محدود است. این موضوع باید نه تنها اكنون، بلكه نسل پُشت نسل نیز تعریف شود.
اكنون اگرچه مفهوم زیربنا و روبنا در تعریف مجموعهای از اولویتهای تحلیلی تعیینكننده است، برداشت ماتریالیستی از تاریخ با نقد جدیتر دیگری مواجه میشود؛ زیرا ماركس نه تنها اعتقاد دارد كه شیوهی تولید، شالوده است و روبنا باید به معنای معینی با «تمایزات اساسی میان انسانها» منطبق باشد كه این شیوهی تولید متضمن آن است (یعنی مناسبات اجتماعی تولید)، بلكه نیروهای مادی تولید جامعه روند تحولی ناگزیری برای توسعه دارند. و از این رو، با مناسبات تولیدی موجود و جلوههای روبنایی نسبتا انعطافناپذیرشان در تناقض قرار میگیرند و باید از بین بروند. آنگاه چنان كه جی. ای. كوهن استدلال میكند، این روند تحولی در گستردهترین معنا فنآورانه است.
مساله این نیست كه چرا این روند باید وجود داشته باشد؛ زیرا در سراسر تاریخ جهان به منزلهی یك كُل، بیتردید تا به امروز وجود داشته است. مسالهی واقعی این است كه این روند به وضوح همگانی نیست. ما میتوانیم دلیل قانعكنندهای برای این موضوع بیابیم كه چرا بسیاری از جوامع چنین روندی را نشان نمیدهند، یا به نظر میرسد كه در نقطهی معینی متوقف شدهاند، اما این كافی نیست. ما كاملا میتوآنیم یك روند عام را مطرح كنیم كه از گردآوری خوراك به تولید خوراك (در جایی كه به دلایل محیطزیستی ممكن یا ضروری نبوده) پیشرفت كرده است، اما نمیتوانیم همین كار را برای تحولات جدید فنآوری و صنعتی شدن كه جهان را از یك و فقط یك پایهی منطقهای فتح كردهاند، انجام دهیم.
به ظاهر گره كوری به بار خواهد آمد. یا هیچ گرایش عامی وجود ندارد كه بنا به آن نیروهای مادی تولید جامعه توسعه یابند یا ورای نقطهی معینی توسعه پیدا كنند؛ در این مورد توسعهی سرمایهداری غربی باید بدون ارجاع اولیه به چنین گرایش عامی توضیح داده شود، و برداشت ماتریالیستی از تاریخ حداكثر میتواند برای توضیح نمونهای خاص به كار برده شود (گذرا متذكر میشوم كه كنار گذاردن این نظر كه انسانها پیوسته به شیوهای عمل میكنند كه گرایش به افزایش كنترل خویش بر طبیعت دارند، هم غیرواقعگرایانه و هم مولد پیچیدگیهای تاریخی چشمگیر است). یا این كه چنین گرایش تاریخی عامی وجود دارد كه در این مورد باید توضیح دهیم، چرا این گرایش در هر جایی عمل نكرده، یا حتی چرا در بسیاری موارد (مانند چین) آشكارا خلاف آن عمل كرده است. به نظر میرسد كه هیچ چیز دیگری جز اعمال قدرت، سكون یا نیروهای دیگر ساختار و روبنای اجتماعی بر زیربنای اجتماعی، نمیتوانسته حركت آن زیربنای مادی را بازایستاند.
به نظر من، این موضوع مشكلی حلنشدنی برای برداشت ماتریالیستی از تاریخ به منزلهی شیوهای برای تفسیر جهان ایجاد نمیكند. خود ماركس كه به هیچ وجه تكراستاباور نبود، توضیحی دربارهی این موضوع ارائه داد كه چرا برخی جوامع از عهد عتیق كلاسیك، از طریق فئودالیسم به سرمایهداری تحول یافتند، و نیز چرا سایر جوامع (مجموعهی وسیعی كه وی به طور تقریبی تحت عنوان شیوهی تولید آسیایی گروهبندی كرد) نتوانستند؛ اما این، مسالهی بسیار دشواری را برای برداشت ماتریالیستی از تاریخ به منزلهی شیوهی تغییر جهان مطرح میكند. هستهی استدلال ماركس این است كه انقلاب باید رُخ دهد؛ زیرا نیروهای مولد به نقطهای رسیدهاند یا باید برسند كه در آن با «پوستهی سرمایهداری» مناسبات تولید ناسازگار میشوند؛ اما اگر بتوان نشان داد كه در سایر جوامع روندی برای رشد نیروهای مادی نبوده است، یا این كه نیروی سازمان اجتماعی و روبنا، رشد آنها را كنترل، منحرف یا ممانعت کردهاند تا انقلاب به معنای پیشگفتار ۱۸۵۹ رُخ ندهد، آنگاه چرا همین امر نباید در جامعهی بورژوایی رُخ دهد؟ بیتردید این امكان وجود دارد و حتی نسبتا به سادگی ممكن است كه نمونهی تاریخی عادیتری را برای ضرورت و شاید اجتنابناپذیری دگرگونی از سرمایهداری به سوسیالیسم صورتبندی كنیم؛ اما آنگاه دو چیز بسیار مهم برای كارل ماركس و قطعا برای پیروانش (از جمله خودم) از دست خواهد رفت: (الف) این معنا كه پیروزی سوسیالیسم پایان منطقی تمام تحول تاریخی تا به امروز است؛ و (ب) این معنا كه سوسیالیسم پایان «پیشاتاریخ» را رقم میزند، از این لحاظ كه نمیتواند جامعهای «ستیزهجو» باشد و نخواهد بود.
این امر تاثیری بر ارزش مفهوم «شیوهی تولید» نمیگذارد كه پیشگفتار به عنوان «مجموع مناسبات تولیدی كه ساختار اقتصادی جامعه را میسازد و شیوهی تولید وسایل مادی زندگی را تشكیل میدهد»، تعریف میكند. مناسبات اجتماعی تولید هر چه باشند و هر كاركرد دیگری كه در جامعه داشته باشند، شیوهی تولید، ساختاری را میسازد كه شكل رشد نیروهای مولد و توزیع مازاد را تعیین میکند. و نیز این که چگونه جامعه میتواند یا نمیتواند ساختارش را تغییر دهد و چگونه در لحظات مناسب، گذار به شیوهی دیگر تولید میتواند رُخ دهد و البته رُخ خواهد داد. از طرفی دیگر، دامنهی امكانات روبنایی را نیز تعیین میكند. به طور خلاصه، شیوهی تولید پایهی درك ما از تنوع جوامع انسانی و كنشهای متقابل آنها و نیز پویشهای تاریخیشان است.
شیوهی تولید با جامعه همانند نیست. «جامعه» نظامی از مناسبات انسانی یا دقیقتر مناسبات بین گروههای انسانی است. مفهوم «شیوهی تولید» به خدمت تعیین نیروهایی درمیآید كه صفآرایی این گروهها را هدایت میكنند و میتواند به شیوههای مختلف در جوامع گوناگون، در دامنهای معین، انجام شود. آیا شیوههای تولید رشتههای تکاملیای را تشكیل میدهند كه به لحاظ زمانی یا غیر از آن مرتب شدهاند؟ به نظر میرسد كه اندك شكی وجود دارد كه خود ماركس شیوههای تولید را سازندهی رشتههایی میدآنست كه در رشد رهایی انسانها از طبیعت و كنترل آن بر نیروها و مناسبات تولید تاثیر میگذاشته است. بنا به این مجموعه ملاكها، میتوان گمان كرد كه انواع شیوههای تولید در نظمی صعودی مرتب شدهاند؛ اما با این كه برخی از شیوههای تولید را آشكارا نمیتوان مقدم بر شیوههای دیگر دانست (مثلا آنهایی كه مستلزم تولید كالا یا ماشین بخار هستند مقدم بر آنهایی كه فاقد این ویژگیاند)، فهرست ماركس از شیوههای تولید با این قصد همراه نبوده است كه یك توالی تكراستایی از لحاظ زمانی ایجاد كند. در واقع میتوان اظهار كرد كه در ابتداییترین مراحل توسعهی انسان (فرضی)، انواع شیوههای تولید، همزیستی و كنش متقابل داشتهاند.
شیوهی تولید، تجسم برنامهی خاص تولید (شیوهی تولید بر پایهی یك فنآوری خاص و تقسیم كار مولد) و نیز «مجموعهای خاص و از لحاظ تاریخی مشخص مناسبات اجتماعی است كه از طریق آن، برای بیرون كشیدن انرژی از طبیعت با ابزارها، مهارتها، سازمآن و دانش» در مرحلهی معینی از تكاملشان، كار انجام میشود، و به واسطهی آن مازاد اجتماعا تولیدشده به گردش درمیآید، توزیع میشود و برای انباشت یا مقصود معین دیگری صرف میشود. یك تاریخ ماركسیستی باید هر دو كاركرد را در نظر بگیرد.
در اینجا ضعف كتاب بدیع و مهم اریك ولف انسانشناس، «اروپا و مردمان بیتاریخ»، نهفته است. این كتاب میكوشد نشان دهد كه چگونه گسترش جهانی و پیروزی سرمایهداری بر آن دسته از جوامع پیشاسرمایهداری كه در نظام جهانی ادغام شدهاند، تاثیر گذاشته است؛ و چگونه سرمایهداری به نوبهی خود به تعبیری با لانهگزینی در كثرتی از شیوههای تولید تغییر یافت و شكل گرفت. این كتاب دربارهی پیوندهاست و نه علتها، گرچه پیوندها میتوانند برای تحلیل علتها تعیینكننده باشند. كتاب یادشده به طرز درخشانی راهی برای درك «ویژگیهای استراتژیك… تنوعپذیری جوامع متفاوت مطرح میكند – یعنی شیوههایی كه در آنها میتوانند با تماس با سرمایهداری تعدیل یابند یا نیابند.» «همچنین در ضمن راهنمایی روشن برای مناسبات بین شیوههای تولید و جوامع درون آنها و ایدئولوژیها یا «فرهنگها» فراهم میكند.»[۱۲] اما كاری كه انجام نمیدهد – یا در حقیقت مبادرت به آنجام آن نمیكندـ توضیح تغییرات پایهی مادی و تقسیم كار و از این رو دگرگونیهای شیوههای تولید است.
ولف با سه شیوهی تولید یا «خانوادههای» شیوهی تولید عمل میكند: شیوهی «نظام خویشاوندی»، شیوهی «خراجگذاری» و «شیوهی سرمایهداری.» اما با این كه وی تغییر از جوامع شكارچی و گردآورندهی خوراك به جوامع تولیدكننده را در شیوهی نظام خویشاوندی میپذیرد، شیوهی «خراجگذاری» او پیوستاری است گسترده كه هم نظامهایی كه ماركس «فئودالی» مینامید و هم آنچه «آسیایی» نامیده بود، در برمیگرفت. در همهی اینها، مازاد را اساسا گروههای حاكم كه قدرت سیاسی و نظامی خویش را اعمال میكنند، تصاحب میكنند. نكات زیادی را میتوان دربارهی این طبقهبندی گسترده كه از سمیر امین وام گرفته شده گفت، اما این ضعف مشاهده میشود كه شیوهی «خراجگذاری» آشكارا جوامعی را در مراحل بسیار متفاوت از ظرفیت تولیدی در برمیگیرد: از اربابان فئودال غربی در دوران تاریك تا امپراتوری چین؛ از اقتصادهای بدون شهر تا اقتصادهای شهری. اما این تحلیل فقط به صورت حاشیهای به این مسالهی اساسی میپردازد كه چرا، چگونه و چه زمان یکگونه از شیوهی خراجگذاری، سرمایهداری توسعه یافته را ایجاد كرد.
به طور خلاصه، تحلیل شیوههای تولید باید متكی بر مطالعهی نیروهای مادی موجود تولید باشد: یعنی مطالعهی فنآوری و سازمان آن و نیز اقتصاد؛ زیرا فراموش نكنیم كه ماركس در همان پیشگفتار كه فرازهای بعدیاش اغلب نقل میشوند، استدلال كرد كه اقتصاد سیاسی، كالبدشناسی جامعهی مدنی است. با این همه از یك جنبه، تحلیل سنتی شیوههای تولید و دگرگونیشان باید رشد كند ـ و آثار ماركسیستی جدید به واقع این كار را كرده است. دگرگونی بالفعل یك شیوهی تولید به شیوهی دیگر اغلب بر اساس ملاكهای علّی و تكراستایی درك میشده است: استدلال میشود كه درون هر شیوه، «تضادی اساسی» وجود دارد كه پویش و نیروهایی را ایجاد میکند كه در نهایت به دگرگونیاش میانجامد. به هیچ وجه روشن نیست كه این نظر از آن ماركس باشد – بهاستثنای سرمایهداری- و این بیگمان به مشكلات بزرگ و بحثهای بیپایان، به ویژه در رابطه با گذار از فئودالیسم غربی به سرمایهداری میانجامد.
ارائهی دو فرض زیر مفیدتر است. فرض اول: وجود عناصر پایهای درون شیوهی تولید که گرایش به بیثباتیاش دارند، حاكی از بالقوهگی و نه قطعیت دگرگونیاند، اما بنا به ساختار آن شیوه، حدود معینی را بر نوع دگرگونی ممكن وضع میكنند. فرض دوم: ساز و كارهایی كه منجر به دگرگونی یك شیوهی تولید به شیوهی دیگر میشوند، میتوانند به طور انحصاری ذاتی آن شیوه نباشند، بلكه از پیوستگی و كنش متقابل جوامعی پدید آیند كه به نحو متفاوتی ساخته شدهاند. در این معنا، كُل توسعه، توسعهای مختلط است. به جای جستوجوی شرایط منطقهای خاص كه منجر به تشكیل مثلا نظام ویژهی عهد عتیق كلاسیك در مدیترانه شد، یا به دگرگونی فئودالیسم به سرمایهداری در چهارچوب ملك اربابی و شهرهای اروپای غربی انجامید، باید به راههای گوناگونی بنگریم كه به پیوندگاه و تقاطعهایی انجامیدند كه در مرحلهی معینی از توسعه، این مناطق در آن قرار گرفتند.
این رویكرد – كه به نظرم كاملا با دیدگاه ماركس سازگار است و اگر لازم باشد میتوان در تایید آن منابع متنی معینی را یافت- توضیح همزیستی جوامعی كه در مسیر منتهی به سرمایهداری پیشرفت میكنند و نیز جوامعی كه تا زمان نفوذ و غلبهی سرمایهداری در آن مسیر توسعه نمییابند، آسانتر میسازد؛ اما همچنین توجه را به واقعیتی جلب میكند كه مورخان سرمایهداری آگاهی فزایندهای از آن دارند؛ این كه تكامل این نظام خود، تكاملی مختلط است: این نظام نه تنها بر مصالح از پیش موجود تکیه و از آنها بهرهبرداری و اقتباس میكند، بلكه آنها خودش را نیز شكل میدهند. تحقیق تازهای دربارهی تشكیل و رشد طبقات كارگر این نكته را روشن کرده است. در واقع، یك علت برای توضیح چرایی دگرگونیهای اجتماعی ژرف تاریخ جهان در بیست و پنج سال گذشته این است كه چنین عناصر پیشاسرمایهداری كه تاكنون اجزای اصلی فعالیت سرمایهداری بودهاند، سرانجام با توسعهی سرمایهداری چنان ریشهكن شدهاآند كه دیگر نمیتوانند آن نقش حیاتی گذشتهی خود را ایفا كنند. البته من در اینجا به خآنواده فكر میكنم.
اكنون به نمونههایی از اهمیت یگانهی ماركس برای مورخان اشاره میكنم كه در آغاز این سخنرانی از آن سخن گفته بودم. ماركس بنیاد اساسی هر مطالعهی بسنده از تاریخ باقی میماند؛ زیرا تاكنون وی به تنهایی كوشیده است رویكرد روشمندانه به تاریخ را در كُل تدوین كند و كُل فرایند تكامل اجتماعی انسان را متصور شود و توضیح دهد. از این لحاظ وی برتر از ماكس وبر است، تنها رقیب واقعی او كه نفوذی تئوریك بر مورخان دارد، و از بسیاری جنبهها مكمل و اصلاحكنندهی مهمی است. تاریخی متكی بر ماركس بدون افزودههای وبر قابل تصور خواهد بود، اما تاریخ وبری تصورناپذیر است، مگر تا جایی كه ماركس یا دستكم طرح مسالهی ماركسیستی اغازگاه قرار داده شود. پژوهش در فرایند تكامل اجتماعی انسان، به معنای آن است كه پرسشهایی به سبك ماركس مطرح میشوند، هرچند تمامی پاسخهای او پذیرفته نشوند. اگر بخواهیم به دومین پرسش مهمتر كه در پرسش نخست تلویحا نهفته بود پاسخ دهیم، همین امر صادق خواهد بود: یعنی چرا این تحول، موزون و تكراستایی نبوده و به نحو شگفتانگیزی ناموزون و مركب بوده است. تنها پاسخهای بدیلی كه تاكنون مطرح شدهاند، بر اساس تكامل زیستشناسی (مثلا زیستشناسی اجتماعی) هستند که به وضوح ناكافیاند. ماركس نه واپسین كلام، بلكه نخستین كلام را بیان كرد و ما موظفیم گفتاری كه او آغاز كرد را تداوم بخشیم.
موضوع این گفتار، ماركس و تاریخ است؛ و نقش من این نیست که پیشبینی كنم امروزه چه درونمایههای عمدهای برای مورخان ماركسیست مطرح هستند؛ از سوی دیگر نمیخواهم بحث خودم را به پایان برسانم، بدون جلب نظر به دورنمایهای كه به نظرم نیازمند توجهی فوریاند. نخستین موضوعی كه پیشتر متذكر شدم: ماهیت مختلط و مركب توسعهی هر جامعه و نظام اجتماعی، كنش متقابل آن با نظامهای دیگر و با گذشته. اگر مایلید میتوانید آن را شرح و بسط اظهارنظر معروف ماركس بدانید كه انسانها خود تاریخ خود را میسازند، اما نه آن گونه که خود میخواهند، «بلكه در شرایط داده شدهای که میراث گذشته است و خود آنان مستقیما با آن درگیرند.» دومین موضوع، طبقه و مبارزهی طبقاتی است.
ما میدانیم كه این دو مفهوم برای ماركس، دستكم در بحث تاریخ سرمایهداری، مهم و اساسی هستند؛ از سوی دیگر میدانیم كه این مفاهیم در نوشتههای ماركس تعریف دقیق و خوبی ندارند و به بحثهای بسیاری انجامیدهاند. بخش زیادی از تاریخنگاری سنتی ماركسیستی به تعمق دربارهی آن نپرداخته و در نتیجه با مشكلاتی روبرو شده است. یك مثال میآورم. «انقلاب بورژوایی» چیست؟ آیا میتوانیم «انقلاب بورژوایی» را انقلابی بدآنیم كه از سوی بورژوازی، به عنوان هدفی برای كسب قدرت علیه رژیم یا طبقات حاكم پیشینی برپا میشود كه در مقابل استقرار جامعهی بورژوایی قرار گرفتهاند؟ یا چه هنگام باید این گونه اندیشید؟ نقد كنونی تفسیرهای ماركسیستی از انقلاب انگلستان و انقلاب كبیر فرانسه كارآمد بوده است، عمدتا به این دلیل كه نشان داده چنین تصویر سنتی از بورژوازی و انقلاب بورژوایی ناكافی است. ما باید این موضوع را میدانستیم. ما به عنوان ماركسیست یا در حقیقت، به عنوآن ناظرآن واقعگرای تاریخ، از منتقدانی پیروی نخواهیم كرد كه منکر وجود چنین انقلابهایی یا انقلاب انگلستان سدهی هفدهم و انقلاب كبیر فرانسه هستند که حاكی از تغییرات بنیادین و بازجهتگیری «بورژوایی» جوامعشان بودهاند؛ اما باید با دقت بیشتری دربارهی منظورمان بیاندیشیم.
بنابراین چگونه میتوانیم تاثیر ماركس بر نوشتههای تاریخی را یكصد سال پس از مرگش جمعبندی كنیم؟ میتوانیم چهار نكتهی اساسی را متذكر شویم.
۱- تاثیر ماركس در كشورهای غیرسوسیالیستی بیشك در میآن مورخان، امروزه بیش از گذشته در طول عمرم – و خاطراتم مربوط به پنجاه سال قبل- و احتمالا بیش از هر زمان دیگری قبل از مرگش بوده است. (وضعیت در كشورهایی كه رسما خود را به ایدههایش پایبند میدانند، قابل مقایسه نیست). این موضوع را باید متذكر شد، زیرا در این لحظه دوری نسبتا گستردهای از ماركس میان روشنفكران، به ویژه در فرانسه و ایتالیا، وجود دارد. واقعیت این است كه تاثیر او را نه فقط در تعداد مورخانی باید دید كه ادعا میكنند ماركسیست هستند، هر چه هم بسیار بزرگ باشند، و در تعدادی كه اهمیت او را برای تاریخ تصدیق میكنند (مانند برودل در فرآنسه، مكتب بیلهفلد در آلمان)، بلكه در تعداد زیاد مورخان قبلا ماركسیست و اغلب برجسته، كه نام ماركس را در جهآن محترم میشمارند (مانند پوستان) باید جست. علاوه بر این، عناصر بسیاری وجود دارند كه پنجاه سال پیش، عمدتا ماركسیستها مورد تاكید قرار دادهاند و اكنون به اجزای تاریخ غالب بدل شدهاند. درست است كه این امر فقط ناشی از كارل ماركس نبوده، بلكه ماركس احتمالا عامل اصلی تاثیرگذار در «مدرنیزه كردن» نگارش تاریخ بوده است.
۲- چنان كه امروزه دستكم در اغلب كشورها نوشته و بحث شده است، تاریخ ماركسیستی، ماركس را آغازگاه خود و نه نقطهی ورود خود تلقی میكند. مقصودم این نیست كه این امر ضرورتا به معنای مخالفت با متون ماركس خواهد بود، هرچند هر جا که به لحاظ فاكتی نادرست یا منسوخ باشد، باید آمادهی چنین كاری باشیم. این موضوع آشكارا در خصوص نظراتش دربارهی جوامع شرقی یا «شیوهی تولید آسیایی» و نیز جوامع اولیه و تكاملشان صدق میکند، گرچه اغلب اوقات دیدگاههایش درخشان و ژرف است. چنان كه كتابی جدید دربارهی ماركسیسم و انسانشناسی از سوی یك انسانشناس ماركسیست متذكر میشود: «دانش ماركس و انگلس از جوامع اولیه به عنوان پایهای برای انسانشناسی مدرن بسیار ناكافی بود.»[۱۳] همچنین منظورم این نیست كه ضرورتا باید خواستار تجدیدنظر یا كنار نهادن خطوط اصلی برداشت ماتریالیستی از تاریخ شد، گرچه در صورت لزوم باید آمادهی بررسی انتقادیشان نیز بود. من شخصا نمیخواهم برداشت ماتریالیستی از تاریخ را كنار بگذارم؛ اما اكنون تاریخ ماركسیستی، در زایاترین روایت خود، از روشهای او استفاده میكند به جای آن كه دربارهی آثارش نظر بدهد – به استثنای جایی كه کاملا ارزش نظردادن داشته باشد. ما میكوشیم كاری را آنجام دهیم كه خود ماركس آنجام نداده بود.
۳- تاریخ ماركسیستی امروزه كثیر است. یك تفسیر «درست» از تاریخ، میراثی نیست كه ماركس برای ما به جا گذاشته باشد: این دیدگاه به ویژه از ۱۹۳۰ یا همین حدود، بخشی از میراث ماركسیسم شده بود، اما دیگر این رویكرد پذیرفته یا پذیرفتنی نیست، دستکم در جایی كه افراد امكان انتخاب دارند. این كثرتگرایی نقاط ضعفی نیز دارد. این ضعفها در میان افرادی كه دربارهی تاریخ نظریهپردازی میكنند بیشتر عیان است تا در میان كسانی كه آن را مینویسند؛ اما حتی این موضوع در میان دسته دوم نیز مشهود است. با این همه، صرفنظر از این كه چه فكری دربارهی سود و زیان این امر داشته باشیم، كثرتگرایی كار ماركسیستی امروزه یك واقعیت گریزناپذیر است. در حقیقت، هیچ ایرادی هم به آن وارد نیست. علم، گفتوگویی است بین نظرات متفاوت متكی بر یك روش مشترك. فقط زمانی دیگر علم تلقی نخواهد شد كه هیچ روشی برای تعیین این كه كدام یك از نظرات رقیب نادرست و كمتر زایاست، وجود نداشته باشد. متاسفانه این حالت اغلب در تاریخ رُخ میدهد و به هیچ وجه فقط منحصر به تاریخ ماركسیستی نیست.
۴- امروزه تاریخ ماركسیستی از دیگر اندیشهورزیها و پژوهشهای تاریخی جدا نیست و نیز نمیتوآند جدا باشد. این گزارهای دولبه است. از سویی، ماركسیستها دیگر نوشتههای مورخانی كه خود را ماركسیست نمیدآنند، یا در حقیقت ضدماركسیست هستند رد نمیكنند، جز به عنوان منبع مادهی خام برای كارشان. اگر اینها آثار تاریخی خوبی باشند، باید لحاظ شوند. این موضوع اما ما را از نقد و برپایی مبارزهی ایدئولوژیك علیه مورخان خوبی كه همانند ایدئولوگها عمل میكنند، باز نمیدارد. از سوی دیگر، ماركسیسم چنان جریان غالب در تاریخ را دگرگون كرده كه امروزه مشکل بتوان گفت كه اثر خاصی را یك ماركسیست نوشته یا غیرماركسیست؛ مگر این كه مولف خود موضع ایدئولوژیكش را تبلیغ كرده باشد. این موضوع هیچ جای افسوس ندارد. من چشم به راه زمآنی هستم كه هیچ کس نپرسد ایا مولفان ماركسیست هستند یا خیر؛ زیرا در این صورت ماركسیستها میتوانند از دگرگونی تاریخ به واسطهی ایدههای ماركس رضایت خاطر داشته باشند؛ اما ما با این شرایط آرمآاشهری فاصلهی زیادی داریم: مبارزات ایدئولوژیكی و سیاسی، طبقاتی و آزادیبخش سدهی بیستم به گونهای هستند كه حتی اندیشیدن به چنین چیزی غیرقابل تصور است. برای آیندهای قابل پیشبینی باید از ماركس و ماركسیسم در داخل و خارج تاریخ، علیه كسانی دفاع كنیم كه به دلایل سیاسی و ایدئولوژیكی به آن حمله میكنند. به این ترتیب، ما این گونه از تاریخ، و درک توانمندی انسان برای چگونگی دستیابی به وضعیت کنونی و نیز دستیابی به آیندهای بهتر، دفاع میكنیم.
مقالهی بالا فصل یازدهم كتاب «دربارهی تاریخ» اثر اریك هابسبام است كه حسن مرتضوی آن را ترجمه كرده و به زودی منتشر میشود.
* * *
یادداشتها:
Frank Raymond Leavis (1895ـ۱۹۷۸) منتقد ادبی تاثیرگذار بریتآنیایی اوایل سدهی بیستم ـ م.
J. R. Hicks, A Theory of Economic History (London, Oxford and New York, 1969), p. 3.
فصلهای پنجم و ششم این اثر در كتابی با عنوآن دیباچهای بر تاریخ روسیه، انتشارات اختران، ۱۳۸۳ با برگردان هوشنگ صادقی از آلمانی به فارسی برگردآنده شده است ـ م.
Quoted from Karl Marx, Capital (Harmondsworth, 1976), vol. 1, p. 513.
Karl Marx and Friedrich Engels, The German Ideology, in Collected Works (London, 1976), p. 24 (translation modified).
Ibid., p. 37.
Ibid., p. 53.
Eric R. Wolf, Europa and the People without History (Berkeley, 1983), p. 74.
Ibid., p. 75.
Marx and Engels, German Ideology, p. 37.
Wolf, Europa, pp. 91-2.
Ibid., p. 389.
Maurice Bloch, Marxism and Anthropology (Oxford, 1983), p. 172.
توضیح: این سخنرانی در كنفرآنس صدمین سالمرگ ماركس در جمهوری سن مارینو در ۱۹۸۳ ایراد و در مجلهی «نیو لفت ریویو»، شمارهی ۱۴۳ (فوریهی ۱۹۸۴)، صص. ۳۹ـ۵۰، نیز منتشر شد.
«نقد اقتصاد سیاسی»