«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
اريك هابسبام – ترجمه: فرهاد بشارت –
مقدمهى مترجم: مقالهى «ملت به مثابهى يك سنت اختراعى» نوشتهى اريك هابسبام، مورخ و متفكر ماركسيست معاصر انگليسى، است. اين مقاله براى اولين بار در سال ۱۹۸۳ در مجموعهاى تحت عنوان «اختراع سنن» منتشر شد. براى ترجمهى فارسى حاضر از متن انگليسى اين مقاله، كه جزو مجموعهى مقالاتى است كه انتشارات دانشگاه آكسفورد تحت عنوان «ناسيوناليسم» به عنوان كتاب مرجع دانشجويان دانشگاه و اهل تحقيق در سال ۱۹۹۴ منتشر كرده، استفاده شده است.
هابسبام در كتاب فوق و كتاب «ملتها و ناسيوناليسم بعد از ۱۷۸۰»، با دانش تاريخى عميق و روشى علمى و ماترياليستى از جمله ثابت مىكند كه «ملت»، پديدهاى اجتنابناپذير نبوده و بسته به احتياجات زمانى بورژوازى در اروپا و مناطق ديگر دنيا اختراع مىشود. در نوشتهى حاضر، او با دقت و ارائهى فاكتهاى كتمان نشدنى، دقايق و جزئيات اختراع ملت فرانسه و ملت آلمان توسط بورژوازى در اين كشورها را به خواننده نشان مىدهد. اين كه چگونه مردم در فرانسه و آلمان اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم توسط بورژوازى و با استفاده از انواع ابزار مندرآوردى مناسب – مانند سرود، پرچمهاى رنگارنگ، شخصيتهاى تاريخى، مجسمه و حتا اساطير و فولكلور- به قبول اين باور مجبور مىشوند كه ملتى همسرنوشت با تاريخ و هويت و مشخصاتى مشترك – و متمايز از مردم جوامع ديگر- هستند، از نكات جالب و آموختنى اين مقالهى ارزنده است.
صحت و دقت علمى نظرات اريك هابسبام، بار ديگر امروز در هيات فروپاشى ملت و كشور يوگسلاوى و اختراع گام به گام اروپاى واحد به هر ناظر عاقلى اثبات مىشود. تا آنجا كه به ايران و مردم ايران – و به خصوص كارگران و مزدبگيران جامعه- برمىگردد، لازم است بالاخره روزى آنها از خود بپرسند هويت ملى و ايرانى از كجا، چگونه، با كدام ترفندها و ابزار و توسط چه كسانى برايشان تراشيده شد و بهاى سنگينى كه كارگران و زحمتكشان جامعهی ايران بابت «همسرنوشتى ملى»، «منافع ملى»، و دست كشيدن از منافع واقعى و طبقاتىشان پرداختند را به پاى چه كس بايد بنويسند. اين مساله، امروز اهميتى چند باره پيدا كرده است. جامعه غرق در بحران اقتصادى و سياسى است و دهها ميليون كارگر و زحمتكش شاغل و بيكار در جُستوجوى راهحل يك بار ديگر از هزار سو دعوت مىشوند، كه به خاطر منافع ملى، ساختن جامعهى مدنى، كمك به سرمايهداران خُرد ملى، و… از هزار و يك مطالبهى اقتصادى و سياسى و اجتماعى به حق خود دست بردارند. وقتاش رسيده است، كه كارگر و زحمتكش و هر انسان آزادىخواه آن جامعه براى هميشه هويت ملى و همهى ملحقات آن را كنار بگذارد و در مبارزه براى خواستهها و منافع حقيقى خويش، هويت انسانى خود را بازيابد.
مطالعهى آثار اريك هابسبام در اين راه، قطعا مشكلگشا و آموزنده خواهند بود. به اين دليل، ترجمه و انتشار آثار او به زبان فارسى اهميت سياسى مهم و امروزى دارد. اريك هابسبام نامى شناخته شده و مرجع در تاريخنگارى و جامعهشناسى در اروپا و جهان است. و هر گونه ادعا و پژوهش تاريخى و سياسى در زمينهى ملت و ناسيوناليسم، بدون رجوع به آثار او در مجامع پژوهشى و جدى سياسى فاقد اعتبار لازم شناخته مىشوند. با اين همه اما، به خاطر قلت آثار ترجمه شدهاش، او براى خوانندهى فارسى زبان شناخته شده نيست. و به همين دليل هم در موردى، نظريات او دربارهى ناسيوناليسم، بدون اشاره به اسم و آثار او در اين باره، مورد كپىبردارى سطحى و سرقت سياسى – ادبى قرار گرفته است. از ميان انبوه تاليفات او مىتوان به «عصر انقلاب» (۱۹۶۲)، «راهزنها» (۱۹۶۹)، «عصر سرمايه» (۱۹۷۵)، «عصر امپراتورى» (۱۹۸۷)، «اختراع سنن» (۱۹۸۳)، و بالاخره آخرين اثرش «عصر افراطها» اشاره كرد. اميدواريم به همت مترجمين دلسوز و دورانديش، آثار هر چه بيشترى از اين متفكر براى فارسىزبانان قابل استفاده گردد.
دسامبر ۲۰۰۰
* * *
در اين رابطه بايد يك جذبه ويژهی «سنتهاى اختراعى» را براى مورخان جديد و معاصر، در همهى موارد، برجسته كرد. اين سنتها شديدا به ابداع نسبتا معاصر تاريخى – يعنى «ملت»- با همهى پديدههاى وابسته به آن – يعنى ملىگرايى، كشور ملى، سمبلهاى ملى، تاريخهاى ملى و غيره- مربوط هستند. همهى اينها ريشه در مهندسىهاى اجتماعى دارند، كه اغلب عمدى و هميشه مندرآوردى هستند. اين مساله صحت دارد، حتا اگر تنها دليل اين باشد كه نوآورى تاريخى، ابداعات تازه را ضرورى مىكنند. ملىگرايى اسرائيلى و فلسطينى، حال تداوم تاريخى يهوديان يا مسلمانان خاورميانه هر چه كه بوده باشد، مىبايست اختراع مىشدند. به اين دليل، كه خود مفهوم قلمروهاى كشورى – از نوع معمول معاصر- يك قرن پيش در منطقهى آنان به مخيله هم خطور نمىكرد و قبل از خاتمهى جنگ جهانى اول، حتا چشماندازى جدى هم تلقى نمىشد. آموزش يك زبان استاندارد ملى در مدارس و نوشتن به آن، و نه حتا صحبت كردن به آن زبان، توسط عدهاى بيش از يك دستهى كوچك نخبگان، حاصل يك دوران، با تفاوتهاى معين، اما اغلب كوتاه است. همانطور كه يك مورخ فرانسوى زبان فلمى (زبانى در بلژيك – مترجم) كاملا به درستى مشاهده و اظهار كرده است، آن زبان فلمى كه امروز در بلژيك تدريس مىشود، زبانى نيست كه مادران و مادربزرگان فلاندرها توسط آن با كودكانشان صحبت مىكردند. كوتاه سخن اين كه، اين زبان به طور استعارى – و نه واقعى- يك «زبان مادرى» است. يك تناقض كنجكاوى برانگيز، اما قابل فهم، نبايد ما را به گُمراه بكشاند. ملتهاى جديد با تمام مخلفاتشان عموما ادعا دارند كه نقطهى مقابل اشرافيت، كه ريشه در كُهنترين عهد عتيق دارد و نقطهی مقابل جوامع ساختگى – جوامع انسانىاى كه از فرط «طبيعى» بودن، به جز نفس وجودشان احتياجى به دادن تعريفى از خود نمىبينند – هستند. هر تداوم تاريخى و غيرهاى كه در مفاهيم مدرن «فرانسه» و «فرانسوى» موجود باشد – چيزى كه هيچ كس كتمانش نخواهد كرد- خود اين مفاهيم بايد حاوى يك مولفهى ساختگى و اختراعى باشند. بخش زيادى از آنچه كه به طور ابژكتيو «ملت» مدرن را مىسازد، حاوى چنين پديدههاى ساختگىاى است و با سمبلها يا روندهاى – عموما نوين- مناسب و مطابق منظور پرداخت شده (مثلا «تاريخ ملى») همراه است؛ و به همين دليل، پديدهى ملى را نمىتوان بدون توجه دقيق به «اختراع سنت» مورد بررسى قرار داد.
با اين وجود، دولت – دستكم در آن كشورهايى كه نيازش احساس مىشد- اختراع سياسى و اجتماعى سنت را به طور ظاهرى يا غيرظاهرى، رسمى يا غيررسمى، به هم مربوط كرد. اگر جامعه را از پايين نگاه كنيم، دولت به طور فزايندهاى بزرگترين صحنهاى شد، كه آن دسته فعاليتهاى حياتىاى كه زندگى انسانها را به عنوان اتباع و شهروندان تعيين مىكردند، در آن اجرا مىشدند. دولت، در حقيقت به طور فزايندهاى موجوديت مدنى انسانها را تعريف و ثبت كرد. شايد دولت تنها صحنهى منحصر به فرد نبوده باشد، اما وجود آن، مرزهاى آن، و دخالتهاى به طور روزافزون مرتب و كاوشگر آن در زندگى شهروندان، در تحليل نهايى تعيين كننده بودند. در كشورهاى توسعه يافته، «اقتصاد ملى» – كه محدودهاش توسط قلمرو يك دولت و يا توابع جزء آن تعيين مىشد- واحد پايهى توسعهى اقتصادى بود. يك تغيير در مرزهاى دولت و يا در سياستهاى آن، نتايج مهم و ماندگار براى شهروندان آن داشت. يكنواخت و استاندارد كردن مديريت و قانون در قلمرو دولت، و به خصوص آموزش دولتى، مردم را تبديل به شهروندان يك كشور خاص كرد: اگر نام يك كتاب مربوط به موضوع بحث را قرض بگيريم، اين يعنى تبديل «روستاييان به فرانسويان». دولت، چهارچوب فعاليت مشترك شهروندان – تا آن جا كه اين فعاليتها رسما مجاز شناخته مىشدند- بود. به زبان ساده، هدف اصلى سياست داخلى، تاثير گذاشتن بر يا تغيير دولت كشور مربوطه و يا سياستهاى آن بود و به طور روزافزونى شهروند معمولى از حق شركت در اين فعاليت بهرهمند مىشد. در حقيقت، سياست به معناى جديد قرن نوزدهمى آن، اساسا يك سياست فراگير ملى بود. خلاصهى كلام اين كه، به خاطر اهداف عملى، جامعه («جامعهى مدنى») و دولت – كشور كه در چهارچوب آن جامعه عمل مىكرد، به طور فزايندهاى از هم تفكيكناپذیر شدند. بنابراين، طبيعى بود كه طبقات موجود در جامعه – و به خصوص طبقهى كارگر- اجبارا هويت خويش را با جنبشها و سازمانهاى («احزاب») كشورى و ملى تداعى و عجين كنند؛ و باز هم به طور دفاكتو طبيعى بود، كه اين جنبشها و احزاب فعاليتهاى خود را به چهارچوب ملت مربوطه محدود نمايند. با اين حساب، عجيب نيست كه جنبشهايى كه تلاش بر نمايندگى يك جامعه يا «مردم» را دارند، بايد موجوديت آن جامعه يا مردم را اساسا در قالب يك كشور مستقل يا دستكم خودمختار پى بگيرند. دولت، ملت، و جامعه در هم ادغام شدند…
تا آنجا كه به اختراع و ساختن سنت برمىگردد، سه ابداع اصلى به موضوع مورد بحث مربوط هستند. اولى پيدايى يك معادل سكولار براى كليسا بود – يعنى آموزش و پرورش ابتدايى ملهم از اصول و محتواى انقلابى و جمهورىخواهانه. اين آموزش مىبايست توسط معادل سكولار كشيشان- شايد با توجه به فقرشان، آنها را بايد راهبان ناميد- يعنى آموزگاران انجام مىگرفت. شكى در اين نيست، كه اين كار حاصل اقدامى آگاهانه در اوايل جمهورى سوم بود؛ و با توجه به تمركز مشهور حكومت فرانسه، محتواى كتابهاى درسىاى كه نه فقط قرار بود روستاييان را به فرانسويان، بلكه تمام فرانسويان را به جمهورىخواهان خوب تبديل كند، با دقت انتخاب شدند. در حقيقت، نهادينه شدن خود انقلاب فرانسه در جمهورى، و توسط آن، در جزئيات (در اين كتابها – مترجم) مورد بررسى قرار گرفته شده بودند.
دومين ابداع، اختراع جشنها و مراسم عمومى بود. تاريخ آغاز مهمترين اين جشنها، يعنى روز باستيل، را مىتوان با دقت تمام سال ۱۸۸۰ دانست. اين مراسم، تظاهرات رسمى و غيررسمى و جشنهاى عمومى – مانند آتشبازى و رقص در خيابانها- را به منظور اعلام و تثبيت هر سالهى فرانسه به عنوان ملت ۱۷۸۹ (سال انقلاب كبير فرانسه – مترجم) در هم ادغام مىكرد. در اين جشنها، هر مرد و زن و كودك فرانسوى مىتوانست شركت كند. در عين حال، اين مراسم جا را براى ابراز وجود تظاهرات تودهاى رزمندهتر باز مىگذاشت؛ و البته جلوگيرى از آن هم ممكن نبود. گرايش عمومى اين مراسم، تبديل كردن ميراث انقلاب به تركيبى از نمايش شكوه و قدرت دولت و خوشگذرانى شهروندان بود. يك نمونهى كمتر دايمى اين گونه مراسم عمومى، برگزارى هر چندگاه يك بار نمايشگاههاى بينالمللى بود كه ثروتمند بودن، پيشرفت صنعتى – برج ايفل- جمهورى فرانسه را مشروعيت مىبخشيد و در عين حال تسخير مستعمرات در سرار جهان توسط آن را مورد تاكيد قرار مىداد.
سومين ابداع، توليد انبوه مجسمههاى عمومى بود… بايد توجه داشت كه جمهورى سوم – بر عكس ساير كشورها- علاقهى زيادى به ساختن ساختمانهاى عظيم، كه فرانسه كم نداشت، نشان نمىداد. البته برگزارى نمايشگاههاى بزرگ، تعداد بيشترى از اين ساختمانها را بر جاى مىگذاشت. فرانسه از نظر مجسمههاى عظيمالجثه هم كمبودى نداشت. مشخصهى اصلى اين «حرص مجسمه»ى جديد فرانسه، دموكراسى آن بود. چيزى كه به استقبال مجسمههاى يادبود خاتمهى جنگ جهانى اول (۱۹۱۸-۱۹۱۴) مىرفت. دو نوع مجسمه در تمام شهرها و روستاهاى فرانسه بر پا شد: يكى سمبل خود جمهورى – كه در هيات ماريآن، زن نيزه به دست و كلاه خود به سر- شهرت جهانى پيدا كرد و ديگرى شمايل ريشدار آن شخصيتهاى عادى محلى كه وطنپرستى هر محل، آنان را به عنوان شخصيتهاى برجستهى خود در گذشته و حال به رسميت مىشناخت. در واقع، ضمن اين كه ساختن مجسمههاى جمهورىخواهانه به صراحت تشويق مىشد، ابتكار عمل در اين باره و هزينهی ساخت و برپايى اين مجسمهها به عهدهى هر محل واگذار مىگرديد. سرمايهگذارانى كه اين بازار را مىچرخاندند، مجسمههايى مناسب بودجهى هر كمون (در فرانسه منظور شهردارى است – مترجم) از فقيرترين تا پولدارترين عرضه مىكردند. اين مجسمهها از نيمتنهى ماريآن در اندازههاى مختلف گرفته تا تنديس تمام هيكل او، و پايهى مجسمهها و تمثيلها و آزينهاى قهرمانىاى كه محلات بلندپروازتر مايل بودند بر گرد پاهاى ماريآن بنشانند را شامل مىشد. مجموعههاى گرانقيمت در ميدان جمهورى و ميدان ملت، گرانترين نمونههاى چنين مجسمههايى را نمايش مىدهند.
اين مجسمهها، ريشههاى مردمى انقلاب را – به خصوص در مناطق روستايى طرفدار آن- دنبال مىكردند و مىشود آنها را حلقهى واسط قابل رويت بين راى دهندهگان و ملت به حساب آورد. بعضى ديگر از مشخصات سنن «مندرآوردى» رسمى جمهورى سوم را مىشود اجمالا از نظر گذراند. اين سنن، به جز در موارد تجليل از شخصيتهاى مهم قديمى محلى و يا نمودهاى سياسى محلى، كارى به تاريخ نداشتند. اين امر، بخشا بىشك به اين دليل بود كه تاريخ پيشا ۱۷۸۹، شايد به جز در مورد «نياكان باستانى ما»، كليسا و اشرافيت را به ياد مىآورد؛ و بخشا به اين دليل كه تاريخ پسا ۱۷۸۹، بيشتر يك نيروى تفرقهافكنانه بود تا متحد كننده. هر نحله – شايد بهتر است گفته شود درجه – از جمهورىخواهى قهرمانان و تبهكاران مربوط به خود را در آرام گاه انقلابى داشت. اين را تاريخنويسى انقلاب فرانسه نشان مىدهد. اختلافات جزيى در بر پا كردن مجسمهى روبسپير، يا ميرابو، يا دانتون، ابراز مىشد. جمهورى فرانسه – برعكس ايالات متحده آمريكا و كشورهاى آمريكاى لاتين- از فرهنگ «نياكان بنيانگذار» طفره رفت. جمهورى فرانسه، سمبلهاى عمومى را ترجيح مىداد و حتا روى تمبرهاى پستى خود، تا سالها بعد از ۱۹۱۴، از سوژههايى كه اشاره به گذشتهى ملى داشتند، استفاده نكرد؛ علىرغم اين كه اغلب كشورهاى اروپايى (به استثناى بريتانيا و اسكانديناوى) جذبهى اين گونه سوژهها را از اواسط دههى ۱۸۹۰ كشف كرده بودند. سمبلهاى جمهورى فرانسه قليل بودند. اينها عبارت بودند از نشان سه رنگ (كه با حضور در حمايل شهرداران، دموكراتيزه و فراگير شده و در هر ازدواج مدنى و مراسم ديگر حاضر بود)، حروف مخفف جمهوريت (RF) و شعارهاى جمهوريت (آزادى، برابرى، برادرى)، سرود مارسى، سمبل جمهورى و خود آزادى، كه به نظر مىرسد در سالهاى آخر جمهورى دوم شكل گرفته باشد و بالاخره ماريآن. لازم است توجه كنيم، كه جمهورى سوم تمايل زيادى براى مراسم ويژهى مندرآوردى مانند «درخت آزادى»، «الههی منطق»، و فستيوالهاى ديگر كه مشخصهى جمهورى اول بود، نداشت. قرار نبود كه هيچ روز رسمى ملىاى به جز چهاردهم ژوئيه (روز انقلاب كبير فرانسه – مترجم) وجود داشته باشد. قرار نبود كه هيچ رژه و مراسم و بسيج رسمى عموم شهروندان، كه در رژيمهاى تودهاى قرن بيستم و حتا ايالات متحده آمريكا مرسوم است، راه بيافتد؛ در عوض قرار بود كه جاى آن، «جمهورىخواهانه» كردن سادهى شكوه و قدرت به رسميت شناخته شدهی دولت – يعنى اونيفورمها، رژه، گروههاى اركستر رسمى، پرچما و غيره- بنشيند.
امپراتورى دوم آلمان، يك مورد كاملا متفاوت جالب را نشان مىدهد. به خصوص اين كه چند تا از تمهاى اختراعى سنت جمهورىخواهى فرانسه در خود قابل تشخيص هستند. مسالهى اصلى سياسى آلمان، دو گانه بود. مشكل اول اين بود، كه براى اتحاد نوع بيسماركى (اتحاد پروس و آلمان كوچك) كه فاقد چنين مشروعيتى بود، چگونه يك مشروعيت تاريخى فراهم آورند. و مشكل دوم اين بود، كه با آن انبوه راى دهندهگان دموكراسى (مثلا طرفداران آلمان بزرگ، جماعت ضد پروس، كاتوليكها و بيش از همه سوسيال دموكراتها) كه راهحل ديگرى را احتمالا ترجيح مىدادند، چه رفتارى بشود. به نظر نمىرسد كه بيسمارك خود، به جز طراحى يك پرچم سه رنگ كه رنگهاى سياه و سفيد پروسى را با سه رنگ ملىگرا و ليبرال – كه بيسمارك قصد ضميمه كردنش را داشت (۱۸۶۶)- تركيب مىكرد، اهميت زيادى به سمبليسم مىداد. پرچم سياه – سفيد – قرمز امپراتورى، فاقد هر گونه سابقهى تاريخى بود. نسخهى بيسمارك براى ثبات سياسى سادهتر بود: جلب حمايت بورژوازى (عمدتا ليبرال) از طريق انجام برنامهى آن، آن قدر كه تفوق سلطنت، ارتش و اشرافيت پروس به خطر نيافتد؛ بهرهبردارى از اختلافات موجود بين انواع مختلف اپوزيسيون و تا حد ممكن محروم كردن دموكراسى سياسى از تاثيرگذارى بر تصميمات حكومت. به نظر مىرسد، كه گروههاى آشتىناپذير كه نمىشد در آنها تفرقه انداخت – عمدتا كاتوليكها و به خصوص سوسيال دموكراتهاى پسا لاسال- او را به نوعى دچار شكست كردند. در حقيقت، او در تقابل رو در رو با هر دوى آنان شكست خورد. اين گمان به آدم دست مىدهد، كه اين ناسيوناليست محافظهكار امل، هر قدر هم كه در هنر مانور سياسى باهوش بوده باشد، هيچ وقت نتوانست مشكلات دموكراسى سياسى را – در تمايز با سياستهاى نخبگان- حل كند. به اين دليل، اختراع سنن امپراتورى آلمان مقدمتا در دورهى حكومت ويليام دوم انجام گرفت. اهداف آن عمدتا دو گانه بود: ايجاد پيوستگى بين امپراتورىهاى اول و دوم آلمان، يا اگر كُلىتر بگوييم، تثبيت امپراتورى نوين به مثابه تحقق آمال سكولار ملى مردم آلمان؛ و تاكيد بر آن تجربهى تاريخىاى كه پروس را با بقيهی آلمان در ساختمان امپراتورى نوين، در سال ۱۸۷۱، به هم پيوند مىداد. رسيدن به هر دوى اين اهداف، به نوبهى خود نيازمند ادغام تاريخ پروس و آلمان بود؛ چيزى كه مورخين وطنپرست دربارهى (عمدتا Treitschke) مدتها برايش وقت صرف كرده بودند. مشكل عمده در راه رسيدن به اين اهداف، تاريخ امپراتورى مقدس رومى ملت آلمان بود، كه نمىشد به آسانى آن را در نوعى قالب ملىگرايى نوع قرن نوزدهمى ريخت؛ و ثانيا اين كه، اين تاريخ نشان نمىداد كه راهحل سال ۱۸۷۱، از نظر تاريخى اجتنابناپذير و يا حتا محتمل باشد. اين تاريخ را فقط به دو وسيله مىشد به يك ملىگرايى نوين ربط داد. يكم: با ايدهى يك دشمن سكولار ملى كه مردم آلمان در تقابل با آن، اتحاد خودشان را تعريف كرده و تلاش مىكردند به اتحاد در قالب يك كشور برسند. دوم: ايدهى استيلا يا برترى فرهنگى، سياسى و نظامى، كه ملت آلمان پراكنده در مناطق وسيعى از كشورهاى ديگر – عمدتا اروپاى مركزى و شرقى- با توسل به آن مىتوانستند خواستار حق اتحاد در يك كشور واحد بزرگ آلمان بشوند. مفهوم دوم چيزى نبود، كه امپراتورى پروس – به خصوص آلمان كوچك- بتواند مورد تاكيد قرار دهد. هر چند كه خود پروس، همانطور كه از اسماش برمىآيد، از نظر تاريخى عمدتا با گسترش به مناطق اسلوانيك و بالتيك – كه خارج قلمرو امپراتورى مقدس روم قرار داشتند- ساخته شده بود.
ساختمانها و مجسمهها قابل رويتترين شكل ايجاد يك تفسير جديد از تاريخ آلمان، يا بهتر است گفته شود ادغامى بين «سنت اختراعى» پيشا ۱۸۴۸ ملىگرايى آلمانى و رژيم جديد، بودند. قوىترين اين سمبلها، آنهايى بودند كه اين ادغام در آنها به وجود آمده بود. از اين جا بود كه جنبش تودهاى ورزشكاران آلمانى، ليبرالها و طرفداران آلمان بزرگ تا سالهاى ۱۸۶۰، بيسماركيستها بعد از ۱۸۶۶، و بالاخره پان – ژرمن و ضد يهودها، سه مجسمه – كه مرجع الهامشان اساسا دولتى نبود- را در مركز توجه خود قرار دادند. مجسمهى يادبود Arminius the Cheruscan، كه در جنگل Teutoburg قرار دارد (پيشتر اين مجسمه در سالهاى بين ۱۸۳۸-۱۸۴۶ ساخته شده بود و در سال ۱۸۷۵ رسما پردهبردارى شد)؛ مجسمه Niederwald در بالاى راين، كه اتحاد آلمان در سال ۱۸۷۱ را مورد تجليل قرار مىدهد (ساخت سالهاى بين ۱۸۷۷ تا ۱۸۸۳)؛ و يادوارهی صدمين سالگرد نبرد لايپزيگ، كه ساختناش در سال ۱۸۹۴ توسط نهادى به نام «اتحاد ميهنپرستان آلمان براى برپايى يادوارهای به مناسبت نبرد مردم در لايپزيگ» آغاز شد و در سال ۱۹۱۳ رسما پردهبردارى گرديد. از طرف ديگر به نظر مىرسد، كه اين نهاد هيچ علاقهاى به پيشنهاد دادن اين يادواره به ويليام اول در كوه Kyffhauser، در نقطهاى كه افسانههاى فولكلور ادعا مىكردند كه امپراتور فردريك بارباروسا مجددا ظهور خواهد كرد، نشان نداده است. همين طور، آنها علاقهای به تبديل آن به يك سمبل ملى (۶-۱۸۹۰) ابراز نكردند و هيچ اشتياق ويژهاى به ساختن يادوارهاى براى ويليام اول و آلمان در محل تلاقى رودخانههاى راين و موزل (مشهور به Deutches Eck يا «گوشهی آلمان») كه هدفاش تقابل با ادعاهاى ارضى فرانسه بر كرانهى چپ رودخانهی راين بود، نشان ندادند.
اين گونه نوسانات به كنار، اكثر بناها و مجسمههايى كه در اين دوره در آلمان بر پا شدند، به طور چشمگيرى بزرگ بودند و براى معماران و مجسمهسازان حريص و ماهرشان ثروت زيادى به همراه آوردند. از ميان آنهايى كه فقط در دههى ۱۸۹۰ ساخته يا نقشهىشان ريخته شد، مىتوانيم اشاره كنيم به ساختمان جديد پارلمان، رايشتاگ، (۱۸۹۴-۱۸۸۴) با آن تصاوير تاريخى استادانه در نماى ساختمان، يادوارهىKyffhauser (۱۸۹۰-۶) كه قبلا به آن اشاره كرديم؛ يادوارهى ويليام اول، كه به روشنى پدر رسمى كشور شناخته مىشود (۷-۱۸۹۰)؛ مجسمهى ويليام اول در orta Westfalica (1892)؛ مجسمه ويليام اول درDeutsches Eck (۱۸۹۴-۷)؛ ساختمان بى نظير Valhalla شاهزادههاى Hohenzollern در «جادهى پيروزى» در برلين (۱۹۰۱- ۱۸۹۶)؛ مجموعهاى از مجسمههاى ويليام اول در شهرهاى آلمان، دورتموند ۱۸۹۴، ويسبادن ۱۸۹۴، پرنزلاو ۱۸۹۸، هامبورگ ۱۹۰۳، هال ۱۹۰۱؛ و كمى بعدتر يك سرى مجسمههاى بيسمارك، كه در بين ملىگرايان از حمايت واقعى بيشترى برخوردار بود. پردهبردارى از يكى از اين مجسمهها، فرصتى شد براى استفاده از سوژههاى تاريخى در تمبرهاى پستى امپراتورى (۱۸۹۹).
اين گسترش معمارى و مجسمهسازى، دو نكته را توضيح مىدهد. اولى مربوط به انتخاب يك سمبل ملى است. دو سمبل از اين دست موجود بودند. يك «ژرمانياى» گنگ، ولى به اندازهى كافى نظامى كه هيچ نقش قابل ملاحظهاى در مجسمهها ايفا نكرد، اما از همان ابتدا كرارا در تمبرهاى پستى سر و كلهاش پيدا شد؛ چرا كه هيچ شمايل سلطنتىاى هنوز نمىتوانست سمبل تمامى آلمان باشد. و ديگرى تصوير «ميكل دويچ» است، كه در واقع نقشى درجهی دو در يادوارههاى بيسمارك بازى مىكرد. او جزو نادر سمبلها و نشانههاى ملت، نه به عنوان كشور يا دولت، بلكه به عنوان «مردم» بود كه به زبان سياسى عاميانهى كارتونيستهاى قرن نوزدهم جانى تازه دميد و تمايل اين بود، كه سمبلى از كاراكتر ملى آلمانها – آن طور كه آحاد ملت خود را مىشناختند- بشود. چيزى شبيه John Bull و يانكى ريشبزى آمريكا، و نه ماريآن فرانسه كه سمبل جمهورى بود. مبدا و تاريخ اوليهى آنها ناروشن است، هر چند كه مانند مورد سرود ملى به احتمال بسيار بايست در بريتانياى قرن هجدهم اين مبدا را يافت. يك نكته در مورد «ميكل دويچ» اين است كه تصوير او، قيافهى معصوم و سادهی آلمانىها را كه مورد سوء استفادهى خارجىهاى زيرك قرار مىگرفت، در نظر مجسم مىكرد و همچنين آن قدرت فيزيكىاى كه آلمانىها مىتوانستند بالاخره براى دفع شرارتها و تجاوزات خارجيان بسيج كنند. «ميكل» به نظر مىرسد، كه يك سمبل و تصوير اساسا ضد خارجى بوده باشد.
نكتهی بعدى اهميت تام اتحاد نوع بيسماركى آلمان است، كه تنها تجربهى تاريخى ملى مشترك شهروندان امپراتورى نوين مىتوانست به حساب بيايد. تمام تصورات پيش از امپراتورى نوين، آلمان و يا اتحاد آلمان را به نحوى از انحا «آلمان بزرگ» مجسم مىكرد؛ و در اين تجربه، جنگ فرانسه – آلمان نقشى محورى داشت. تا آنجا كه آلمان يك سنت «ملى» كم عمر داشت، اين سنت با سه اسم تداعى مىشد: بيسمارك، ويليام اول، و سدان. اين را مىشود به روشنى در مراسم و آداب و رسومى كه باز هم عمدتا در دوران ويليام دوم اختراع شدند، ديد. دفتر وقايعنگارى يك استاديوم ورزشى حاكى از برگزارى بيش از ده جشن در فاصلهى بين اوت ۱۸۹۵ و مارس ۱۸۹۶ به مناسبت بيست و پنجمين سالگرد جنگ فرانسه و پروس، از جمله يادآورى نبردهاى مختلف در اين جنگ، سالگرد تولد امپراتور، مراسم رسمى تحويل پرترهی يك شاهزادهی دربار، چراغانى و سخنرانىها در مورد جنگ سال ۱-۱۸۷۰، دربارهى نضج گرفتن افكار توسعه طلبانهى سلطنتى در دوران جنگ، خصوصيات سلسلهى هوهنزولرن و غيره بود.
توضيح جزئيات يكى از اين جشنها مىتواند به تشريح ماهيت آنها كمك كند. پسربچهها در حضور والدين و دوستان در حالى كه سرود «دفاع از راين» (اين، آن «ترانهى ملى»اى است، كه به وضوح دشمنى با فرانسه را تداعى مىكند و جالب است كه نه سرود ملى پروس بوده و نه سرود ملى آلمان) وارد صحن مدرسه مىشوند. آنها روبروى نمايندگان هر كلاس كه پرچمهايى مزين به برگ بلوط – كه با پول جمعآورى شده در هر كلاس خريدارى شده بود- به صف مىايستند (درخت بلوط، فولكلور مردم تيرهى ژرمانيك، ملىگرايى و خصايل نظامى را در آلمان تداعى مىكند – تصوير برگ بلوط در زمان هيتلر بر عالىترين مدال نظامى حك شده بود…). ارشد دانشآموزان اين پرچمها را به مدير مدرسه تقديم مىكند و مدير هم طى سخنرانى خطاب به جمع در مورد روزهاى با شكوه دوران ويليام اول صحبت كرده و از حضار مىخواهد، كه به افتخار امپراتور و ملكه سه دفعه هورا بكشند. سپس، پسربچهها زير پرچمها رژه مىروند. قبل از كاشتن يك درخت «بلوط سلطنتى»، مدير مدرسه سخنرانى ديگرى ايراد مىكند و سپس گروه كر بچهها مىوانند. جشن با گردشى در Grunewald به پايان مىرسد. همهى اين مراسم، تازه پيشدرآمدى به جشن اصلى سدان (Sedan) و در واقع خاتمهى سال تحصيلى بود، كه با تجمعات عبادى و مذهبى و غيرمذهبى همراه مىشد. همان سال يك فرمان شاهانه، آغاز ساختمان «جادهی پيروزى» (Siegesallee) را اعلام كرد. جادهى پيروزى قرار بود پيوندى با بيست و پنجمين سالگرد جنگ فرانسه – پروس باشد، كه نشانى قلمداد مىشد از رستاخيز «يك تنهى» مردم آلمان، كه در پاسخ به «فراخوان شاهزادههاى خود»، «تجاوز خارجى را دفع كرده و به اتحاد سرزمين پدرى و بازسازى رايش در جنگهاى پيروزمند دست يافتند.»(تاکید از نويسنده است.) «جادهى پيروزى»، قرار بود كه شاهزادههاى هوهنزولرن را از زمان Margraves of Brandenburg تا زمان حاضر تداعى كند.
مقايسهاى بين اختراعات فرانسوى و آلمانى، نكتهى جالبى در خود دارد. هر دوى آنها بر اتفاقاتى كه به بنيانگذارى رژيم جديد منتهى شد، تاكيد دارند. انقلاب فرانسه در گنگترين و كم جنجالترين لحظهى خود (باستيل) و جنگ فرانسه – پروس. با اين تنها تفاوت رجوع تاريخى: جمهورى فرانسه همان قدر به وضوح از نگاه به گذشته اجتناب كرد، كه امپراتورى آلمان خود را در آن غرق كرد. از آنجا كه انقلاب، واقعيت، ماهيت و مرزهاى ملت فرانسه و ميهنپرستى آن را تعيين كرده بود، جمهورى فرانسه فقط لازم داشت كه آنها را با توسل به چند سمبل مشخص (ماريآن، پرچم سه رنگ، سرود مارسى و غيره) در خاطرهى شهروندان خود زنده كند. البته بعضا لازم مىشد، كه جمهورى اين سمبلها را با كمى توضيحات ايدئولوژيك به شهروندان فقيرتر خود دربارهى فوايد روشن و بعضا تئوريك شعار «آزادى، برابرى و برادرى» تكميل كند. از آنجا كه مردم آلمان تا قبل از ۱۸۷۱، فاقد هر نوع تعريف يا اتحاد سياسى بودند، و رابطهى آنها با امپراتورى نوين – كه بخشهاى وسيعى از اين مردم را شامل نمىشد- گنگ بود، هويتدهى ايدئولوژيك يا سمبليك مىبايست پيچيدهتر و جز در مورد نقش سلسلهى هوهنزولرن، ارتش و دولت، كمتر دقيق باشد. نشانههاى مختلف كه طيفى از ميتولوژى و فولكلور (بلوط آلمان، امپراتور فردريك بارباروسا) تا كليشههاى كوتاه كارتونى، كه ملت را به اعتبار وجود دشمنانش تعريف مىكرد، از اينجا مىآيد. مثل بسيارى از «»خلقهاى» آزاد شده، «آلمان» را هم راحتتر مىشد در تقابل با دشمنانش تعريف كرد تا هر روش ديگر.
* * *
(سرمقالهى: «اختراع سنتها» و «توليد انبوه سنتها: اروپا ۱۸۷۰-۱۹۱۴، در كتاب «اختراع سنت»، ويراستاران اريك هابسبام و ترنس رنجر، انتشارات دانشگاه كمبريج، كمبريج ۱۹۸۳، صفحات ۱۴-۱۳، ۵-۲۶۴، ۸-۲۷۱)
Introduction: “Inventing Traditions”, and “Mass roducing Traditions: Europe, 0781_4191”, in The Invention of Tradition, ed. Eric Hobsbawn and Terence Ranger (CU, Cambridge, 3891) 31-41, 462-5, 172-8
توضیح: در دفتر هفتم «نگاه»، ژانویه ۲۰۰۱، درج شده بود.