«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
ميلتون ملتزر – ترجمه: کیومرث پریانی –
آن دورهها براى كسانى كه مىدانستند صاحب آمريكا هستند، دورههاى پر زرق و برقى بود. اما، از اين «ناهار بازار بزرگ» اينها – به قول مارك تواين – هيچ وقت چيزى نصيب كارگران نشد. كارگران بودند كه اين ثروت را از دل معادن بيرون كشيدند، يا با عرق جبينشان تو كارخانه توليد كردند. بحران پشت بحران با ضرب آهنگ تقريبا مرگبارى پيدا شد و ميليونها كارگر را از كار بيكار كرد. روزگار سخت تو سالهاى ۱۸۶۷، ۱۸۷۳، ۱۸۸۴، ۱۸۹۳ و ۱۹۰۷ پيش آمد. بحران خواه يك سال طول مىكشيد يا چند سال، هر چه بود، براى كارگر و خانوادهاش مصيبتهاى دردناكى به بار مىآورد.
براى اين كه ببينيم معنى اين روزگار سخت چيست، خوب است نگاهى بيندازيم به بحرانى كه در ماه سپتامبر سال ۱۸۷۳ شروع شد. اين بحران، بزرگترين و بدترين بحران بود و روز به روز شديدتر مىشد، تا بالاخره تو سال ۱۸۷۷ تقريبا همه را – به جز ثروتمندان- به كامش فرو برد. علتاش چه بود؟ خيلى از همان علتهايى كه پشت هر بحران هست. تجار تو مسابقهى كسب سود، بى محابا پولشان را ريختند تو معادن و كارخانهها و شركتهاى راهآهن. تب بورس بازى باعث شد، كه قدم بلندى به سمت رشد بردارند. خيلى از سرمايهگذاران پولشان را تو طرحهايى ريختند، كه احتياج به سرمايهى عظيمى داشت، ولى سالها مىبايست چشم انتظار برگشت آن سرمايه بنشينند. چون ميلشان به بالا نگه داشتن سود بود، تو هر بازارى دست به توليد بيش از حد زدند و دست مزد كارگران را به پايينترين حد ممكن رساندند. كالاها را با هزينههاى به مراتب كمترى از كارخانهها به بازارها سرازير كردند و كارفرماها به جاى آن كه تو سود حاصله از طريق افزايش دستمزد و كاهش ساعات كار با كارگران سهيم شوند، همه را به كيسهى خودشان ريختند، يا آمدند آن سودها را دوباره تو توليد بزرگترى به كار انداختند. تودههاى مردم هم كه آن قدر قدرت خريد نداشتند، كه اقتصاد ملى براى ادامهى رونقش به آن احتياج داشت.
وقى كه تو سال ۱۸۷۳، شركت بزرگ بانكدارى «جى كوك» به هم ريخت، اقتصاد هم خورد زمين. دلهره به سرعت همه گير شد. يك دفعه مرد و زن و بچه از صفهاى دنبالهدار نساجى غيبشان زد؛ دستگاههاى بافندگى از صدا افتاد. معدنچىها از دل معدن در آمدند و سياه چالها را به امان خدا گذاشتند؛ كشتكاران از زمينها دست كشيدند و خيشها بيكار افتاد و زنگ زد. آن چه يك شبه اين همه زندگانى را بر باد داده بود، پندارى سر به راز بود. براى اين كه نه محصولى نابود شده بود، نه حشرهاى به محصولى زده بود، و نه «مشيت الهى» به انبارهاى بزرگ خوراك و پوشاك آسيب رسانده بود. مگر گندم و پنبه هنوز سر جايش نبود و همينطور هم آهن و زغال سنگ و نفت، پس چرا ميليونها كارگر نيرومند – كه مىتوانستند خرمنها به وجود بياورند و لباس بدوزند و زمين را بكاوند گوشه كنار خيابانها ايستاده بودند و براى شكم گيرهاى و سرپناهى دست دراز مىكردند؟
بنا به گزارش يك روزنامهى كارگرى نيويورك، به اسم «رنجبر»: «هزاران زن و مرد بىخانمان را مىبينيم كه شبها رو نيمكتهاى پاركهاى عمومى مىخوابند، يا در خيابانها ول مىگردند… رنج و عذاب زمستان آينده وحشتآور خواهد بود… سه هزار پسر و دختر به كلانترى بخش شش آمده بودند، كه بليط گردش بچههاى فقير را بگيرند؛ از اينها تك و توكى كفش پاىشان بود يا كلاه به سرشان و نصف شان هم لخت و پاپتى بودند…»
وقتى كه تو ماه سپتامبر اولين ضربه وارد شد، فكر مىكردند كه به زودى اوضاع رو به راه خواهد شد. ولى تو تمام ماه اكتبر، اوضاع بيش از پيش رو به وخامت رفت. تا ماه نوامبر، فقر و بيچارگى همه جا گير شد. موسسههاى خيريهى عمومى نيويورك را فقير بيچارهها دوره كردند. خيابانها پر از گدا بود. در كلانترىها و مسافرخانههاى موسسات خيريه، باز و شبها پر از خانه به دوشها بود. تا ماه دسامبر، بيشتر از صد هزار كارگر و زن و بچه بيكار شدند و خيلىهاشان بى خانه و كاشانه و گرسنه بودند. تا ماه ژانويه، يكى از گرسنگى مرده بود. اما بعد، مرگ پشت مرگ بود كه خبرش تو شهر دهن به دهن مىگشت. بنا به گزارش يك انجمن امداد: «پنجاه هزار نفر از قبل خيرات يا گدايى زندگى مىكنند و ده هزار زن و مرد بىخانمان هم در خيابانها. يكى از ثروتمندان نيويوركى، به اسم آقاى بنت، آشپزخانههايى علم كرد و هر روز دوازده تا چهارده هزار نفر اعانه بگير به آنها هجوم مىآوردند.»
اولين زمستان پس از بحران، بیست هزار نفر در شيكاگو راه افتادند و خواهان: «نان براى گرسنگان، لباس براى برهنگان، و خانه براى خانه به دوشها» شدند. شهر پولى خرج نمىكرد. به تقاضاى شهردار، از يك صندوق خصوصى كه براى قربانيان حريق شيكاگو جمع كرده بودند، هفتصد هزار دلار به گرسنگان دادند. بعضىها از آنها كه دستشان به دهنشان مىرسيد، بيكاران را «تنبل، بيكاره، ولگردهاى بى سر و پا، كلاش، لات و ايرلندى» مىدانستند. اما جان سوينتن، John Swinton، سردبير «نيويورك سان» كه اين رويداد را بررسى مىكرد، اين طور نوشت: «فقط گزارش ماه گذشتهى يكى از اين آشپزخانهها و مسافرخانههاى فى سبيلالله را در نظر بگيريد، مثلا مال خيابان لئونارد را. در آن ماه از ميان متقاضيانى كه اسم نوشته بودند، ۳۹۸ نفر را مىبينيد كه خيال مىكنيد، چه كاره بودند؟ ولگرد؟ نه نجار بودند. و باز ۳۸۳ نفر ديگر را، اينها چه كاره بودند؟ دزد بودند؟ نه، نقاش ساختمان بودند. و ۲۳۴ نفر ديگر را، اينها چه كاره بودند؟ لات؟ نه، حروف چين بودند. هشتاد تا صحاف، ۱۳۲ تا كفاش، ۱۳۲ تا خياط، ۶۷ تا كلاهدوز، ۸۰ تا زرگر و ساعت ساز، ۹۸ تا حلبىساز، شصت و یک تا سراج، ۱۱۲ تا آهنگر، ۲۱۶ تا گل مال، ۱۳۹ تا ديگساز، ۷۷ تا مهندس، ۱۴۳ تا قالبگير، ۱۰۵ تا پرداختكن برنج، ۹۷ تا لولهكش گاز، و خيلى از كارگران حرفههاى مكانيكى كه تعدادشان از سه هزار تا هم تجاوز مىكرد. اين گزارش، يك نمونهى منصفانه از اين نوع گزارشهاست. آيا اين مردها، هرزهگرد، مفتخور، متمرد يا مطرودند؟ همچنين مىشنويم، كه مىگويند خيلى از اعانه بگيرها كسانى هستند كه از كار در قبال مزد عادلانه شانه خالى مىكنند. كلاهتان را قاضى كنيد، آيا انصاف است كه ما راجع به مكانيكها و كارگرهامان اين حرفها را بزنيم؟ يا آيا اين جور مردها واقعا از حقارت يا گدايى بيشتر از غرور استقلال كار و كوشش خوششان مىآيد؟ اين حرف دربارهى آنها، دربارهى سرشت آدميزاد، و دربارهى همهى تجربههاى ما تو اين شهر غلط است.»
همان هفته، باربرهاى «انبارهاى ارى» براى روزى دو دلار در قبال ده ساعت كار اعتصاب كردند و سر ضرب جاى آنها را كارگران بيرون از اتحاديه گرفتند، كه مايل بودند با ساعتى هفده سنت يا چيزى در حدود هفتهاى هشت يا نه دلار كار كنند. مدير «ارى» گفت، كه به آسانى مىتواند پنج هزار نفر را با همان شرايط به كار بگيرد.
زمستان شد و نيويورك كارى براى بيكاران نكرد. كارگران رنج كشيده سعى كردند، كه ميزان رنجشان را به مقامات شهر و طبقات مرفه بفهمانند. تو ميتينگى كه بيكاران در ماه سپتامبر در «اتحاديهى كوپر» به پا كردند، پلاكاردها مبين فقر و بدبختى آنها بود: «هفتهاى ۷۵۰۰ نفر در كلانترىهاى شلوغ چارنل مسكن گرفتند»، «۱۰۰۰۰ زن و مرد خانه به دوش تو خيابانهاى ما آوارهاند»، «از ۲۰۸۵۰ نفر مرد بيكار از یازده اتحاديهى كارگرى، فقط ۵۹۵۰ نفر كار مىكنند»، «۱۱۰۰۰۰ نفر از همهى طبقات تو شهر نيويورك بيكارند»، و «۱۸۲۰۰۰ كارگر ماهر عضو اتحاديه تو ايالت نيويورك بيكارند.» بعد كه كارى براى كمك به آنها صورت نگرفت، برنامههايى براى راهپيمايى عظيمى به سوى ميدان «تامپكيز» ريختند، كه با تقاضاى برنامهى كارهاى عامالمنفعه به اوج خود مىرسيد. بعد از كلى دردسر و دوندگى، اجازهى تظاهرات داده شد و شهردار هومير، Havemyer، قول داد كه تو ميتينگ سخنرانى بكند. اما شب قبلش، ادارهى شهربانى فكرش را عوض كرد و آن قدر ناگهانى اجازهى تظاهرات را لغو كرد، كه خبرش به گوش كارگران نرسيد.
صبح سیزدهم ژانويه ۱۸۷۴، تظاهر كنندگان كم كم تو ميدان جمع مىشدند و شعارهايى به اين مضمون با خودشان داشتند: «بيكاران كار مىخواهند، نه صدقه»؛ »وقتى كه كارگران فكر كنند، انحصارات مىلرزند»؛ پاسبانى تو ميدان نبود، كه به تظاهركنندگان بگويد كه اجازهى تظاهرات لغو شده يا به آنها اخطار كند كه برگردند. اما ساعت ده، كه ۵۰۰۰۰ نفر آرام تو ميدان ايستاده و منتظر آمدن شهردار بودند، جوخههاى پليس به ميدان هجوم بردند. جان سوينتن ماجرا را شرح مىدهد: «ناگهان فرياد بلندى برخاست و صورتهاى رنگ پريدهى خيلى از مردانى كه تو جمعيت بودند، مبين اين بود كه فكر مىكنند موقعاش رسيده. وحشت سراسر آن محله را فرا گرفت و هيجان، وحشتانگيز بود. پاسبانها، باتوم به دست، از هر طرف نزديك مىشدند. و محتمل بود، كه برخورد وحشتناكى روى دهد. صف عقبى در يك لحظه پيداش شد و در يك چشم به هم زدن هر دو صف در جهات مخالف هجوم آوردند. جوخهى تحت فرمان گروهبان كاس كار را سريع انجام داد. جوخهى تحت فرمان گروهبان برگهلد با مخالفت بيشترى روبرو شد. ديدن خون، به خشم مردان دامن زد و چماق پاسبانها از هر طرف افتاد به جان مردم. كار موثر را جوخهى سوار كرد… گزارشگر… ابرى از گرد و غبار ديد، كه در اطراف پليس سوار بلند شد و مردها و پسرها كه تقريبا از خشم جنون گرفته بودند، از ميدان به خيابان هشتم ريختند. جمعيت كه به سرعت عقب مىكشيد، به پشت سرش نگاه نمىكرد. فقط فرياد مىكشيدند و تا توى پاىشان رمقى بود، مىدويدند. نفرات سروان اسپيت، Speight، پشت سرشان بود و اسبها، چارنعل و به سرعت تمام تو پيادهروها مىتاختند. مردم سكندرى مىخوردند و تو خيابان مىافتادند، يا مىافتادند توى جوى آب. و براى اين كه دم چك پاسبانها نباشند، چهار دست و پا به اطراف مىخزيدند. پاسبانهاى سوار باتومهاشان را تو هوا مىچرخاندند و خيلى از مردم رو زمين دراز كشيده بودند. گويا پاسبانهاى سوار قصد داشتند مردم را زير دست و پاى اسب بگيرند و رحم و مروتى تو كارشان نبود. هيچ جورى نمىشد جلوى پاسبانهاى سوار در آمد. يكى از پاسبانها درست رفت توى خواربار فروشى و آدمهاى وحشت زدهى آن تو را متفرق كرد. به علامت سروان، پاسبانها دوباره با اسب به پيادهروها تاختند و تماشاگران آرام و كنجكاو يك لحظهى قبل، پر در آورده بودند، مثل اين كه از دست گردباد فرار مىكردند. نفرات ذخيرهى پليس، كه از ستون به صف در آمده بودند، از بيرون به ازدحام مردم حمله كردند و در همان حال هم نفرات موجود تو كلانترى از داخل به خارج هجوم آوردند. خلقالله كه به اين ترتيب از جلو و عقب مورد هجوم قرار گرفته بودند، پراكنده شدند. چندتايى كه نمىتوانستند خوب بدوند، حالا كه ضربههاى چماقهاى چوبى پاسبانها به سر و كولشان مىخورد، دو پا داشتند، دو تاى ديگر هم قرض كرده بودند و مىدويدند. بفهمى نفهمى يك دقيقه طول كشيد، تا پيادهروها و خيابانها خلوت شد. جمعيت عظيمى تو خيابان پنجم، تو شرق خيابان دوم، جمع شده بود. دستور حملهى ديگرى داده شد و جمعيت به زودى بال در آورد. و پاسبانها هم از پشت سر جمعيت، با بى رحمى با چماق تو سرشان مىكوبيدند. فرصت نمىدادند كه دوباره جمع شوند. پاسبانها با فاصلهى چند مترى از يك ديگر مستقر شده بودند و هر وقت كه پنج شش نفرى دور هم جمع مىشدند، به آنها حمله مىكردند و ضربات چماق، حتا قبل از فرمان حمله، رو سر و صورت مردم پايين مىآمد…»
بحران سالها ادامه يافت. تا سال ۱۸۷۷، از هر پنج كارگر يكى بيكار شد و از هر پنج كارگر شاغل، دو تا بيش از شش ماه كار نداشتند. تعداد بيكاران تو زمستان همان سال سر به ميليون زد. خيل بيكاران تو تمام مملكت در جستوجوى كار به راه افتاد. اينها تو انبارىها و رو كوپاهاى كاه، تو واگنهاى بارى، زير پلها، رو نيمكتهاى پاركها يا تو راهروها مىخوابيدند. تو ماههاى سرد به شهرهاى بزرگ رو مىآوردند و اغلب دست به دله دزدى مىزدند، كه به زندانهاى گرم بيفتند. بهار كه مىشد، باز مىزدند به راهها. اينها كه سالها نوميدى سختشان كرده بود، خشنتر شدند. روزنامهها و پليس مرتب هوارشان از اين «ولگردها» بلند بود و آنها را دزد و كمونيست مىناميدند. به آنها انگ دشمنان جامعه و دين و مالكيت مىزدند. مهم نبود كه چند قانون عليه ولگردى تصويب كردند، به نظر مىآمد كه اين «شر ولگردى» پايان نداشته باشد. فقط يكپنجم كارگران ايالات متحده، كار دايمى داشتند. نصف دستمزدشان را هم زده بودند و اغلب روزى يك دلار مزد مىگرفتند. صنعتگران حرفههاى ساختمانى نيويورك، كه سال ۱۸۷۲ دو دلار و نيم براى روزى هشت ساعت كار دستمزد مىگرفتند، سال ۱۸۷۵ مجبور شدند روزى ده ساعت كار با مزد يك دلار و نيم را قبول كنند. كارگران راهآهن، سی تا چهل درصد و كارگران مبلساز، تا شصت درصد از مزدشان را از دست دادند.
كارگران، اول كاهش دستمزدها را آرام قبول نكردند. اين جا و آن جا اعتصابهايى به راه افتاد، اما چون براى هر كارى دو نفر حاضر يراق بودند، رو اين حساب اين جور اعتصابها به زودى شكست مىخورد. وقتى كه يكى از كارگرهاى چوببرى شيكاگو خودش را كشت، يكى از روزنامهها نوشت: «به جز دلسردى حاصل از فقر، علتى براى اين خودكشى پيدا نشد.» تو خيابانهاى شيكاگو، بالاى سر ستون تظاهركنندگان، پردهاى باد مىخورد كه بر آن اين شعار هولانگيز را نوشته بودند:
نان يا خون!
* * *
توضیح «نگاه»: روايتى كه خوانديد، بخشى از نوشتهى بلند Milton Meltzer است، كه دربارهى دورهاى از زندگى و مبارزهى كارگران آمريكا با عنوان Bread and Roses: the American labor انتشار يافته است. فيلم سينمايى «نان و گلهاى سرخ»، از كارگردان مشهور انگليسى كن لوچ، كه در فستيوال فيلم «كن» در سال دو هزار با استقبال چشمگير منتقدين و تماشاگران روبرو شد، بر اساس همين روايت ساخته شده است. اين نوشتهى خواندنى با ترجمهى كيومرث پريانى تحت عنوان «نان و گلهاى سرخ، مبارزهى كارگران آمريكا از ۱۸۶۵ تا ۱۹۱۵»، توسط انتشارات مازيار در تهران منتشر شده است.