«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
اریش فروم – برگردان: پارسا نیکجو –
هنگامی که دنیای قرون وسطا ویران گردید، به نظر میرسید که انسان غربی به سوی تحقق نهایی رویاها و خیالهایش گام برمیدارد. او خود را از آتوریتهی کلیسای توتالیتر، بار سنگین افکار سنتی و محدودههای جغرافیایی که فقط نیمهی کشف شدهی جهان ما بودند، آزاد کرد. او علم جدیدی را پی افکند، که سرانجام به رهایی باور نکردنی نیروهای مولده انجامید و به طور کُلی جهان مادی را دگرگون کرد. او نظامهای سیاسیای پدید آورد، که گویا ضامن رشد آزاد و فعال افرادند؛ او زمان کار را تا حدی کاهش داد که انسان غربی میتوانست به راحتی از زمان فراغتاش چنان لذتی ببرد که نیاکاناش در خواب هم نمیدیدند.
با این اوصاف امروزه ما کجاییم؟
خطر جنگی ویرانگر حیات نوع بشر را تهدید میکند؛ خطری که به هیچ وجه نمیتوان با کوششهای مُردّد دولتها بر آن غلبه کرد و از آن پرهیخت. اما اگر حتا نمایندهگان سیاسی کنونی به اندازهی کافی از سلامت عقل و اعتدال برخوردار باشند که از جنگ بپرهیزند، با این حال وضعیت انسان از تحقق امیدهای سدههای شانزده و هفده و هجده، بسی دور است.
منش انسان با مقتضیات و ضروریات جهانی شکل گرفته است، که وی با دستان خویش آن را ساخته است. در سدههای هجدهم و نوزدهم، منش طبقهی متوسط بیانگر ویژهگیهای بارز منش بهرهکش و مالاندوز بود. این منش با آرزومندی و میل بهرهکشی از دیگران و پسانداز سود خود برای ایجاد سود بیشتر مشخص میشود. در سدهی بیستم، منش انسان تا حد زیادی به سوی بیکُنشی و همانندسازی با ارزشهای بازار سوق یافت. بیشک، انسان معاصر در بیشتر اوقات زمان فراغت خویش، بیکُنش و لَخت است. او مصرف کنندهای دائمی است؛ او نوشیدنیها، خوردنیها، کشیدنیها، شنیدنیها، دیدنیها و خواندنیها را “میبلعد”؛ همهی اینها، بلعیدنی و مصرف شدنیاند. جهان، شیی بزرگ برای میل و اشتهای اوست؛ بطریای بزرگ، سیبی بزرگ، پستانی بزرگ. انسان به مکندهای، همواره چشم به راه و همیشه ناکام بدل شده است.
انسان مدرن، آن جا هم که مصرف کننده نیست، تاجر است. نظام اقتصادی جامعهی ما، بر مدار کارکرد بازار میچرخد. بازار تعیین کنندهی ارزش تمام کالاها و تنظیم کنندهی سهم هر کس از تولید اجتماعی است. نه زور و سنت، آنچنان که در دورههای پیشین تاریخ رایج بود؛ نه شیادی و دوز و کلک؛ هیچ یک بر فعالیتهای اقتصادی انسان حاکم نیستند. او در تولید و فروش آزاد است؛ برای وی، روز بازار، روز داوری دربارهی موفقیت محصول کار خویش است. در بازار، فقط کالاها عرضه و فروخته نمیشوند، بل نیروی کار کالا شده نیز بر اساس شرایط رقابت عادلانهی بازار کالاها، در بازار کار فروخته میشود. البته، نظام بازار به قلمرویی فراتر از قلمرو اقتصاد کالاها و نیروی کار دست یافته است. در واقع، انسان خود به کالا بدل شده است و بر مهارتهای زندهگیاش همچون سرمایه، به نحوهی سودآوری سرمایهگذاری میکند؛ اگر او در این کار موفق شود، “کامیاب” گشته و زندهگیاش معنایی دارد. اگر هم موفق نشود، “ورشکسته و درمانده است”. “ارزش” او در “فروشی” بودن اوست، نه در خصیصههای انسانیاش، چون عشق و خرد یا قابلیتهای هنریاش. از این رو، درک وی از ارزش خود در گرو عوامل بیرونی است؛ موفقیتاش در گرو داوری دیگران است. بنابراین، او به دیگران وابسته است و امنیتاش در گرو همرنگگردی با دیگران است و هرگز نباید بیش از دو قدم از این رمه دور شود.
با این وصف، بازار تنها عاملی نیست که منش انسان مدرن را تعیین میکند. عامل دیگر، که ارتباط بسیار نزدیکی با کارکرد بازار دارد، وجه تولید صنعتی است. بنگاههای اقتصادی، بزرگتر و بزرگتر میشوند؛ و شمار افرادی که در این بنگاههای اقتصادی استخدام میشوند، کارگران و کارمندان، پیوسته رشد مییابند. این غولهای صنعتی، که در آنها مالکیت از مدیریت جدا است، به وسیلهی بوروکراسیهای حرفهای اداره میشوند که منافع اصلیشان، بیش از آن که به خودی خود در آز و سود شخصیشان نهفته باشد، در گسترش و کارکرد یکدست و بیدردسر بنگاههای اقتصادیشان نهفته است.
در این صورت، جامعهی ما برای ایجاد و سامان بخشیدن به کارکرد یکدست و بیدردسر، به چه نوع انسانی نیاز دارد؟ به افرادی نیاز دارد که به آسانی با گروههای بزرگ همکاری کنند. خواهان مصرف بیشتر و بیشتر باشند. سلیقههاشان یکسان باشد و به سادهگی بتوان آنها را پیشبینی کرد و بر آنها تاثیر گذاشت. افرادی که مُختار و مُستقل باشند، یعنی پیرو هیچ اهل نظر و پایبند هیچ اصل اخلاقی یا وجدانی نباشند؛ اما با جان و دل فرمانبر باشند و آنچه را که از آنان انتظار دارند انجام دهند. و بدون برخورد و اصطکاک، با ماشین اجتماعی سازگار شوند. افرادی که بدون زور، بتوان آنان را ارشاد کرد و بدون رهبران، هدایت؛ و با هیچ هدفی جز هدف حرکت کردن، انجام وظیفه کردن و پیش رفتن برانگیخته نشوند.
صنعتگرایی مدرن موفق شده است چنین انسانی را تولید کند؛ او آدمک ماشینی و انسانی بیگانه است. او بدین معنا بیگانه است، که فعالیتها و نیروهایش از وی جدا شدهاند. آنها در برابر و بر فراز او ایستادهاند و به جای آن که وی بر آنها حُکم براند، آنها بر وی حاکم گشتهاند. نیروهای حیاتبخش وی به اشیا و نهادها بدل شدهاند؛ اشیا و نهادهایی که بُت گشتهاند. وی اشیا و نهادها را نه به مثابه نتیجهی کوششهای خویش، بل همچون چیزی جدا از خود تجربه میکند؛ چیزی که او آن را پرستش میکند و تسلیم آن میشود. انسان بیگانه در برابر دستساختههای خویش سر تعظیم فرود میآورد. بُتهای او ثمرهی نیروهای حیاتبخش او در شکلی بیگانه شدهاند. انسان خود را نه به منزلهی فردی صاحب نیروها و داراییهای خویش، بل به منزلهی شییای بیمایه و وابسته به اشیای بیرون از خود تجربه میکند، اشیایی که او گوهر زندهگیاش را در آنها برون افکنده است.
احساسات اجتماعی انسان در دولت برون افکنده میشوند. او در مقام شهروند حاضر است حتا جان خود را فدای همنوعاناش کند، اما در مقام فرد خصوصی، او تحت فرمان علائق خودخواهانهی خویش است. او به دلیل آن که دولت را تجسم احساسات خویش ساخته است، دولت و نمادهای دولت را میپرستد. او احساس قدرت، خِردمندی و دلیری خویش را در رهبراناش برون افکنده است و آنها را همچون بُتهای خود میپرستد. انسان مدرن در مقام کارگر، کارمند یا مدیر از کار خود بیگانه است. کارگر به اتمی اقتصادی بدل شده است، که در مدار مدیریت خودکار میچرخد. او نه در برنامهریزی روند کار نقشی دارد، نه در توزیع حاصل کار؛ او حتا از میزان کُل محصول کار نیز اطلاعی ندارد. مُدیر، اما، هر چند از میزان کُل محصول کار اطلاع دارد، ولی با کُل محصول کار، به مثابه محصولی مشخص و مفید، بیگانه است. هدف او به خدمت گرفتن سودآورانهی سرمایهگذاری دیگران است. کالا، برای او فقط تجسم سرمایه است، نه چیزی به مثابه محصولی مشخص و مهم. مُدیر، به بوروکراتی بدل شده است که به اشیا، ارقام و انسانها، فقط به عنوان وسایل موضوع فعالیت خویش مینگرد. دستکاری اشیا، ارقام و انسانها، امری مربوط به روابط انسانی خوانده میشود؛ در صورتی که مُدیر، در بین آدمکهای ماشینی که به آدمکهای انتزاعی بدل شدهاند، با غیرانسانیترین روابط سر و کار دارد.
مصرف ما نیز همان قدر بیگانه است. مصرف ما بیش از آن که بر پایهی ذائقه و نیازهای واقعی ما تعیین شود، بر پایهی پیامهای بازرگانی تعیین میگردد.
بیمعنایی و بیگانگی از کار، به تمنای سُستی و کاهلیای تمام عیار منتهی میشود. انسان از زندهگی کاری خویش بیزار میشود؛ چرا که احساس میکند زندانی و فریبخورده است. سُستی و کاهلی مطلق، ایدهآل او میشود؛ چرا که بر پایهی شعار شرکت چند ملیتی کُداک: «شما فقط دُکمه را فشار دهید، ما بقیهی کارها را انجام میدهیم.» این گرایش با نوع مصرفی که برای توسعهی بازار ضروری است، تقویت میشود و به اصلی میانجامد که هاکسلی با ایجاز تمام آن را در کتاب خویش «دنیای قشنگ نو» بیان کرده است. یکی از شعارهایی که همه از کودکی با آن شرطی شدهاند، این است که: «عیش و نوش امروز را به فردا نیافکن.» اگر من برآورده شدن آرزویم را به تعویق نیاندازم (به شرطی که فقط آرزویی داشته باشم، که بتوانم آن را برآورده کنم)، بنابراین دیگر هیچ تعارض و تردیدی نخواهم داشت و هیچ تصمیمی نخواهم گرفت. من هرگز با خودم تنها نیستم؛ زیرا همواره مشغولم، یا در حال کارم یا در حال عیشام. من مجبور نیستم از خودم در مقام خودم آگاه باشم؛ زیرا پیوسته مجذوب مصرف کردنم؛ من برای برآورده شدن آرزومندیهایم باید کار کنم و این آرزومندیها پیوسته به وسیلهی ماشین اقتصادی برانگیخته و هدایت میشوند.
ما ادعا میکنیم که در پی اهداف سنت یهودی- مسیحی هستیم؛ یعنی در پی عشق به خدا و همسایههایمان هستیم. ما حتا میگوییم در دورهای که نویدبخش نوزایی مذهبی است به سر میبریم و چیزی برتر از حقیقت وجود ندارد. ما از نمادهای متعلق به سنتهای اصیل مذهبی استفاده میکنیم و آنها را به کلیشههایی در خدمت اهداف انسان بیگانه بدل میکنیم. مذهب به پوستهای میانتُهی بدل شده است؛ مذهب به ابزار خود یاری برای افزایش قدرت و موفقیت من بدل گشته است. خدا نیز به شریکی در کسب و کار بدل گشته است. قدرت تفکر مثبت، جایگزین چگونه دوستانی بیابم و در مردم نفوذ کنم، شده است. عشق به انسان پدیدهای بسیار نادر است. آدمکهای ماشینی عشق نمیورزند؛ انسانهای بیگانه مسئولیتی ندارند. آنچه هم که به وسیلهی کارشناسان عشق و مشاوران ازدواج ستوده میشود، گونهای رابطهی گروهی میان دو نفر است که با یادگیری فنون صحیح به دستکاری یکدیگر میپردازند. در واقع، عشق آنها خودخواهی دو نفره و یا نوعی پناهگاه در برابر تنهایی تحملناپذیر است.
بنابراین، چه توقعی از آینده میتوان داشت؟ ما حتا اگر از افکاری که فرآوردهی آرزوهایمان است چشم بپوشیم، بازهم باید اعتراف کنیم که احتمال آن که اختلاف میان هوش تکنیکی و خرد منجر به جنگی اتمی در جهان شود، بسیار زیاد است. به احتمال زیاد، نتیجهی چنین جنگی، ویرانی تمدن صنعتی و بازگشت به سطح کشاورزی اولیه است. حتا اگر، آن گونه که بسیاری از کارشناسان باور دارند، این جنگ به ویرانی کامل هم نیانجامد، به ناگزیر نتیجه این خواهد بود که پیروز میدان به سازماندهی سُلطهی خود در جهان خواهد پرداخت. امری که تنها میتواند در سایهی قدرت دولتی متمرکز رُخ دهد، امری که چندان تفاوتی نمیکند که مَقر حُکمرانی آن در مسکو باشد یا واشنگتن.
متاسفانه، حتا اجتناب از جنگ هم نمیتواند نویددهنده ی آیندهای روشن باشد. در توسعهی هر دو نظام سرمایهداری و کمونیسم، آنگونه که میتوانیم در پنجاه یا صد سال آینده تصور کنیم، فراشُدهایی که انسان بیگانه را میپرورانند، تداوم خواهند یافت. هر دو نظام، جوامع مدیریتی در حال توسعهایاند که ساکنان آنها از تغذیه و پوشاک خوب برخوردار خواهند بود؛ آرزوهایشان برآورده خواهد شد؛ و آرزویی نخواهند داشت، که نتوان آن را برآورده کرد. انسانها، بیش از پیش به آدمکهای ماشینی بدل میشوند و ماشینهای میسازند که همچون انسانها عمل میکنند و انسانهایی تولید میکنند که همچون ماشینها عمل میکنند؛ خرد آنها روبه زوال میرود و هوش آنها ترقی میکند. در نتیجه، با مجهز کردن انسان به بزرگترین قدرتهای مادی بدون مجهز کردن وی به حکمت استفاده از آن، شرایط دهشتناکی پدید خواهد آمد.
با وجود افزایش تولید و رفاه، انسان بیش از پیش معنای خویش را از دست میدهد و احساس میکند که زندهگیاش بیمعناست؛ هر چند چنین احساسی تا حد زیادی ناخودآگاه است. در سدهی نوزدهم، مساله آن بود که خدا مرده است؛ در سدهی بیستم، مساله این است که انسان مرده است. در سدهی نوزدهم، رفتار غیرانسانی به معنای سنگدلی و ستمکاری بود؛ در سدهی بیستم، به معنای روانپریشی از خود بیگانگی است. در گذشته، خطر آن بود که انسانها برده شوند؛ در آینده، خطر آن است که انسانها روبات شوند. تا حد زیادی این درست است که روباتها شورش نمیکنند، اما با اِعطای سرشت انسانی به روباتها، آنها نمیتوانند فعال باشند و معقول باقی بمانند؛ آنها “غول” میشوند. آنها خودشان و دنیایشان را ویران خواهند کرد؛ زیرا آنها دیگر قادر نخواهند بود ملالت زندهگی بیمعنا را تاب آورند.
بدیل جنگ و روباتیسم چیست؟ شاید، پاسخ واقعی، عکس عبارت امرسون باشد. وی گفته است: «همه چیز زین است و انسان سوار!» حال باید گفت: «انسان زین شده است و همه چیز سوار!» به عبارت دیگر، انسان باید بر بیگانگیای که او را ناتوان و پرستندهی بی خِرد بُتها ساخته است، چیره شود. در قلمرو روانشناسی، این امر بدان معناست که او باید بر نگرش منفعل و بازاری، که هماکنون بر او حُکمفرماست، چیره شود. و طریق کمال و خلاقیت را برگزیند. او باید بار دیگر معنای خویش را بازیابد؛ او باید بتواند عشق بورزد، کار خویش را با معنا سازد و فعالیت خود را مشخص سازد. او باید از سیطرهی جهتگیری مادی به درآید و دستیابی به ارزشهای معنویای چون عشق، حقیقت و عدالت را به طور واقعی به دلبستگی نهایی خویش بدل کند. البته، هر گونه کوشش برای دگرگون کردن فقط بخشی از زندهگی، مادی یا معنوی، محکوم به شکست است. در واقع، پیشرفتی که تنها در یک قلمرو پدید آید، ویران کنندهی پیشرفت در همهی قلمروها است. انجیل که تنها در پی رستگاری روح بود، منجر به استقرار کلیسای کاتولیک رومی شد؛ انقلاب فرانسه که صرفا در پی اصلاحات سیاسی بود، منجر به ظهور روبسپیر و ناپلئون شد؛ سوسیالیسم نیز تا جایی که فقط در پی دگرگونی اقتصادی باشد، منجر به استالینیسم میشود.
ما با کاربست اصل دگرگونی همزمان در همهی قلمروهای زندهگی، باید برای حل مسالهی روانشناختی بیگانگی، به دگرگونیهای اقتصادی و سیاسیای به عنوان شرط لازم حل این مساله بیندیشیم. ما باید پیشرفتهای فنی تولید ماشینی و خود کار- گری را در مقیاس بزرگ حفظ کنیم. اما برای این که آنها را با منزلت انسان متناسب سازیم، باید در عرصهی کار و دولت اقدام به تمرکززدایی کنیم و تمرکز را فقط در واحدهایی مجاز بشماریم که مورد نیاز صنعت است. ما در قلمرو اقتصادی، نیازمند دموکراسی صنعتی هستیم، برای این که بتوانیم همهی کارگران را در فعالیتها و مسئولیتها سهیم گردانیم؛ به سوسیالیسم دموکراتیکی نیازمندیم، که مشخصهی آن مدیریت مشترک تمام کسانی است که در آن بنگاه کار میکنند. می توان اشکال نوین چنین مشارکتی را یافت. در قلمرو سیاسی نیز باید دموکراسی موثری ایجاد کرد. میتوان هزاران گروه چهره به چهره به وجود آورد، گروههایی که آگاهاند، مباحث مهمی را طرح میکنند و کسانی که در “مجلس شورا” تصمیمهای بدون تبعیضی اتخاذ میکنند. نوزایی فرهنگی باید امر آموزش جوانان و بزرگسالان را با نظام جدیدی از آموزش هنر مردمی و مناسک کاملا سکولار و همهگانی همراه و تلفیق کند.
همانگونه که انسان اولیه در برابر نیروهای طبیعی ناتوان و درمانده بود، انسان مدرن نیز در برابر نیروهای اجتماعی و اقتصادی که برساختهی خود اوست، ناتوان و درمانده است. او دستساختههای خویش را میپرستد و در برابر بُتهای جدید سر تعظیم فرو میآورد؛ در همان حال به نام خداوندی سوگند یاد میکند، که به او فرمان داده همهی بُتها را درهم شکند!
انسان فقط با پی افکندن جامعهای متعادل میتواند از خود در برابر دیوانگیهایاش دفاع کند؛ جامعهای که با نیازهای انسان همساز و سازگار است؛ نیازهایی که در شرایط زندهگیاش ریشه دواندهاند؛ جامعهای که در آن، رابطهی انسان با انسان بر پایهی عشق استوار است؛ جامعهای که ریشه دواندن در آن، نه در گرو خاک و خون، بل در گرو برابری و همبستگی است؛ جامعهای که به او امکان میدهد با ساختن، بر طبیعت چیره شود نه با تخریب؛ جامعهای که در آن، درک هر کس از خود با تجربهی خویش همچون فاعل نیروهایش به دست میآید، نه با پیروی و تعبُد. در این جامعه، نظامی از جهتگیری و دلبستگی وجود دارد که انسان ناگزیر نیست واقعیت را تحریف و بُتها را پرستش کند.
ساختن چنین جامعهای به معنای طی کردن مرحلهی بعدی است، به معنای پایان تاریخ “انساننما” است، یعنی مرحلهای که در آن انسان هنوز به طور کامل انسان نگشته است. البته این به معنای “پایان تاریخ” و “اوج کمال” نیست، یعنی وضعیت کاملا هماهنگی که انسان در آن با هیچ تضاد و مشکلی مواجه نیست. برعکس، سرنوشت انسان آن است که هستیاش را تضادهایی احاطه کردهاند، که او باید آنها را حل و فصل نماید؛ بدون آن که هرگز آنها را برطرف کند. هنگامی که او بر وضعیت دیرینهی قربانی کردن انسان، خواه به شکل آیینی آن نزد آزتکها و یا به صورت جنگهای سکولار، چیره شود؛ هنگامی که او قادر شود مناسباتاش را با طبیعت نه کورکورانه، بل به صورت منطقی تنظیم کند؛ هنگامی که اشیا نه بُتهای او، بل خادمان حقیقی او شوند؛ او میتواند با مسائل و تعارضات حقیقیاش مواجه شود؛ او ماجراجو و دلیر و خلاق خواهد شد، قادر خواهد شد رنج و لذت را حس کند، توان و اختیارهای او در خدمت زندهگی خواهند بود نه در خدمت مرگ. اگر مرحلهی نوین تاریخ انسان فرا رسد، آغازی نوین خواهد بود نه پایان.
* * *
پانوشت:
٭ این مقاله را پیش از این آقای منصور گودرزی به فارسی برگرداننده است و در کتابی از اریش فروم با عنوان “جزماندیشی مسیحی و جستاری در مذهب، روانشناسی و فرهنگ”، توسط انتشارات مروارید، چاپ و منتشر شده است. با تاسف بسیار باید گفت ترجمهی ایشان نه دقیق است نه وفادار به متن. امری که سبب شد من به خود اجازه دهم، بار دیگر این متن خواندنی فروم را به فارسی برگردانم.