«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
حسن مرتضوی –
اندیشههایی پیرامون دموکراسی
هنگامی كه انقلاب اكتبر رُخ داد، لوکزامبورگ در حال گذراندن حبس چهار سالهی خود در زندانهای امپراتوری آلمان بود. تنها، اسیر بیماریهای دردناك و دستخوش اثرات روانی ناشی از حبسی طولانی و بیارتباط با اطلاعات و منابع دنیای بیرون كه چون آتشفشانی میغرید. او جز روزنامههای رسمی چیزی در دسترس نداشت. در این شرایط است كه لوكرامبورگ مهمترین اثر خود را در رابطه با انقلاب اكتبر نوشت. تحلیل او و نشان دادن آن چه كه تنها در آن دوران فقط یك گرایش بود، نه یك نهاد تثبیت شده، كاری است بس سترگ. اثر او مهمترین اثر پیشگویانهای است كه معاصران این رویداد تاریخی ـ جهانی نوشتهاند. این مقاله كه گویی درسی است برای آینده، هیچ توصیهی سیاسی روشنی نمیكند. با بسیاری از انتقادهای مشخص آن میتوان جدال كرد و آنها را خطا دانست، اما خطاهای این جزوه تحتالشعاع پیگیری اخلاقی و انگیزهی دموكراتیك آن قرار میگیرد.
ما از رزا لوكزامبورگ سه نوشته در رابطه با لنین و بلشویسم در اختیار داریم: نقد رزا بر چه باید كرد؟ لنین به نام «مسایل سازمانی سوسیال دموكراسی روسیه»، مقالهی بلندبالا و انتشارنیافتهای به نام «مرامنامه» كه برای نخستین بار در ترجمهی جدیدی كه من از آثار لوكزامبورگ كردهام آمده است، و سومین آن «انقلاب روسیه» است. شناخت نظرات لوکزامبورگ دربارهی لنین و تروتسكی و خود بلشویسم نیازمند خواندن هر سه مقاله است.
جزوهی «انقلاب روسیه» در سال ۱۹۱۸ برای پل لوی، جانشین لوکزامبورگ و رهبر حزب كمونیست آلمان و مسلما برای انتشار نوشته شده بود. لوی با این گمان كه این مقاله میتواند خوراك ضدانقلاب قرار بگیرد، لوكزامبورگ را قانع كرد تا آن را چاپ نكند. اما خود لوی به دنبال اختلافات با لنین و تروتسكی دربارهی استراتژی انقلاب آلمان و اخراج از كمینترن در سال ۱۹۲۱، نظرش تغییر كرد. مقالهی «انقلاب روسیه» در اروپا در همان سال ۱۹۲۱ و در آلمان شرقی فقط در سال ۱۹۶۳ و در روسیه در سال ۱۹۹۰ انتشار یافت. به این ترتیب، روشن میشود كه نسل مهمی از انقلابیون روسیه و آلمان هرگز با این مقاله آشنا نبودهاند.
چنان كه در ادامهی بحثم روشن خواهد شد، مقالهی یاد شده به انتقادات شدیدی از انقلاب بلشویكی اكتبر ۱۹۱۷ میپردازد. لوکزامبورگ نه با انقلاب اكتبر مخالف بود، نه با كسب قدرت سیاسی. اما موضوع كلیدی برای او سرشت كسب قدرت و گامهایی بود كه باید بیدرنگ برای اطمینان یافتن از گستردهترین دموكراسی انقلابی برداشته شود. در واقع، پرسش لوکزامبورگ كه او را به شدت معاصر ما میكند، این بود: پس از انقلاب چه اتفاقی میافتد؟ لوکزامبورگ مخالف حكومت پرولتاریا نبود، اما معتقد بود كه هنگام كسب قدرت توسط پرولتاریا باید دموكراسی سوسیالیستی جایگزین دموكراسی بورژوایی شود، نه آن كه دموكراسی در مجموع كنار رود. و این نكتهای است كه بصیرت لوکزامبورگ را به خوبی نشان میدهد.
جزوهی «انقلاب روسیه» با ارزیابی دیدگاه سوسیال دموكراسی آلمان نسبت به این انقلاب آغاز میشود. لوکزامبورگ این دیدگاه را پوششی ایدئولوژیك برای كشورگشایی امپریالیسم آلمان تحت لوای سرنگونی تزاریسم و دفاع از ملتهای تحت ستم میداند. در واقع، مرحلهی نخست انقلاب روسیه آخرین حد خواست سوسیال دموكراسی و امپریالیسم آلمان بود: آنان فقط خواهان سرنگونی تزاریسم بودند و نه بیشتر. پوشش ایدئولوژیك این خواست در این نظریهی كائوتسكی و سوسیال دموكراسی نهفته بود كه روسیه به عنوان كشوری كشاورزی و از لحاظ اقتصادی عقب افتاده برای انقلاب اجتماعی و دیكتاتوری پرولتاریا، رسیده و بالیده نیست. از نظر لوکزامبورگ، مساله این بود كه این نظریه تلاشی است برای فرار از بار مسئولیت سوسیال دموكراسی آلمان و به ویژه پرولتاریای آلمان در قبال انقلاب روسیه و انكار پیوندهای بینالمللی آن. در واقع، لوکزامبورگ عدم حمایت پرولتاریای آلمان از انقلاب روسیه را معیاری مهم برای ناپختگی آنها میداند كه حتی در خود سرنوشت انقلاب آلمان در سالهای بعد كاملا نمایان است.
شاید برای نسلهای كنونی، درك بینالمللی بودن سیاستهای سوسیالیستی دشوار باشد. فضایی كه در سالهای اولیهی قرن بیستم بر فعالیتهای سوسیالیستی سایه انداخته بود، بینالمللی بودن آن بود و این كه سرنوشت انقلاب روسیه با تكامل بعدی انقلاب اروپا گره خورده بود و در این میان، مسئولیت پرولتاریای آلمان سنگینتر از همه. در چند بزنگاه تاریخی، لوکزامبورگ به این مسئولیت خطیر اشاره كرده بود و از این بابت به سختی پرولتاریای آلمان و رهبرانش را مقصر میدانست. در جزوهی «جونیوس»، مستقیما پرولتاریای آلمان را از بابت شركت در آدمكُشی جنگ جهانی مورد خطاب قرار میدهد.
در واقع، لوکزامبورگ معتقد است بدون انقلاب پرولتری بینالمللی حتی عظیمترین ایدهآلیسم و استوارترین انرژی انقلابی هم نمیتواند دموكراسی و سوسیالیسم را تحقق بخشد و ناگزیر این انقلاب در هزارتویی از تضاد و خطا گرفتار خواهد شد.
ستایش لوکزامبورگ از انقلاب روسیه كاملا واقعگرایانه است. هرگز دچار این توهم نمیشود كه گامهای لنین و ترتسكی را فارغ از اجبار و ضرورتهای تلخ چرخش شدید رویدادها ارزیابی كند. و نیز هرگز این سیاستها را به عنوان این كه نخستین اقدام برای استقرار دیكتاتوری پرولتاریا در سطح جهان بودهاند، به صورت غیرانتقادی ستایش یا از آنها تقلید نمیكند. معتقد است كه كُنش انقلابی پرولتاریا نمیتواند با خلق روحیهی هلهلهزن انقلابی ایجاد شود، بلكه آگاهی از جدیت و پیچیدگی وظایف، بلوغ سیاسی و استقلال معنوی، و از همه مهمتر توانایی برای قضاوت انتقادی از سوی تودهها پاسخ مساله است. و از همین رو، بهترین تمرین برای طبقهی كارگر آلمان و طبقهی كارگر بینالمللی را تحلیل انتقادی از انقلاب روسیه میداند.
لوکزامبورگ به چند جنبهی مهم از سیاستهای بلشویكها در جریان انقلاب میپردازد. سیاست ارضی، مسالهی ملیتها، مسالهی مجلس موسسان، حق رای همگانی و دیكتاتوری.
مسالهی ارضی
در كشورهای اروپای غربی، نابودی مناسبات ارضی فئودالی همراه با انقلابات بورژوایی قرن نوزدهم انجام شد. اما در روسیه که اكثریت عظیم جمعیت را دهقانان فاقد زمین تشکیل میدادند، انقلاب فوریه برای دهقانان به معنای آغاز مبارزه با اربابان و بیداری آگاهی سیاسی بود. در ابتدا، جنبش دهقانی خواستار بهبودهای ناچیزی در شرایط غیرقابل تحمل خود بود؛ مانند كاهش بهرهی مالكانه، اما به سرعت از لحاظ دامنه و عمق و خواست سیاسی گسترش یافت. چند ماه قبل از اكتبر، زمینها را میسوزاندند، تصرف و میان خود تقسیم میكردند. در نتیجهی قطبی شدن طبقاتی سیاست، احزاب دهقانی هم قطبی و حزب سوسیالیستهای انقلابی به دو جناح چپ و راست تقسیم شد كه در انقلاب اكتبر، بلشویكها با پذیرش برنامهی ارضی سوسیالیستهای انقلابی چپ با آنان ائتلاف و حكومت را به دست گرفتند.
لوکزامبورگ حركت تاكتیكی بلشویكها را در طرح شعار تصاحب و توزیع مستقیم زمین توسط دهقانان، كوتاهترین، سادهترین و روشنترین فرمول برای درهم شكستن زمینداران بزرگ و ایجاد پیوند بین دهقانان و حكومت انقلابی میدانست؛ اما با این همه معتقد بود كه هیچ وجه اشتراكی بین تصاحب مستقیم زمین و اقتصاد سوسیالیستی وجود ندارد. او معتقد بود كه تصاحب املاك توسط دهقانان فقط سبب میشود كه مالكیت بزرگ املاك كه پایهای است برای دگرگونی سوسیالیستی، به مالكیت دهقانی بدل شود كه خود شكل جدیدی است از مالكیت خصوصی؛ یعنی تجزیهی املاك بزرگ به املاك متوسط و خُرد. علاوه بر این، لوکزامبورگ معتقد بود كه با این اقدامات و نحوهی اجرای پُر هرج و مرج آن در روسیه، به جای از بین رفتن اختلاف، شاهد شدتگیری آن خواهیم بود. مثلا در كمیتههای دهقانی كه برای تصاحب املاك اشراف تشكیل شده بودند، دهقانان ثروتمند و رباخوار قدرت واقعی را داشتند. قبلا گروه كوچكی از مالكان اشرافی و سرمایهدار و اقلیتی ناچیز از بورژوازی با اصلاحات ارضی سوسیالیستی مخالف بودند، اما اكنون تودهی عظیم و قدرتمندی از دهقانان جدیدا مالك با چنگ و دندان مخالف حملهی سوسیالیستی به زمین بودند.
بیشك دوران جنگ داخلی روسیه، شاهدی بر این امر بود. در نواحی جنوب روسیه، بخش اعظم ارتش سفید از دهقانانی تشكیل شده بود كه در جریان انقلاب روسیه مالك قطعه زمینی بودند و اكنون به قول لوکزامبورگ با چنگ و دندان با ارتش سرخ میجنگیدند. علاوه بر این، حتی پس از شكست ارتش سفید، در نتیجهی سیاست تحریم فروش محصولات كشاورزی به شهرهای به اصطلاح بلشویك از سوی دهقانان، قدرت گاردهای مسلح كارگران بلشویك اعزامی از كارخانهها و شهرهای صنعتی لازم بود تا این تحریم شكسته شود و در جریان انبوه درگیریهای كوچك و بزرگی كه در روستا رُخ میداد، دهقانان متوسط و مرفه به پایهی تودهای ضد انقلاب بدل شدند.
واقعیت این است كه مسالهی ارضی به شكلی كه قرار بود در ابتدای انقلاب روسیه با شعار كوتاه و دقیق لنین «بروید و زمینها را برای خودتان تصاحب كند» حل شود، حل نشد. كمونیسم جنگی، نپ و سیاست اشتراكی كردن اجباری و تبعید و مهاجرت اجباری میلیونها دهقان در دوران استالین، نشانههای واضحی هستند كه مسالهی ارضی یكی از بحرانیترین و مهمترین مسایل انقلاب روسیه بود كه پیامدهای عظیمی برای آیندهی انقلاب بر جا گذاشت. لوکزامبورگ مسالهی ارضی و مصیبتبار بودن راهحل آن را به درستی تشخیص داده بود، اما جز عباراتی كوتاه و كلی نظیر اشتراكی كردن بیدرنگ، سیاست جایگزینی را نمییابیم.
این انتقاد به سیاست لنین كاملا وارد است كه برنامهی كشاورزی بلشویكها پیش از انقلاب متفاوت بود و شعار تصاحب زمین از سوی دهقانان، در واقع، شعار سوسیالیستهای انقلابی بود كه سالها به همین دلیل به شدت مورد انتقاد بودند. روشن است كه اقدام تاكتیكی لنین از یك سو با هدف جلب نظر تودههای دهقانی و كسب قدرت سیاسی توسط بلشویكها و اس.آرهای چپ بود. بسیاری از منتقدان بلشویسم، این تاكتیك لنین را نوعی عوامفریبی تلقی كردهاند كه در هنگام قدرت به تمامی كنار گذاشته شد. اما از سوی دیگر، نكتهای كه هم لوکزامبورگ و هم منتقدان لنین فراموش میكنند، این است كه سیاست «بروید و زمینها را برای خودتان تصاحب كنید»، در واقع، پاسخی بود به عملی انجام شده از سوی جنبش خودانگیختهی دهقانی. و مخالفت با آن تنها به معنای انزوای سیاسی بلشویكها بود.
پیشنهاد كلی لوکزامبورگ مبنی بر اشتراكی كردن بیدرنگ زمینهای كشاورزی بیهیچ تردیدی به شورشهای عظیم دهقانی علیه دولت جدید و خونریزی میانجامید، چنان كه دقیقا در جریان انقلاب ناكام مجارستان در سال ۱۹۱۹ رُخ داد. اما با همهی این اوصاف، پیشبینی لوکزامبورگ كاملا درست بود كه سیاست بلشویكی به ایجاد قشری از دهقانان مالك با منافع مادی معین موجب میشود كه خصمانه با هر سوسیالیستی شدن اقتصاد مقابله خواهند كرد. لوکزامبورگ همچنین جدال بین شهر و روستا را كه نتیجهی این سیاست بود، پیشبینی كرد. موضع او روشن بود: جامعهی انقلابی نمیتواند با استفاده از روشهای سرمایهداری به هدفهای سوسیالیستی برسد.
این یكی از بزرگترین گرهگاههایی است كه تاكنون به آن پاسخ قطعی داده نشده است: زمانی كه انقلاب سوسیالیستی در یك كشور عقبافتاده از لحاظ مناسبات تولیدی رُخ میدهد، حكومت سوسیالیستی برای حفظ قدرت ناگزیر از پذیرش سیاستهای غیرسوسیالیستی در عرصههایی همانند مسالهی ارضی است، اما سوی دیگرُ این ماجرا به معنای بازتولید مناسباتی است بورژوایی و طبقاتی. هم بلشویكها و هم رزا لوكزامبورگ حل قطعی این ماجرا را در انقلاب جهانی میدانستند، اما زمانی كه انقلاب جهانی رُخ ندهد با چه اتفاقی روبرو خواهیم شد؟ در این جا به خوبی شاهدیم كه چگونه ضرورت و انتخاب درهم تنیده شدهاند.
مسالهی ملیتها
دومین مسالهای كه در جزوهی «انقلاب روسیه» به آن پرداخته شد، مسالهی ملیتها بود. حق خودمختاری ملی پیش از انقلاب اكتبر بحثهای زیادی را میان لوکزامبورگ و لنین دامن زده بود. لوکزامبورگ معتقد بود سازگاری بین ناسیونالیسم و سوسیالیسم ناممكن است. در واقعُ لوكزامبورگ این نظر ماركس را نمیپذیرفت كه انقلاب ملی راهی است به سوی انقلاب بینالمللی. او در پاسخ معتقد بود كه باید دید هر موضعی چه پیامدهایی برای منافع طبقاتی پرولتاریا دارد و در نتیجه، در مورد مسالهی ملی هر نوع ارزیابی مثبت از آن به این موضوع وابسته بود كه آیا موفقیت آن میتواند بالقوه حاكمیت ضروری برای خودمختاری و نیز فضای سیاسیای را به وجود آورد كه موجب پیشبرد امكاناتی برای رشد آگاهی طبقهی كارگر شود.
لنین در این بحث معتقد بود چون دقیقا سوسیالیسم از موضع انترناسیونالیستی حركت میكند، باید به ملتها و فرهنگهای ملی احترام گذارد. از این رو، ستم ملی یك گروه عمده بر گروه اقلیت درون یك ملت نمیتواند تحمل شود. به ویژه این كه فرهنگ خاص آن اقلیت تحت ستم مجال بروز نمییابد. لنین به این سئوال كه آیا چنین موضعی نهایتا انترناسیونالیسم را با مشروعیت بخشیدن به جنبشهای ملی تضعیف نمیكند، چنین پاسخ میداد: اگر چه هر ملتی حق تعیین سرنوشت خود را دارد، اما این حق لزوما اعمال نمیشود، چون توسعهی اقتصادی سرمایهداری از لحاظ دامنهی خود، بینالمللی است. نهایتا از نظر لنین، طبقهی كارگر از مبارزهی جنبشهای ملی بورژوایی برای غلبه بر ستم ملی فقط حمایت «منفی» میكند؛ چرا كه پس از آن فعالیت ایجابی بورژوازی برای تقویت ناسیونالیسم آغاز میشود. دیدگاه لنین دست كم تا سال ۱۹۲۰ عمدتا متكی به اعتقاد دوگانه به انترناسیونالیسم و انتخاب دموكراتیك و برابری ملتها درون جامعهی بینالمللی بود.
لوکزامبورگ شعار بلشویكها را یك فرصتطلبی سیاسی میدانست كه جز با دادن افراطیترین و نامحدودترین نوع آزادی برای تعیین سرنوشت به اقلیتهای قومی در چهارچوب امپراتوری روسیه هیچ روشی برای برقراری پیوند آنها با انقلاب و آرمان پرولتاریای سوسیالیست نداشت. لوکزامبورگ به این مساله اشاره میکرد که سیاست بلشویکها نتیجهای معكوس داد. به جای این كه اقوام فنلاند، اوكراین، لهستان، لیتوانی، كشورهای بالتیك، قفقاز و غیره، متحد وفادار انقلاب روسیه شوند، به دشمن سرسخت آن بدل شدند. این ملتها یكی پس از دیگری از آزادی جدید خود جهت اتحاد با امپریالیسم آلمان استفاده کردند.
دیدگاه لنین تمایزی را بین حمایت منفی و حمایت مثبت از جنبشهای ملی قایل بود. تا جایی كه برای آزادی ملی مبارزه میشود از آن حمایت منفی میشود، اما پس از آن مبارزه با بورژوازی آغاز میشود. اما مسایل مهمی در این فرمولبندی بروز میكند. این تمایز بین حمایت مثبت و منفی در خود مبارزهی ملی درهم میشكند. حمایت منفی به ضد خود بدل میشود، دقیقا به این دلیل كه تاكید بر مبارزه با ستمگر ملی است. فرض لنین كه طبقهی كارگر هنگام مبارزه برای ایجاد دولت ـ ملت نهایتا نمیتواند اسیر ایدئولوژی ناسیونالیستی شود، در عمل غلط از كار در آمد. فاكتهای آن بیشمار است. البته تحت شرایط معینی این خلوص میتواند حفظ شود و لنین توجیه تئوریك مهمی برای همكاری تاكتیكی با جناح مترقی بورژوازی ارائه میكند. اما این تایید مكانیكی كه منافع اقتصادی پرولتاریا ضرورتا انترناسیونالیسم را در طبقات كارگر دولتهای كوچك و نه چندان پیشرفته رواج خواهد داد، تحقق نیافت. به ویژه زمانی كه طبقهی كارگر ضعیف و فاقد سازمان سیاسی خود یا سنتی انقلابی است، حفظ آگاهی طبقاتی در تضاد با ناسیونالیسم بورژوایی بسیار دشوار است.
مهمترین بخش جزوهی «انقلاب روسیه» و به واقع میراث سیاسی آن برای ما در بخشهای مربوط به مجلس موسسان و آزادیهای دموكراتیك نهفته است.
آزادیهای دموکراتیک
مسالهی مجلس موسسان از آن جا آغاز میشود كه لنین و حزب بلشویك تا زمان پیروزی انقلاب به شدت خواستار تشكیل این مجلس بودند و سیاست دولت كرنسكی در طفره رفتن از آن، یكی از بندهای كیفرخواست بلشویكها علیه آن دولت محسوب میشد. اما پس از پیروزی انقلاب، بلشویكها این مجلس را منحل كردند. تروتسكی در جزوهی معروفی به نام «از اكتبر تا برستلیتوفسك»، دلایل آن را به صورتی كاملا مكانیكی ناشی از تغییر فضای انقلابی به نفع چپ در ماههای پیش از انقلاب و عدم انعكاس این تغییر در فهرست داوطلبانی میداند كه از سوی متحدان آنها، یعنی حزب سوسیالیست انقلابی كه به چپ گرایش یافته بود، ارائه شده بود. حزب سوسیالیست انقلابی در جریان انقلاب به دو جناح چپ و راست تقسیم شد، اما فهرست آنها كه مربوط به پیش از انقلاب اكتبر بود، هنوز نمودار نمایندگان راست بود… تروتسكی میافزاید: چون تودههای دهقانی در نواحی دوردست، تصویری از تغییرات پتروگراد و مسكو نداشتند، همچنان به همان فهرست راست قدیمی رای دادند و اشخاصی رای آوردند كه انقلاب اكتبر سرنگون كرده بود مانند كرنسكی. به عبارتی، مجلس موسسان از تكامل مبارزهی سیاسی و تكامل گروهبندی حزبی عقب مانده بود.
لوکزامبورگ در پاسخ با نكتهبینی میگوید: اگر مجلس موسسانی كه عمرش سپری شده و بنابراین مُردهزاد است باید منحل شود، بلشویكها میتوانستند بدون تاخیر انتخابات جدیدی برای مجلس موسسان جدیدی برگزار كنند و یا قدرت را به جنبش در حال شكوفایی شوراها بسپارند. اما بلشویكها هر دو نظر را به نفع دولت تك حزبی رد كردند و كل ساز و كار نهادهای دموكراتیك را زیر سئوال بردند. تروتسكی در بحث خود ساز و كار دموكراتیك را نهادی دست و پا گیر برای كشوری بزرگ با وسایل فنی ابتدایی میداند. اما لوکزامبورگ نشان میدهد كه همین ساز و كار دست و پا گیر نهادهای دموكراتیك یك عامل اصلاحكنندهی قدرتمند، یعنی عنصر زندهی تودهها، را در اختیار دارد و هر چه نهادها دموكراتیكتر باشند، ضربان حیات سیاسی تودهها زندهتر و قوی و نفوذ آنها مستقیمتر و كاملتر خواهد بود.
نمونههایی كه لوکزامبورگ برای اثبات نظر خود میآورد، نمونههایی از پارلمانهای بورژوایی است؛ نمونههایی از دورانهایی كه فشار قدرتمند تودهها، مرتجعان و میانهروها را به ناگاه به سخنگویان قیام مردمی بدل میسازد، از پارلمان طولانی معروف انگلستان در گرماگرم انقلاب ۱۶۴۲ تا مجلس طبقاتی و پارلمان سانسورچی و مطیع لویی فیلیپ و از همه بارزتر دومای چهارم روسیه كه در سال ۱۹۰۹ تحت سلطهی رژیم ضدانقلاب انتخاب شد. در واقع، استفادهی لوکزامبورگ از این نمونهها، كاربردی كاملا تلویحی دارد و قصدش اشاره به این موضوع است كه اهمیت نهادهای انتخاباتی در دوران انقلاب صدها بار بیشتر میشود.
دلیل دیگری كه بعدها تروتسكی در مورد انحلال مجلس موسسان آورد، ظهور شوراها به عنوان یك شكل مدرن سازمانی است. اما دقیقا طولی نكشید كه شوراها نیز از حیض انتفاع ساقط و به زائدهای از دولت تك حزبی بدل شدند. این گرایش را رزا لوكزامبورگ در ۱۹۱۸ تشخیص میدهد، یعنی زمانی كه هنوز وجود شوراها وجه تمایز دموكراسی پرولتری در مقابل دولتهای بورژوایی بود.
لوکزامبورگ در این مقاله هنوز میان جمهوری و شوراها انتخاب نهایی خود را نكرده است: تنها در سال ۱۹۱۹ در جریان قیام اسپارتاكیستهاست كه بی هیچ ابهامی از شوراهای كارگران و سربازان حمایت میكند. همچنین در این جا به این مساله نمیپردازد كه كدام شكل نهادی میتواند به بهترین شكلی آزادیهای مدنی را حفظ كند. به این اكتفا میكند كه بلشویكها را به آزادی حق رای، آزادی نامحدود مطبوعات و اجتماعات، گسترش گفتوگوها و رعایت دموكراسی فرا بخواند. به گفتهی او، كار با مجلس موسسان و حق رای تمام نمیشود؛ چرا كه بدون مطبوعاتی آزاد، بدون حق نامحدود تشكیل سازمانها و انجمنها و گردهماییها، حكومت تودههای وسیع مردم یكسره غیرقابل تصور است.
لوکزامبورگ از اثرات این تصمیمگیری و استفاده از ترور بر آیندهی انقلاب و نیز معنای سوسیالیسم در هراس بود. لوكزامبورگ تشخیص میداد كه حذف دموكراسی و آزادیهای مرتبط با آن به سركوب حیات سیاسی در كل كشور میانجامد. میگفت:
«حكومت وحشت اخلاق عمومی را فاسد میكند… لنین و تروتسكی شوراها را به عنوان تنها نمایندهی تودههای كارگر جایگزین نهادهای نمایندگی كردند كه توسط انتخابات عمومی و مردمی ایجاد شده بود. اما با سركوب حیات سیاسی در سراسر كشور، زندگی در شوراها هر چه بیشتر فلج میشد. بدون انتخابات عمومی، بدون آزادی نامحدود مطبوعات و اجتماعات، بدون مبارزهی آزاد افكار، زندگی در هر نهاد اجتماعی از بین خواهد رفت و به ظاهری صرف از آن تبدیل خواهد شد و تنها دیوانسالاری به عنوان عنصری فعال در آن باقی خواهد ماند. زندگی عمومی رفته رفته به خواب میرود، چند دوجین از رهبران حزبی با انرژی پایانناپذیر و تجربهای تمامنشدنی به ادارهی امور خواهند پرداخت و رهبری خواهند كرد. در واقعیت فقط تنی چند از مغزهای برجسته در میان آنها، كار رهبری را انجام خواهند داد و گهگاه نخبگانی از طبقهی كارگر به گردهماییها دعوت میشوند تا برای سخنرانیهای رهبران كف بزنند و به اتفاق قطعنامههای پیشنهاد شده را تصویب كنند. این در اصل امورات یك فرقه است، یقینا یك دیكتاتوری است، ولی نه دیكتاتوری پرولتاریا، دیكتاتوری مشتی سیاستمدار، یعنی دیكتاتوری به مفهوم بورژوایی، به مفهوم حكومت ژاكوبنها… بله، از این هم میتوان فراتر رفت: چنین شرایطی ناگزیر باید موجب شود كه زندگی عمومی به توحش كشیده شود: اقدام به ترور، تیرباران گروگانها و غیره.»(گزیدههایی از رزا لوكزامبورگ، ترجمهی حسن مرتضوی، انتشارات نیكا، تهران، ۱۳۸۶، صفحات ۴۱۳-۴۱۲)
به راحتی در این اشارات میتوان ادامهی دیدگاه رزا لوكزامبورگ را در نقد حزب پیشاهنگ لنین دید كه سالها پیش از آن عنوان كرده بود. به نظر لوکزامبورگ، خطای بنیادی لنین و تروتسكی این بود كه درست مانند بینالملل دوم، دیكتاتوری پرولتاریا را در مقابل دموكراسی قرار میدادند. از نظر رزا لوكزامبورگ، دیكتاتوری پرولتاریای جدید باید به گونهای رادیكال اشكال دموكراتیك خودگردانی پرولتری را باب كند، نه آن كه خود دموكراسی را حذف كند. از نظر تروتسكی، ماركسیستها ستایشگر بُت دموكراسی صوری نبودند و بر همین مبنا خود دموكراسی را نفی میكرد. اما به گفتهی لوکزامبورگ، ماركسیستها همیشه هستهی اجتماعی دموكراسی را از شكل سیاسی دموكراسی بورژوایی جدا میكردند. همیشه هستهی سخت نابرابری اجتماعی و نبود آزادی را كه زیر پوستهی شیرین برابری و آزادی صوری پنهان شده، برملا میكردهاند، نه آن كه خود دموكراسی را حذف كنند. وجه تمایز دیكتاتوری پرولتاریا «در شیوهای است كه دموكراسی را به كار میگیرد نه در حذف آن.» این در حالی است كه بلشویكها با برجسته كردن بورژوایی بودن دموكراسی، اصل دموكراسی و نهادهای دموكراتیك را زیر سئوال بردند. از این جا تا پذیرش تمامی رویههای بوروكراتیك و استبدادی به نام سوسیالیسم و آزادی، فاصلهی كمی وجود دارد.
در همین جاست كه معنای نهفته در این اظهار نظر معروف لوکزامبورگ مشخص میشود، قطعهای كه یادآور نظر ماركس جوان دربارهی آزادی مطبوعات است:
«آزادی فقط برای طرفداران حكومت، فقط برای اعضای حزب، هر قدر هم كه پُرشمار باشند ابدا آزادی نیست. آزادی همیشه و منحصرا آزادی برای كسی است كه متفاوت میاندیشد. حیات عمومی كشورهایی كه آزادی محدودی دارند، فقرزده، مفلوك، صلب و بیثمر خواهد بود دقیقا به این دلیل كه با حذف دموكراسی، سرچشمههای زندهی تمامی غنا و پیشرفت معنوی قطع میشود.»(همانجا، صفحهی ۴۱۰)
لوكزامبورگ انحطاط انقلاب روسیه را بیش از آن كه نتیجهی عقب ماندگی اقتصادی آن بداند، ناشی از شكست سیاسی سوسیال دموكراسی غربی برای برآورده كردن تكالیف انقلابی بینالمللی میدانست. اما این پاسخ بخشی از ماجراست. در واقع، پرسش بزرگی كه انقلاب اكتبر طرح كرد، اما به آن پاسخی نداد، نحوهی ضمانت از آزادیهای دموكراتیك است. زمانی كه شوراها از نقش رهبری كنندهی خود به نقشی حاشیهای كشیده میشوند و عملا نقش مستقل اتحادیههای كارگری به تابعی از حزب میانجامد، حیات عمومی خوار و ذلیل میشود. راه مقابله با چنین وضعیتی چیست؟ كدام مرجع و نهاد در این ناتوانی عمومی جامعه میتواند از حقوق فردی شهروندانی دفاع كند كه برای هزار و یك مساله: اقتدار حزب، شوراها، اتحادیهها، گارد سرخ و ارتش سرخ را به چالش میكشند و این شهامت را داشته باشند كه با سری افراشته بدون ترس از مصیبتهای بعدی انتقاد كند. آن چه كه سالها بعد از انقلاب اكتبر رُخ داد و رزا لوكزامبورگ زنده نماند تا ببیند، این بود كه بدترین پیشبینیهای وی به تحقق انجامید. این پرسش همچنان ادامه دارد و بیگمان هر بدیل سوسیالیستی كه خواهان الغای ازخودبیگانگی انسان است، ناگزیر است به این پرسش پاسخ دهد: پس از انقلاب چه اتفاقی خواهد افتاد؟
بحثی پیرامون کتاب «گزیدههایی از رزا لوکزامبورگ»، به کوشش پیتر هودیس و کوین ب. اندرسون، ترجمه از حسن مرتضوی. (تهران: نشر نیکا، ۱۳۸۵)