«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
سیمین بهبهانی –
چهل سال نبض طبقات گوناگون مردم را در دست داشتن و ضرب شعر خود را با نظم آن منظم كردن، بیگمان دشوار است. اما فریدون مشیری به آسانی از عهدهی آن بر میآید. تعصب را دوست نمیدارم، اعمال سلیقه را نیز. تعیین خط مشی و تنظیم قاعده برای شعر از سوی منتقدان و صاحبنظران كاری است ارجمند، اما نه جامع و نه مانع. چشمانداز ادبیات و به خصوص شعر ما را خطوط و رنگهایی میسازند كه هر یك ویژگیهای خود را دارند. دشت هموار است و آرام و سبزگون، كوه دندانهدار است و خشن و خاكستری، دره فرونشسته و رازآمیز و یشمفام. هر یك در جای خود همان است كه باید باشد. نامآوران شعر معاصر، هر یك با خصایص خود، لازمهی ساختن این چشماندازند.
گفتن این كه «شعر باید در فضایی مبهم و رازآمیز بشكفد و همهی داشتههای خود را به سادگی و در برخورد اول عرضه نكند» حرفی است، شاید هم درست، اما باید دانست كه در هنر و به خصوص در شعر هیچ قاعدهای نمیتواند كُلیت و الزام داشته باشد، و شعر فریدون مشیری شاهدی است برای نقض قاعدهی لزوم ابهام در گُسترهی شعر. به یك شعر كوتاه از او به نام «تنگنا» توجه كنید، لحظهای است از لحظهها. آن قدر ساده كه هر كس بارها آن را تجربه كرده است. این شعر در برخورد اول، همهی مفهوم خود را تقدیم میكند. اما كه میتواند بگوید شعر نیست؟
چنان فشرده شب تیرهپا كه پنداری
هزار سال، بدین حال باز میماند
به هیچ گوشهای از چارسوی این مرداب
خروس آیه آرامشی نمیخواند
چه انتظار سیاهی،
سپیده میداند؟
(گُزینهی اشعار، «تنگنا»، صفحهی ۲۰۴)
ایجاز در این شعر به حد نهایت است: شبی كه هزار سال بدین حال باز میماند. هیچ كلامی جز دو حلقهی زنجیر «هزار سال» و «بدین حال» با قافیهی یكنواخت و كشیدگی اولی و قاطعیت دومی، و ایضا كشیدگی «باز میماند» نمیتوانست تداوم و تكرار لحظههای شب را بیان كند. این موسیقی بی هیچ احتساب قبلی و صرفا زاییدهی برق ناگهانی ذهن شاعر است و آنگاه احساس فرو رفتن در مردابی كه در «هیچ گوشهای از چارسوی آن» خروسی مژدهی سحر نمیدهد و سپس سئوال كوتاهی كه مُبین درازی داستان اندوهباری است. آیا سپیده عمق فاجعه را میداند و دستی از آستین بیرون نمیآرد؟
به جرات میگویم كه مشیری بیشترین هواخواه و مخاطب را در میان تودههای وسیع فارسیزبان و بیشترین مخالف را در میان قشر فشردهی داعیهداران توضیح و تشریح مبانی شعر نو دارد، تا جایی كه برخی از منتقدان منكر نو بودن كلام او میشوند و آن را نوعی از شعر قدیم با وزن نیمایی به حساب میآورند. باشد، اما گمان دارم هیچ قاعدهای به اندازهی «قبول خاطر و لطف سخن» بر قواعد دیگر شعر مقدم نباشد. وقتی رانندهی تاكسی، شعر مشیری را زمزمه میكند، وقتی استاد دانشگاه آن را در حافظه دارد، وقتی جوانها در نامهها یا در مكالمات خود از آن بهره میجویند، وقتی خُرد و كلان و عارف و عامی چیزی از او به یاد دارند، چگونه میشود او را نفی كرد؟
در شعر فریدون مشیری هیچ مضمونی غریب و دور از دسترس نیست. هرچه را به شعر میكشد، همان است كه به سادگی میبیند: آن ماهی كه در تنگ شنا میكند، او را به یاد تنگنای بستهی محیط میاندازد، و آن ماهی كه در كنار تابه پرپر میزند و هنوز جان دارد، او را به یاد نامهربانی موجود دوپا. وقتی به باغ فین كاشان میرسد، به یاد امیركبیر میافتد و دریغی بر ایران پس از امیر میخورد و وقتی رسیدن بهار را میبیند، میگوید:
نفس كشید زمین
ما چرا نفس نكشیم؟
به هر صورت، دستمایههای او معمول و پیشپاافتاده هستند، اما دستآوردهای او ارجمند. او با همین دستمایهها چون چوب كبریتی میتواند چراغهای آگاهی را در ذهن خوانندگان شعر خود روشن كند:
نه عقابم نه كبوتر، اما
چون به جان آیم در غربت خاك
بال جاودیی شعر
بال رویایی عشق
میرسانند به افلاك مرا
اوج میگیرم، اوج
میشوم دور از این مرحله، دور
میروم سوی جهانی كه در آن
همه موسیقی جان است و گُلافشانی نور
همه گُلبانگ سرور
تا كجاها برد آن موج طربناك مرا
نزده بال و پری بر لب آن بام بلند
یاد مرغان گرفتار قفس
میكشد باز سوی خاك مرا !
(همان، «دام»، صفحهی ۱۹۱)
شاعر با خود میاندیشد كه پرنده نیست، اما با بال شعر میتواند بپرد، و به همین سادگی ذهن خواننده را متوجه میكند كه گرفتارانی در قفس، وجود دارند كه پروازشان میسر نیست. وقتی پای به ادارهای كه سالهای عمر خود را در چاردیوار آن گذرانده است میگذارد، این طور میسراید:
دیوار
سقف
دیوار
ای در حصار حیرت، زندانی،
ای در غبار غربت، قربانی،
ای یادگار حسرت و حیرانی
برخیز
… خود را نگاه كن، به چه مانی
غمگین درین حصار،
به تصویر
ای آتش فسرده ندانی
با روح كودكانه شدی پیر
… ای چشم خسته دوخته بر دیوار
برخیز و بر جمال طبیعت
چشمی میان پنجره واكن
همچون كبوتران سبكبال
خود را به هر كرانه رها كن
از این سیاه قلعه برون آی
در آن شرابخانه شنا كن
با یادهای كودكی خویش
مهتاب رابه شاخه بپیوند
خورشید را به كوچه صدا كن
… بیرون ازین حصار غمآلود
تا یك نفس برای تو باقی است
جای به دل گریستنات هست
وقت دوباره زیستنات نیست
برخیز.
(همان، «عمر ویران»، صفحهی ۱۸۷)
این شعر با موسیقی گوشنواز، با تعبیرات زیبایی از قبیل «از این سیاه قلعه برون آی»، «در آن شرابخانه شنا كن»، «مهتاب را به شاخه بپیوند»، «خورشید را به كوچه صدا كن» و تاسف عمیقی كه بر عمر تلف كرده در مصرع «وقت دوباره زیستنات نیست» القا میشود، یكی از زیباترین شعرهای فریدون مشیری است. گیرم كه به زعم بعضی، نه فضای رازآمیز داشته باشد و نه استعارات نوآورده و نه درونمایهای ناشنیده و بعید. از این گونه شعر در میان كارهای فریدون بسیار است كه «آخرین جرعهی این جام»، «كوچه» و «امیركبیر» را به عنوان نمونه از آنها یاد میكنم.
مشیری گاه مضمونساز است، یعنی از پیش اندیشیده، مطلب را به نظم میكشد. مضمونسازی و به دنبال مطلب از پیش اندیشیده رفتن اگرچه به عقیدهی امروزیان مطرود است، اما در ادبیات ما سابقهی هزار ساله دارد و نیمی از گنجینهی شعر فارسی را میسازد. قطعات، حكایتهای كوچك، مناظرات و حتی ابیاتی كه مُبین اندیشهای هستند، همه از پیش اندیشیده و منظم شدهاند. نمونهی بسیار زیبای مضمونسازی در كار معاصران، «عقاب» خانلری است. از نمونههای مشخص این نوع مضمونسازی در كار فریدون «ماه و سنگ» را یاد میكنم:
اگر ماه بودم، به هر جا كه بودم
سراغ تو را از خدا میگرفتم
وگر سنگ بودم به هر جا كه بودی
سر رهگذار تو جا میگرفتم
اگر ماه بودی، به صد ناز – شاید-
شبی بر لب بام من مینشستی
و گر سنگ بودی، به هر جا كه بودم
مرا میشكستی، مرا میشكستی.
(همان، «ماه و سنگ»، صفحهی ۶۹)
نمونهی دیگر:
آیینه بود آب
از بیكران دریا خورشید میدمید
زیبای من شكوه شكفتن را
در آسمان و آینه می دید
اینك:
سه آفتاب
(مروارید مهر، «سه آفتاب»، صفحهی ۷۴)
اما همیشه هم در این مضمونسازی موفق نیست:
در این جهان لایتناهی
آیا به بیگناهی ماهی،
(بغضم نمیگذارد، تا حرف خویش را
از تنگنای سینه برآرم )
گر این تپنده در قفس پنجههای تو
این قلب برجهنده،
آه این هنوز زنده لرزنده
اینجا كنار تابه
در كامتان گواراست،
حرفی دگر ندارم…
(همان، «بغض»، صفحهی ۵۳)
باید عرض كنم، با آن توصیفی كه از تازگی و جانداری ماهی در كنار تابه عرضه میشود، هر صاحب معدهی خوشاشتهایی بیدرنگ میگوید: البته كه گواراست و چه جور هم. به علاوه بعضی از ماهی ها حضرت یونس را لقمهی چپ كردهاند. فریدون به زبانی سخن میگوید كه كودك ده ساله هم آن را به خوبی درك میكند:
… در سایهزار پهنهی این خیمه كبود
خوش بود اگر درخت، زمین، آب، آفتاب
مال كسی نبود
یا خوبتر بگویم؟
مال تمام مردم دنیا بود.
(گُزینه اشعار، «درآن جهان خوب»، صفحهی ۲۳۳)
این حُسنی است اما عیبی هم دارد، و آن این كه فرهیختگانی را كه با عمق بیشتری به مطالب مینگرند راضی نمیكند. در كمتر شعری از فریدون میتوانیم یك اسطوره یك تلمیح، یك روایت، یا یك تصویر چند بُعدی پیدا كنیم. تصویرهای فریدون، درخشان، زیبا و در سطح هستند. پشت این تصویرها، مفهوم دیگری جز معنای واقعی خودشان نیست. و اگر اشاره به اسطورهای باشد، از حد آنچه در افواه است در نمیگذرد، مانند حكایت هابیل و قابیل و یا بعضی داستانهای بسیار مشهور فردوسی. زبان شعرش بسیار ساده است. واژگانی كه از آن سود میجوید، محدود است. هرگز یك واژهی باستانی یا یك واژهی محلی یا یك واژهی كوچه بازاری در شعرش دیده نمیشود. در خاطر ندارم كه واژهی تركیبی یا استعمالنشدهای آفریده باشد. در كاربُرد جملهها و تعبیرات بسیار محتاط است. ماجراجویی در كارش دیده نمیشود. اصلا به تجربهی تازه دست نمیزند و سر آن ندارد كه قلمرو زبان را وسعت دهد. اما در حوزهی تسلط خود واقعا استاد است. همان واژگان محدود در دست او مثل موم نرم است. از نظام این واژگان حداكثر استفاده را میكند و به این ترتیب است كه زبانش تا آن حد مانوس و نافذ است.
باید یاد آور شوم كه سعدی استاد فصاحت است و زبانی عرضه میكند كه بهترین رابطه را با شنونده برقرار میكند، اما واژگانی كه در اختیار دارد بسیار وسیع است، اگر نه به وسعت خاقانی و نظامی، دستكم گستردهتر از مولوی و سنایی.
فریدون به عمد از كاربرد واژههای دور از دسترس میپرهیزد. البته با این واژههای محدود كار كردن و همیشه حرفی برای گفتن داشتن دشوار است، اما افسون فریدون این دشوار را آسان می كند. مشیری به شدت از نومیدی روگردان است و بسیار خوشبینانه در همه چیز نشان امیدواری میجوید. این خصیصه در شعرهای قبل از انقلابش بیشتر آشكار است. امیدوار بودن خوب است، اما اگر صفت ثانوی باشد و به سعی و تلقین پدید آمده باشد، ممكن است انسان را از واقعبینی دور كند. ابته گهگاه قبول واقعیت چندان تلخ و چندان به دور از تحمل است كه ناگزیر انسان خود را به دروغی امیدبخش میفریبد. چند سال پیش، مشیری در بحبوحهی جنگ و آشفتگی، تبریك عید را به دوستانش با این عبارات زیبا عرضه میداشت:
با همین دیدگان اشكآلود
از همین روزن گشوده به دود
به پرستو، به گُل، به سبزه درود!
چند بیت ارتجالا به خاطرم رسید كه آن را برای او نوشتم:
گرچه در شور اشك و شعله آه
باغ را هیچ كس نكرده نگاه
گرچه در دشت خشك سوختگان
دیرگاهی نرسته هیچ گیاه
گرچه از خرمن بنفشه و گُل
مانده خاكستری، تباه، تباه
گرچه ما راه خود جدا كردیم
با بهاری كه میرسد از راه،
باز از سبزه و بنفشه بگو
گرچه از سوز دی شدند سیاه
بر دروغت مباد غیر درود
بر فریبت مباد نام گناه
دل ما را به وعدهای خوش كن
شب ما را به قصهای كوتاه
تا بمانیم و گُل كند خورشید
تا نمیریم و میوه بخشد ماه …
فریدون هیچگاه نسبت به جریانهای روزگار خویش بیطرف نمانده است. در همهی مجموعههایش كمابیش نسبت به جنگهای دور و نزدیك، نسبت به ستمهایی كه بر جهان سوم روا میدارند، واكنش نشان میدهد. اما واكنشهای او همیشه معقول و متین است. هرگز انفجار خشمی یا صاعقهی كینهای در آنها دیده نمیشود. مثل خلق و خوی خود او ملایم و نرم است. وی شاعر آزادهای است كه حد و حریم آزادگی را حفظ كرده و حُرمت شعر را نگاه داشته و همیشه سربلند زیسته است. دیگر از ویژگیهای شعر فریدون، نفی خشونت و تبلیغ محبت است، تا جایی كه در بعضی از این شعرها اگر لطافت اندیشه و زیبایی تعبیر و روانی كلام در كار نبود، شاعرانگی را از دست میداد كه از دست هم داده است. به این قسمت از شعری كه برای جنگ ویتنام سروده شده است، دقت كنید:
با تمام اشكهایم
شرمتان باد ای خداوندان قدرت،
بس كنید
بس كنید از این همه ظلم و قساوت،
بس كنید
… گر مسلسلهایتان یك لحظه ساكت میشوند
بشنوید و بنگرید:
با تمام اشكهایم باز – نومیدانه- خواهش میكنم
بس كنید
بس كنید
فكر مادرهای دلواپس كنید
رحم بر این غنچههای نازك نورس كنید
بس كنید.
(همان، «باتمام اشكهایم»، صفحهی ۲۰۳)
و همچنین در شعر «رنج»:
من نمیدانم
و همین درد مرا سخت میآزارد
كه چرا انسان
این دانا، این پیغمبر
در تكاپوهایش
چیزی از معجزه آنسوتر
ره نبرده است به اعجاز محبت
چه دلیلی دارد
چه دلیلی دارد
كه هنوز
مهربانی را نشناخته است
و نمیداند در یك لبخند
چه شگفتیهایی پنهان است
من بر آنم كه درین دنیا
خوب بودن، به خدا سهلترین كار است
و نمیدانم
كه چرا انسان
تا این حد
با خوبی بیگانه است
و همین درد مرا میآزارد.
(همان، «رنج»، صفحهی ۱۵۷)
این بیشتر یك نثر آهنگدار تعلیمی است كه پلكانی نوشته شده است. اما آن را مقابل میگذارم با یك شعر بسیار خوب فریدون كه لحظهای از لحظات، بی هیچ تعصب و اندیشهای از اخلاق و بی هیچ تبلیغی برای محبت و بی هیچ گریزی از نومیدی، حقیقتی را بیان میكند. از دل برخاسته و در جان نشسته است:
چه جای ماه كه حتی شعاع فانوسی
درین سیاهی جاوید كورسو نزند
صدای پای كسی
سكوت مُرتعش شهر را نمیشكند
به هیچ كوی و گذر
صدای خندهی مستانهای نمیپیچد
كجا رها كنم این بار غم كه بر دوش است؟
چراغ میكده آفتاب خاموش است.
(همان، «تاریك»، صفحهی ۱۵۹)
بغض گلویم را میفشارد، كجا رها كنم این بار غم؟ … و به سالیان گذشتهی عمر باز میگردم. به شعرهای بسیار خوبی كه فریدون سروده و برایم خوانده است. به دوستی بیوقفه و مداوم افزون از سی سال. به خانهام در تهران نو كه بعضی از اتاقهایش هنوز بام و در نداشتند و در بعضی كه داشتند، ساكن شده بودم. به فریدون و اقبال كه در همین خانه به دیدنم آمدند و به «بهار» كه پنج ماه بیشتر نداشت و حالا مادر دو فرزند است، و به نخستین روز آشنایی كه با هم گذراندیم. به آن دو اتاق كوچك و پُر از محبت در طبقهی فوقانی خانهای در خیابان خورشید میاندیشم كه فریدون و اقبال ساكنش بودند. به دیداری كه نخستین بار از آنها داشتم در آن خانه. به فنجانی چای كه اقبال میخواست بیاورد و به شربتی كه فریدون پیش از او آورده بود، و اقبال را چای در دست در آستانه در متوقف كرد. به شعرهایی كه خواند و خواندم و به روزگار گذشته و تلاشها و كوششها. به اتوموبیل واكسهالی میاندیشم كه به اقساط خریده بودم و با آن بعضی از جمعهها با اقبال و فریدون و همسرم و بچههایمان كه رفتهرفته بزرگتر می شدند، به خارج از شهر میرفتیم. به بیدستانی كه روی فرش سبزه و زیر چتر خُنكاش مینشستیم. به شادیهایی كه از هیچ و پوچ و به مدد جوشش جوانی داشتیم. فریدون كار میكرد، مینوشت، با مجلهی «روشنفكر» و دیگر نشریات همكاری داشت. اقبال خانهداری میكرد، بچهداری میكرد، خیاطی میكرد، از جان مایه میگذاشت؛ من درس میدادم، با مجلات همكاری میكردم، مینوشتم، در رادیو ترانه میساختم. عمرمان میگذشت و فرزندانمان پُرخرجتر میشدند و تلاشهامان کافی به نظر نمیآمد.
به امروز میاندیشم كه شعلههامان فرو نشسته است. به اقبال میاندیشم كه در بیمارستان به دیدنش رفتم، چقدر تكیده بود. به خانهاش هم رفتم، باز بیمار بود. برایش حریره بادام پختم كه فایده ای نبخشید (عقلم بیش از این به جایی نمیرسید)، اكنون شكر كه بهبود یافته است. امیدوارم كه بهبودیش بر دوام باشد. به همسرم میاندیشم، منوچهر كوشیار كه از دست رفت و فریدون چه دوستش میداشت و در مرگش، شعری سرود كه حال و هوای مرا و خصوصیات او را به دقت و صداقت بیان میكرد.
چه شد كه از شعر به اینجا رسیدم؟ آه، كجا رها كنم این بار غم كه بر دوش است؟ راستی از داراییهای جهان چه دارم؟ هیچ و همه چیز. همین دوستیها را و همین دوستان را، همین یادها و یادگارها را، همین پیوندهای عاطفی را. با ثروتهای جهان معاوضهاش نخواهم كرد. كاش فرصتی بود كه همه را بنویسم. فریدون دوست سی و پنج سالهام را دارم كه هنوز آن دو زمرد سبز در چهرهاش میدرخشد و روزنههای مهربانی است. اقبال را دارم كه هنوز آن صراحت و خشونت صادقانه را از دست نداده است و چه راهنمای آزموده و چه مراقب دقیقی بوده است تا سلامت جسم و روح همسرش بر جای بماند و در شعرش منعكس شود. اكنون من ماندهام و همین یادها در حصار دلگیر رمیدنها و از بد حادثه هراسیدنها و…
آیا اجازه دارم
از پای این حصار
در رنگ آن شكوفهی شاداب بنگرم؟
۲۳ بهمن ۱۳۷۱