«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
احمد شاملو –
کاخهای گرم و روشن را
از نمای کوخهای سرد و تاریک
باغها را از بیابانهای خشک
و تو را از مرگوار زندگی
نامات جدا بایَست کرد
همچنانک الماس از خارهسنگ!
خیمههای برف را برچیده فروردین
میزند خورشید بر دنیای دیگر رنگ
مرد معدنچی به تیشه میزند بر سنگ
او چه داند
کاکُلی افسانهپرداز است در این دَم؟
او چه داند گشته جام سبز جنگلها
همه لبریز از غوغای پُر شورش؟
میزند با تیشهای بر سنگ
میخزد با زانوی مجروح
در دالان تار و تنگ…
سوزَدش تا زندگانی در چراغ تن
تق و تق… جز این صدایی نیست در معدن
رفته اندر گور
و تا جوید به سوی زندگی راهی
تیشه میکوبد میان ظلمت قیرین
مُرده، ماسیده ست در خنده
بر لبهای خاموشاش
باغها را از کویر
مرده را از زندگی
شعلهی اندوه را از شمع لبخند حزین
مرد معدنچی جدا بایست کرد…
همچنانی که تو را از مرگوار زندگی نامت
همچنانک الماس را از خارههای سنگ!
گر ذغال چشم صد اینگونه «آدم نامها»
در معدن الماس
رو نپوشد اینچنین در پردهی خاکستری تاریک
در ترازوی جنایتهاش «آقاخان»
(این ز غم شاد و و ویرانی خلق آباد)
را آیا
با کدامین سنگ دیگر میتوان سنجید
گر نماند لعل این لب در خسوف خنده
بی تابَش –
بر گلوگاه بلورین نگارین شهنشاهان کیوان آستان،
این سنگ از کدامین خندهی خاموش گیرد رنگ؟
گر نمیرد شعلههای زندگی در زاغههای تار بیپایان
عشق معشوقان مستاش را
راجهی هندو به دست آرد
با بهامند کدامین گوهر تابان؟
باغها را از بیابانهای خشک
قصرها را از نمای کومهها
و تو را از مرگوار زندگی
نامت جدا بایست کرد
همچنانک الماس را از خاره سنگ!
در بیابان با گَوَنها باد بازی میکند
روی معدن کاکُلی افسانهسازی میکند
لیک آن نامرده اندر گور انسان همچنان
تیشهها بر سنگ گور خویش میکوبد
تا نمایانتر بتابد شاه را
تکمهها بر آستین
رفته از تابش میان حلقههای چشم او، الماس او زندگی آن درد جانفرسای او
خنده را خشکانده، ماسانده ست بر لبهای او..
باغها را از کویر
شعلهی اندوه را از شمع بینور نگاه مرد معدنچی جدا بایَست کرد!
همچنانک الماس را از خارههای سنگ
همچنانی که مرا از خانه ام تاریک و روح افسای
همچنانی که تو را از مرگوار زندگی نامت!
یازدهم دی ۱۳۳۰
این شعر در مجموعه اشعار شاملو به چاپ نرسیده است و تنها یک بار، در مرداد سال ۱۳۳۰ در شمارهی ششم روزنامهی «پایگاه آزادی»، چاپ شده است. ممکن است این شعر در شمار شعرهای مجموعهی «آهنها و احساس» بوده باشد که مرداد ۱۳۳۲ چاپ و در همان چاپخانه به دستور ماموران فرمانداری نظامی معدوم شد، متاسفانه هیچ نسخهای از این کتاب در آرشیو موجود نیست.