«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
علی شریعت کاشانی –
درگیریهایی که شاملو از دیرباز با نظام سلطنت و قدرت حاکمه داشته است، در زایش و تشکل و تحول بخش چشمگیری از شعر و صور خیال او اثرگذار بوده است. از این رو درنگ و بررسی پیرامون شرایط وجودی شعر او از بررسی چگونگی برخورد وی با امر سیاست و مسایل پیوسته بدان نمیتواند بی نیاز و برکنار بماند. برای دریافت چگونگی برخورد شاملو با امر سیاست و مظاهر قدرت سیاسی سه چیز را میباید مد نظر قرار داد:
۱- گرایشها و فعالیتهای اعتراضآمیزی، که شاملو را از دیرزمان با قدرت سیاسی و بازیگران آن درگیر ساخته است.
۲- نظرات و داوریهای شاملو دربارهی سیاست و چگونگی اوضاع اجتماعی، بدانگونه که در پارهای از نوشتههای پراکنده و گفتوگوهای او منعکس شدهاند.
۳- شعرهای متعهد و دادخواهانهی شاملو و رُخدادها و عوامل زمینهسازی که سرایش آنها را سبب شدهاند.
در این گفتار، هر یک از این موارد را به اختصار از نظر میگذرانیم. پیش از هر چیز، این نکته شایستهی یادآوری است که شعر متعهد شاملو یک شعر صرفا سیاسی (در معنای متداول و مبتذل کلمه) نیست، بلکه اساسا یک شعر سیاسی – اجتماعی است. به این معنا که این شعر، در سایهی برخورداری از یک شیوهی نگاه و نگرش پویا و اندیشهی مستقل و مصلحتگریز، متمایل به موقعیت پریشان جامعه و وضعیت مردمان است؛ و خواستار تحقق یافتن یک زیستگاه انسانی تحولپذیر و شرافتمند و برخوردار از شکوفایی خلاقیت و فرهنگ و اندیشه میباشد. چنانچه بنا باشد اندیشهی سیاسی و اجتماعی شاعر را کالبدشکافی کرده، و چگونگی جزء جزء آن را به اختصار بیان داریم، باید بگوییم که شاملو از دید سیاسی، پیرو یک نظام مردمسالار و وارسته از استبداد است؛ از دید اجتماعی، خواهان یک جامعهی انسانی بهسامان و آبرومند، آزاد و پیشرفته، و رسته از ستمگری و نابرابری و تُهیدستی است؛ و از نظر فرهنگی، آرزومند یک فرهنگ و تفکر و بینش همگانی پویا و شکوفا، و تُهی از تنگاندیشی، انحصارطلبی، و ارتجاع و ایستایی است.
«… میخواهم بگویم تا آن زمان که جهل هست، فقر نیز هست، و تا فقر برجاست، جهالت نیز باقی است… اشاعهی دانش و ارتقای فرهنگ برای آزادی بخشیدن به انسانها دستکم برای ما که علیرغم سوز دلمان از مصایب بهرهکشی و ظلم جهانی، و علیرغم دوریمان از امکانات، هنوز میتواند امیدی باشد به فردایی.»(۱)
بخش بزرگی از اشعار شاملو دربرگیرندهی درونمایهها و بُنمایههای برجستهی سیاسی و اجتماعی و نمایندهی حساسیت چشمگیر او نسبت به امر سیاست در سطوح اجتماعی و گاه جهانی است. با این حال، خود شاملو از «سیاسی» دانستن چنین اشعاری سر باز میزند و در عوض صفت «اجتماعی» را در مورد آنها راستتر و برازندهتر میداند. برخی از ناقدان شعر او نیز – نظیر عبدالعلی دستغیب- بر این باورند که اشعار متعهد وی نه سیاسی، بلکه «فرهنگی» هستند.(۲) ولی با درنگی در شعرهای خُردهگیر، استبدادستیز و دادخواهانهی شاعر به آسانی میتوان دریافت که مرز میان «سیاسی» بودن و «اجتماعی» بودن و حتا «فرهنگی» بودن در این اشعار – همچنان که مرز میان سیاست و قدرت و جامعه- سخت شکننده است و حتا ناچیز مینماید.
در عباراتی هم که در بالا از شاعر بازگو کردیم، میبینیم که او «جهل» و «فقر» و «بهرهکشی» و «آزادی بخشیدن به انسانها» را یک جا بر زبان میآورد و به گونهی ضمنی وضعیت سیاست و جامعه، حال و روز مردمان، و فرهنگ اجتماعی آنان را به یکدیگر ربط میدهد. البته دو چیز میتواند توضیح دهندهی «سیاسی» ندانستن شعر شاملو توسط خود او بوده باشد: یکی موضعگیری منفی همیشگی او در قبال امر سیاست – چه در اشکال دولتی و رسمی و تشریفاتی و چه در اشکال حزبی و محفلی و مسلکی- است. این موضعگیری خواه ناخواه شیوهی خاصی از برخورد شاعر را با امر سیاست موجب شده است؛ دو دیگر، متمرکز شدن تدریجی نگاه و اندیشهی کُلی او بر انسان و انسانیت است. و این موردی است، که شعر متعهد او را در درازنای زمان از محدودهی مردمی- اجتماعی و صرفا بومی عبور میدهد و هر چه بیشتر به پهنهی جهانبینی و انسانیتاندیشی میپیوندد. به موجب این وسعتگرایی، هر گونه سیاست و سیاستگزاری در سطوح اجتماعی و کشوری و نیز جهانی، که با ارزشها و آرمانهای بشری و شرافت و آزادگی انسان در تضاد و تعارض قرار گیرد، از نظر شاعر مردود شمرده میشود.
افزون بر این، آنچنان که در زیر خواهیم دید، در شعرهای فراوانی از شاملو، رُخدادها و سرکوبیهای سیاسی دورهی پهلوی بازتاب برجسته یافتهاند. و این چیزی است، که این دسته از شعرهای او را خواه ناخواه نگران چگونگی امر سیاست در جامعه و چگونگی وضعیت جامعه در ارتباط با اشکال مستبدانهی سیاستگزاری میگرداند. این سرکوبها اغلب در مورد کسان یا گروههایی اعمال شده است، که پیرامون فقر و تُهیدستی و نابسامانی مردمان، غیاب آزادی، و سیطرهی خودکامگی و خفقان به پا خاسته بودند. به این لحاظ نیز در شعر شاملو با بُنمایههایی روبرو میشویم، که آنها را جز به «بُنمایهه سیاسی- اجتماعی» نمیتوان تعبیر کرد، مانند «ستمگری» و «ستمبری»، «نابرابری» و «سرکوبی»، «بردگی» و «بندگی» و غیره. این بُنمایهها از عناصر بارز و مسلط در شعر متعهد شاملویی است. پس شعر متعهد شاملو را هم میتوان «اجتماعی» دانست (چیزی که مورد نظر و خواست خود اوست)، و هم به اعتبار بازتاب رُخدادهای سیاسی در آن، و یا بازتاب اندیشهی سیاسی خود شاعر در آن، میتوان «سیاسی» به شمار آورد. ولی ما با توجه به همگرایی و همجواری امر (یا مسالهی) سیاست و جامعه در اشعار متعهد شاملو، و نیز به لحاظ درآمیختگی این دو در فضای ذهن و اندیشهی او، صفت «سیاسی- اجتماعی» را در مورد شعر متعهد وی جامعتر و نزدیکتر به واقعیت تشخیص میدهیم و به کار میبریم.
به اعتبار زمینهی مفهومی و بازبُردی، «سیاسی- اجتماعی» بودن شعر شاملو را در پرتو وجود یک تعهد انسانی- اجتماعی نزد او میتوان مد نظر قرار داد و دریافت؛ تعهدی است که رو به سوی خواستها و نیازهای واقعی مردم و آرمانهای آزادیخواهانه و برابریجویانهی آنان میدارد. در غیر این صورت، بهتر آن خواهد بود که به هیچ وجه صفت «سیاسی» به این شعر اطلاق نگردد. در این مورد کافی است، که درونمایههای برجستهای از شعر شاملو را در نظر آوریم که متوجه «شهر» و «کوچه»، «بند» و «زندان»، و «مردم» و «خلق» و «دشمن» و غیرهاند؛ و از وجود «ستمگری» و «ستمبری»، «بندگی» و «بردگی»، و «خون» و «قربانی» و «شکنجه» و «مرگ» دم میزنند. در برخی موارد حتا میتوان به ویژگی «سیاسی- انسانی» بودن شعر او اندیشید و این به هنگامی است که او، در چشماندازی گستردهتر، به آرمانها و ارزشهای والای انسانی میاندیشد، نظیر غرور و شرافت و انسانیت، بیپروایی و حقیقتستایی، سازشستیزی و وارستگی، و آزادگی و سرافرازی. ناگفته پیداست، که تحقق آرمانها و ارزشهایی از این گونه در یک محیط استبدادزده و خفقاناور، و تن سپرده به مصلحتجویی و رنگ و ریا، امکانپذیر نمیتواند باشد.
گفتیم که شاملو شعر متعهد خود را یک «شعر سیاسی» به حساب نمیآورد. ولی باید دانست، که شاعر از رهگذر این سیاستزدایی، در واقع برکنار بودن شعر خود را از وابستگیهای محفلی و حزبی (در اشکال مشکوک و مصلحتجویانه) اعلام میدارد. پارهای از نظرات و داوریهای خود او موید این نکته است. در گفتوشنودی که در ۱۳۷۱ میان او و فرج سرکوهی صورت گرفته است، چنین میخوانیم:
«من در مورد شعر، کلمهی سیاسی را به کار نمیبرم. کوششی را هم که میکنند تا شعر از آرمانگرایی منحرف شود، میبینم… میتوانم بگویم آرمان هنر جز تعالی تبار انسان نیست و آنان که خلاف این را تبلیغ میکنند، بهتر است ابتدا ثابت کنند پشت شعار مضحکشان، شیله پیلهای پنهان نکردهاند. همین که سعی میکنند آرمان انسانی صورتی از جهتگیریهای سیاسی وانمود شود، به نظر من خبث طینتی را نشان میدهد.»(۳)
بنا بر این نظر، «سیاسی» نبودن شعر، نشانهی دوری جستن آن از دیدگاههای مصلحتجو تعصبآمیز مکتبی و محفلی و سوءنیتهای ناشی از آنها است؛ و «اجتماعی» بودن آن در این امر نهفته است، که به خواستها و نیازها و به ویژه آرمانهای انسانی میپیوندد؛ آرمانهایی که در آیینهی «هنر» نیز چهره مینمایند؛ و این که، آنها را با سیاست بازیهای مبتذل و آلوده به رنگ و ریا کاری نیست. شاملو در گفتوشنودی دیگر، آن گاه که نظر او را دربارهی «سیاسی» انگاشتن شعر «نازلی» (دربارهی وارتان ساخالانیان) جویا میشوند، از نو به تایید سیاسی نبودن شعر خود – در معنایی که آمد- برمیخیزد:
«اسمش را سیاست نگذاریم. برای این که سیاست آن قدر کثیف است که حتا اگر غبارش به دامن شعر بنشیند، آن را آلوده میکند. اینها شعر سیاسی نیست، شعر اجتماعی است و در ستایش انسان. چون سیاست در ذاتاش جز رذالت و پدرسوختگی و فریب و دروغ و چاخان و تبلیغات و این حرفها چیزی نیست.»(۴)
برای روشنگری بیشتر این که چرا شاملو از سیاسی دانستن شعر متعهد و اجتماعی خود پرهیز دارد، و این که کاربست صفت «سیاسی» را در مورد آن مشکوک و نا به جا به حساب میآورد، میباید دو مورد مهم را در نظر داشت: یکی نظر منفی شاملو دربارهی کُل امر سیاست – سیاست رسمی و تشریفاتی و مصلحتجویانه- در هر زمان و مکان است؛ زیرا به دیدهی او محض سیاست با رسالت شعر و شاعری و وارستگی آن همجوشی و همنوایی ندارد؛ دو دیگر، موضعگیری انتقادی او در برابر محافل حزبی انحصارجوی زمانهی او، مانند «حزب توده»، است. دربارهی مورد نخست، همین بس که به یک داوری شاملو دربارهی سیاست و سیاستگزاران نظر اندازیم؛ سیاستی که در برابر انسانیت و غرور و شرافت مردمی قرار میگیرد، و سیاستگزارانی که در اصل، و در نهایت، جز «مظاهر فریب و دروغ» بیش نیستند:
«پیروی از سیاست یعنی پیروی از قانون جنگل، از قانون جهنم، از قانون شیطان. چه، اگر دو دشمن سیاسی به پاس منافع خویش در لحظاتی جامی به سلامت یکدیگر مینوشند، شاعران هرگز از وجود این نرمش آگاهی ندارند. جنگ اینان تا نفس آخر است. اسکندر در پایتخت ایران از مستی شراب و پیروزی عربده میکشید و به بهانهی جهاد یونانیان و انتقام آنان، آتش به کاخهای تخت جمشید میافکند؛ حال آن که یونانیان خود علیه او سر به طغیان افراشتند. سیاستمداران، مظاهر فریب و دروغاند. آن که انسانیت را پیامی میآورد، شاعر است.»(۵)
در سطح زبان شاعرانه، شاید بهترین مصداق مصلحتستیزی سیاسی شاملوی شاعر را در سرودهی هجوآمیز «نبوغ» (در «باغ آینه») بتوان یافت. در آیینهی این شعر میبینیم، که شاه پروس، «سلطان فردریک»، با پیشکش کردن زن خود «لوئیز» به مستبدی چون ناپلئون، و با چشم پوشیدن از ناموس و شرافت و آبرو و حیثیت، نومیدانه و مذبوحانه در تلاش است تا برای چند صباحی هم که شده است فروپاشی سلطنت و سروری خود را به تاخیر بیاندازد! و شاملو با تصویرکردن این صحنهی مضحک و مفتضح، بر آن است تا چیزی از بنیاد پوچ و پوشالی سیاستهای مصلحتجویانه را، و کنش و منش بس فرومایه و شرماور مستبدان را، بازنمایاند.
«برای میهن بی آب و خاک
خلق پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون…
آنگه فردریک وطندوست
آراست چون عروس
در جامهی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند ازین رهگذر
مگر
وطنش را…
هنگام شب…
خاموش شد به حجلهی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.
و آن دم که آفتاب درخشید
بر گورهای گُم شدهی راه و نیمرراه…
خاک پروس را
شه فاتح
گشاده دست
بخشید همچو پیرهنی کهنه مُردهریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مام میهن خلق پروس بود
سرخیل خوشگلان اروپای عصر خویش!»(۶)
مورد دومی که گویای انزجار شاملو از اشکال مشکوک سیاست است، و این که او را به «سیاسی» ندانستن شعرش وامیدارد، مربوط به موضعگیری او در برابر «حزب توده» میباشد؛ حزبی که دیرزمانی میکوشیده است تا اهل قلم و اندیشه و شعر را به سوی خود کشاند، تا مگر هر چه بهتر و مطمئنتر به مقاصد محفلی و مصلحتجویانه – و نیز گاه بیگانهپرستانهی- خود جامهی عمل بپوشاند. در این باره، شاملو در گفتوگویی که در مرداد ۱۳۵۸ با او انجام گرفته است، چنین میآورد:
«… شعر من سیاسی نیست. آیا نشستهام و شعر سیاسی سرودهام؟ باید بگویم به هیچ وجه! چرا که اولا من علاقهای نداشتهام به این که شعر را وسیلهای قرار بدهم برای آن که خودم را در جامعه جا کنم. کارخانهی شعرسازی هم ندارم، که از طریق دفتر بازاریابی تحقیق کنم ببینم مردم خواستار چه جور شعری هستند که جنس باب بازار صادر کنم… در حالی که شعر در این وطن سنتی است در نهایت عمیق و با ریشههایی در نهایت گستردگی… خیال میکنم این مشکل (سیاسی دانستن یا سیاسی خواستن شعر) زاییدهی همان تخم لقی باشد که بیست سی سال پیش برای اولین بار جوجه تئوریسینهای حزب توده، که گاو را تنها از روی شاخش میتوانند از خر تمیز بدهند، تو دهن خلایق شکستند. آمدند و گفتند هنر باید «مردمی» باشد و هنر را باید «تودهها» درک کنند. مطلب را از روی کتاب یادگرفتن و آیههای استالین مرحوم و آژان فرهنگیاش (آ. ژدانف) را کورکورانه قرقره کردن، گرفتاریاش همین چیزهاست…»(۷)
در این ابراز نظر و داوری، مسالهی سیاستزدگی شعر و بایستگی سیاستزدایی آن مطرح است. و در این جا، «سیاست» در معنای عام و مبتذل واژه، و نیز به اعتبار نیات به ظاهر مردمی، ولی در واقع حزبی و تبلیغاتی، مورد توجه قرار میگیرد. مفهوم «اجتماعی بودن» شعر نیز مشخص میشود. به این معنا که شعر متعهد، در عین حال که از اجتماع و خواستها و نیازهای حاد و واقعی جدا نیست، میباید از زمان و مکان خود پیشی بگیرد تا این که از افسونگری مصلحتجویی و ابتذال و «باب روز» در پناه بماند. پس شعر متعهد و پویا، در عین این که چیزی از نوع «هنر برای هنر» نیست، با «هنر مردمی» یا «هنر تودهای» نیز – به عنوان یک مورد از پیش طراحی شده و سیاستآلوده، و یا تابع «باب روز» و ابتذال گشته- بیگانه است. در پرتو این مصلحتگریزی است، که شعر متعهد، همزمان با پایبند بودنش به آرمانهای واقعی مردم و جامعه، در چشماندازی بس گسترده و دورنمایی انسانیتشمول منزل میکند.
«میدانی
تو میدانی
که مرا
سر باز گفتن کدامین سخن است
از کدامین درد…
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه میگذرد
به شهری که
ریا را
پنهان نمیکنند
و صداقت همشهریان
تنها
در همین است.»(۸)
برای سنجش و دریافت بهتر ویژگی سیاسی- اجتماعی شعر متعهد شاملو، چه بهتر که بر محتوای کیفی پارهای از اشعار او نظر اندازیم. در «هوای تازه»، درونمایهی کُلی شعرهای متعهد متمایل به وضعیت زیستگاه نابسامان انسانها است، و زبان حال این شعرها بیانگر پیوستگی شاعر به مردم – و نه به مدعیان مردمفریب- میباشد. «امروز/ شعر/ حربهی خلق است/ زیرا که شاعران/ خود شاخهای ز جنگل خلقاند.»(۹) بر پایهی این پیوستگی به مردم است که شاعر، مثلا در سرودهی «لعنت» («هوای تازه»، ۱۳۳۶)، «خداوندان خوفانگیز شببپیمان ظلمت دوست» را مخاطب قرار میدهد، از «شکنجهگاه پنهانی» در «فردوس ظلمایین» آنان دم میزند، و از آنان میخواهد تا «ظلمتاباد بهشت گند»شان را به روی او بازنگشایند.(۱۰) شعرهای هشدار دهندهی این چنانی در «هوای تازه» پیشدرآمدی است بر سرودههای دیگری که از حسرت «آزادی» و خاموشی «سرود آزادی» دم میزنند، از «دیوار»»های «فروریخته» و «غیاب انسانی» مینالند، و از «غیاب بزرگ»ی که همانا ناپیدایی انسان آزاد و وارسته و آزادهمنش در یک زیستگاه استبدادزده است. «ترانهی بزرگترین آرزو»ی شاملو («دشنه در دیس»، دی ماه ۱۳۵۵) نمونهی گویایی از اشعار همزمان متعهد و حسرتانگیز اوست.(۱۱)
از سوی دیگر، میدانیم که نگاه شاعر در موارد بسیار بر «شهر» – به عنوان الگوی زیستگاه اجتماعی، و مرکز ثقل رویدادها و نابسامانیها- متمرکز است. شهر و «کوچه»های آن، معرکهی ترس و وحشت و خون و فریاد، و جولانگاه «برهنگان» و گرسنگان و «روسپیان»، است. حتا «باغ آینه»ی شاعر اغلب چیزی جز یک زیستگاه دشمنکیش و عصیانبرانگیز نیست. «شهر» پریشانجایی است برای آمد و شدهای عبث، سرکوبیها و دژخیمیها، و نیز برای بیتفاوتیها و ازخودبیگانگیها و مسخشدگیها. با نظرافکندن بر این سیاهچال است، که شاعر «شبانه» سر میدهد، از «لوح گور» و از «شهر سرد» میگوید، و همچنان «مرثیه برای مردگان» میخواند. هم در چنین مهلکهای است، که او میبیند «پدران از گورستان» بازمیگردند و این که:
«خندهها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگآور دارند. سربازان مست در کوچههای بُنبست عربده میکشند و قحبهای از قعر شب با صدای بیمارش آواز ماتمی میواند…»
نیز «کوچه»های شهر، نمایشگاه بزهکاریها و دیگرکشیهای پیاپی است، با «سنگفرشهایی آغشته به خون» و فضایی سرشار از بوی «مرگ». «یاران ناشناخته» همانند «اختران سوخته» به خاک درمیافتند، «گرسنگان» و «برهنگان» و «زندانیان» از جای برنمیخیزند، زمین و زمان به «شبی بی ستاره» میماند، و «خون» همچنان بر «سنگفرش»ها میلغزد. در این مهلکهی هیچ و پوچ، شاعر، این «جغد سکوت لانهی تاریک درد خویش»، عاصی میشود، از «درههای سکوت» و «سرگردانی» بیرون میجهد، «جام لبان سرد شهیدان کوچه را» درهم میشکند، و با دهان آنان فریاد برمیآورد:
«یاران ناشناختهاام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فروریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بی ستاره ماند…
فانوس برگرفته، به معبر درآمدم
گشتم میان کوچهی مردم
این بانگ با لبم شررافشان:
ـ آهای!
از پشت شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!
این خون صبحگاه است
گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دل خورشید در قطرههای آن…»(۱۲)
بایستهی یادآوری است، که «سنگفرش» شاملو با شعری از هوشنگ ابتهاج، با عنوان «بر سواد سنگفرش راه» (اسفند ۱۳۳۱)، همجوش و همآواز است. ابتهاج در این شعر، که در واقع تصویری از استبداد ساللهی ۱۳۳۰ و پس از آن را به دست میدهد، چونان شاملو در «سنگفرش» از فریاد «خشم سرکش» و «خروش خلق» سخن میگوید، و نیز از «جلاد» و «خون شهیدان» و «سنگفرش» خونآلود. تنها تفاوتی که میان این دو شعر دیده میشود، این است که شعر شاملو ویژگی روایی و گزارشی دارد، و این که خطاب شاعر با مردم «کوچه» است؛ در صورتی که شعر ابتهاج به یک وضعیت حی و حاضر میپردازد، و روی سخن آن یک راست با «جلاد» زمانه است…:
«میکشم فریاد/ ای جلاد! ننگت باد!/… میدرخشد زیر برق چکمههای تو/ لکههای خون دامن-گیر/… و به جا ماندهست از خون شهیدان/ بر سواد سنگفرش راه/ نقش یک فریاد.»(۱۳)
یاد کاستیناپذیر وقایع خونینی که در سیاهچال شهر رُخ میدهد، تا سالها بعد در فضای ذهن و اندیشهی شاملو پایدار میماند، با تاثرات برگرفته از دیگر رُخدادهای زمانه درهم میآمیزد، و از جمله در ترانهی «صبح» (۱۳۵۸) به رستاخیز درمیآید.
«… در مزار شهیدان هنوز خطیبان حرفهای در خوابند حفره معلق فریادها در هوا خالی است. و گُلگون کفنان به خستگی در گور گُرده تعویض میکنند.»(۱۴)
میبینیم که در اشعار بازگو شده در بالا، وضعیت اسفبار محیط اجتماعی، سیطره و فرمانروایی بی گذشت استبداد، و سرنوشت خونین معترضین و مبارزین، آشکارا و جسورانه به تصویر در آمده است.
بازتاب سرکوبهای سیاسی در شعر شاملو
شمار فراوانی از سرودههای متعهد شاملو زیر تاثیر مستقیم رُخدادهای سیاسی و اجتماعی، و همزمان به منظور افشا کردن استبداد و خفقان، سروده شده است. از این میان، تعداد درخوری از آنها با نام و نشان معترضین اجتماعی و یا خاطرهی جانباختگان سیاسی همراه است. در زیر، برجستهترین و بامعناترین این سرودهها را یادآور میشویم.
با نگاهی بر دیگر اشعار متعهد شاملو درمییابیم، که حساسیت و توجه او نسبت به سرکوبهای سیاسی و سرنوشت قربانیان استبداد تا سالهای پایانی زندگانیاش همچنان پایدار و کاستیناپذیر باقی میماند. کافی است از یک «هجرانی» (پرداخت اسفند ۱۳۵۶) یاد شود، که یکی از «ترانههای کوچک غربت» او در سالهای عُزلتگزینی در انگلستان و آمریکا است؛ سرودی است تلخ که همانند شمار دیگری از این «ترانهها» برخاسته از رنج جلای وطن است. با این حال، بخش پایانی این شعر، خاطرهی تاسفبار «چیتگر» و «دیلمان» را از نو زنده میکند؛ «چیتگر»ی که میدان تیرباران برخی از مخالفان سیاسی در دورهی پهلوی بوده است؛ و «دیلمان»ی که در گوشهای از آن، واقعهی بدفرجام «سیاهکل» رُخ داده است:
«… بگذار سرزمینم را زیر پای خود احساس کنم و صدای رپرپه طبلهای خون را در چیتگر و نعرهی ببرهای عاشق را در دیلمان…»(۱۵)
نیز شعر «آن روز در این وادی» («در آستانه») که پرداخت ۱۳۷۲ است، و این که در آن «یاد زندهی جاویدان، مرتضی کیوان» از نو زنده شده است، نشانهی دیگری از طول عُمر خاطرهی قربانیان سیاسی در ذهن و سخن شاعر است:
«… چراغش به پُفی مُرد و ظلمت به جانش درنشست، اما چشمانداز جهان همچنان شناور ماند در روز جهان…»(۱۶)
در کنار شعرهای یاد شده در بالا، که به اشخاص خاص و مشخص پیوسته است، شعرهای فراوانی دیگری نیز میبینیم که – بدون آن که به نام و خاطرهای معین و مشخص برگردند- همچنان از درونمایهی سیاسی و اجتماعی برخوردارند. این شعرها در کُل ترجمان پیامدهای یک نظام سرکوبگر و غیرانسانی و وجود فراگیر بیعدالتی و تُهیدستی و خوارزیستی هستند. بیشترین بخش از جغرافیای شعر متعهد شاملو به این موارد اختصاص دارد. از آن جمله است: «شعری که زندگی است»، «لعنت» و «بودن» (در «هوای تازه»)؛ «نامه» (۱۳۳۳، در «شکفتن در مه»)؛ «بر سنگفرش» و «کیفر» (در «باغ آینه»)؛ «عقوبت» (در «شکفتن در مه»)؛ «چلچلی» (دی ماه ۱۳۴۴، در «ققنوس در باران»)؛ «ترانهی بزرگترین آرزو» و «از منظر» (دی ماه ۱۳۵۵، در «دشنه در دیس») و غیره. حتا آن گاه که شاعر از «عشق» و «اشتیاق» و «هجرانی» و «شبانه» (در معنای عاطفی کلمه) سخن میراند، و یا مشغلهههای فلسفیوار و دغدغههای وجودی و خصوصی خویشتن را بروز میدهد (از «ققنوس در باران» گرفته تا «در آستانه» و «حدیث بی قراری ماهان»)، همواره شاهد حضور چیزی از عنصر سیاسی و اجتماعی در شعر او هستیم. شماری از عاشقانههای او در دو دفتر «آیدا در آینه» و «آیدا: رخت و خنجر و خاطره»، یا دستکم بندها و عباراتی از آنها، موید این امر پایدار است.
فراترروی و وسعتگرایی
رویکرد شاملو به وضعیت جامعه و سیاست، مانع از این نمیشود که او از محدودهی واقعیات خام و رُخدادهای مقطعی در گذرد و به یک انسانیت بزرگتر و جهانی بپیوندد. علت این فراترروی را در برخورد و ملاقاتی میتوان دید، که میان دو گونه تعهد درمیگیرد: دو تعهدی که مکمل یکدیگرند:
۱- تعهد سیاسی- اجتماعی، که نگاه و اندیشه و رهیافت برونگرا و خُردهگیر و پرخاشجوی شاعر را در مورد واقعیات زیستگاه بومی و خودی شامل میشود.
۲- تعهد اساسا شاعرانه، که پیوسته به رسالت شعر و شاعری است؛ رسالتی که در عین متمایل بودن به زیستگاه مانوس و آشنا و مردمان آن، مسیر فراترروی و وسعتگرایی در پیش میگیرد. و در نتیجه، ذهنیت شاعرانه و مقولهی سخنوری را به جهانبینی، بشریتاندیشی و «انسانیت مطلق» (به گفتهی خود شاعر) میپیونداند.
در هر حال، در شعر متعهد شاملو، چونان در شماری از سرودههای نیما و فروغ فرخزاد، میتوان از حضور یک جهانبینی انسانیتمدار» سخن گفت. این نگرش و بینش فراگیر، بنا بر موقعیت و کارکرد جهانگستری که داراست، از زمان و مکان خود بس فراتر میرود. آثار این وسعتنگری را در جغرافیای شعر شاملو نخستین بار در اشعاری از «قطعنامه» (۱۳۲۰) و «هوای تازه» (۱۳۳۶) میتوان دید، و سپس در شمار فراوانی از سرودههایی که از زمان پرداخت «باغ آینه» (۱۳۳۹) به پس عرضه شدهاند. «عقوبت» در «شکفتن در مه» نمونهی آینهوار این شعرهای وسعتگرا و بشریتاندیش است:
«… بردگان عالیجاه را دیدهام من در کاخهای بلند که قلادههای زرین به گردن داشتهاند و آزاده مردم را در جامههای مرقع که سرودگویان پیاده به مقتل میرفتهاند…»(۱۷)
در یک دید کُلیتر، و به اعتبار عمومیت موضوعی، نخستین نشانههای فراترروی و وسعتگرایی را در اشعاری میبینیم که از رویدادهای سرزمینهای بیگانه دم میزنند، از آن جملهاند: ۱- «سرود بزرگ» در «قطعنامه» (تیر ۱۳۳۰، به بهانهی یورش آمریکا به کره شمالی). ٢- «شعری که زندگی است»، در «هوای تازه» (منظومهای است که شاعر در آن، در عین موضعگیری در برابر نظمپردازان نرمشناپذیری چون مهدی حمیدی، و ضمن یادآوری سرگذشت وارتان سالاخانیان و مرتضی کیوان، به رزمندگی شهامتمندانهی «شنچو»ی کرهای نیز اشاره دارد.) ۳- «پیوند» در «هوای تازه» (به بهانهی اعدام ۳۱ تن از سران حزب کمونیست یونان در آتن.) ۴- «خفتگان»، در «آیدا در آینه» (اسفند ۱۳۴۱، به مناسبت بیستمین سال قیام گتوی شهر ورشو در لهستان.)
بنابراین، چشمانداز انسانی و فراسرزمینی خاصی که با گذشت زمان در برابر شاعر گشوده میشود، از چهارچوبهی یک رُخداد زمان و مکانبندی شده و متعلق به یک فرد یا گروه ویژه و مشخص میگریزد و از ویژگی سیال و فراگیر برخوردار میشود. به این لحاظ، حتا آن گاه که شاعر به یک قربانی سیاسی خاص میاندیشد، تعهد انسانی و اجتماعی خود را به مقولهی کُُلی «انسان» و «عشق» پیوند میزند. و این مقوله را به اعتبار یک نگرش و دریافت و برداشت وسعتمند به نمایش در میآورد. سرودهی «چلچلی» در منظومهی «سه سرود برای آفتاب» (دی ماه ۱۳۴۴)، از جمله اشعاری است که این فراترروی و جهانبینی و انسانیتمداری توامان را نیک تعبیر و ترجمه میکند: «با این همه از یاد مبر که ما ـ من و تو ـ انسان را رعایت کردهایم (خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود)، و عشق را رعایت کردهایم…»( ۱۸)
بنابراین، اوجگیری احساس و نگاه و دید وسعتمند شاعر، و فراترروی او از محدودهی واقعیت خام و بلاواسطه، زادهی یک روحیهی شاعرانهی پایبند به رسالت شعر و شاعری است؛ رسالتی است، که در پرتو یک خیال شاعرانهی دورپرواز و یک تعهد انسانی و اخلاقی توفنده، از تنگنای یک زمان و مکان خاص میگریزد و سرانجام به آفاق گستردهای میپیوندد که متناسب با جایگاه بلند و شرافتمند انسان و انسانیت است. در گسترهی فرهنگ ایرانی، مولوی و حافظ در گذشته، یکی با جستوجوی انسانی دیگرگونه یا نایافتنی و دیگری با درگذشتن از «تیرهخاکدان» ابتذال و درانداختن «طرحی نو»، از جمله شاعران نمونهوارند که در مسیر چنین رسالتی گامهای استوار و بلند برداشتهاند؛ و شاملوی شاعر از معدود سخنسرایان معاصر است که، به پیروی از نیما، و در پرتو تجربهاندوزی و اندیشهوری و جهانبینی، به بایستگی حضور چنین رسالتی در عرصهی «شعر نو» پی برده است. و این چنین است که او حتا در سختترین دقایق عُزلت، عزلتی که در هیات «اتاقی که دریچهایش نیست» تجسم مییابد، «از مهتابی به کوچه تاریک خم» میشود، و «به جای همهی نومیدان» میگرید.(۱۹) شعرهای انسانیتاندیش شاملو نخست به «مردم» و «کوچه» و «خیابان»، و «برهنگان» و «گرسنگان» و «زندانیان» و «قربانیان»، میپردازند؛ و سپس راهی آفاق بلند انسانی- جهانی میشوند. سرمنزلی را هم که شاعر به هنگام پرداخت این سرودها متصور میشود، اغلب – و البته نه همیشه- خوشبینانه و مژدهبار است:
«… اما اکنون بر چارراه زمان ایستادهایم
و آن جا که بادها را اندیشهی فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروس بادنمات اشارت میدهد باور کن!
کوچهی ما تنگ نیست،
شادمانه باش!
و شاهراه ما از منظر تمامی آزادییها میگذرد!»(۲۰)
سیاست و طنز در شعر شاملو
در یک دید کُلی، طنز را میتوان به عنوان یک واکنش گوشه- کنایهآمیز و گاه تند و تیز دانست، که نسبت به محدودیتهای جنسی و عاطفی، امر و نهیهای برخاسته از ملاحظات فرهنگی و عقیدتی، روابط و مناسبات محافظهکارانه و مصلحتجویانه، و یا استبداد سیاسی و آشفتگی اجتماعی، شکل میگیرد و به بیان در میافتد. این موارد از جمله مهمترین عواملی است، که از دیرباز در جوامع گوناگون – از جمله در ایران- منشاء طنزپردازی بوده است. در پهنهی فرهنگی- ادبی ایران زمین، سوزنی سمرقندی، عبید زاکانی، سعدی و حافظ در گذشته، ایرج میرزا، پروین اعتصامی، فروغ فرخزاد و شاملو در چند دههی اخیر، و عمران صلاحی در این اواخر، از ردهی طنزپردازانی بودهاند که نامشان قرین بیپروایی و پردهدری و گوشه- کنایهزنی شده است. در زمینهی داستانهای طنزآمیز نیز نویسندگانی چون جمالزاده، صادق چوبک، و صادق هدایت نیک درخشیدهاند. با نگاهی بر آثار اینان، میتوان رابطهی بسیار نزدیک میان محدودیتها و مسایل یاد شده در بالا و زایش سخن طنزآمیز را به روشنی دید و دریافت.
در شعر شاملو، طنز همانند هجو، اساسا زیر تاثیر وضعیت پریشان سیاسی و اجتماعی و یا گرایشها و مناسبات مصلحتجویانه و عصیان برانگیز پارهای از «روشنفکران» و «اهل قلم» شکل گرفته است.(۲۱) طنز شاملو به رویهم سه زمینهی کُلی را شامل میشود: شعر و شاعری به شیوهی کُهن، پارهای از باورها و افسانههای پیوسته به «فرهنگ عامه»، و اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی. از این میان، گریز زدن شاعر طنزپرداز به گذشههای دور، آن هم به ویژه در زمینهی گوشه- کنایهزنی سیاسی- اجتماعی، اغلب بهانهای را فراهم میآورد تا این که او دامنهی بیدادگریها، ناراستیها، بداندیشیها و کجاندیشیهای مربوط به زمان حال را از بعد زمانی گستردهتر برخودار سازد؛ با حافظهی تاریخی خواننده در تماس گذارد؛ و در نتیجه، آنها را به گونهای موثرتر و برجستهتر در برابر او به نمایش در آورد.
طنز شاملو گاه تا آن حد پرخاشجویانه، کوبنده، و رسواکننده است که آشکارا ابعاد هجو به خود میگیرد. از این رو، به نظر ما، در شعر او نه از حضور طنز در معنای عام کلمه، که بیشتر از حضور طنز هجوآمیز میتوان سخن گفت. این موردی است که طنز کوبندهی فروغ فرخزاد را نیز (به خصوص از زمان پرداخت «تولدی دیگر» به بعد) شامل میشود؛(۲۲) طنزی که شاملو بی شک خوانندهی آن بوده است. جنبهی هجوآمیز طنز شاملو از آن جا ناشی میشود، که شاعر ضمن گوشهـ کنایهزدن و برشمردن و افشا کردن ماهیت مضحک موضوع یا مسالهی مورد نظر خود – چیزی که اصولا خاص سخن طنزآمیز است- به نکوهیدن و سرزنش کردن و گاه دشنام دادن نیز میپردازد – موردی که اساسا خاص هجو است- و مهمتر این که گاهگاه تمایلات و نظرات خود را هم در طنز وارد میکند و به داوری مینشیند. دلیل این طنز و هجوگویی توامان را میتوان برخاسته از منش خاص شاعر دانست؛ منشی که در برابر نابهنجاریهای سیاسی و اجتماعی سخت نرمشناپذیر بوده و این که گرایش به بذلهگویی و تمایل به جدیت فکری را یکجا و همزمان در خود گرفته است. در این جا، چهار مورد نمونهوار از طنز هجوآمیز شاملو را یادآور میشویم.
۱- نخستین نمونهی درخور اعتنا، سروده «برای خون و ماتیک» (۱۳۲۹، در دفتر «آهنها و احساس») است. در این طنز، شاملو نظمپردازان محافظهکار و شعر ناپویای آنان را به تمسخر و سرزنش میگیرد و زبان به ناسزاگویی میگشاید. ۲- «حرف آخر» (در «هوای تازه»). در این شعر، شاعر با پرخاشجویی تام و تمام – و حتا بیرحمانه و غیرمودبانه- به حمیدی شاعر و شعر او میتازد. ۳- «با چشمها…» (۱۳۴۶، در «مرثیههای خاک»). شاملو این شعر طنزآمیز را، آن چنان که در بالا یادآور شدیم، در اعتراض به «حزب تراز نوین طبقهی کارگر» (حزب توده) میپردازد. ۴- «ضیافت» («بهار» در ۱۳۵۰، در «دشنه در دیس»). منظومهای است نمایشنامهووار در توصیف دنیای آشفته و مسخرهی خودکامگان و چگونگی مناسبات مضحک و مفتضح حاکم بر این دنیا. شاملو در این شعر، با حضور دادن «ما»، و با قرار دادن «ما» در برابر دیگران (یا خودکامگان)، به افشاگری ستمگری و ستمبری همت میگمارد.
در این چهار شعر، که اندکی است از بسیار، مرز میان طنز و هجو سُست و ناچیز مینماید. افزون بر این، طنز یا طنز هجوآمیز در بندهای فراوانی از دیگر سرودههای شاملو حضور فعال دارد و این امر اغلب به ایجاد یک فضای سیاسی- اجتماعی در این شعرها میانجامد. از میان شعرهای یاد شده، شعر نمایشنامهوار «ضیافت»، بامعناترین و پُرآوازهترین نمونهی طنز سیاسی- اجتماعی شاملو است. در این جا میبینیم، که شاعر چگونه «ضیافت» پوشالی و تشریفاتی خودکامگان سرمست و خودباخته را به باد ریشخند و خُردهگیری میگیرد. و همزمان به چیستی و چرایی هستن و زیستن در زمانهی آنان، و در زیر سلطهی آنان، میاندیشد.
«… میهمانان را غلامان زهر در جام میکنند
لبخندشان لاله و تزویر است
انعام را به طلب دامن فراز کردهاند
که مرگ بی دردسر تقدیم میکنند
مردگان را به رفها چیدهاند
زندگان را به یخدانها.
گِرد بر سفرهی سور
ما در چهرههای بیخون همکاسهگان مینگریم:
شگفتا ما کیانیم؟
ـ نه بر رف چیدگانیم کز مردگانیم
نه از صندوقیانیم کز زندگانیم
تنها درگاه خونین و فرش خونآلود شهادت میدهد
که برهنه پای بر جادهای از شمشیر گذاشتهایم…»(۲۳)
شعر «ضیافت»، در عین جدیت و متانتی که داراست، و در عین حضور یک «راوی» سرسخت و جدی (شاعر) در آن، شخصیت یک «دلقک» پردهدر و افشاگر را نیز در خود دارد. این «دلقک»ی است که در میان «مدعیان» و «مداح»، «میهمانان» و «میزبان»، و «خطیب» و «ولگرد»، جا و مقام ویژهای را به خود اختصاص داده است. هم اوست که در پوشش ریشخند و گوشه- کنایه، از مابهتران را، این «سروران» و «خداوندان ظلمت شاد» و خواستاران «باغ فرشتگان» را، زیرکانه دست میاندازد. «دلقک» نخست دربارهی بهشت گندآلود اینان طعنهزنان به داوری مینشیند:
«باغ
بی تندیس فرشتگان
زیبایی ناتمامی است!»(۲۴)
او در راستای این داوری، دلیل و شاهدی هم میآورد، منتها در قالب طنز و کنایه و به ویژه با تاکید و اصرار:
«که باغ عفونت میراثی گران است!
باغ عفونت
باغ عفونت
باغ عفونت…»(۲۵)
در این معرکه، «ولگرد»، که در واقع تُهیدستی است وارسته از همه چیز، و این که وارستگیاش به آسانی به پردهدری و خُردهگیری میکشاند، از حقارت ذاتی همه چیز و همه کس میگوید. «مداح» به نوبهی خود از عشق عریان و اندام بیقرار زنان عاشق میآورد، «راوی» از ترکتازی خداوندان زر و زور و تبهکاریشان سخن میراند، و «دلقک» همچنان «باغ عفونت» را به رُخ باغنشینان میکشد. و آن گاه که «مدعیان» میپرسند: … آیا بهار را / از بوی تلخ برگهای خشک/ که به گُلخن میسوزد/ تبسمی به لب خواهد گذاشت؟»، دلقک با بیپروایی پاسخ میدهد:
«نیشخندی
آری
گزمهها قدیسانند!
گزمهها قدیسانند!»(۲۶)
سرانجام، به هنگامی که «مدعیان بانگ برمیآورند که: «… حقیقت مطلق جهان، تاکنون/ به جز این دو چشم بداندیش خونچکان نیست/ این دو چشم خیره/ بر این سر/ که از پس شیشه و سنگ/ دزدانه/ تو را میپاید»، دلقک حرف آخر خود را به زبان میآورد و افشا میکند:
«میدانم!
و به صداقت چشمان خویش اگر اعتقاد میداشتم
دیری از این پیش دانسته بودم
که آن چه در پاکی آسمان نقش بسته است
به جز تصویر دوردست من نیست.»(۲۷)
که در این هنگام «خطیب» مغرور، ولی واقعبین و اندیشناک خود را میبازد، به فرجام ناخجستهی «دلقک» میاندیشد و ناگزیر زبان به امر و نهی میگشاید:
«تو میباید خامُشی بگزینی
به جز دروغت اگر پیامی
نمیتواند بود،
اما اگرت مجال آن هست
که به آزادی
نالهای کنی
فریادی در افکن
و جانت را به تمامی
پشتوانهی پرتاب آن کند.»(۲۸)
شعر طنز و هجوآمیز «ضیافت»، نمونهای است بسیار گویا از درآمیختگی خُردهگیری سیاسی و اجتماعی و درک و بینش فلسفیوار. در این شعر، هم گسترهی خودکامگی و ستمگری خداوندان زر و زور به تصویر درآمده است، و هم فرومایگی منشی و تُهیمغزی و اندکبینی آنان. در واقع، دنیای پست و مضحکی که اینان و پاسداران و جیرهخواران و ستایشگرانشان را دلخوش و سرمست نگاه داشته است، جز در زبان طنز، و جز با گوشه- کنایههای هجوانگیز و رسواکننده، به بیان در نمیآید. از آن جا که موضوع بلاواسطهی این طنز، تبهکاران و چگونگی مناسبات میان آنان و زیردستان و ستمکشان است، شاعر ناگزیر به پرداخت طنز صِرف بسنده نمیکند؛ بلکه عبارات طنزآمیز و هجوآمیز را در کنار همدیگر و یا در پی یکدیگر میآورد. او در سایهی این همجوارگردانی، از یک سو به بیان انتقادی و تصاویر پردهدرانهی خود توانایی و اثرگذاری میبخشد و از سوی دیگر خوانندهاش را از موقعیت سرگرمکننده و لذتبخش سخن طنزآمیز عبور میدهد و به قلمرو حادثهبار واقعیت تلخ و تکان دهنده میرساند.
* * *
مراجع:
۱- شاملو، برگرفته از مجابی، جواد، «آینهی بامداد»، تهران، فصل سبز، ۱۳۸۰، صفحهی ۱۳۴.
۲- عبدالعلی دستغیب اشعار متعهد شاملو را به این دلیل «فرهنگی» به شمار میآورد، که هم به استبداد و افکار خرافی میپردازند و هم به مسایل اجتماعی و جهانی و روشنفکران غیرمسئول. در این باره بنگرید به دستغیب، عبدالعلی، نقد آثار احمد شاملو، تهران، نشر آروین، ۱۳۷۳، صفحهی ۱۵۳.
۳- گفتوگوی فرج سرکوهی با شاملو، «آدینه»، مرداد ۱۳۷۱، شماره¬ی ۷۲، چاپ تازه در مجابی، جواد (به کوشش) «شناختنامهی احمد شاملو»، تهران، نشر قطره، ۱۳۷۷، صفحهی ۷۱۸.
۴- گفتوگوی زمانه با احمد شاملو، همان، صفحهی ۷۴۵.
۵- شاملو، برگرفته از پاشایی، ع.، «زندگی و شعر احمد شاملو»، جلد ۲، صفحات ۶۷۷ـ۶۷۸.
۶- شاملو، «نبوغ»، «باغ آینه»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش اول، صفحات ۴۲۱ـ۴۲۳.
۷- شاملو، برگرفته از پاشایی، ع.، «زندگی و شعر احمد شاملو»، صفحات ۸۷۷ـ۸۸۰.
۸- شاملو، «مجله کوچک»، «ققنوس در باران»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، صفحات ۶۷۱ و ۶۷۳.
۹- شاملو، «شعری که زندگی است»، «هوای تازه»، همان، بخش اول، صفحهی ۱۵۵.
۱۰- شاملو، «لعنت»، «هوای تازه»، همان، صفحهی ١٧١.
۱۱- شاملو،» ترانهی بزرگترین آرزو»، «دشنه در دیس»، همان، بخش دوم، صفحهی ۸۴۴.
۱۲- شاملو، «بر سنگفرش»، «باغ آینه»، همان، دفتر یکم، بخش اول، صفحات ۳۵۱ـ۳۵۲.
۱۳- بنگرید به ابتهاج، هوشنگ، «بر سواد سنگفرش راه»، در دفتر شبگیر، تهران، ۱۳۳۲، چاپ سوم، تهران، توس، ۱۳۷۰.
۱۴- شاملو، «صبح»، در «ترانههای کوچک غربت». آمریکا، ۱۳۵۹، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، صفحهی ٧۶٧.
۱۵- «هجرانی»، «ترانههای کوچک غربت»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، صفحهی ۸۵۵.
۱۶- «آن روز در این وادی»، «در آستانه»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، صفحهی ۱۰۱۳.
۱۷- عقوبت»، «شکفتن در مه»، همان، صفحهی ۷۴۳.
۱۸- شاملو، «سه سرود برای آفتاب»، سرود ٢ / «چلچلی»، در ققنوس در باران، صفحهی ۲۹، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، صفحهی ۶۵۴.
۱۹- شاملو، «چلچلی»، همان، صفحهی ۶۵۶.
۲۰- شاملو، «از منظر» (دی ماه ۱۳۵۵)، «دشنه در دیس»، مجموعه آثار، صفحهی ۸۳۹.
۲۱- دربارهی گوشههایی از طنزهای شفاهی و نوشتاری شاملو بنگرید به مجابی، جواد، «آینهی بامداد»، یاد شده، صفحهی ٩ به بعد و صفحهی ۱۵۲.
۲۲- بنگرید به فرخزاد، فروغ، «ای مرز پُر گهر»، دیوان اشعار، صفحهی ۳۳۹ به بعد،. نیز بنگرید به «کسی که مثل هیچ کس نیست»، در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، دیوان اشعار، صفحات ۴۵۶ـ۴۶۱.
۲۳- «ضیافت»، در «دشنه در دیس»، مجموعه آثار، دفتر یکم، بخش دوم، صفحات ۸۰۱ ـ۸۰۲.
۲۴- همان، صفحهی ۸۰۳.
۲۵- همان، صفحهی ۸۲۱.
۲۶- همان، صفحهی ۸۱۳.
۲۷- همان، صفحهی ۸۱۴.
۲۸- همان، صفحهی ۸۱۵.
برگرفته از: «سرود بیقراری»، نوشتهی علی شریعت کاشانی، «نشر نظر»،