«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
محمود درویش – ترجمهی: فیروزه زمانی –
«من رویای زنبقهای سفید میبینم، خیابانهای پُر آواز، خانهای از روشنایی.
من قلبی مهربان میخواهم، نه گلوله.
روزی روشن میخواهم، نه لحظهی دیوانهوار فاشیستی پیروزی.
من کودکی میخواهم که در خیال روزی سراسر خنده باشد، نه اسلحهی جنگی.»
محمود درویش و شلومو سند با فعالیت در حزب کمونیست رکعه یکدیگر را شناختند و رفیق شدند. درویش این شعر را هنگام دیدار و گفتوگو با سند نوشت و سپس برای سند به عبری ترجمه کرد. شعر در دنیای عرب معروف شد. چون درویش سربازی اسرائیلی را در شعرش به تصویر کشیده بود متهم به همکاری با دشمن صهیونیست شد. منتقدان شامل طیفی از خردهجویان تا تحسینکنندگان این شعر بودند. شلومو سند در مقدمۀهی کتاب ملت یهود چه زمانی و چگونه اختراع شد (۲۰۰۸) دربارهی این شعر بحث کرده است.
رویای زنبقهای سپید میبیند، شاخهای زیتون، پستانهایش که شبهنگام میشکفند.
میگوید رویای پرندهای را میبیند، گُلهای لیمو را.
دربارهی رویایش نمیاندیشد. او چیزها را حس میکند و میبوید.
میگوید: وطن برای من نوشیدن قهوهی مادرم، بازگشت به سلامت است
شباهنگام،
و سرزمین؟ میگوید: من سرزمین را نمیشناسم.
آن طور که در شعرها میگویند، سرزمین را با گوشت و خونم حس نمیکنم.
به ناگهان سرزمین را چونان بقالیای، خیابانی میبینم، چونان روزنامهها.
پرسیدم مگر عاشق این سرزمین نیستی؟ گفت: عشق من گردش است، گیلاسی شراب، ماجرایی عاشقانه.
– برای این سرزمین میمیری؟
– نه!
دلبستگی من به این سرزمین بیش از قصهای یا سخنرانی آتشینی نیست!
یادم دادند عاشقاش باشم، اما هرگز در قلبم حساش نکردم.
هرگز ریشهها و شاخههایش را نشناختم، یا عطر علفاش را.
– عشقاش چه؟ چون خورشید و میل سوزان است؟
چشم در چشمم دوخت و گفت: من با تفنگم دوستاش میدارم.
و با گشت و گذار در زبالهدانی گذشته به دنبال عیش و نوش
و با معبودی کر و لال که عهد و مرادش معلوم نیست.
از لحظهی عزیمتاش گفت، که چگونه مادرش
در سکوت گریست، وقتی او را به جبهه میراندند،
چگونه صدای پریشان مادرش امید تازهای را در جانش زنده کرد
که شاید کبوترها بر فراز وزارت دفاع گرد آیند.
پُکی به سیگارش زد. چنان که گویی از باتلاق خون میگریزد، گفت:
رویای زنبقهای سفید میدیدم، شاخهای زیتون، پرندهای که در درخت لیمویی، سپیده را در آغوش میگیرد.
– و چه دیدی؟
– دیدم چه کردم:
– خاربنی به سرخی خون.
– در ریگزار ترکاندمشان… سینههاشان را… شکمهاشان را.
– چند تن را کشتی؟
– از شمار بیروناند. یک مدال بیشتر نگرفتم.
آزردهخاطر خواستم از یکی از مردگان بگوید.
در صندلیاش جابهجا شد، روزنامهی تاشده را دست به دست کرد،
بعد گویی که آوازی سر میدهد، گفت:
بر زمین افتاد، چنان خیمهای که بر سنگها، ستارههای آشولاش را در آغوشگیران.
تاج خون بر پیشانی بلندش. سینهاش خالی از مدال.
جنگجوی کارآزموده نبود، شاید دهقانی بود، کارگری یا دستفروشی.
همچون خیمهای فروافتاد و مرد، بازوانش چون بستر نهرهای خشک از هم گشوده.
جیبهایش را که به دنبال نامی گشتم، دو عکس یافتم، یکی از زنش، دیگری از دخترش.
پرسیدم: غمگین شدی؟
حرفم را برید و گفت: محمود، دوست من،
غم پرندهی سفیدی است که به میدان نبرد نزدیک نمیشود.
سربازها اگر غمگین شوند مرتکب گناه شدهاند.
من آنجا بودم چونان ماشینی که آتش جهنم و مرگ میباراندم،
آنجا را به پرندهای سیاه مبدل میکردم.
از عشق اول خود برایم گفت، و بعد، از خیابانهای دور،
از واکنش به جنگ در رادیو و مطبوعات شیوا.
در دستمالاش سرفه میکرد که پرسیدم:
باری دیگر همدیگر را میبینیم؟
بله، اما در شهری دور.
چهارمین گیلاسش را که پُر کردم، به شوخی پرسیدم:
مرخص شدی؟ وطن چه میشود؟
جواب داد: مرخصی بده.
من رویای زنبقهای سفید میبینم، خیابانهای پُر آواز، خانهای از روشنایی.
من قلبی مهربان میخواهم، نه گلوله.
روزی روشن میخواهم، نه لحظهی دیوانهوار فاشیستی پیروزی.
من کودکی میخواهم که در خیال روزی سراسر خنده باشد، نه اسلحهی جنگی.
آمدم که برای خورشید طالع زندگی کنم، نه که شاهد غروب باشم.
وداع کرد و رفت دنبال زنبقهای سفید بگردد،
پرندهای که روی شاخهای زیتون سپیده را خوشآمد میگوید.
او فقط چیزها را با حس و مشامش میفهمد.
میگفت: وطن برای من نوشیدن قهوهی مادرم، بازگشت به سلامت است،
شبهنگام!
نشریهی ادبی «بانگ»