«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
اریک هابسبام – برگردان: منوچهر مرزبانیان –
تاریخنگاری ملهم از مکتب مارکس، تحول دوگانهای را پشت سر گذاشته است که هر کدام در مسیری موازی دیگری، در واقع یکی از دو نیمهی مبحث نظری معروف لودویک فویرباخ را زمینهی کار خود ساختند. به اعتقاد این حکیم آلمانی، «فیلسوفان تاکنون تنها به تعبیر جهان پرداختهاند، حال آن که مساله تغییر آن است». از دههی ۱۸۸۰ به بعد، روشنفکران بسیاری و از آن جمله مورخانی به مارکسیسم گرویدند تا در همدلی با جنبشهای اجتماعی و کارگری که بخش گستردهای از آن به راهبرد آموزههای مارکس به نیروهای سیاسی تودهای مبدل شده بود، جهان را تغییر دهند. همبستگی روشنفکران با جنبشهای تودهای به طور طبیعی مورخان داعی دگرگون کردن جهان را به سوی رشتههای پژوهشی خاص، به ویژه مطالعه سرگذشت مردم عادی و زحمتکشان کشانید. این گرایش هرچند به طبع چپگرایان خوش میآمد، اما در آغاز هیچگونه بستگی خاصی با رویکرد مارکسیستی [به تاریخ] نداشت. در جهتی مخالف، وقتی از سالهای دههی ۱۸۹۰ گروهی از همین روشنفکران از دعوی انقلاب اجتماعی روی برتافتند، اغلب از عقاید مارکس نیز دست برداشتند.
* * *
انقلاب اکتبر سال ۱۹۱۷ جان تازهای به قالب این انگیزش [و تعهد اجتماعی] دمید. از یاد نبریم که مارکسیسم تا پیش از دههی ۱۹۵۰و شاید دیرتر از آن هرگز به طور رسمی از مرام حزبهای عمدهی سوسیال دموکرات اروپای غربی رخت برنبست. به دنبال انقلاب اکتبر، هم در اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیست و هم در کشورهای دیگری که به تبع آن به حکومتهای کمونیستی روی آوردند، پدیدهای ظهور کرد که میتوان آن را تاریخنگاری جبری مارکسیستی نامید. روزگار رویارویی با فاشیزم نیز انگیزهی مبارزهجویانه را نزد تاریخشناسان راسختر کرد. از سالهای دههی ۱۹۵۰ به این سو، گرچه شور این گرایش عقیدتی، اگر نه در کشورهای حهان سوم، در کشورهای پیشرفته فروکاسته است، اما گسترش تحصیلات دانشگاهی در دههی ۱۹۶۰ و ناآرامیهای برخاسته از بستر آن، لشکر بزرگی از دانشجویان و استادانی به راه انداخت که میخواستند جهان را طرحی نو دراندازند. به هر رو، گرچه بخش عمدهی این جنبش را تندروان تشکیل میدادند، اما بسیاری از آنان را یا به روشنی مارکسیست نمیتوان دانست یا خود اصلا مارکسیست نبودند.
شاید دههی ۱۹۷۰ اوج جوشش دوبارهی گرایشهای منسوب به مارکسیسم باشد، یعنی اندکی پیش از آن که، باز به دلایل سیاسی، واکنش گستردهای علیه این مرام آغاز شود، که هنوز هم ادامه دارد. پیامد عمدهی این تاختنها البته خلل انداختن در انگاری بوده است که موفقیت هر شیوهی خاصی از سامانگیری جوامع بشری را میتوان با تحلیل تاریخی پیشبینی کرد و به آن مدد رسانید، گو این که چنین اعتقادی هنوز هم میان لیبرالها رواج دارد. علم تاریخ از تبیین پدیدهها از طریق تحلیل عقلی غایتی که دارند(۱) سخت گسسته بود.
با توجه به چشمانداز نامطمئنی که پیش روی جنبشهای خواستار سوسیال دموکراسی و طرفدار انقلابهای اجتماعی گسترده است، گمان نمیرود که انگیزههای سیاسی باز شوقی به گرویدن به مارکسیسم برانگیزانند. اما باید از برخورد افراطی غربمحور نیز پرهیز کرد. اگر اقبال به آثاری که پیرامون تاریخ نوشتهام، ملاک نوعی داوری باشد، باید بگویم که از سالهای دههی ۱۹۸۰ تقاضا برای آنها در کرهجنوبی و از دههی ۱۹۹۰ در ترکیه افزایش یافته و امروز نشانههایی در دست است که این تقاضا در کشورهای عربزبان نیز هم اینک رو به گسترش است.
چرخش اجتماعی
در این میان، بر سر بعد «تعبیر جهان» در اندیشهی مارکسیستی چه آمده است؟ داستان اینجا اندکی متفاوت است، هرچند به موازات دیگری [یعنی جنبهی تغییر آن] پیش رفته است. ماجرا بر سر بالا گرفتن جنبشی است که میتوان آن را واکنشی علیه رانکه(۲) در علم تاریخ نامید، که مارکسیسم در آن عنصر عقیدتی مهمی به شمار میرفت، هرچند قدر آن چنان که باید و شاید شناخته نشد. در بطن این جنبش، گرایش دوگانهای را میتوان بازشناخت.
از طرفی، این جنبش نظریهی اثباتگراییای را مورد انتقاد قرار میداد که مطابق آن ساختار عینی واقعیت چنان که بوده، بدیهی و خود معرف خود است. تنها کافی بود با به کار بستن روششناسی علمی به تشریح وقایع چنان که روی دادهاند پرداخت و از «چگونگی هر پدیدهای به صورتی که در واقع هست» (Wie es eigentlich gewesen) پرده برداشت… برای همهی مورخان، تاریخ در کنار رُخدادههای برونی [عینی] جای گرفته بود و همچنان نیز جای میگیرد، یعنی پرداختن به واقعیت آنچه در گذشته به وقوع پیوسته است. با این همه تاریخنگاری به جای آن که در نگرش خود از امور واقع بیآغازد، از مسائل شروع میکند و جستوجو دربارهی این که چرا و چگونه این مسائل – چه در مفاهیم و چه در الگوها- در محیط اجتماعی و جو فرهنگی و سنتهای تاریخی صورت میبندد را نیز در برمیگیرد.
در سوی دیگر، جریانی بود که میکوشید تاریخ را به علوم اجتماعی نزدیکتر سازد و از این رو، به بخشی از نظام فکری فراگیری مبدل سازد که توانایی گشودن رمز و راز تغییر و تبدیل جوامع انسانی را در مسیر گذشته خود داشته باشد. لاجرم کار تاریخ به گفتهی لارنس ستون(۳) باید «پرسشی» باشد که «با چرایی عظیم شروع میشود». ابتکار این «چرخش اجتماعی» از درون حلقهی تاریخنگاران برنخاست، بلکه از بطن علوم اجتماعی دیگری بیرون آمد که برخی در کسوت نظمی علمی پدیدار میشدند و ساختاری قائل به تکامل، یعنی نظمی تاریخی، را استوار میساختند.
به همان مرتبهای که مارکس را پدر جامعهشناسی معرفت دانستهاند، به یقین مارکسیسم نیز در نُضج گرفتن نخستین گرایش این جنبش [یعنی برخورد انتقادی با اندیشهی اثباتگرای تبیین واقعیت] سهمی داشت، گرچه به ظن عینگرایی جزمی به غلط بر آن تاختهاند. افزون بر این، آشناترین جنبهی عقاید مارکس، یعنی اهمیت عوامل اقتصادی و اجتماعی در علتیابی پدیدهها، تنها مختص مارکسیسم نبود، هرچند از فن تحلیل عقلی آن بهرهی زیادی برده بود. نگرش به وقایع از دریچهی این عوامل، بخشی از جریان عمومی تاریخنگاری بود که از سالهای دههی ۱۸۹۰ به بعد آشکار شد و سرانجام در دهههای ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ به اوج خود رسید و از بخت خوش به تاریخنگاران همنسل من فرصتی داد تا تحولی در این رشته پدید آورند.
توجه به عوامل اقتصادی- اجتماعی [در تحلیل واقعیت] از قلمرو مارکیسزم فراتر میرود. گاه پیروان سوسیال دموکراسی در بنیاد نهادن نشریهها و نهادهای تاریخ اقتصادی – اجتماعی پیش میافتادند (نظیر فصلنامهی** – ١٨٩٣). اما در انگلیس و فرانسه و ایالات متحده چنین نبود و حتی در آلمان مکتب اقتصادی با جنبهی نیرومند تاریخی از نظام عقیدتی مارکسیسم بسیار دور بود. تنها در جهان سوم سدهی نوزدهم، یعنی روسیه و کشورهای منطقهی بالکان و بر همین منوال در جهان سوم قرن بیستم، است که تاریخ اقتصادی، مانند دیگر «علوم اجتماعی» پیش از هر چیز رو به سوی انقلاب اجتماعی و ناگزیر کشش نیرومندی به آموزههای مارکس دارد. به هر صورت، منافع تاریخی بسیاری از مورخان مارکسیست آنقدرها در «بنیاد» جامعه [یعنی زیربنای اقتصادی آن] نبود که در مناسبات میان پایه و روبنا قرار داشت. در مقام مقایسه، مورخانی را که بتوان به طور قطع مارکسیست شناخت، در هر مقطع زمانی همواره اندک شمار بودهاند.
اما تاثیر عمدهی مارکس بر علم تاریخ به پایمردی مورخان و عالمان علوم اجتماعی پدیدار شد که، صرفنظر از این که به پاسخهای دیگری دست یافتند یا نه، پرسشهای وی را از آن خود کردند. تاریخنگاری برخاسته از مکتب مارکس نیز به سهم خود راه درازی را بسیار جلوتر از روزگار کارل کائوتسکی و گیورگی پلخانوف(٤) پیموده است. چنین پیشرفتی را بیش از هر چیز باید رهین بهرهیابی از رشتههای دیگر دانش (به ویژه مردمشناسی اجتماعی) و وامدار اندیشهورزانی چون ماکس وبر(۵) دانست که هم از مارکس تاثیر پذیرفتند و هم اندیشههای او را تکمیل کردند.
تاکید بر شمول تاریخنگاری کنونی هرگز به قصد نادیده انگاشتن تفاوتهایی که در درون کلیت یا در عناصر سازندهی آن چون مارکسیسم وجود دارد، نیست. همهی کسانی که میخواستهاند برداشتهای تاریخی را نو کنند نیز نگران همین پرسشها بودهاند و خود را درگیر همان نبردهای روشنفکرانه یافتهاند، گیرم سرچشمهی الهام ایشان مکتبهای دیگری باشد: جغرافیای انسانی، جامعهشناسی دورکهایمی(۶) مکتب آماری در فرانسه (چه سالنامهها و چه لاروس)، یا جامعهشناسی وبر در «علوم اجتماعی تاریخی» (Historishe Sozialwissenschaft) در آلمان فدرال و یا مارکسیسم تاریخشناسان حزب کمونیست که درفش تجددخواهی در علم تاریخ را در بریتانیا بر دوش کشیدند و یا دستکم نشریهی اصلی آن را بنیاد نهادند.
این متفکران، حتی زمانی که مانند مایکل پوستام(۷) و شاگردان انگلیسی مارکسیست وی هر یک نمود مواضع سیاسی و یا عقیدتی متضاد و سازش ناپذیری بودند، باز علیه تاریخنگاری محافظهکاران همداستان میشدند. این ترقیخواهان همپیمان، مجلهی «گذشته و حال» را که در سال ۱۹۵٢ تاسیس شد و در جمع مورخان نفوذ در خوری یافت، دریچهای برای بیان عقاید خود یافتند. موفقیت این نشریه در آن بود که بنیادگذاران جوان مارکسیست آن عمدتا از انحصارطلبی عقیدتی سر باز میزدند. از این رو، نوخواهان جوانی که از افقهای عقیدتی دیگری سر برداشته بودند، ابائی نداشتند به آنان بپیوندند، زیرا به خوبی دریافته بودند که اختلافات عقیدتی و سیاسی مانعی بر سر راه همکاری میانشان نخواهد گذاشت. این جبههی ترقیخواه از پایان جنگ جهانی دوم تا روزگار لارنس ستون در دههی ۱۹۷۰ پیشرفت چشمگیری داشت و به گفتهی وی: «انبوه دگرگونیهای دامنهداری را در ماهیت بحث تاریخی» نوید میداد. این روال تا بحران سال ۱۹۸۵ ادامه یافت که گذار مطالعات کمی به پژوهشهای کیفی کشید، تاریخ کلان به تاریخ خُرد راه برد، تجزیه و تحلیل ساختاری به روایت کردنها تقلیل یافت و سرانجام مباحث اجتماعی جای خود را به مضامین فرهنگی سپرد. از آن زمان، همپیمانان تجددخواه به موقعیت دفاعی افتادهاند. همین وضعیت بر عناصر غیرمارکسیستی این جریان، مانند تاریخ اقتصادی و اجتماعی، نیز تعمیم یافته است.
تا سالهای دههی ۱۹۷۰ جریان اصلی علم تاریخ، به ویژه با تاثیر گرفتن از شیوهی «پرسشهای سترک» مارکسیستی، چنان دگرگون گشته بود که من خود نوشتم «در این روزگار غالبا محال است بتوان گفت که یک اثر را یک نفر مارکسیست یا دیگری نوشته است، مگر آن که نویسنده مرام عقیدتی خود را تبلیغ کند… من بیصبرانه چشم به راه زمانی هستم که دیگر کسی در پی دانستن این مطلب نباشد که آیا صاحبان آثار فکری مارکسیستاند یا خیر». اما همان زمان این را نیز گفتم که از چنین ناکجاآبادی(اتوپی) بسیار دوریم. از آن هنگام نیاز به پافشاری بر آنچه مارکسیسم میتواند برای تاریخنگاری به ارمغان بیاورد، بسیار بیش از پیش محسوس است؛ آنقدر که شاید دیر زمانی باشد که به این اندازه به چنان ضرورتی حاجت نیافتاده بود. زیرا هم باید از تاریخ در برابر هجوم کسانی که ظرفیت و اهلیت آن را برای کمک به ادراک جهان انکار میکنند، دفاع کرد و هم از این رو که تحولاتی که در علوم پیش آمده، دستور کار تاریخنگاری را زیر و رو کرده است.
مهمترین پدیدهی منفی از لحاظ روششناسانه، سلسله موانعی است که میان آنچه در تاریخ رُخ داده یا هم اینک رُخ میدهد و اهلیت انسان برای مشاهده و فهم آنها دیواری برافراشته است: این موانع ناشی از قلم انکار کشیدن بر هر گونه واقعیتی است که هستی برونی یافته است و پرداختهی ذهن ناظری که هدفهای متفاوت و متغیری را دنبال میکند نیست، یا در حجت آوردنی است در اثبات این که به فراسوی محدودیتهای زبانی هرگز نمیتوان راه برد، یعنی درست نفی همان مفاهیمی که گفتوگو پیرامون جهان و سیر در گذشته را میسر میسازند.
بینش ملهم از این پدیده به خودی خود پس راندن این پرسش است که آیا الگوها و ترتیبات منظمی در گذشته بوده است که مورخان بر پایه یا به کمک آنها بتوانند مباحث معنیداری را پیش بکشند. البته هستند کسانی که با دلائلی که از انتظام و انسجام و کلیت کمتری برخوردارند، در همین انکارند: چنین است که برهان میآورند که مسیر تحول گدشته بسیار ممکن و محتمل و تصادفی است، یعنی از تعمیمپذیری برکنار است، زیرا پُر ممکن است که هر چیزی رُخ دهد یا شاید که رُخ داده باشد. اینها همگی تلویحا براهینی است که علیه هر علمی میتوان به کار بست. از کوششهای ناچیز و بیهوده و پیش پا افتادهای که بازگشتی به بینشهای کهنه و از یاد رفته است نیز میگذرم که تعیین مسیر تاریخ را در عزم تصمیمگیران بلندپایهی سیاسی یا نظامی میدانند و یا قدرت مطلق عقاید یا «ارزشها» را به چشم میکشند و یا فضیلت تاریخی را به جستاری هرچند مهم، اما در نفس خود ناکافی همدلی با گذشته فرو میکاهند.
نزدیکترین خطر عمدهی سیاسی، که تهدیدی برای تاریخنگاری کنونی به شمار میرود، در گریز از «جهانشمولی» [یا کلیت و تعمیم بخشیدن] نهفته است، یعنی ایمان به این که «صرفنظر از آنچه شواهد موجود گواهی دهند، حقیقت من به همان اندازهی حقیقتی که نزد شما است اعتبار دارد». طبیعتا این گریز از «جهانشمولی» برای صور گوناگون همبستگیهای گروهی یا هویت ناشی از تعلق به آنها کششی دارد. مسالهی اساسی چنین تاریخی البته در رُخدادهها نیست، بلکه در آن است که آنچه رُخ داده تا چه میزان به اعضای گروهی مشخص مربوط است. به طور کلی مشغلهی این سنخ تاریخ تبیین عقلایی وقایع نیست، بلکه «دلالت» آنها بر خودیهاست؛ نه در آن چیزی است که رُخ داده، بلکه در ادراک آنی است که «خودی»های یک گروه اجتماعی در تمایز از «بیگانه» احساس می کنند، حال این تمایز خواه مذهبی، قومی، ملی، جنسی، شیوهی زندگی یا وجوه دیگری باشد.
این وجه تمایز، جذبهای به سوی نسبیت در تاریخ هویت گروهی خلق کرده است. به دلایل گوناگون، سی سال گذشته را باید عصر زرین دروغزنیها و یاوهگوییها و افسانهسازیهای تاریخی فراوانی شناخت که با گذر از احساسات و آرزوها به قالب و رنگ آنها در آمدهاند. برخی، در واقع، خطری عمومی به شمار میروند. هندوستان تحت حکومت هندوها(۸)، ایالات متحده، و ایتالیای دوران برلوسکونی، نمونههای گویایی به دست میدهند، بسیاری از ملیگریهای تازه از راه رسیده، چه خالص و چه آمیخته به بنیادگرایی مذهبی، که جای خود دارند.
با این همه، گرچه نگرشی از این دست زبانبازیهای پُر طمطراق، ولی سُست و توخالی، پایانناپذیری را پیرامون گوشههای دنج و دورافتادهی سرگذشت گروههای ویژهای چون ملیگرایان، فمینیستها، همجنسبازان، سیاهان و دیگر نمودهای درونگروهی پر و بال میدهد، اما در عین حال تحولات تاریخی تازه و چشمگیری را در پژوهشهای فرهنگی نیز برانگیخته است، برای نمونه آنچه جی وینتر(۹) آن را «رونق یادها در پژوهشهای تاریخی معاصر» نامیده است و یا جایهای خاطره(۱۰)، که به کوشش پیر نورا هماهنگ گردیده است، نمونههای برجستهای هستند.
بازسازی جبههی خردگرایان
در برابر این همه کجروی، اینک وقت آن است که بار دیگر کسانی که تاریخ را چونان جستوجوی عقلی در بستر تغییر و تبدیل بشری باور دارند، نه تنها علیه کسانی که به طور منظم تاریخ را برای مقاصد سیاسی به بیراهه میبرند، اما فراگیرتر از آن علیه آن نسبیگرایان و اصحاب «عبور از تجدد»ی نیز که امکان برونبینی علم تاریخ را انکار میکنند، بهم سازند. البته احتمال دارد که رویارویی دو بینش به شکاف سیاسی دور از انتظاری میان مورخان بیانجامد؛ زیرا برخی از این نسبیگرایان و فراروندگان از تجدد خود را چپگرا میدانند. برداشت مارکسیستی به همان شیوهای که در دهههای ۱۹۵۰و ۱۹۶۰ به کار آمد (یک سدهی تاریخ برگرفته از مارکسیسم)، اینک نیز میتواند عنصر لازمی در بازسازی جبههی خردگرایان باشد. در حقیقت، شاید امروز کاری که از رویکرد مارکسیستی ساخته است، بیشتر از آن روزگار راه به مقصود برد؛ چرا که همپیمانان دیگر آن عصر چون اصحاب «سالنامه»ها پس از فرنان برودل و نیز کسانی که از «مردمشناسی اجتماعی ساختاری- کاربردی» الهام میگرفتند و تاثیر زیادی بر مورخان داشتند، اینک میدان را خالی کردهاند. تاریخنویسی علمی به خصوص با هجوم به سمت عینیتگرایی به روایت نحلهی «عبور از تجدد» (پسا مدرن) بر آشفته است.
معذالک در حالی که پیروان «عبور از تجدد» امکان اشراف تاریخی را انکار کردهاند، پیشرفتهای علوم طبیعی ضرورت تاریخ تکاملی بشر را از دو راه بار دیگر به جایگاه شایسته خود فراخواندهاند، هرچند مورخان توجه چندانی به آن نکردهاند:
نخست، آزمایش «آ.د.ان» ترتیب زمانی دقیقتری از تحول را از پیدایش گونهی زیستی انسان اولیه (اومو سپین) و به خصوص پراکنده گشتن این نوع در جهان، از مبدا آغازین آفریقایی خود به دست داده و سایر تحولات مربوط به آن پیش از پیدایش منابع مکتوب را زمانبندی کرده است. آگاهی از سیر حیات، هم کوتاهی شگفتانگیز عمر تاریخ بشری را به ضوابط زمینشناسی و دیرینشناسی به اثبات رسانده و هم راهحل فروکاهندهی زیستشناسی اجتماعی نو داروین یان(۱۱) را از اعتبار انداخته است. دگرگونیهای حیات فردی و اجتماعی بشر در طی ۱۰ هزار سال گذشته، و مشخصا در طول ده نسل پیشین، چنان پُردامنه است که توجیه آن از ساختکار داروینی تکامل ژنها به تنهایی ساخته نیست. این دگرگونیها از شتابگیری انتقال خصایل اکتسابی از طریق ساختکارهای فرهنگی و نه از راه تکامل ژن خبر میدهند. شاید این بینش جدید، تاوان لامارک(۱۲) از داروین را به یاری تاریخ بشر بازستانده باشد. حتی این پدیده را رختی از استعارههای زیستشناسانه پوشاندن و «یاد زره»(۱۳) را به جای «ژن» نشاندن، گره از مشکلی نمیگشاید. ارثیهی فرهنگی و زیستی، کارکرد یکسانی ندارند.
کوتاه سخن، انقلابی که «آ.د.ان» به پا کرده است، روش ویژهای را برای پژوهش در تاریخ تکامل نوع بشر ایجاب میکند. در عین حال، این انقلاب علمی چهارچوب خردگرایانهای را برای تبیین تاریخ جهان نیز فراهم میآورد، یعنی انتظامی که به جای محیطی مشخص یا ناحیهی کوچکی در آن محیط، کُرهی خاکی را در تمامیت پیچیدگیهایش به منزلهی واحد پژوهشهای تاریخی برمیگزیند. به زبانی دیگر، تاریخ تکامل زیستی نوع انسان اولیه را با ابزار دیگری دنبال میکند.
دوم، زیستشناسی نوین تکامل، وجوه تمایز اکید و زودیاب علم تاریخ از علوم طبیعی را که هم اینک نیز به سبب «جنبهی تاریخی» یافتن منظم و مرتب این علوم در دهههای گذشته کم رنگ شده است را از میان برمیدارد. لوئیجی لوچا کاوالی-سفورتزا، یکی از پیشگامان انقلاب «آ.د.ان» که پژوهشهایش تنها در تنگنای رشتهای خاص محصور نیست، از «لذت فکری یافتن آن همه شباهت میان رشتههای از هم دورافتادهی علوم، که برخی ار آنها به طور سنتی در دو قطب مخالف فرهنگ، یعنی علوم مطلق و علوم انسانی» قرار دارند، سخن به میان میآورد. ملخص کلام، زیستشناسی نوین ما را از بند بحث و مجادلهی لغو و بیهوده بر سر این که آیا تاریخ علم به شمار میرود یا نه، میرهاند.
سوم، زیستشناسی نوین ناگزیر بازگشتی است به رویکرد بنیادین به تکامل بشر که باستانشناسان و نیز مورخان مباحث پیش از تاریخ برگزیدهاند؛ برداشتی که به پژوهش در شناخت شیوههای کنش و واکنش میان نوع بشر و محیط وی، و نیز به تاثیر فزایندهی مهارگر محیط زیست، بر بشر میپردازد؛ یعنی اساسا رجعت و حوالت به همان پرسشهای مارکس. «شیوههای تولید» یا هر نام دیگری که برازندهی آن باشد، بر نوآوریهای عمده در فنون تولیدی، در ارتباطات و در سامانبندی احتماعی – اما همچنین در قدرت نطامی- بنیاد گرفته که در کانون پویش تکاملی انسان نهاده است. این نوآوریها، همچنان که مارکس به خوبی از آن آگاه بود، به خودی خود پیش نیامدند و به خودی خود نیز پیش نمیآیند. نیروهای مادی و فرهنگی و مناسبات تولیدی جداییناپذیرند. لاجرم، ابداع نتیجهی فعالیت مردان و زنان از درون اوضاع و احوالی است که ساختهی دست آنان نیست، برآیند تصمیم و عمل کسانی است که با تصمیمگیری و عمل، «سرگذشت خود» را میسازند، اما نه در خلاء، نه بیرون از زندگی مادی، و نه حتی در تجریدی که ذاتی تاملات عقلی است.
از روزگار نوسنگی تا دوران هستهای
پس چشمانداز جدید بر تاریخ باید ما را به آن مقصد اصلی کسانی که گذشته را بررسی میکنند، بازگرداند؛ هرچند چنین چیزی هرگز به تمامی میسر نباشد: یعنی «تاریخ کامل و فراگیرنده» و نه «تاریخ همه چیز»، یعنی تاریخ به منزلهی شبکهای نامرئی که در آن همهی فعالیتهای آدمی انداموار به هم اتصال دارد. مارکسیستها در برگزیدن چنین هدفی تنها نیستند – چنانکه فرناند براودل نمونهای بیرون از حلقهی آنان است- اما پیگیرترین دنبالهروان آن بودهاند.
با نقل قولی از پیر ویلار(۱٤) یکی از پیروان مارکس به سخن خود پایان دهیم که همچون خود مارکس «هیچگونه تقسیم جامع و مانعی میان بخشهای گوناکون تاریخ» را نمیپذیرفت:
«تجزیه و تحلیل البته قسمت عمدهی هر پژوهشی را تشکیل میدهد و حرفهی تاریخشناسی بدون رویکردی تخصصی میسر نمیشود. اما علم اقتصاد به تنهایی نمیتواند به طور کامل برای همهی پدیدههای اقتصادی حساب پس بدهد، به همانگونه که نظریهی سیاسی برای همهی پدیدههای سیاسی و نظریهی روحانی برای همهی پدیدههای روحانی نمیتوانند جوابگو باشند. در هر لحظهی محسوسی، مساله از کنش متقابل همهی اینها سر بر میدارد.»[انتشار ج. ره ول و لین هانت: ساختهای گذشتهی فرانسوی، نیویورک ۱۹۹۵، صفحات ۷۸-۷۷]
مهمترین مطلب از میان حیاتیترین دشواریهای گوناگونی که در چشماندازهای کنونی مطرح است، به تکامل تاریخی انسان اولیه (امو سپین) باز میگردد. سخن از برخورد و کشاکش میان دو جبهه از نیروهایی است که برابر هم صف کشیدهاند. در یکسو، کسانی قرار دارند که عامل تبدیل و تکامل نوع بشر از روزگار نوسنگی تا انسان دوران هستهای بودهاند و در دیگر سو، آنان که در پاسداری از بازآفرینی و ثبات تغییرناپذیر در درون جوامع انسانی و یا محیطهای اجتماعی سنگر گرفتهاند و در بخش عمدهای از مسیر تاریخ بشر توانستهاند کردارها و کنشهای دستهی اول را به نحو موثری خنثی کنند. این مرکزیترین موضوعی است که در عالم نظر، به واسطهی تحولات اخیر، مطرح است. امروز موازنهی نیروها به نحو سرنوشتسازی به سود یک طرف بهم خورده است، آنچنان که شاید در توان آدمی برای فهم آن نگنجد و به طور قطع از قدرت نهادهای اجتماعی و سیاسی برای مهار کردن آن نیز بیرون است. شاید مورخان مارکسیست که عواقب ناخواسته و غیر ارادی برنامههای جمعی بشر قرن بیستم را درک نکردند، این بار بتوانند با تکیه بر تجربیات عملیشان دستکم ما را در فهم این که چگونه چنین پدیدهای به وجود آمد، یاری کنند.
* * *
* ترجمه از متن اصلی با عنوان «تاریخنگاری مارکسیستی در زمان ما»: عنوان، ترتیب بندها، افزودهها به متن اصلی و نیز یادداشتها از متن فرانسه گرفته شده است.(م)
** عنوان نشریه: فیرتل یارشریفت.(م)
۱- تلهئولوژی، آئین فکری که بر پندار توجه به غایت پدیدهها استوار گشته است.
۲- واکنش علیه لئوپولد فون رانکه (۱۸۸۶-۱۷۹۵)، که پیش از سال ۱۹۱٤ پدر مکتب غالب در تاریخنگاری دانشگاهی شناخته میشد. از آثار او مشخصا تاریخ خلقهای رومی و ژرمنی از ۱٤۹٤ تا ۱۵۳۵ که در سال ۱۸۲٤ منتشر شد و نیز تاریخ جهان (۱۸۸۸-۱۸۸۱) که ناتمام ماند را باید نام برد.
۳- لارنس ستون (۱۹۹۹-۱۹۲۰) یکی از بزرگترین شخصیتهای برجسته و تاثیرگذار تاریخ اجتماعی است. نویسندهی آثار مهم از جمله علل انقلاب انگلیس، ۱۶٤۲-۱۵۲۹، که در سال ۱۹۲۷ منتشر شد، و نیز خانواده، همآغوشی و زناشویی در انگلستان، ۱۸۰۰-۱۵۰۰، که در سال ۱۹۷۷ به چاپ رسید.
٤- به ترتیب رهبران سوسیال دموکرسی آلمان و سوسیال دموکراسی روس در آغاز قرن نوزدهم.
۵- ماکس وبر (۱۹۲۰-۱۸۶٤) جامعهشناس آلمانی.
۶- برگرفته از نام امیل دورکهایم (۱۹۱۷-۱۸۵۸)، که قواعد روش جامعهشناسانه (۱۸۹۵) را بنیاد نهاد و یکی از بنیانگذاران جامعهشناسی مدرن شناخته میشود. نویسندهی آثار چشمگیری چون از تقسیم کار اجتماعی گفتن (۱۸۹۳) و خودکشی (۱۸۹۷).
۷- مایکل پوستام از سال ۱۹۳۷ کرسی تاریخ اقتصادی را در دانشگاه کمبریج در اختیار دارد، همراه با فرنارد برودل، الهامبخش انجمن بینالمللی تاریخ اقتصادی شد.
۸- حزب بهاراتیا جانتا (بی. جی. پی) از ۱۹۹۹ تا ماه مه ۲۰۰٤ در هندوستان زمامدار بود.
۹- استاد دانشگاه کلمبیا (نیویورک)، یکی از بزرگترین متخصصان تاریخ جنگهای قرن بیستم و مهمتر از همه جایهای خاطره.
۱۰- جایهای خاطره، گالیمار، سه جلد.
۱۱- برگرفته از نام چارلز داروین (۱۸۸۲-۱۸۰۹)، طبیعیدان انگلیسی که نظریهی تکاملی موجودات زنده بر پایهی گزینش طبیعی را به وجود آورد.
۱۲- ژان باتیست لامارک (۱۸۲۹- ۱۷٤٤)، عالم علوم طبیعی فرانسوی که نخستین بار از فرضیهی تداوم خطی نوع برید.
۱۳- ممها به تعبیر ریچارد داوکین، یکی از سردستههای داروینیسم نو، واحدهای بنیادین یادها هستند، که به همان شکل که ژنها بردارهای بازماندگی خصوصیات ارثی افرادند، اینها نیز به گمان بردار انتقال و بازماندگی فرهنگیاند.
۱٤- به ویژه نگاه کنید به تاریخی در حال ساختن: برداشت مارکسیستی و مسائلی که اوضاع و احوال ایجاب میکند، گالیمار- سوی ۱۹۸۲.
«لوموند دیپلماتیک»