«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
اریش فروم – برگردان: پارسا نیکجو –
منش انقلابی توان “نه” گفتن دارد. به عبارت دیگر، او توان نافرمانی دارد. نزد وی توان نافرمانی داشتن فضیلت است. برای روشنتر شدن، بهتر آن است که آن چه را به اجمال گفتم، دقیقتر و همهجانبهتر شرح دهم: تاریخ انسان، با نافرمانی آغاز شد و چه بسا با فرمانبَری پایان یابد. معنای این گفته چیست؟ این که میگویم تاریخ انسان با نافرمانی آغاز شد، اشارهام به اسطورهشناسی عبری و یونانی است. در قصهی آدم و حوّا، فرمان خدا آن است که از این میوه نخورید، و انسان – یا به بیان دقیقتر و منصفانهتر، زن- توانست “نه” بگوید. زن توانست نافرمانی کند و حتا مرد را هم متقاعد کرد که در نافرمانی وی شریک شود. پیامد این نافرمانی چه بود؟ به زبان اسطوره، انسان از بهشت بیرون رانده میشود. در واقع میتوان گفت، انسان از زندهگی پیشافردی، پیشاآگاهی و پیشاتاریخی، و اگر مایلید از موقعیت پیشاانسانی، بیرون رانده میشود؛ موقعیتی که میتوان آن را با زندهگی جنین در زِهدان مادر مقایسه کرد. به عبارت دیگر، انسان از بهشت رانده شد و به اجبار در جادهی تاریخ گام نهاد.
مفهوم “منش انقلابی”، مفهومی سیاسی- روانشناختی است. از این لحاظ همانند مفهوم منش اقتدارطلب است، که از حدود سی سال پیش در حوزهی روان شناسی مطرح شده است. مفهوم منش اقتدارطلب، ترکیبی است از مقولهای سیاسی، ساختار اقتدار در دولت و خانواده، و مقولهای روانشناختی، ساختار منش که بر پایهی ساختار سیاسی و اجتماعی شکل میگیرد.
مفهوم منش اقتدارطلب، زاده و پروردهی پارهای از منافع و علائق سیاسی است. ما، در حوالی سال ۱۹۳۰ در آلمان، میخواستیم بفهمیم که اکثریت مردم چه شانس و امکانی برای شکست هیتلر دارند. در سال ۱۹۳۰ اکثر مردم آلمان، به ویژه کارگران و کارمندان، مخالف نازیسم بودند. آنها در انتخابات سیاسی و اتحادیههای کارگری نشان داده بودند که خواهان دموکراسیاند. مساله اما این بود که آنها در صورتی که جنگ پیش آید، آیا برای ایدههایشان میجنگند؟ فرض ما این بود که عقیده داشتن یک چیز است و باور داشتن چیز دیگری است. به عبارت دیگر، هر کسی میتواند عقیدهای را فرا گیرد، درست مانند کسی که میتواند زبان یا رسم و آیینی خارجی را بیاموزد، اما فقط آن عقایدی که ریشه در ساختار منش فرد دارند و حامی و حاوی انرژی منشاند، باور محسوب میشوند. تاثیر ایدهها، به ویژه هنگامی که آنها به سادهگی از سوی اکثریت پذیرفته و بیان میشوند، تا حد زیادی به ساختار منش فرد در شرایط حساس و بحرانی بستهگی دارد. همانگونه که هراکلیت گفته و فروید شرح داده است: “منش آدمی، بخت و سرنوشت اوست”. این ساختار منش است که تعیین میکند، فرد چه نوع ایدهای را برگزیند، و ایدهی برگزیده شده چه قدرتی داشته باشد. در واقع، این امر در تعریف فروید از مفهوم منش، دارای بیشترین اهمیت است. فروید میگوید: مفهوم منش، فراتر از مفهوم سنتی رفتار است؛ در حقیقت، مفهوم منش از رفتاری سخن میگوید که انباشته از پویایی است. در نتیجه، فرد نه تنها به شیوهی معینی میاندیشد، بل بسیاری از اندیشههای وی در تمایلات و عواطفاش ریشه دارند.
مسالهای که ما در آن زمان مطرح کردیم، این بود: کارگران و کارمندان آلمانی تا چه حد دارای ساختار منشی مخالف اندیشههای اقتدارطلب نازیسماند؟ پرسش ضمنی دیگر ما این بود: کارگران و کارمندان آلمانی تا چه حد در شرایط حساس و بحرانی با نازیسم میجنگند؟ پس از انجام پژوهش، نتیجهی به دست آمده این بود که ده درصد از کارگران و کارمندان مورد بررسی، دارای ساختار منشی بودند که ما آن را اقتدارطلب میخواندیم، حدود پانزده درصد دارای ساختار منش دموکراتیک بودند، و اکثریت وسیعی- حدود هفتاد و پنج درصد- مردمی بودند که ساختار منششان ترکیبی از دو طرف یاد شده بود. پیشفرض نظری ما آن بود که اقتدارطلبان، نازیهای دوآتشهاند، و دموکراتها رزمندهگان ضد نازیاند، و اکثریت نیز نه آنند و نه این. وقایع بین سالهای ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۵ کم و بیش درستی و دقت این پیشفرض را نشان داد.
حال برای منظور و هدف ما کافی است که بگوییم ساختار منش اقتدارطلب، ساختار منش فردی است که در سایهی اطاعت و همزیستی با مراجع قدرت، احساس قدرت و هویت میکند، و در همان حال با کسانی که تسلیم قدرت وی شدهاند، همزیستی سُلطهگرایانه دارد. بنابراین میتوان گفت، منش اقتدارطلب، هنگامی که تسلیم قدرت و بخشی از قدرتی است که باد کرده و بُت شده است، احساس قدرت میکند، و در همان حال هنگامی که خودش بر زیردستاناش اعمال قدرت میکند، احساس غرور و مستی میکند. در حقیقت، این حالت همزیستی سادو- مازوخیستی/ دگر- خودآزاری است که به وی احساس قدرت و هویت میبخشد. بخشی از “بزرگ” بودن (هر چه باشد) او را بزرگ میکند؛ اما اگر تنها شود، به تنهایی کوچک و هیچ میشود. به همین دلیل، منش اقتدارطلب، هر تهدیدی علیه قدرتمندان و ساختار اقتدار آنها را تهدیدی علیه خود و زندهگی متعادلاش میداند. از این رو، او به ناچار در برابر هر تهدیدی علیه اقتدارطلبی، به مثابه تهدیدی علیه زندهگی و تعادل خودش میجنگد.
برای پرداختن به مفهوم منش انقلابی، من میخواهم سخن را از اینجا آغاز کنم که منش انقلابی چه چیز نیست. نخست این که، تا حدودی روشن است که منش انقلابی، شخصی نیست که در انقلابها شرکت میکند. این دقیقا همان نکتهی ظریف تفاوت بین رفتار و منش پویا، به معنای فرویدی آن است. هر کسی به دلایلی چند، صرفنظر از این که چه احساسی دارد، به شرط آن که به قصد انقلاب اقدام کند، میتواند در انقلاب شرکت کند. اما همین واقعیت که او به منزلهی یک انقلابی اقدام میکند، کم و بیش چیزهایی دربارهی منش وی به ما میگوید.
دومین موردی که میخواهم بگویم منش انقلابی چه چیز نیست، اندکی پیچیده است. منش انقلابی، “طاغی و شورشی” نیست. منظور چیست؟ من طاغی یا شورشی را فردی میدانم که دلیل آزردهگی و خشم عمیقاش از اقتدار حاکم به هیچ وجه آن نیست که وی اقتدار را بیارزش و ناخواستنی و ناپذیرفتنی میداند، بل وی میخواهد اقتدار حاکم را سرنگون کند تا خود بتواند بر مسند آن تکیه زند. و در بیشتر موارد هنگامی که وی به هدف خود دست مییابد، با اقتدار و قساوتی بسیار بیشتر از پیش علیه همرزمان پیشیناش میجنگد.
سنخ منششناسانهی طاغی یا شورشی در تاریخ سیاسی سدهی بیستم بسیار شناخته شده است. برای نمونه میتوان از چهرهای چون “رمزی مکدانلد” یاد کرد. او که در آغاز معترضی وظیفهشناس و صلحطلب بود، هنگامی که به قدرت رسید، “حزب کارگر” را ترک کرد و به مراجع قدرتی پیوست که سالها علیه آنها جنگیده بود. او در همان بدو ورودش به دولت ملی، به دوست و رفیق پیشین خویش، “اسنودن”، گفت: «امروز همهی دوشِسهای لندن میخواهند گونههایم را ببوسند.» این نمونهی کلاسیکِ گونهی طاغی یا شورشی است که به وسیلهی طغیان و شورش به قدرت دست مییابد. گاه سالها طول میکشد تا طاغی به نتیجه برسد، گاهی هم خیلی زود به نتیجه میرسد. برای نمونه، شخصیت بدبختی چون “لاول” در فرانسه را به یاد بیاورید که به عنوان یک شورشی در زمان بسیار کوتاهی حاضر شد تمام سرمایهی سیاسی خود را بفروشد. من میتوانم بسیاری دیگر از این شخصیتها را نام ببرم، اما مکانیسم روانشناختی آنان همیشه مشابه و یکسان است. شاید بگویید زندهگی سیاسی در سدهی بیستم، گورستانی از گورهای اخلاقی افرادی است که با ادعای انقلابی پا به میدان گذاشتند، اما سپس آشکار شد که طاغیهای فرصتطلبی بیش نیستند.
مورد دیگری که منش انقلابی شمرده نمیشود، قدری پیچیدهتر از مفهوم طاغی یا شورشی است؛ منش انقلابی، مُتعصب نیست. انقلابیها از نظر رفتاری اغلب مُتعصب هستند. اما در اینجا نیز، دستکم از نظر من، میان رفتار سیاسی و ساختار منش، تفاوت ویژه و آشکاری وجود دارد. متعصب به چه معناست؟ من متعصب را فردی نمیدانم که دارای “باور” است. باید یادآور شوم که امروزه متعصب نامیدن هر کس که باوری دارد، دیگر به مُد روز بدل شده است؛ همچنان که کسی را که هیچ باوری ندارد یا به سادهگی باورهایش را قربانی میکند، واقعگرا مینامند. من فکر میکنم از نظر بالینی میتوان متعصب را به منزلهی شخصی “خودشیفته” تعریف و توصیف کرد. در واقع، او به شکلی بسیار ناآشکار، شخصی روانپریش است (افسردهگی، اغلب توام با گرایش پارانویا) که چون هر روانپریشی، به طور کُلی ارتباطاش با دنیای پیراموناش قطع شده است. اما مُتعصب توانسته پاسخ و دلیلی بتراشد که او را از روانپریشی آشکار نجات دهد. در واقع، او هدفی را برگزیده – سیاسی، دینی یا هر هدف دیگری-، هدفی که او آن را میپرستد. او از این هدف یک بُت ساخته و خود را به طور کامل فرمانبردار و مَطیع بُتاش کرده است. زندهگی وی در سایهی این بُت، شور و معنا مییابد. او با فرمانبرداری و اطاعتاش از این بُت، به هویتاش دست مییابد؛ بُتی کاذب که خود آن را تراشیده و مطلقاش ساخته است.
اگر بخواهیم برای بیان آدم مُتعصب سمبل و نمادی برگزینیم، باید او را “یخِ سوزان” بخوانیم. او شخصی پُر شور و حرارت و در همان حال بسیار سرد و بیروح است. در حالی که به طور کُلی ارتباط و پیوندی با جهان پیراموناش ندارد، اما همچنان سرشار از شوری سوزان است. او آمیزهای از شور مشارکت و اطاعت مطلق است. برای شناخت آدم مُتعصب نباید به آن چه میگوید زیاد توجه کرد، بل باید به آن برق ویژهی چشمها و شور سرد و بیروحاش نگریست، امری که بیانگر جمع اضداد بودن آدم مُتعصب است: یعنی، وی مخلوطی از فقدان تمام عیار پیوند و ارتباط با جهان و شور سرشار پرستش بُتاش است. آدم مُتعصب بسیار شبیه کسی است که پیامبران “بُتپرستاش” میخواندند. نیازی به گفتن نیست که مُتعصبان همیشه در تاریخ نقش بزرگی به عهده داشتهاند؛ و اغلب وانمود میکنند که درست مانند یک انقلابیاند، چون آن چه میگویند یا دستکم لحن بیانشان درست مانند آن چیزی است که یک انقلابی باید بگوید.
تا اینجا کوشیدم توضیح دهم که به گمان من، منش انقلابی چه چیز نیست. من فکر میکنم هم اکنون نیز، مفهوم منششناختی انقلابی، همچون مفهوم منش اقتدارطلب، میتواند مفهوم بسیار با اهمیتی باشد. در واقع ما در عصر انقلابها زندهگی میکنیم، انقلابهایی که از سه سده پیش از این با شورشهای سیاسی در انگلستان و فرانسه و آمریکا آغاز شد و سپس با انقلابهای اجتماعی روسیه و چین، و در حال حاضر آمریکای لاتین، تداوم یافته است.
در این عصر انقلابی، واژهی انقلابی در بسیاری از نقاط جهان، همچنان جذاب و دلنشین است و به منزلهی صفتی مثبت در وصف بسیاری از جنبشهای سیاسی به کار برده میشود. همهی جنبشهایی که از واژهی انقلابی استفاده میکنند، مدعی هدفهایی بسیار هماننداند: یعنی، همهی آنها مدعیاند که برای آزادی و استقلال پیکار میکنند. اما به واقع، برخی چنیناند و برخی چنین نیستند. منظورم آن است که برخی به راستی برای آزادی و استقلال پیکار میکنند و برخی فقط از شعارهای انقلابی به منظور پیکار برای استقرار رژیمهای اقتدارطلب، اما با برگزیدهگانی متفاوت، استفاده میکنند.
چهگونه میتوانیم انقلاب را تعریف کنیم؟ اگر بخواهیم معنای آن را در واژهنامهها بیابیم، به سادهگی میتوانیم بگوییم: انقلاب سرنگونی مسالمتآمیز یا خشونتآمیز دولت موجود و جایگزینی دولتی جدید است. البته این تعریف، تعریف بسیار رسمی و سیاسی واژهی انقلاب است، و نه معنای ویژهی آن. ما میتوانیم به یک معنای تا حدودی مارکسیستیتر، انقلاب را به منزلهی جایگزینی نظامی به طور تاریخی مترقیتر به جای نظام موجود تعریف کنیم. البته در این جا، همیشه این پرسش طرح خواهد شد، که چه کسانی تصمیم میگیرند و تعیین میکنند که چه “نظامی به طور تاریخی مترقیتر” است. به طور معمول، دستکم در کشور خودشان، این فاتحاناند که تعیین میکنند.
سرانجام ما میتوانیم انقلاب را از منظر روانشناختی هم تعریف کنیم. از این منظر میتوانیم بگوییم انقلاب جنبشی سیاسی به رهبری افرادی با منش انقلابی و جذب مردم از طریق منش انقلابی است. البته این تعریف، دربرگیرندهی همهی معانی مفهوم انقلاب از منظر روانشناختی نیست، اما برای منظور ما در این جُستار که همهی تاکیدمان را روی مسالهی منش انقلابی گذاشتهایم، کافی است. بنیادیترین مشخصهی منش انقلابی، آن است که وی مستقل و آزاد است. برای درک سادهی معنای استقلال میتوان آن را مخالف همزیستی وابسته به قدرتمندان فرادست و بیقدرتان فرودست، تعریف کرد، یعنی همان سخنی که پیش از این دربارهی منش اقتدارطلبان گفته شد. اما این نکته، معنای مستقل و آزاد را به حد کافی روشن نمیسازد. در واقع تمام دشواری درست اینجا است که واژههای استقلال و آزادی، امروزه به طور ضمنی به گونهای استفاده میشوند که مطابق آن، همهی افرادی که در نظامی دموکراتیک زندهگی میکنند آزاد و مستقل هستند. این معنای ضمنی استقلال و آزادی، به طور تاریخی در انقلابهای طبقهی متوسط علیه نظام فئودالی ریشه دارد، و در ادامه نیز در تقابل با رژیمهای توتالیتر قوت بیشتری یافته است. در نظامهای فئودالی و سلطنت مطلقه، فرد نه آزاد بود، نه مستقل. او تحت سُلطهی قوانین و فرامین سنتی و فرادستان خودکامه بود. در واقع، در پی پیروزی انقلابهای بورژوایی در اروپا و امریکا بود که افراد به آزادی و استقلال سیاسی دست یافتند. این “آزادی از” و “استقلال از” قدرتها و مراجع سیاسی بود.
شکی نیست که این دستآوردها بیانگر تحولی بسیار مهم بودهاند، اگر چه امروزه، صنعتگرایی اشکال نوینی از وابستهگی به بوروکراسی پیچ در پیچ ایجاد کرده که در تضاد آشکار با ابتکار آزاد و استقلال بازرگانان در سدهی هیجدهم است. در هر صورت، مسالهی استقلال و آزادی، بسیار ژرفتر از آزادی و استقلال در معنایی است که بیان شد. در حقیقت اگر ما با نگاهی ژرف به مسالهی استقلال و آزادی نظر کنیم، در مییابیم که استقلال، بنیادیترین جنبهی رشد و تحول انسان است.
نوزاد تازه متولد شده هنوز با محیطاش یکی است. دنیای خارج، برای او هنوز به منزلهی واقعیتی جدا از خودش وجود ندارد. اما حتا هنگامی که کودک میتواند اشیا را به منزلهی واقعیتی جدا از خود بشناسد، هنوز هم برای مدتی طولانی ناتوان است و بدون کمک پدر و مادر نمیتواند زنده بماند. اما همین ناتوانی طولانی مدت بچهی انسان، در مقایسه با بچههای حیوانات، افزون بر آن که یکی از اصول رشد و تحول کودک است، در عین حال به کودک میآموزد که به قدرت تکیه کند و از قدرت بهراسد.
به طور طبیعی، از هنگام تولد تا بلوغ، والدین مظهر قدرت و سویهی دوگانهی آن هستند: این سویهی دوگانه، در حقیقت کمک کردن و تنبیه کردن است. در دوران بلوغ، جوان به مرحلهای از رشد رسیده است که میتواند روی پای خود بایستد ( البته در جوامع سادهی کشاورزی)، به عبارت دیگر برای تداوم زندهگی اجتماعی طولانیاش، دیگر وجود والدین ضروری نیست. او میتواند از نظر اقتصادی نیز از آنها مستقل شود. در بسیاری از جوامع ابتدایی، استقلال (به ویژه از مادر) با برگزاری مناسک آیینی، ابراز و اظهار میشود، هر چند این استقلال، آسیبی به وابستهگی وی به طایفه نمیزند. بلوغ جنسی نیز عامل دیگری است که فراشُد رهایش از والدین را شتاب میبخشد. میل جنسی و ارضای آن، فرد را به سوی افرادی بیرون از خانواده سوق میدهد. عمل جنسی نیز به خودی خود، به طور کامل به عهدهی خود جوان است و در این زمینه، کمکی از دست پدر و مادر برنمیآید.
حتا در جوامعی که ارضای میل جنسی را، پنج یا ده سال پس از بلوغ جنسی، به تعویق میاندازند، میل جنسی برانگیخته شده، شوق و آرزوی استقلال را برمیانگیزد و موجب درگیر شدن جوان با والدین و مراجع قدرت اجتماعی میشود. یک فرد معمولی، سالها پس از بلوغ به این میزان از استقلال دست مییابد. اما این واقعیتی انکارناپذیر است که این گونه استقلال، حتا اگر فرد بتواند زندهگیاش را اداره کند، ازدواج کند و بچهدار شود، باز هم بدین معنا نیست که او به طور واقعی آزاد و مستقل شده است. هر چند او بزرگسال است، اما هنوز کمابیش ناتوان است، و به انحای گوناگون درصدد یافتن قدرتهایی است که در پناه آنها از حمایت و اطمینان خاطر برخوردار شود. بهایی که او بابت این یاری میپردازد، او را به آن قدرتها وابسته میکند، آزادیاش را از دست میدهد و فراشُد رشدش اَفت میکند. او اندیشهها، احساسات، اهداف و ارزشهایش را از آن قدرتها اقتباس میکند، هر چند با این توهم زندهگی میکند که افکار و احساساتاش حاصل انتخابهای خود او هستند. آزادی و استقلال هنگامی کامل است که افراد، خود افکار و احساساتشان را تعیین کنند. فرد فقط هنگامی به راستی میتواند چنین کند که به مرحلهای رسیده باشد که خودش روابطاش را با دنیای پیراموناش شکل دهد و مجال واکنش اصیل بیابد. چنین معنایی از استقلال و آزادی را نه فقط نزد عارفان رادیکال، بل نزد مارکس نیز میتوان یافت. مایستر اکهارت، یکی از رادیکالترین عارفان مسیحی، میگوید:
“زندهگی من چیست؟ آنچه که خود از درون میجوشد. میجوشد از چیزی که خود بیجان است.” یا … ” آیا چیزی بیرون از خود، سرنوشت انسان را معلوم میکند، یا چیزی بیرون از خود، درمییابدش، نه این خطا است، هیچ کس نمیتواند خدا را بیرون از خودش تصور کند و دریابد، بل آنچه هست از آن خودمان و در خود ماست.”
مارکس، با اندیشهای غیرالاهیاتی، در این زمینه میگوید:
“وجود˚ هنگامی خود را مستقل مد نظر قرار میدهد که به خود متکی باشد و فقط هنگامی متکی به خود است که هستیاش از آن خویش باشد. آدمی که بر اساس لطف دیگری زندهگی میکند، خود را موجودی وابسته میانگارد. اما اگر من مدیون کسی باشم که نه تنها زنده گیام را تامین میکند، بل در عین حال زندهگیام را میآفریند و منبع حیات من است، آنگاه من کاملا بر اساس لطف و عنایت او زندهگی میکنم. وقتی زندهگیام آفریده ی خودم نباشد، ضرورتا چنین منبعی خارج از آن قرار دارد.”
و در جایی دیگر میگوید:
“آدمی ذات تام و تمام خود را به شیوهای تام و تمام یعنی به عنوان یک انسان کامل در اختیار میگیرد. هر کدام از روابط انسانی او با جهان یعنی دیدن، شنیدن، بوئیدن، چشیدن، حس کردن، فکر کردن، مشاهده کردن، تجربه کردن، خواستن، عمل کردن، عشق ورزیدن و به طور موجز تمام اندامهای وجود فردیاش.”
استقلال و آزادی، واقعیت یافتهگی فردیت است، نه فقط رهایی از اجبار، یا آزادی خرید و فروش. مسائل هر فرد، درست متناسب و هم سطح آزادی است که بدان دست یافته است. انسان آگاه و خلاق، انسانی آزاد است، زیرا او میتواند با اصالت زندهگی کند- وجود خودش منبع زندهگیاش است. (همین جا باید یادآور شوم که این بدان معنا نیست که انسان مستقل، انسانی گوشهنشین و گوشهگیر است، بیشک در فراشد رابطه برقرار کردن با دیگران و جهان پیرامون است که شخصیت رشد مییابد. اما این ارتباط و پیوند، به طور کُلی چیزی متفاوت از وابستهگی است). در حالی که مسالهی استقلال به منزلهی خود- پَرورانی، مارکس را به نقد جامعهی بورژوایی میکشاند، اما همین مساله، فروید را در چهارچوب نظریهاش به عقدهی اُدیپ میرساند. فروید معتقد است که سلامت ذهن و روان در گرو غلبه کردن بر تصورات زنای با مادر است؛ در این صورت، سلامت روان و ذهن، پایهی بلوغ و رهایی و استقلال میشود. اما از نظر فروید، این فراشُد با ترس از اختهگی به دست پدر آغاز میشود و با گردن نهادن به امر و نهیهای پدر و درونیسازی آن در ساحت فراخود پایان مییابد. از این رو، استقلال، محدود و متوقف میشود (به استقلال از مادر) و آن چه تداوم مییابد، وابستهگی به پدر و مراجع قدرت اجتماعی در ساحت فراخود است.
منش انقلابی، شخصی است که خود را با انسانیت یکسان و همذات میداند. از این رو، او از مرزهای محدود جامعهی خویش فراتر میرود و قادر است از چشماندازی عقلانی و انسانی به نقد جامعهی خود و دیگر جوامع بپردازد. او شیفته و گرفتار فرهنگ بستهای که در آن زاده شده نیست، زیرا میداند که زاده شدناش در آن فرهنگ چیزی جز یک تصادف زمانی – مکانی نبوده است. او با چشمانی باز به محیط خود مینگرد و چون انسانی آگاه با ملاکهایی که خود یافته، آن هم نه طور تصادفی و دلبخواه، بل با دلیل و منطق، به داوری دربارهی نوع بشر و هنجارهای موجود میپردازد.
منش انقلابی با انسانیت همذات و یکسان است. با بهرهگیری از واژهگان تامل برانگیز آلبرت شوایتزر، میتوان گفت، فردی با منش انقلابی “زندهگی را گرامی میدارد و تحسین میکند”، و با “اشتیاقی ژرف و عشقی شورانگیز زندهگی میکند”. بی تردید، ما تا آن جا که به زندهگی چنگ میزنیم و با مرگ میجنگیم، همچون دیگر حیواناتیم، اما چنگ زدن به زندهگی به طور کُلی متفاوت از عشق ورزیدن به زندهگی است. برای روشنتر شدن، باید به این واقعیت توجه کنیم که یک سنخ شخصیت نیز وجود دارد که شیفتهی مرگ و ویرانی و زوال است، و مرگ را بر زندهگی ترجیح میدهد (هیتلر، مثال تاریخی این سنخ است). این سنخ منش را میتوان با بهره گرفتن از گفتهی میگل د اونامونو، “دوستدار مُرده” یا مرگاندیش (Necrophilous) نامید. “اونامونو” این عبارت را در وصف “ژنرال فرانکو” که در سال ۱۹۳۶ شعار مشهورش “زندهباد مرگ” بود، گفته است.
گرایش به ویرانی و مرگ، شاید در فرد آگاهانه نباشد، با این حال میتوان از اعمال فرد به وجود و حضور چنین گرایشی پی بُرد. زندهگی را وقف ویران کردن، تباه کردن و اختناق کردن، برای چنین شخصی همان خرسندی را در پی دارد که عاشق زندهگی از رشد کردن، گسترش یافتن و تحول پیدا کردن خرسند میشود. مُرده دوستی یا مرگاندیشی (Necrophilia) انحرافی حقیقی است که خواست و هدفاش، ویرانسازی و تباهی موجود زنده است.
اندیشه و احساس منش انقلابی را میتوان “روحیهی انتقادی” نامید- یا آنگونه که اهل موسیقی میگویند: کوک سازش، انتقادی است. این شعار لاتینی، “به همه چیز شک کُن”، بیانگر بخش بسیار مهمی از واکنش و پاسخ وی در قبال جهان است. در بحث من، روحیهی انتقادی، هیچ شباهتی با کلبی مسلکی یا بدبینی ندارد، بل بصیرتی واقعی در روحیهی انتقادی وجود دارد؛ بصیرتی که آشکارا در تضاد با پندارهایی است که جایگزین واقعیت شدهاند.
منش غیر انقلابی به طور اخص مستعد پذیرش باورهایی است که اکثریت از آن پیروی میکنند، در حالی که واکنش کسانی که روحیهی انتقادی دارند درست در تقابل با چنین مشی و طریقی است. آنها به ویژه هنگام شنیدن داوریهای اکثریت، که خود حاصل بازار اندیشهی صاحبان قدرت است، همچنان پایبند رویکرد انتقادیاند. البته اگر بیشتر مردم، آنچنان که خود مدعیاند، مسیحی واقعی بودند، پذیرش چنین نگرشی نباید برایشان دشوار میبود، چرا که مسیح نیز در برابر معیارهای پذیرفته شدهی زمانهی خود چنین رویکرد انتقادی داشته است. سقراط نیز دارای چنین روحیهی انتقادی بوده است. چنین روحیهای در پیامبران و بسیاری از انسانهایی که هر یک از ما، به طریقی آنها را میستاییم نیز وجود داشته است. البته ما فقط هنگامی آنها را با آسودهگی خاطر میستاییم که از مرگشان سالیان بسیاری گذشته باشد و به حد کافی از مرگ آنها مطمئن باشیم.
روحیهی انتقادی، شخص را در برابر کلیشه یا آن چه “عقل سلیم”اش میخوانند بسیار حساس میسازد، عقل سلیمی که تکرار مکرر مُهملات است؛ مُهملاتی که چون همه آن را تکرار میکنند، معقول پنداشته میشود. شاید نتوان به سادهگی روحیهی انتقادی را که من از آن سخن میگویم تعریف کرد، اما اگر کسی آن را در خود یا دیگران تجربه کند، به سادهگی میتواند دریابد چه کسی واجد و چه کسی فاقد چنین روحیهی انتقادی است.
برای نمونه، چند میلیون نفر از مردم باور دارند که میتوان با مسابقهی تسلیحات هستهای، صلح را تامین و تضمین کرد؟ باوری که در تقابل با تمامی تجارب تاکنونی ماست. چند میلیون نفر باور دارند که اگر آژیر خطر به صدا درآید – هر چند در کلان شهرهای ایالات متحده پناهگاههایی ساخته شده است- میتوانند جان خود را حفظ کنند؟ درحالی که آنان میدانند برای رسیدن به پناهگاهها فقط پانزده دقیقه وقت خواهند داشت. نیازی نیست که آدمی هوچی بود، تا بتوان پیشبینی کرد که هنگام تلاش برای رسیدن به ورودیهای پناهگاهها، آن هم فقط در ظرف پانزده دقیقه، بسیاری زیر دست و پای جمعیت هراسان له خواهند شد. گویا میلیونها نفر از مردم همچنان بر این باورند که پناهگاههای زیرزمینی، میتوانند آنها را از شر بمبهای پنجاه یا صد مگاتُنی نجات دهند. چرا چنین باوری دارند؟ چون آنها فاقد روحیهی انتقادیاند. حال آن که اگر همین داستان را برای یک کودک پنج ساله تعریف کنیم، به احتمال بسیار آن را زیر سئوال خواهد بُرد- کودکان در این سن و سال بیشتر از بزرگسالان دارای نگرش انتقادیاند. بیشتر بزرگسالان به حد کافی “آموزش” دیدهاند که روحیهی انتقادی نداشته باشند. به همین دلیل، ایدههایی را معقول میپندارند که آشکارا مُهملاند.
منش انقلابی، افزون بر روحیهی انتقادی، با قدرت نیز رابطهی ویژه ای دارد. او خیالباف نیست و میداند که قدرت میتواند فرد را مجبور، منحرف و نابود سازد. اما وی به دلیل و منظوری دیگر رابطهی ویژهای با قدرت دارد. نزد وی، قدرت هرگز مقدس شمرده نمیشود و هرگز وظیفه و نقش قدرت را حقیقت، اخلاق یا خیر تلقی نمیکند.
رابطهی فرد با قدرت، بی شک یکی از مهمترین مسائل امروز ماست. البته مسالهی پیش روی ما نه شناخت قدرت یا غیر واقعی و ناچیز شمردن نقش و کارکرد قدرت، بل مسالهی پیش روی ما این است که آیا قدرت مقدس است یا نه، آیا فرد به طور اخلاقی مجذوب قدرت میشود یا نه. کسی که به طور اخلاقی مجذوب قدرت میشود، هرگز روحیهی انتقادی و منش انقلابی نداشته و نخواهد داشت.
منش انقلابی توان “نه” گفتن دارد. به عبارت دیگر، او توان نافرمانی دارد. نزد وی توان نافرمانی داشتن فضیلت است. برای روشنتر شدن، بهتر آن است که آن چه را به اجمال گفتم، دقیقتر و همهجانبهتر شرح دهم: تاریخ انسان، با نافرمانی آغاز شد و چه بسا با فرمانبَری پایان یابد. معنای این گفته چیست؟ این که میگویم تاریخ انسان با نافرمانی آغاز شد، اشارهام به اسطورهشناسی عبری و یونانی است. در قصهی آدم و حوّا، فرمان خدا آن است که از این میوه نخورید، و انسان – یا به بیان دقیقتر و منصفانهتر، زن- توانست “نه” بگوید. زن توانست نافرمانی کند و حتا مرد را هم متقاعد کرد که در نافرمانی وی شریک شود. پیامد این نافرمانی چه بود؟ به زبان اسطوره، انسان از بهشت بیرون رانده میشود. در واقع میتوان گفت، انسان از زندهگی پیشافردی، پیشاآگاهی و پیشاتاریخی، و اگر مایلید از موقعیت پیشاانسانی، بیرون رانده میشود؛ موقعیتی که میتوان آن را با زندهگی جنین در زِهدان مادر مقایسه کرد. به عبارت دیگر، انسان از بهشت رانده شد و به اجبار در جادهی تاریخ گام نهاد.
به زبان اسطوره، او اجازه ی بازگشت ندارد. اما در واقع، او قادر به بازگشت نیست. زیرا انسان همین که از آگاهی خویش آگاه شد، و از خود، به منزلهی وجودی جدا از دیگری و طبیعت نیز آگاه شد، دیگر نمیتوانست به همآهنگی و همسازی آغازین که موقعیت زندهگی پیشاآگاهیاش بود بازگردد و از نو آغاز کند. در حقیقت با این نخستین اقدام نافرمانی، تاریخ انسان آغاز شد و این نخستین اقدام نافرمانی، نخستین قدم در مسیر آزادی بود.
یونانیان در اساطیر خود از نماد متفاوتی استفاده کردهاند، از نماد پرومته. این پرومته بود که آتش را از خدایان رُبود و مرتکب گناه شد. در واقع، او با این عمل مرتکب نافرمانی شد، عملی که ارمغان آن برای انسان آتش بود. و چنین بود که تاریخ انسان یا تمدن انسان آغاز شد. از اساطیر عبرانیان و یونانیان میآموزیم که کوشش انسان و تاریخ انسان با نافرمانی آغاز شده است.
حال میتوان پرسید چرا من میگویم، چه بسا تاریخ انسان با فرمانبَری پایان یابد؟ شوربختانه در این جا دیگر من اسطورهای سخن نمیگویم، بل بسیار واقعبینانه سخن میگویم. اگر جنگ هستهای در دو یا سه سال، نیمی از جمعیت انسانی را نابود سازد، و جامعهی انسانی را به طور کامل به دوران بربریت پرتاب کند – یا اگر این جنگ ده سال به طول بیانجامد و سبب نابودی حیات بر روی زمین شود- این همان فرمانبَری مقرر و معینی است که از آن سخن میگویم. یعنی، اطاعت از فرمان شلیک و اطاعت از ایدههایی که به عملی ساختن چنین موقعیت دیوانهواری میاندیشند.
نافرمانی، مفهومی دیالکتیکی است، زیرا در حقیقت، هر نافرمانی̊ فرمانبَری، و هر فرمانبَری̊ نافرمانی است. معنای این گفته چیست؟ هر نافرمانی، اگر عصیانی بی معنا و پوچ نباشد، فرمانبَری از اصل دیگری است. من در برابر فرمان بُتها نافرمانم، زیرا فرمانبَر خدا هستم. من از فرامین سزار سرپیچی میکنم، چون سرسپردهی خداوند هستم. یا اگر بخواهیم به زبانی غیر دینی بگوییم، من فرمانبَر اصول و ارزشهای وجدان خویش هستم. ممکن است، من از فرمانهای دولت سرپیچی کنم، چون فرمانبَر حقوق انسانی هستم. در این صورت اگر من در جایی فرمانبَرم ، بدین این معناست که همیشه در جایی دیگر نافرمانم. در نتیجه، مسالهی اصلی نه فرمانبَری یا نافرمانی، بل فرمانبَری و نافرمانی از چه و از که است؟
از آن چه تاکنون دربارهی منش انقلابی گفتهام، میتوان به این نتیجه رسید که منش انقلابی، به معنای مورد نظر من، ضرورتا منشی مختص عرصهی سیاست نیست. یعنی، در عرصهی سیاست، دین، هنر، علم و فلسفه نیز شخصیتهایی با منش انقلابی وجود دارند. برای نمونه بودا، مسیح، مایستر اکهارت، جیوردانو برونو، گالیله، مارکس و انگلس، اینشتاین، شوایتزر و برتراند راسل همهگی شخصیتهایی با منش انقلابیاند. در واقع، حتا شما میتوانید منش انقلابی را در فردی بیابید که در هیچ یک از این عرصهها جایی ندارد؛ انسانی که “آری” او “آری” و “نه” آن “نه” باشد. کسی که توان دیدن و گفتن واقعیت را داشته باشد، درست مانند آن پسر بچهی قصهی “لباسهای تازهی پادشاه” نوشتهی هانس کریستین اندرسن، که دید شاه لخت است، و آن چه را دیده بود با صداقت به زبان آورد.
سدهی نوزدهم، دورانی بود که در آن شاید نافرمانی راحتتر پذیرفته میشد. زیرا سدهی نوزدهم، زمانی بود که اقتدار در خانواده و دولت، حضوری علنیتر داشت. از این رو، برای منش انقلابی نیز جایی وجود داشت. سدهی بیستم اما دورانی بسیار متفاوت است. در این سده، نظامهای صنعتی مدرن، آدمکهای سازمانی آفریدهاند. نظامی مبتنی بر دستگاههای عریض و طویل اداری که اولویتشان، کنترل کم دردسر عملکرد آدمک سازمانی است؛ البته این کنترل بیشتر بر فریب و دستکاری استوار است نه زور. مدیران این دستگاههای اداری، مدعیاند که سرسپردهگی در برابر فرمانهای آنها، امری ارادی و اختیاری است. آنها به ویژه با پاداش و ارضای بخشی از نیازهای مادی آدمکها، میکوشند همهی ما را قانع سازند که تصور کنیم آنچه انجام میدهیم، همان است که مایلیم انجام دهیم. آدمک سازمانی نافرمان نیست، او حتا نمیداند فرمانبَر است. او چهگونه میتواند به نافرمانی بیندیشد، هنگامی که از فرمانَبر بودن خود آگاه نیست؟ او فقط یکی از “پادوها” است، یکی از انبوه مردم. او “سالم و دقیق” است. او میپندارد، اندیشه و عملاش “منطقی” است – حتا اگر آن اندیشه و عمل، سبب مرگ خود و فرزندان و نوههایش شود. در نتیجه، برای انسان همعصر روزگار بوروکراتیک صنعتی، در مقایسه با انسان سدهی نوزدهم، پروردن منش انقلابی و نافرمان بودن بسی دشوارتر است.
ما در دورانی زندهگی میکنیم که منطق ترازنامهی مالی و منطق تولید کالاها در زندهگی انسانها نیز گسترش یافته است. انسانها به عدد و رقم تبدیل شدهاند، همانگونه که کالاها به عدد و رقم تبدیل شدهاند. به عبارت دیگر، انسانها و کالاها به کمیتهایی در فراشُد تولید تبدیل شدهاند.
تکرار و تاکید میکنم: برای کسی که حتا نمیداند فرمانبَر است، نافرمانی بسیار دشوار است. به سخنی دیگر، چه کسی میتواند از ارزیابیهای حسابگر الکترونیکی اطاعت نکند؟ ما چهگونه میتوانیم به فلسفهای که ایدهآلاش، همچون حسابگر الکترونیکی عمل کردن است، یعنی بدون اراده و احساس و شور، “نه” بگوییم؟
امروزه دیگر فرمانبَری به منزلهی فرمانبَری شناخته نمیشود، بل آن را تحت نام “عقل سلیم” و پذیرش ضرورتهای عینی جامعه، عقلانی ساختهاند. اگر در شرق و غرب، ساخت سلاحهای فوقالعاده ویرانگر ضروری پنداشته شود، چه کسی نافرمانی خواهد کرد؟ اگر همه، نه بر اساس ارادهی انسانی، بل بر پایهی ضرورتهای عینی، عمل کنند، چه کسی مایل خواهد بود بگوید “نه”؟
موقعیت کنونی ما از جنبهای دیگر نیز درخور توجه است. در جامعهی صنعتی، که در بلوک غرب و شرق مانند هم بیش از پیش گسترش مییابد، فرد را با قدرت گستردهی دولت، بوروکراسی صنعتی و اتحادیههای بوروکراتیک، تا سر حد مرگ ترساندهاند، او نه فقط ترسیده است، بل احساس میکند به راستی فرومایه است. او دیگر “داوود” نیست که به “گولیات” “نه” بگوید. آیا این آدمک میتواند به اقتداری که نسبت به پنجاه یا صد سال پیش، هزاران برابر بزرگتر و قدرتمندتر شده است، “نه” بگوید؟ این فرد، از گردن نهادن به قدرت، وحشتزده و خوشحال است. او فرمانها را به نام و عنوان “عقل سلیم” و منطق میپذیرد و احساس نمی کند که تسلیم این فرمانهاست.
خلاصه آن که، منش انقلابی، نه مفهومی رفتاری، بل مفهومی پویا است. در این معنای منششناختی، هر کس که عبارات انقلابی ورد زباناش است و یا حتا در انقلاب شرکت کند، انقلابی نیست. انقلابی در واقع به معنای کسی است که خود را از بندهای خاک و خون، پدر و مادر و به ویژه از سرسپردهگی به دولت، طبقه، نژاد، حزب و مذهب رها کرده باشد. منش انقلابی، به این دلیل که همهی احوال طبیعت انسانی را در خود تجربه کرده، انسانباور است و با هیچ چیز انسانی بیگانه نیست. او به زندهگی عشق میورزد و آن را گرامی میدارد. او گمانمند و شکآور است و به انسان ایمان دارد.
شکآور است، چون به ایدهئولوژیهایی که پنهان کنندهی واقعیتهای نامطلوباند، مشکوک و بدگمان است. او به انسان ایمان دارد، چون به هستی بلقوهی انسان باور دارد، حتا اگر هنوز آن قابلیتهای نهفته، فعلیت نیافته باشند. او میتواند “نه” بگوید و نافرمان باشد، زیرا میتواند آری بگوید و از صمیم قلب از اصولی پیروی کند که از آن خویش هستند. او خوابآلود نیست، بل با هشیاری کامل از روابط فردی و اجتماعی پیرامون خویش آگاه است. او مستقل است؛ آن چه هست و آن چه دارد، بهرهی کوشش خود اوست؛ او آزاد است و بندهی هیچ کس نیست.
از این خلاصه، میتوان چنین برداشت کرد که آنچه من در وصف مفهوم منش انقلابی گفتم، بیشتر وصف سلامت روانی و بهروزی انسان است. در حقیقت، من انسان خردمند، زنده و بهنجار را توصیف کردم. مدعای من آن است که چنین افراد خردمندی، در جهانی نابخرد، چنین انسانهای رشد یافتهای در جهانی فلج شده و چنین افراد هشیاری در جهانی خوابزده به سر میبرند – به راستی که چنین انسانهایی دارای منش انقلابیاند. هنگامی که همه هشیار باشند، دیگر به هیچ پیامآور و انقلابی نیازی نیست، در آن هنگام فقط انسانهای رشد یافته وجود خواهند داشت.
البته بیشتر مردم هرگز دارای منش انقلابی نبودهاند، اما علت آن که ما دیگر در غارها زندهگی نمیکنیم، آن است که همواره افرادی با منش انقلابی در تاریخ زندهگی انسان وجود داشتهاند که ما را از غارهایمان بیرون کشیدهاند. با این همه، بسیاری دیگر نیز بودهاند که وانمود میکردهاند که انقلابی هستند، اما در واقع آنها طاغی، اقتدارطلب و یا فرصتطلبانی سیاسی بودهاند. من براین باورم که روانشناسان، ورای همهی تفاوتهای انواع ایدهئولوژیهای سیاسی، وظیفهی مهمی در مطالعات منششناختی به عهد دارند. اما برای آن که این وظیفه به درستی انجام شود، آنها باید بکوشند برخی از ویژهگیهایی را که در این جُستار به توصیف آنها پرداختیم، در خود رشد دهند: در واقع، آنها باید خود منشی انقلابی داشته باشند.
این مقاله ترجمهای است از:
The Revolutionary Character. by Erich Fromm
http://www.angelfire.com/or/sociologyshop/rchar.html
* * *
یادداشتها:
۱- این پژوهش با هدایت و سرپرستی من و تنی چند از همکارانام، شامل دکتر ارنست شاختل و دکتر لازارس فلد به عنوان مشاور آماری، برای موسسهی پژوهشهای اجتماعی دانشگاه فرانکفورت به سرپرستی دکتر ماکس هورکهایمر صورت گرفت.
۲- روش پژوهش ما در آزمون صورت گرفته، فرموله کردن تک تک پاسخهای داده شده به پرسشنامهی باز، تفسیر و تمییز معانی ناخواسته و ناآگاهانهی پاسخها از معانی آشکار آنها بود. برای نمونه، اگر فردی در پاسخ به پرسش “کدام شخصیتهای تاریخی را بیشتر ستایش و تحسین میکنید؟”، گفته بود: اسکندر کبیر، سزار، ناپلئون، مارکس و لنین؛ بر پایهی تفسیر ما، وی فردی اقتدارطلب محسوب میشد، چون وی ستایشگر و دلبستهی آمیزهای از دیکتاتورها و رهبران نظامی است. اما اگر گفته بود: سقراط، پاستور، کانت، مارکس و لنین. ما وی را دموکرات محسوب میکردیم، چون وی دلبسته و ستایشگر انسانهای نیکوکاراست نه افراد قدرتمند.
۳- همین موضوع پس از این، به کوشش آدورنو و همکاراناش، با اصلاحات بسیاری در روش پژوهش، دوباره مورد بررسی قرار گرفت. نگاه کنید به:
T.W. Adorno And Others. The Authoritarian Personality, ( New York: Harper & Row, Publishers, 1950).
۴- من پیش از این در کتاب “گریز از آزادی” به تفصیل به این موضوع پرداختهام.
۵-Sermon XVII, Meister Eckhart, An Introduction to the Study of his Works, with an Anthology of his Sermons, selected by James A. Clark. (New York, Thomas Nelson and Sons, 1957) P. 235
در آیین ذن بودایی نیز رهیافت بسیار مشابهی به مسالهی استقلال از خدا، بودا و دیگر مراجع قدرت را میتوان دید.
۶- همانجا . ص. ۱۸۶.
۷- کارل مارکس، دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴. ترجمهی حسن مرتضوی. چاپ دوم . نشر آگه سال ۱۳۷۸. ص. ۱۸۲.
۸- همانجا. ص. ۱۷۴.