«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
شیدا محمدی –
گاهی به مرگ فکر میکنم
فقط
گاهی
وقتی حیرت میدرخشد در چشمان تو
و فلج میگذرد از عصبهای من
و ناگهان
مرگ
خیره میشود
به چشمان تو
که با حیرت به او مینگری
چنان که «چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد»
و من نعرهزنان
عصبهای کِشنده را میکِشم به بلندای «زمان خواهد شد»
خفقان خفه میشود
سیمها به سرم میزنند
از سکوت کُشندهی مویرگها
که آرام آرام زیر پوست ورم کردهام
«از این راه و از آن خواهد شد»
و من
فریاد خواهد
نتواند
و تو همچنان
در نگاه تیلهای مرگ
روان خواهی شد.
آه
محمد
محمد حسینی
من تنها
تنها
گاهی به مرگ فکر میکنم
وقتی دست تنهایی را میگیرد
و رگهای آبی دستانت را گرم میفشارد
تا آنجا که موسیقی آغاز میشود
و تو اعدام میشوی.
گاهی به تنهایی فکر میکنم
که نام عزیزت را در شناسنامه باطل کرد
گاهی در گریه
به خطوط کبود دستانت فکر میکنم
به ساعتی که مرگ در آن خیره شده بود
اما،
درخشش نگاهت را نربوده بود.
آه محمد
محمد حسینی
گاهی به گردن تو در میان دستانت فکر میکنم
که چون آونگی از بام تهران آویخته بود
به آن نگاه قشنگ
که به بُهت صبح خیره شده بود
در اعصاب فلج شدهی اوین.
آه محمد
محمد حسینی
گاهی همیشه به تو فکر میکنم
به دُردانگیات در کویر
به شانههایت در مرغداری
و به زیرزمینی که از چهل و چهار پله میگذشت
تا به سیاهی سلاخخانه سلام دهد
به دندانهایت وقت جویدن سکوت
و به جلادت در ذکر کریه بسمالله
و به سیاهی سپاهی که در وهمه اسلام آویخته بود
آری محمد
من در شبان ناتمام نامها
از آبتین به مهسا و از نیکا به مهرشاد و از خدانور به تو میرسم
و هق هقهایم لکنت می گیرند
وقت فریادت
گاهی به مرگ فکر میکنم
گاهی که همیشهی توست.
* * *
این شعر را شیدا محمدی در رسای محمد حسینی، کارگر جوانی که یک ستاره هم در آسمان زندگی نداشت، اما پس از مرگ جانکاهش به ستارهای درخشان در آسمان زندگی بسیارانی تبدیل شد، سروده است.
جمهوری وحش و وبش اسلامی او را در روز سیزدهم آبان، یک روز بعد از مراسم چهلم حدیث نجفی، از کشته شدگان اعتراضات به کُشتن مهسا امینی، بازداشت کرد، به «جُرم» واهی کُشتن یک بسیجی با شمشیر! به هنگام بازداشت، ۱۲ مامور جانی: «به شدت کتکاش زدند، فحشاش دادند، و تهدیدش کردند که با همان شمشیر، حسابش را خواهند رسید.»
بیش از دو ماه بعد، در هفدهم دی ماه، در حالی اعدامش کردند که تا پیش از دیدن چوبهی دار، خبری از اجرای حُکم خود نداشت! او را به انفرادی نبردند، نمیخواستند کسی متوجه شود که میخواهند اعدامش کنند. در طول ۶۵ روز بازداشت تا اعدام، محمد حسینی تنها یک بار ملاقات داشت؛ علی شریفزاده، وکیل انتخابی او، در بیست و هشتم آذر ماه، در توئیتی نوشت که با او در زندان کرج ملاقات کرده است: «روایتاش همه اشک بود از شکنجه، ضرب و شتم با چشم و دست و پای بسته تا لگد به سر و بیهوشی… از میلهی آهنی به کف پا و شوکر در قسمتهای مختلف بدن… مردی که اقرارهایش تحت شکنجه بوده و هیچ وجاهت قانونی ندارد.» شکنجهاش کرده بودند، تا «جُرم» خود را بپذیرد!
آنها که محمد حسینی را از نزدیک میشناختند، میگویند که «دست به خیر بود، به فرزندان خانوادههای ندار به رایگان ورزش رزمی میآموخت، خیررسان بود و بامعرفت و با تصویری که حکومت از او ارائه میدهد هیچ نسبتی نداشت.» و اکنون مردمی که او را نمیشناختند، خانوادههای جانباختگان اعتراض به جمهوری وحش و وبش اسلامی، مزارش را گُلباران میکنند؛ سنگ قبرش را میشویند؛ به نام و یادش غذا توزیع میکنند، برایش، که تنها بود، مراسم یادبود برپا میکنند؛ او را قهرمان میخوانند؛ و میگویند که همهی آنها، خانوادهی او هستند… خانوادهی پُرشمار محمد حسینی!