«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
رُزا لوکزامبورگ – ترجمهی: بهروز عارفی –
دومین مسالهی دستور کار کنگرهی شوراهای کارگری و سربازان با مجلس ملی یا حکومت شوراها بیان شد و در واقع، مسالهی اساسی انقلاب در لحظهی کنونی همین نکته است. یا مجلس ملی یا همهی قدرت در دست شوراهای کارگری و سربازان؛ یا صرفنظر از سوسیالیسم یا مبارزهی طبقاتی شدید علیه بورژوازی با مسلح شدن کامل پرولتاریا: یکی از این دو راه!
برنامهی ایدهآلیستیای وجود دارد، که فکر میکند از طریق پارلمانی و از طریق تصمیم سادهی یک اکثریت میتوان به سوسیالیسم رسید. این رویای صورتیفام حتی تجربهی تاریخی انقلاب بورژوایی را در مدنظر ندارد؛ حتی اگر نخواهیم از وضعیت ویژهی انقلاب پرولتاریایی سخنی بگوییم.
اوضاع در انگلستان چگونه گذشت؟ مهد پارلمانتاریسم بورژوایی در آنجا قرار دارد. در این کشور است، که پارلمانتاریسم بورژوایی بسیار زود، با قدرت زیاد، توسعه یافت. هنگامی که در سال ۱۶۹۴ آهنگ نخستین انقلاب بورژوایی مدرن در انگلستان نواخته شد، مجلس این کشور، تاریخی ۳۰۰ ساله پشت سر داشت. لذا از همان نخستین لحظههای انقلاب، پارلمان به مرکز آن، سنگر آن، و مرکز فرماندهی آن، تبدیل شد. همهی مرحلههای انقلاب انگلستان از بستر «پارلمان طولانی» مشهور بیرون آمده است. از زمان نخستین زدوخوردهای پراکنده بین مخالفان و حکومت سلطنتی، تا محاکمه و اعدام چارلز استیوارت، این مجلس ابزاری بیهمتا و کاملا سازگار در دست بورژوازی رو به رشد بود.
و بر سر آن چه آمد؟ همین پارلمان مجبور شد «ارتش پارلمانی ویژه»ای ایجاد کند، تا ژنرالهای منتخب آن بتوانند در یک جنگ داخلی طولانی، طاقتفرسا و خونین، فئودالیسم و ارتش «سوارکاران» وفادار به پادشاه را شکستی کامل بدهند. این پیروزی نه از طریق مباحثههای کلیسای وِست مینیستِر، که معهذا مرکز معنوی انقلاب بود، بلکه در میدانهای نبرد «مارستونمور» و «نِزبی» ممکن شد. این کار به هیچوجه از طریق سخنرانیهای درخشان در صحن مجلس عملی نشد، بلکه از طریق گردانهای اسبسوار دهقانان، سوارکاران کرامول (موسوم به «شانهی آهنین») بود که سرنوشت انقلاب انگلستان بسته شد؛ و توسعهی این انقلاب در بستر جنگی داخلی و دو بار «تصفیه»ی همین مجلس از طریق زور و سرانجام دیکتاتوری کرامول صورت گرفت.
و در فرانسه وضع چگونه بود؟ در این کشور بود، که مجلس ملی متولد شد. این امر، در تاریخ جهانی، ابتکار هوشمندانهای از شم طبقاتی بود؛ آنگاه که میرابو و دیگران در سال ۱۷۸۹ اعلام کردند: پس از این، سه دولت، اشراف، روحانیان و دولت «افراد ثالث» [در فرانسه رژیم قدیم (پیش از انقلاب) به افراد خارج از روحانیت و اشراف گفته میشد. م]، موظفند در محلی مشترک به عنوان «مجلس ملی» گردهم آیند. در واقع، این مجلس با گردهمآیی این اقشار، به ابزار بورژوازی در مبارزهی طبقاتی تبدیل شد. با پشتیبانی اقلیتهای نیرومند دولایهی بالاتر، «قشر ثالث» یعنی بورژوازی انقلابی، بلافاصله در مجلس ملی به اکثریت فشرده تبدیل شد.
و یکبار دیگر، چه سرنوشتی پیدا کرد؟ رُخدادهای ایالت «واندِه» [جنگ جمهوریخواهان و سلطنتطلبان. م]، مهاجرت، خیانت ژنرالها، لایحهی «وضعیت مدنی روحانیت»، قیام در ۵۰ ایالت، جنگهای ائتلافی اروپای فئودال و سرانجام به مثابه تنها ابزار ضامن پیروزی نهایی انقلاب: دیکتاتوری و همراه آن فرمانروایی ترور و وحشت حُکمفرما شد؛ و این بود ارزش اکثریت پارلمانی برای دفاع از انقلاب بورژوایی؛ و با وجود این، در مقایسه با شکاف عمیقی که امروزه بین کار و سرمایه پدید آمده، و اما جدال بین بورژوازی و فئودالیسم چه بود! وجدان طبقاتی رزمندگان دو اردوگاه در ۱۶۴۹ و ۱۷۸۹ در مقایسه با نفرت مرگبار و خاموش نشدنیای که امروزه میان پرولتاریا و طبقهی سرمایهداران شعلهوراست، چه ارزشی دارد!
بیهوده نیست که کارل مارکس، با پرتو دانشمندانهاش، گوشههای بسیار مخفی مکانیسم اقتصادی و سیاسی جامعهی بورژوایی را روشن کرده است. بیهوده نیست که او همهی کُنشهای بورژوازی را تا اشکال اعجابانگیز احساسات و اندیشهی آن را به مثابه اشاعهی این واقعیت بنیادی، که مانند خونآشامی که خون پرولتاریا را میمکد و زندگیاش را از آن دریافت میکند، به صورت درخشانی برملا کرد.
بیهوده نیست که اوگوست بِبِل، در جمعبندی سخنرانی مشهورش در شهر درِسد، اعلام کرد: «من دشمن فناکنندهی جامعهی بورژوازی هستم و خواهم ماند!»
این آخرین نبرد بزرگی است که حفظ و بقا و یا الغای استثمار در گرو نتیجهی آن است. این یک نقطه عطف تاریخی بشریت است، نبردی که در آن نه راه گریزی میتواند وجود داشته باشد و نه مصالحه و ترحمی. و [گویا] این نبرد که به خاطر گستردگی وظایفاش از هر آنچه میشناسیم، فراتر رفته است، باید آنچه را که هیچ مبارزهی طبقاتیای نتوانسته به سرانجام برساند، انجام دهد: مبارزهی مرگبار بین دو جهان را به یک غرولند آرام، به صورت مبارزهی سخنوری در پارلمان، و اتخاذ تصمیم با رای اکثریت، تقلیل دهد!
برای پرولتاریا تا زمانی که روند یکنواخت روزمرهی جامعهی بورژوا دوام داشت، پارلمانتاریسم میدان مبارزهی طبقاتی بود: مجلس تریبونی بود که تودههای گردهم آمده دور پرچم سوسیالیسم، میتوانستند برای نبرد آموزش ببینند.
امروز، ما در میانهی انقلاب پرولتری قرار داریم و اکنون زمان آن رسیده، که تبر را بر تنهی درخت استثمار سرمایهداری فرود آوریم. پارلمانتاریسم بورژوایی نظیر سُلطهی طبقاتی بورژوازی، که هدف اصلی سیاسی آن نیز هست، حق موجودیت خود را از دست داده است. اکنون نوبت آن رسیده است، که مبارزهی طبقاتی به بیپیرایهترین و عُریانترین شکل آن وارد صحنه شود. سرمایه و کار حرفی ندارند، که به همدیگر بگویند. اکنون آنها فقط میتوانند در جنگ تن به تن بیرحمانهای با هم دست و پنجه نرم کنند، تا نبرد تصمیم بگیرد که کدامیک بر زمین خواهد افتاد.
سخنان واسال، اینک بیش از هر زمانی معنا دارد: عمل انقلابی همواره بیان آنچه هست، میباشد؛ و نام این مقوله این است: سرمایه اینجاست – کار اینجاست! مذاکرهی ریاکارانهی مسالمتآمیز جایز نیست؛ آنجا که مسالهی مرگ و زندگی مطرح است، پیروزی جماعت وجود ندارد؛ آنجا که باید جایگاه خود را انتخاب کنی و یا این طرف سنگر (باریکاد) باشی یا آن طرف آن. به صورت روشن، آشکارا و صادقانه و با تمام توانی که روشنی و صداقت به دست میدهند است که پرولتاریا باید به مثابه طبقهای تکوین یافته، کُل و تمام قدرت سیاسی را در دستان خود جمع کند.
برای دههها، پیامبران بزرگ و کوچک سُلطهی طبقهی بورژوا بر سر ما با فریاد جار زدند: «برابری حقوق سیاسی، دموکراسی!» امروز، مردان همهفنحریف بورژوازی، شایدمانها، چنان پژواکی از آن، همصدا فریاد میزنند: «برابری حقوق سیاسی، دموکراسی!» [فیلیپ شایدمان، سوسیالدموکرات و دومین صدراعظم وایمار بود (۱۹۳۹-۱۸۶۵). م]
آری، این شعار باید امروز به یک واقعیت بدل شود؛ زیرا «برابری سیاسی» هنگامی معنا دارد که استثمار اقتصادی کاملا ریشهکن شده باشد؛ و «دموکراسی»، سُلطهی مردم، آنگاه آغاز میشود که تودهی کارگران قدرت سیاسی را به دست میگیرند. این باید در مدنظر باشد که [میبایست] بر شعارهایی که به مدت یک قرن و نیم مورد سوءاستفادهی نابهجای بورژوازی قرارگرفته بودند، نقد عملی اقدام تاریخی را وارد کرد. به این معنی که برای نخستین بار، کُنه شعار بورژوازی فرانسه در ۱۷۸۹، «آزادی، برابری، برادری» – بدون سُلطهی طبقاتی بورژوازی عملی شود؛ و به عنوان نخستین قدم، زمان آن رسیده که در برابر سراسر جهان و در برابر قرنها تاریخ جهانی، با صدای رسا دستور کار را به ثبت برسانیم: آنچه تاکنون به عنوان برابری حقوق و دموکراسی معرفی میشد – یعنی پارلمان، مجلس ملی، حق رای برابر- فریب و کلاهبرداریای بیش نبوده است! همهی قدرت به دست تودههای کارگر، به مثابه سلاح انقلابی برای انهدام سرمایهداری؛ تنها این است برابری واقعی حقوق! تنها این است دموکراسی واقعی!
به تاریخ دسامبر ۱۹۱۸، مُندرج در نشریهی «پرچم سرخ»،Die Rote Fahne،