«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
ارنست فیشر – برگردان: عباس خلیلی –
… یک نتیجهی مستقیم بیگانگى انسان از محصول کار، از فعالیت زندگى و از زندگى نوعیاش، این است که انسان با انسانهاى دیگر بیگانه میشود. وقتی انسان با خود روبرو میشود، با انسانهاى دیگر نیز روبرو میشود. چیزى که در مورد رابطهی انسان با کارش، با محصول کارش و با خودش صادق است، در مورد رابطهاش با سایر انسانها، با کار آنها و با موضوعات کار آنها نیز صادق است.
در اصل چنین پنداشتهاند، که کار – چون یک کُل- جوهر نوع انسان و فعالیت خلاق جمعی اوست. اما اگر بنا باشد، که از تمام امکانات کار بهرهبرداری شود و امکانات کامل ذاتی انسان نیز به کار گرفته شود، کار باید به شکل فعالیت چندگانه در آید که به فعالیتهای گوناگون جداگانهای تقسیم شده است؛ زیرا هیچ فرد و اجتماعی که به زمان و مکان محدود است، نمیتواند کاری را که از نوع بشر – در معنای کُلی آن- شناخته است انجام دهد. بنابراین، برای این که کار همهشمول بشود، به صورت اجتماعی از فعالیتهای یکجانبه در آمد. برای گسترش تولید ضروری بود، که فرآیندهای کار فردی محدود شود و برای این که حالتی از ثروت عمومی – وفور کالاهای مادی و معنوی- امکانپذیر شود، هزاران سال توانگری اقلیت و فقر اکثریت اجتنابناپذیر بوده است.
تقسیم کار، که در اشتغالات گوناگون نابرابرى ایجاد کرده است، نه تنها وحدت را از میان برد، بلکه نابرابرى اجتماعی را ایجاد و تقویت کرد. کار هرگز به قسمتهاى برابر تقسیم نشده، و هنوز هم نمیشود؛ بلکه این تقسیم همیشه به سود قویتران و زیان ضعیفتران صورت گرفته است و میگیرد.
مارکس میان تقسیم اجتماعى کار و تقسیم کار در مانوفاکتور، یعنى در جامعه و در هر فرآیند کار، تفاوت قایل بود. این دو مقوله همواره با یکدیگر تداخل و بستگى دارند. اگر فقط کار را در نظر داشته باشیم، میتوان به تفکیک تولید اجتماعى به تقسیم اصلى آن مثلا به کشاورزى، صنایع و غیره اشاره کرد، یا به تقسیم کُلى کار و تجزیهی این خانوادهها به انواع بزرگ و کوچک، چون تقسیم جزیى کار و تقسیم کار در کارگاه به عنوان تقسیم کار فردى و تقسیم به اجزاى کار.(۱) تقسیم تولید اجتماعی به مقولات وسیع، به خلق مالکیت خصوصی میانجامد و جامعه را به دو قسمت دارا و ندار؛ حاکم و محکوم؛ استثمارگر و استثمارشونده؛ تقسیم میکند.
گسترش تقسیم کار در هر جامعه، و بستگى هر یک از افراد آن جامعه به شغلى خاص از نقاط متضاد آغاز میشود و تقسیم کار در مانوفاکتور نیز بدین گونه است. نخست، در داخل خانواده و آنگاه پس از گسترش بیشتر در داخل قبیله(۲)، یک تقسیم کار طبیعى ظاهر میشود، که ناشى از اختلافات جنس و سن بود و این تقسیم که بنیانى صرفا فیزیولوژیک داشت، با گسترش اجتماع، که با رشد جمعیت همراه است و به ویژه با اختلافات قبایل و سُلطهی قبیلهاى بر قبیلهی دیگر، مواد و مصالحاش را توسعه میدهد.(۳)
مارکس بارها بر اهمیت غلبه و فتح – اشغال ارضى- در تقسیم اجتماعى کار و پیدایش مالکیت خصوصى تاکید کرده است. اینک یک نمونه:
«جنگ در زمرهی کارهاى اصلى هر یک از این نخستین اجتماعات است، و این هم به خاطر حفظ ثروت است و هم به خاطر کسب آن… اگر کسى شکست بخورد؛ از آنجایى که وجودش جزو سازوارهای (ارگانیک) زمین است؛ به عنوان یکى از شرایط تولید، شکست خورده است و این امر که منجر به بردگى و سرواژ میشود، بلافاصله شکل اصلى و اولیهی هر جماعتی را دیگرگونه کرده و تغییر میدهد و شالودهی شکل جدیدى را میریزد.»(۴)
«از طرف دیگر… مبادلهی محصولات در نقاطى پدید میآید، که خانوادهها، قبایل و اجتماعات گوناگون با یکدیگر تماس میگیرند؛ زیرا در آغاز تمدن خاندانها، قبایل و غیره بودند، نه افراد خاص، که در وضعى مستقل با یکدیگر روبرو میشدند. اجتماعات گوناگون در محیط طبیعیشان وسایل تولید و وسایل زیست گوناگون مییابند. از این رو، هم شیوههاى تولید و شیوههاى زندگى و هم محصولاتشان متفاوت است. همین تفاوت خود به خود رشدیافته، در تماس اجتماعات متفاوت، موجب مبادلهی متقابل محصولات و سپس تبدیل تدریجى آن محصولات به کالا میشود… یکچنین تقسیم کاری از مبادلهی میان حوزههاى تولید ناشی میشود، که اساسا متمایز و مستقل از یکدیگرند.»(۵)
بنابراین، افزایش جمعیت و تولید، قدرت و تجارت، شرایط مقدماتى لازم تقسیم کار است.
«بزرگترین تقسیم جسمی و فکری کار، جدایی شهر و ده است. تخاصم میان شهر و ده با گذار از بربریت به تمدن، از قبیله به دولت، از محل به کشور شروع میشود و در سراسر تاریخ تمدن تا زمان حال ادامه مییابد… در عین حال، وجود شهر، ضرورت حکومت، پلیس، مالیات، خلاصه شهردارى و به طور کُلى سیاست را میرساند. در اینجا براى اولین بار تقسیم جمعیت به دو طبقهی بزرگ متجلی میشود، که مستقیما بر شالودهی تقسیم کار و تقسیم وسایل تولید قرار دارد. شهر در واقع محل تمرکز جمعیت، تمرکز وسایل تولید، تمرکز سرمایه، تمرکز لذایذ و نیازمندیهاست. حال آن که ده درست نمایانگر واقعیتى متضاد است، یعنی انزوا و جدایى آنها را تشان میدهد. تخاصم شهر و روستا، فقط چون پیامد مالکیت خصوصى میتواند وجود داشته باشد. این خشنترین نمایش انقیاد فرد تحت سُلطهی تقسیم کار است، که تحت فعالیت معینى بر او تحمیل شده است؛ این انقیاد یکى را مبدل به حیوان شهریِ مقید میکند و دیگرى را مبدل به حیوان روستایى مقید، و هر روز تعارضات جدیدى میان منافع آنان ایجاد میکند.»(۶)
تقسیم کار، خواه از لحاظ اجتماعى، خواه در مانوفاکتور، نه فقط موجب پیشرفت و عینیت یافتن موهبتهاى بالقوهی نهفته در نژاد بشرى میشود، بلکه متضمن «فلج شدن روانى و جسمى معینى»(۷) نیز هست. صنعت¬گر هنوز در خانه و با خود بود و با وجود تمام محدودیتهایش هر چیزی را شسته و رفته و کامل تولید میکرد.
این تقسیم کار میان واحدهاى صنفى هنوز در شهرها شکلی کاملا طبیعی داشت. و در داخل خود اصناف هم این تقسیم کار به هیچ وجه میان کارگران هر واحد توسعه نیافت. هر استادکار مجبور بود در تمام اشکال گردش کار وارد باشد و میبایست بتواند هر چیزى را که لازم بود با ابزارش ساخته شود، بسازد. تجارت محدود و ارتباط اندک میان شهرهاى از یکدیگر جدا افتاده، کمبود جععیت و نیازهاى محدود، اجازهی تقسیم کار عالیترى را نمیداد؛ لذا، هر کسى که میخواست استاد شود، میبایست در تمام زمینههاى حرفهی خود کارآزموده باشد. از این رو، در صنعتگران قرون وسطایى علاقه و توجه خاصى به کارى که در آن استاد بودند، دیده میشود، که این امر کار را شایستهی آن میکند که به مقام یک معناى هنرى معین برسد. درست به همین دلیل، هر صنعتگر قرون وسطایى به طور کامل جذب کارش میشد و با آن رابطهاى بردهوار و رضایتمندانه داشت و خیلی بیشتر از کارگر جدید – که به کارش بیعتناست- تابع کار خود بود.(۸)
تغییر رابطهی شخصی صنعتگر با محصولاش، نخست با نظامهای مانوفاکتورى آغاز شد. تسلط تقسیم کار شروع شد. اما بعدها رواج ماشین به بیشخصیت کردن (depersonalization) بُنیادى کارگر انجامید. نخست، وسایل کار به شکل ماشینآلات اتوماتیک شده، چیزها مستقل از کارگر در حرکت و کار است. از آن پس، آنها، نیروهاى «متحرک دایمی» صنعتیاى هستند که تا ابد به تولید ادامه میدهند؛ و این امر با موانع طبیعى بدنهاى ضعیف و ارادههاى قوى خدمتگزاران انسانیاش مواجه نشد.(۹)
همراه با ابزار، مهارت کارگر هم در کاربُرد آن به ماشین منتقل میشود. قابلیتهاى ابزار از موانعى که جزء لاینفک نیروى کار انسانی است، خلاص میشود. بدینگونه، آن بُنیاد فنىای که تقسیم کار مانوفاکتورى بر آن استوار است، از میان میرود. از این رو، به جاى سلسله مراتب کارگران متخصص که مشخصهی مانوفاکتور است، در کارخانهی ماشینى شده گرایش به یکنواخت و همسطح کردن همه گونه کار – که باید توسط مراقبان ماشینها صورت گیرد- پدید میآید و به جاى تمایزات مصنوعى کارگران جزء، اختلافهاى طبیعى سن و جنس پیدا میشود.(۱۰)
در صنایع دستى و مانوفاکتور، ابزار، ابزار دست کارگر است؛ اما در کارخانه، کارگر ابزار ماشین است. آنجا حرکات ابزار تابع کارگر است؛ اما اینجا، این اوست که باید دست ابزار حرکات ماشین باشد. در مانوفاکتور، کارگران اجزاى یک مکانیسم زندهاند. حال آن که در کارخانه شاهد مکانیسم بیروحى هستیم، که از کارگر جداست و کارگر دیگر فقط زایدهی زندهی ماشین است.
کار کارخانه، در عین حال که سلسله اعصاب را بینهایت خسته میکند، فعالیت چند جانبهی عضلات را هم از بین میبرد، و هر گونه آزادى را – چه در فعالیتهاى بدنى و چه فکری- میگیرد. حتا سبُک کردن کار، خود نوعی شکنجه میشود؛ چون ماشین نه تنها کارگر را از کار کردن خلاص نمیکند، بلکه کار را از هر گونه دلبستگى تُهى میکند… مهارت خاص فردى ناچیز هر کارگر کارخانه، در برابر علم و نیروهاى فیزیکى عظیم و حجم کارى که در مکانیسم کارخانه جا میگیرد، به مثابه کمیت بسیار ناچیز محو میشود و به همراه آن مکانیسم، قدرت «کارفرما» [یا ارباب] را تشکیل میدهد…
تابعیت فنى کارگر به حرکت همشکل وسایل کار، و ترکیب خاص پیکرهی کارگران، مرکب از افرادى با جنس و سن متفاوت است، که به نظمى سربازخانهاى میانجامد که در کارخانه به شکل نظام کاملى در میآید، که کاملا کار نظارت را تکامل میبخشد. در نتیجه، تقسیم کارگران به کارگران و سرکارگرها، به سربازان شخصى و گروهبانهاى یک ارتش صنعتی، صورت میپذیرد.(۱۱)
از این رو، کار در پیشرفت تاریخى آن، اصل خویش – یعنى فعالیت خلاقى را که از طریق آن انسان خود را میسازد- نفى میکند: در عوض انسان به صورت زایدهی ماشین در میآید، یعنى به صورت کارکردى جزیى در مکانیسم وسایل تولیدیاى که بر او حاکم است. اما مارکسِ دیالکتیسین هم این نفى را میدید و هم ضد گرایش (Counter – tendency) را که با آن و به واسطهی آن رشد میکند.
صنعت جدید هرگز به شکل موجود یک فرآیند، به عنوان شکلى نهایى نگاه نمیکند. از این رو، زیربناى فنى آن صنعت انقلابی است؛ در حالی که شیوههاى قبلى تولید اساسا محافظهکار بودند. کاربُرد ماشین، فرآیندهاى شیمیایى و روشهاى دیگر، نه فقط تغییراتى مداوم در زیربناى فنى تولید به وجود میآورد، بلکه کارکردهاى کارگران و ترکیبهاى اجتماعى فرآیند کار را نیز دگرگون میکند. بنابراین، در عین حالى که انقلابی در تقسیم کار درون جامعه به وجود میآورد، بلکه لاینقطع تودههاى سرمایه و کارگران را از یک رشتهی تولید به رشتهی دیگر منتقل میکند. اما اگر صنعت جدید، بنا بر ماهیتاش، تغییرپذیرى کار، روانى کارکرد و تحرک عمومى کارگران را اجتنابناپذیر میکند، تقسیم کار قدیمی را هم – با تمام ویژگیهاى سخت و استوار شده- در شکل سرمایهداریاش بازسازى میکند… و این جنبهی منفى قضیه است. اما اگر از یک طرف، تنوع و دگرگونى کار فعلى خود را به سبک یک قانون طبیعی فایق تحمیل میکند و با عمل مخرب نابیناى هر قانون طبیعى، در تمام زمینهها با مقاومت روبرو میشود؛ از طرف دیگر، صنعت جدید به واسطهی بلایا و مصیبتهایش، ضرورت شناخت را به مثابه یک قانون اساسی تولید و تنوع و دگرگونى کار و در نتیجه، شایستگى کارگر را براى انجام کارهاى متنوع و نتیجتا عالیترین پیشرفت ممکنِ استعدادهاى گوناگون او را به او تحمیل میکند. انطباق روش تولید با کارکرد طبیعى این قانون، مسالهی مرگ و زندگى جامعه میشود. حقیقتا که صنعت جدید، جامعه را از راه کیفر مرگ وامیدارد، که کارگر جزیى کار امروزى را (که با تکرار بیپایان یک فعالیت جزیى فلج شده است) جانشین فرد کاملا پیشرفتهاى کند، که هم براى کارهاى گوناگون مناسب است و هم آمادهی مقابله با هر گونه تغییر تولید و کارکردهاى اجتماعى که از این فرد پیشرفته به ظهور میرسد، چیزى به جز شیوهاى متعددى که به تواناییهاى طبیعی و اکتسابیاش آزادى عمل میبخشد، نیست.(۱۲)
مارکس شرایط آن مقدماتى را که به ناگزیر لازمهی به وجود آمدن تقسیم کار بود، شرح داد؛ و نشان داد، که چگونه تقسیم کار باید به تقسیم دارایى عمومی و گذار به مالکیت خصوصى بیانجامد.
تقسیم کار از همان آغاز مُبیین تلویحى تقسیم شرایط کار، تقسیم ابزار و مصالح است. و به این ترتیب، مُبیین تقسیم سرمایهی انباشته میان مالکان مختلف و نیز تقسیم میان سرمایه و کار و اشکال مختلف خود مالکیت است. هر چه تقسیم کار و تراکم بیشتر رشد کند؛ اشکالى که این فرآیند تمایز و افتراق به خود میگیرد، تندتر و حادتر میشود. کار فقط میتواند بر مبناى همان قضیهی جزء جزء شدن وجود داشته باشد.
از این رو، اینجا دو واقعیت آشکار میشود. نخست، نیروهاى تولیدى که با آن که از فرد جدایى ناپذیر است، اما خود دنیایى است کاملا مستقل و جدا از فرد؛ زیرا افرادی که نیرویشان تنها نیروى واقعى بستگى و همآمیزى آنان است، جدا و با یکدیگر در تضادند. از این رو، ما با یک جامعیت نیروهاى تولیدى روبروایم، که شکل مادى به خود میگیرد و دیگر نیروهاى افراد نیست، بلکه نیروهای مالکیت خصوصى است. و بنابراین، نیروهاى خود افرادى است که دارندهی آن مالکیت خصوصیاند… از طرف دیگر، ما با رویارویی با این نیروهاى تولیدى، شاهد اکثریت افرادى هستیم که این نیروها از آنان منتزع شده است؛ و از این رو، با افرادى مواجهیم که با غارت همهی محتواى زندگى واقعیشان، به افرادى انتزاعى تبدیل شدهاند. اما اینها، افرادى هستند که با قرار گرفتن در موقعیتى به عنوان افراد، با یکدیگر مناسباتى پیدا میکنند. تنها رابطهاى که هنوز آنها را به نیروهاى تولیدى و به هستى خودشان پیوند میدهد، کار است که تمام خصوصیت فعالیت آگاهانه را از دست داده است. و چنین کارى فقط با کوتاه کردن عُمر افراد، آنها را زنده نگه میدارد؛ در حالى که در دورههاى پیشین، با فعالیت خود به خودى و تولید زندگى مادى به لحاظ این که به اشخاص گوناگون محول شده بود، از یکدیگر جدا بود. و به علت محدودیت خود افراد با تولید زندگى مادى، همچون شیوهی تبعى و فرعیِ فعالیت خود به خودى مورد ملاحظه قرار میگرفت. این جدایى اکنون به حدى رسیده است، که در تحلیل نهایى، زندگى مادى به مثابه هدف و غایت و آن چیزى که این زندگى مادى را تولید میکند، یعنى کار به مثابه وسیلهی آن نمودار میشود؛ (که این کار نه تنها شکل ممکن، بلکه آنگونه که ما آن را میبینیم، شکل منفى فعالیت خود به خودى است).(«ایدئولوژى آلمانى»، صفحات ۶-۶۵)
این اندیشه بارها در آثار مارکس تکرار شده است: زندگى مادى شالودهی هستى انسانى است، اما هدف و مقصود نیست. این واقعیت که کار تنها به عنوان وسیلهی حفظ زندگى نمایان شود و دیگر فعالیت خلاقى براى ساختن و شکل دادن انسان نباشد، براى مارکس با طبیعت بشرى در تناقض است؛ بنابراین، وقتی که مارکس میگوید شرایط اقتصادى نیرومندتر از فرد است، به نظر او این امر قانونى جاوید نبوده، بلکه مرحلهاى از پیشرفت تاریخى است، که غلبه بر آن بزرگترین وظیفهی بشریت است. اقتصاد نباید بر انسان حاکم باشد، بلکه باید تحت کنترل بشریتى در آید، که از افراد همبسته تشکیل شده است. مثالى دربارهی تقسیم کار لازم مینماید: مادامى که هنوز بشر در جامعهی طبیعى باقى مانده باشد، یعنى تا زمانى که شکافى میان منافع فردى و مشترک وجود داشته باشد، یعنى تا زمانى که فعالیت نه به طور ارادى، بلکه به طور طبیعى تقسیم شده است، کردار انسان یک نیروى بیگانه ضد او میشود، که به جاى این که به فرمان او باشد، او را بردهی خود میکند… این تبلور فعالیت اجتماعى، این تقویت چیزى که ما خود آن را به وجود آوردهایم و به صورت یک نیروى عینى چیره بر ما در آمده است، که خارج از اختیار ما رشد میکند و انتظارات ما را عقیم میکند و حسابهاى ما را به هم میریزد، تا کنون یکى از عوامل عمدهی پیشرفت تاریخی بوده است. از این تناقض واقعى میان منافع فرد و اجتماع، منافع اجتماع شکل مستقلى چون دولت به خود میگیرد، که از منافع واقعى فرد و اجتماع جدا است…
قدرت اجتماعى، یعنى نیروى تولیدى افزایشیافته، از طریق همکارى افراد گوناگون به شکلى که در تقسیم کار تعیین میشود، به وجود میآید؛ اما از آن جایى که این همکارى ارادى نبوده و به شکل طبیعى صورت گرفته است، آن نیروى اجتماعى نه همچون یک نیروى متحد خود افراد، بلکه چون نیرویى بیگانه نمودار میشود که جدا از آنها وجود دارد و آنان – به دلیل بی اطلاعیشان از سرچشمه و مقصد آن- نمیتوانند آن را به فرمان خود داشته باشند، بلکه برعکس، این نیرو با عبور از یک سلسله از مراحل خاص مستقل از خواست و عمل انسان، دیگر حتا انسان حاکم اصلیشان نیز نیست. این «بیگانگى»(estrangement) (اصطلاحى که براى فلاسفه قابل درک است) البته فقط به شرط دو فرض «عملى» از میان خواهد رفت… مارکس فکر میکرد، که این دو فرض عملى این است که اولا: باید تناقض میان تودهی عظیم بشریتى که مالک هیچ چیز نیست و «جهان موجود ثروت و قرهنگ»، «تحملناپذیر» شود؛ و ثانیا: نیروهاى تولیدى باید نه فقط در چند کشور، بلکه در سراسر جهان رشد کنند، «به این دلیل، که بدون این [رشد] فقط نیاز است که عمومیت مییابد و همراه با نیاز، مبارزه به خاطر ضرورتها الزاما دوباره به وجود میآید.»(«ایدئولوژى آلمانى»، صفحات ۴-۲۲)
به این ترتیب، تقسیم کار و تمام نتایج آن – مالکیت خصوصی وسایل تولید و محصولات کار با سُلطهی محصول بر تولیدکننده؛ جامعیت نیروهاى تولید و موسسات دولت، کلیسا، دادگسترى و غیره، که چون نیروهاى بیگانه در برابر فرد میایستند- وضعیتى را به وجود میآورند، که مارکس آن را بیگانگی مینامد. انسانها، مگر اقلیت بسیار کوچکى که به فعالیت خلاق و سازنده مشغولند، نمیتوانند خود را در کارهایشان باز بشناسند؛ تولید اجتماعى چون «تقدیرى است، که بیرون از آنان» وجود دارد («گروندریسه»، صفحهی ۷۶)، آفرینشى است، که آفریننده را تحتالشعاع قرار میدهد و این طبیعت «ثانوى» – که انسان از طبیعت آغازین و اولى کسب کرده است- حتا قدرتمندتر از طبیعت اصلى نمایان میشود، که حتا مهار کردن آن از مهار کردن طبیعت اولى با تمام قحطیها، زمینلرزهها و آتشفشانهاى آن کمتر امکانپذیراست. مناسبات مادى در وراى تمام چیزهاى فردى رشد یافته و نیرویى مستقل شده است.
در دنیاى تقسیم کار پیشرفته، در دنیاى مالکیت خصوصى مواد، وسایل و محصولات کار، در دنیاى نهادها و ایدئولوژیها، در دنیاى داشتن و حاکم بودن؛ بیگانگی همگانی است؛ نه فقط کارگرى که نیروى کار خود را میفروشد، بلکه کارفرمایی هم که مالک محصول کار انسان دیگرى است، و بازرگانى که کالا را به بازار میبرد، «داراها» و «ندارها»، حاکمان و تحت حکومتها؛ در یک چنین دنیایى، همه از کارشان، از دیگران و از خودشان، بیگانهاند؛ دنیاى وارونهای است، که اشیاء، که انسان مالک آنهاست، نیروى اهریمنی تملک انسان را کسب میکنند.
پیش از این، در مالکیت فئودالى زمین، مالکیت زمین چون نیروى بیگانهی حاکم بر انسانها نمودار میشود. سِرف محصول زمین است. به همین روال، وارث – یعنى پسر ارشد- نیز متعلق به زمین است، یعنى زمین او را به ارث میبرد.(«دستنوشتههای اقتصادى و سیاسى»، صفحهی ۱۱۴)
بیگانگى کارگر، افراطیترین شکل بیگانگى است؛ زیرا ذاتى فعالیت او است؛ در حالى که براى غیر کارگر، ارباب، مالک و بیکاره، بیگانگى فعالیت نیست، بلکه یک شرط است. نخست باید یادآور شد، که هر چیزى که براى کارگر به صورت فعالیت بیگانگى نمایان میشود، براى غیر کارگر، شرط بیگانگی است.(«دستنوشتههاى اقتصادى و سیاسى»، صفحهی ۱۱۴)
وقتى که در مرحلهی اولیهی تاریخ، دو قبیله در محل معینی با یکدیگر ملاقات و هدایایشان را مبادله میکردند، این نه یک عمل بیگانگى، بلکه یک برخورد و تماس انسانى بود. به محض این که شیئى – که زمانى هدیه و پیشکش بود- به کالا تبدیل میشد، اطمینان به بیاعتمادى و داد و ستد سخاوتمندانه به حسابگرى تبدیل میشد. چیزى که اکنون دست به دست میگردد، دیگر نه تجلى گروهى از انسانها، بلکه تجلى بیگانگی در محصول کار است. و دیگر این طرف رابطه به کیفیت عینى و خاصى که در شیئی عرضه شده از سوى طرف دیگر هست، توجه ندارد، بلکه توجه او به کیفیت عام و ارزش مبادلهاى آن است، که شیئی مقابل ارزش مبادلهاى شیئی دیگرى قرار میدهد. در اصل:
«هم مبادلهی فعالیت انسانی در خود تولید و هم مبادلهی محصولات انسانی در مقابل یکدیگر… = فعالیت نوعى و روح نوعى، که هستى واقعی و آگاهانه و حقیقی آن فعالیت اجتماعى و لذت اجتماعی است.»(MEGA، جلد ۳، صفحات ۶-۵۳۵)
هنگامى که این مبادلهی ابتدایى به مبادلهی کالا تبدیل شد و هنگامى که ثروت عمومی، ثروت خصوصى شد، اجتماع واقعى انسانها به کاریکاتور آن تبدیل شد. مبادلهی کالا واسطهی مراودهی اجتماعى میشود؛ زنجیر طبیعت اصلى که انسانى را به انسان دیگر پیوند میکند، «چون زنجیرى غیر اصلى ظاهر میشود»، «در حالى که جدایى انسان از بقیهی انسانها همچون هستى حقیقیاش نمودار میشود»؛ «اقتدار بشر بر شیئی به گونهی اقتدار شیئی بر او نمایان میشود و ارباب آفرینش، همچون بردهی آفریدهی خود ظاهر میشود.»( MEGA، جلد ۳، صفحهی ۵۳۶)
اقتصاد سیاسى جامعهی بورژوایى، اجتماع انسانها، یا طبیعت انسانى فعال آنان، مکمل یکدیگر بودن و ایجاد زندگی نوعى آنان، و زندگى واقعى انسانى آنان را به شکل مبادله و تجارت میفهمد… آدام اسمیت میگوید: «جامعه، یک جامعهی تجارى است و هر یک از اعضاى آن خود یک تاجر است.»(همانجا، صفحهی ۳۵۶) در مبادلهی کالا، و در تجارت، اشیا بر انسانها تسلط مییابند. شیئی عرضه شده دیگر نشان دهندهی اجتماعى نیست، که آن را عرضه میکند. تاجر نمایش دهندهی شیئی است، که براى فروش عرضه میشود. سیماى انسان در پس نقاب نقش اجتماعى تاجر پنهان میشود؛ اجتماع رقابت، جامعهی تجارت، خود را همچون بیگانگى نشان میدهد.
همین گونه دربارهی کسى که کالاهایش را به بازار میبرد، کالا موضوع میشود و خود او فقط یک کارکرد در سلسله مراتب نهادهاى اجتماعى افراد، به عوامل – یعنى ماموران- مبدل میشوند. سایر افراد به آنها، نه به چشم همنوعانى که داراى حقوق برابرند، بلکه به عنوان مافوق یا زیردست، به عنوان دارندگان رتبه و مقامی خاص، به عنوان یک واحد بزرگ یا کوچک قدرت، نگاه میکنند. هر عامل از عامل دیگر و تمام آنها از شهروند ساده بیگانهاند. هم مالک و هم کسى که نیروى کار خود را میفروشد از یکدیگر بیگانهاند؛ و در حالى که چنین بیگانگىای در کشاورزى کوچک و پیشهی صنعتگرى هنوز خصوصیات معین دوستی و آشنایى و اعتماد (اغلب ریاکارانه) را حفظ میکند، در صنعت بزرگ بدون تغییر قیافه است. به عبارت دیگر، مادامى که بیگانگى خصوصیت عمومى تولیدى است که بر پایهی ارزشهاى مبادله و تقسیم کار فزایندهاى که متضمن چنین تولیدى است، قرار دارد، در مورد کارگر مزدى – یعنى کسى که نیروى کار خود را مثل کالا میفروشد- این بیگانگى در رابطه با محصول کار، فرآیند کار و خود او، شدیدترین و افراطیترین شکل ممکن را به خود میگیرد. موارد زیر ذاتى کارى است، که به خاطر منفعت انجام شود:
الف: بیگانگى کار از موضوع کار و ماهیت مستقل آن؛
ب: ماهیت مستقل و بیگانگی کار از موضوع کار؛
پ: کارگر را خواستهاى اجتماعى تعیین میکند؛ خواستهایى که گر چه با او بیگانه و بر او تحمیل شدهاند، اما او بنا بر خواستها و نیازهاى خودش، تسلیم آن خواستها میشود. و این خواستها براى او فقط به معنى منع ارضاى نیازهاى اوست. همانگونه که او بردهی نیازهاى جامعه است؛
ت: این واقعیت که حفظ وجود فردى کارگر هدف و مقصود فعالیت اوست و فعالیت واقعى او چون یک وسیله است، یعنى او زندگیاش را براى کسب وسایل حفظ آن (وسایل زیست) به کار میاندازد.
از این رو، هر چه قدرت جامعه، در چهارچوب مالکیت خصوصى، عظیمتر و شکل گرفتهتر باشد، انسان خودخواهتر، نااجتماعیتر و از ماهیت خویش بیگانهتر میشود.(MEGA، جلد ۳، صفحات ۴۰-۵۳۹) در عصرى که این بیگانگى انسان با ماهیت خویش، این خودپرستى ضد اجتماعى، این تنزل کار تا حد یک مزدبرى مسخره، تا حد یک «شغل»، بدون هیچ سئوالی پذیرفته شده است، یادآورى اعتراض مارکس علیه بیگانگى، خودخواهى و از کژدیسگى کار، علیه مادیت وحشیانهاى که تا حد یک اصل ارتقا یاقته است، اهمیتى دوچندان پیدا میکند.
اگر چه کارگران پیشرفتهترین جوامع صنعتى، دیگر بردگان بدبخت دورهی مارکس نیستند؛ اما ما هنوز میتوانیم حقایقى تلخ و ضابطهبندیهاى ملموس از این دست را تشخیص دهیم. ما حالت بیگانگى فعالیت عملى انسان، یعنى کار، را از دو جنبه مورد توجه قرار دادهایم:
الف: رابطهی کارگر با محصول کار به عنوان شیئی بیگانهاى، که بر او حاکم است. این رابطه در عین حال رابطه با دنیاى حسى خارجى، با اشیاى طبیعى، همچون دنیایى بیگانه و دشمنخو، است؛
ب: رابطهی کارگر با عمل تولید در داخل کار؛ این است رابطهی کارگر با فعالیت خویش، چیزى که با او بیگانه است و متعلق به او نیست، فعالیتى چون رنج، توانى چون بیتوانى، آفرینندگیای چون اختگى، نیروى جسمی و فکرى شخصى کارگر و زندگى شخصیاش (زندگى به خاطر چه چیزى جز فعالیت؟) همچون فعالیتى است مستقل از او، که علیه خود او جهت گرفته است. در مقابل بیگانگى از شیئى، که پیش از این گفته شد، این بیگانگى با خود است.(«دستنوشتههاى اقتصادى و سیاسى»، صفحهی ۱۲۵)
از آنجایى که مارکس «طبیعت نوعى بشر» را در کار خلاق، در تغییر شکل آگاهانهی دنیاى خارجى و نتیجتا در تحقق بخشیدن همهجانبهی خویش میدانست، یراى او فقدان کیفیت سازندهی کار به مفهوم بیگانگى انسان از طبیعت نوعى خویش و لذا از خودش بود.
اگر رابطهی انسان با خویش به طور ساده رابطهی با مخلوق زندهاى باشد، که براى زنده نگه داشتن خود مجبور است کار کند، اگر فعالیتاش نه نمایش آزاد نیروها، بلکه به طور ساده کسب درآمد باشد، اگر کارش به کالا و خود او در رابطه با خویش صرفا به شیئی تبدیل شده است، دیگر از نمایش بشریت، به عنوان یک فرد باز میماند.
… یک نتیجهی مستقیم بیگانگى انسان از محصول کار، از فعالیت زندگى و از زندگى نوعیاش، این است که انسان با انسانهاى دیگر بیگانه میشود. وقتی انسان با خود روبرو میشود، با انسانهاى دیگر نیز روبرو میشود. چیزى که در مورد رابطهی انسان با کارش، با محصول کارش و با خودش صادق است، در مورد رابطهاش با سایر انسانها، با کار آنها و با موضوعات کار آنها نیز صادق است.
به طور کُلى، این گفته که انسان با زندگى نوعى خود بیگانه میشود، به این معناست که هر انسانی از سایر انسانها و هر یک از آنها از زندگى انسانی بیگانه میشوند. بیگانگى انسان و بالاتر از همه رابطهی انسان با خودش، نخست در رابطهی میان هر انسان با سایر انسانها تجسم و عینیت مییابد. لذا، هر انسان با توجه با کار بیگانه شده، سایر انسانها را متناسب با معیارها و روابطى که خود در آن به عنوان کنندهی کارى گمارده شده است، مورد ملاحظه قرار میدهد.(همانجا، صفحهی ۱۲۹)
در یک جامعهی بیگانه شده، رابطهی هر انسانى با سایر انسانها، رابطهی یک وجود انسانى با همنوعان انسانیاش نیست، بلکه رابطهی مستخدم با ارباباش، رابطهی انسان استثمار شده با استثمارگرش، رابطهی فرمانبر با فرماندهی خود، رابطهی متظلم با صاحبمنصب، و مانند آن است که تمام مراتب و درجات بیشمار موقعیت اجتماعیِ متعلق به افراد را در بر میگیرد.
تقسیم کار درون فرآیند کار، کارگر را به جزیى از پیکرهی عظیم ماشین و به تعدادى کارکرد جزیى – که کار را بیمحتوا و کنندهی کار را جزیى از یک انسان میکند- تبدیل میکند؛ چیزى را که تولید میکند، برایش اهمیت ندارد؛ محصول کارش، عینیت یافتن خود او نیست، بلکه چیزى است که از چنگاش در آمده است.
تقسیم اجتماعی کار، که یکى را مالک مواد و وسایل کار و محصولات، و دیگرى را موجودى محروم میکند، که نیروى کارش را به بازار عرضه میکند و فقط به عمل تولیدى میپردازد، بی آن که هیچ سهمى در تعیین تولید داشته باشد، انسان را به گونهی اجتماع تولیدى دیگری رو میگرداند؛ یعنى به اجتماعی، که در آن تمام استعدادها فرصت برابر خواهند داشت و تولید نه بر اساس سود، بلکه بر اساس منافع مشترک مادى و معنوى، در فرآیند پیشرفت همه جانبهی بشر، تعیین خواهد شد.
تناقض میان سوسیالیزه کردن واقعى تولید و تکه تکه شدن ثروت میان انبوه منافع خصوصى، تولیدکنندگان را از هر گونه کنترل گردش محصولاتشان باز میدارد؛ آنها را تابع قدرت مستقل محصولات میکند؛ و جامعهی بشرى را به جامعهاى تبدیل میکند، که تحت حاکمیت اشیا است؛ جایى که آثار بشر چون چیزى بیگانه با او در تضادست؛ دنیایى بیگانه از «قوانین تاریخی طبیعى»، دنیاى نیروهاى مرموز سرنوشت، دنیاى نهادهاى قدرتمند و بُتهاى غولآسا.
مارکس معتقد بود، که این «اغتشاش و جا به جا شدگى» طبیعت بشرى از لحاظ تاریخی مشروط است و به همین دلیل، میتوان بر آن فایق آمد. مطمئنا شرایط عینى کار و تشکیلات تکنیکى و ادارى، «استقلالى هر چه عظیمتر» پیدا میکند؛ ولى در مقابل، خود کار، کار زنده و ثروت اجتماعى، «چون نیرویى بیگانه و مسلط، به نسبتى هر چه فزایندهتر با کار در تضاد قرار میگیرد». اما این فرآیند جا به جا شدگى صرفا ضرورتی تاریخی است، ضرورتى محض براى پیشرفت نیروهاى تولیدى از یک نقطهی شروع یا شالودهی تاریخی معین، اما به هیچ وجه ضرورت مطلق تولید نیست؛ از این رو، ضرورتى ناپدید شونده است. و نتیجهی [قطعى] و هدف این فرآیند برانداختن همان شالوده و شکل کنونى آن فرآیند است.(«گروندریسه»، صفحهی ۲۱۵)
مسالهی بیگانگى براى مارکس یک مسالهی اساسى بود، و آن گونه که غالبا این روزها مطرح میشود، این کار براى مارکس جوان؛ یا «مارکس در مرحلهی ضدمارکسیستى و ماقبل مارکسیستی خود»، اندیشهی رمانتیک انسانگرایانه نبود. به یقین، مارکس جوان و مارکس سالمند هست، اما چیزى به عنوان مارکس «ضد مارکسیست» و مارکس «مارکسیست» نمیتواند باشد. «پایههاى نقد اقتصاد سیاسى» در سال ۸-۱۸۵۷، هنگامى که مارکس چهل ساله بود، نوشته شد؛ در این اثر، مانند بسیارى از آثار فعلیاش، مفهوم بیگانگى بسیار زنده و روشن است. اما این نیز واقعیت دارد، که امید به این که «لحظات عینى تولید بتواند از بیگانگى عارى شود»، در جلد آخر «سرمایه»، آخرین اثر مارکس، جاى خود را به این اندیشه داده است، که انسان فقط هنگامى میتواند انسانى کامل شود، که بتوان گفت دیگر از خود و از همنوعان خود بیگانه نیست؛ وقتى که تا وراى حوزهی تولید، به خاطر نیاز و ضرورت، پیشرفت کرده باشد.
این گفتار فصلى است از کتاب «مارکس از زبان خودش»، که به زودى از سوى انتشارات «مازیار» منتشر میشود.
* * *
حواشى:
۱- «سرمایه»، جلد ۱، صفحهی ۳۵۱؛
۲- مارکس در«گروندریسه»، که نوشتهی مقدماتى «سرمایه» بود، قبیله (tribe) را پیش از خانواده، واحد اجتماعى اصلى میداند. کشفیات علمى بعدى این فرض را تائید کرده است؛
۳- «سرمایه»، جلد ۱، صفحهی ۳۵۱؛
۴- «گروندریسه»، صفحهی ۳۹۰؛
۵- «سرمایه»، جلد ۱، صفحات ۲-۳۵۱؛
۶- «ایدئولوژی آلمانی»، صفحات ۴- ۴۳؛
۷- «سرمایه»، جلد ۱، صفحهی ۳۶۳؛
۸- «ایدئولوژی آلمانی»، صفحات ۷-۴۶؛
۹- «سرمایه»، جلد ۱، صفحهی ۴۰۳؛
۱۰- همانجا، صفحهی ۴۲۰؛
۱۱- همانجا، صفحات ۳- ۴۲۲؛
۱۲- همانجا، صفحات ۸-۴۸۶؛
* * *
توضیح «نگاه»: این مطلب پیش از این در «کتاب جمعه»، شمارهی ۱۶، آذر ۱۳۵۸، درج شده بود. ارنست فیشر، نویسندهی مطلب، (١۹۷۲ـ١۸۹۹)، یک ژورنالیست، نویسنده و فعال سیاسی استرالیایی بود. وی در آغاز یک سوسیال دموکرات بود، ولی در سال ١۹۳۴، پس از سُرخوردگی از دموکراسی – که قادر نبود در برابر فاشيسم بايستد- به عضويت حزب کمونيست اتريش در آمد. در سال ١۹۳۲، همراه با همسرش، به چکسلواکی رفت و در آن جا و سپس در مسکو به عنوان ويرايشگر در کمينترن مشغول به کار شد. ارنست فیشر در سال ١۹۶۹، به دليل اعتراض به اختناق پس از بهار پراگ، از حزب کمونيست اخراج شد.
آثار وی عبارتند از:
• Krise der Jugend. 1931
• Freiheit und Diktatur. 1934
• Die Entstehung des österreichischen Volkscharakters. 1944
• Franz Grillparzer. 1948
• Roman in Dialogen. 1955 (Zusammen with Louise Eisler)
• Kunst und Koexistenz: Beitrag zu einer modernen marxistischen Ästhetik. 1967
• Was Marx wirklich sagte. 1968 (translated as How to Read Marx)
• Erinnerungen und Reflexionen.
• ۱۹۶۹
• Das Ende einer Illusion. 1973
• Von Grillparzer zu Kafka. 1975
توضیح: در دفتر بیست و ششم «نگاه»، مه ۲۰۱۲، درج شده بود.