«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
جان بلامى فاستر – ترجمهى: پرويز اميدوار –
«در حال حاضر تاريخنگارى بدون به كارگيرى طيف گستردهاى از مفاهيمى كه به گونهاى مستقيم يا غيرمستقيم با انديشهى ماركس رابطه دارند، و جز با قرار دادن خود در افق انديشهاى كه ماركس آن را تعريف و تبيين كرده است، غيرممكن مىباشد. اكنون حتا مىتوان كنجكاوانه پرسيد، كه سرانجام بين تاريخنويس بودن و ماركسيست بودن چه تفاوتى مىتواند وجود داشته باشد؟»(فوكو، ۱۹۷۷، صفحهی ۵۳)
نورمن بيرن بام، جامعهشناس، گفته است كه: «استبداد(۱) امروزى از ظرافت بى بهره، اما در همه جا حى و حاضر است. صورت جديد اين نوع استبداد، نه كُرنش در برابر فرد مستبد، كه شئىواره كردن(۲) زمان حال و نفى اين باور را مىطلبد، كه نهادهاى انسانى مىتوانستند به گونهاى ديگر باشند. پس جاى شگفتى نيست، كه در دههى ۱۹۹۰ – يعنى در عصر اعتقاد به پيروزى سرمايهدارى- بار ديگر راستگرايان نداى عصر «پايان تاريخ» و عصر پيروزى جاودانهى نهادهاى سرمايهدارى در سراسر جهان و عصر پايان مبارزهى طبقاتى – توام با پايان ايدئولوژى- را در دادهاند.»(بيرن بام، ۱۹۹۸، «بازسازى بُنيادين»، صفحهی ۱۹۴-۱۹۵)
هر گاه انديشمندان نكتهسنجى نيز كه روابط نزديكى با چپگرايان دارند، همين دعاوى را – آن هم بسى هوشمندانهتر و مُجابكنندهتر- مطرح نمىكردند، به آسانى مىتوانستيم ناديدهشان بگيريم. پسامدرنيستها نيز بر اين نكته پا مىفشارند، كه به گونهاى از فرجام كار رسيدهايم و اكنون در جهانى زندگى مىكنيم كه به يك معنا «پساتاريخى» و – به اصطلاح- «پس – از – اينى» جاودانى است. اما اكثر اصحاب اين نحله به جاى آن كه از پيروزى نهايى سرمايهدارى تبيينى فراگير يا تفسيرى جامع(۳) به دست دهند، مىگويند كه اساسا مىبايد خود را از قيد هر گونه تفسير جامع و از جمله از مفاهيمى چون پيشرفت و رهايى خلاص سازيم. ژان فرانسوا ليوتار در كتاب «شرايط پسامدرن» مىنويسد:
«من واژهى مدرن را براى مشخص كردن هر دانشى به كار خواهم برد، كه خود را در ارجاع به يك فراگفتمان(۴) توجيه كند… هر دانشى كه آشكارا به تفسيرهاى جامعى نظير ديالكتيك روح يا علم تفسير نصوص(۵) يا رهايى از ذهن بخرد – يا ذهن عامل- و يا توليد ثروت توسل جسته باشد… تعريف من از پسامدرنيسم همانا داشتن شك و ترديد است نسبت به فراتفسيرها.»(۶)(ليوتار، ۱۹۸۴، صفحات XIV-XIII)
بنا به راى ليوتار:
«ديگر تفسيرهاى جامع، قطع نظر از اين كه كدام شيوه از وحدت يا يكىسازى(۷) را به كار گرفته باشند، و نيز قطع نظر از اين كه از نوع تفسير گمانى(۸) باشند يا رهايىجويانه، اعتبارشان را از دست دادهاند.»(همان منبع، صفحهی ۱۱)
نفى هر گونه تفسير جامع كه مشخصهى پسامدرنيسم است، بخشى از يك شك ژرفتر معرفتشناختى حاكم بر اين نحله از انديشه مىباشد. در گزارش گيراى ديك هبدايج كه نظريهپرداز فرهنگى است، چنين آمده است:
«پسامدرنيسم در حكم يك گفتمان – يا آميزهاى از چند گفتمان، همانند انگاره(۹) سسير كه عارى از عبارات ايجابى است، بر مبناى رد قطعى امكان وجود فىنفسه ذوات ايجابى استوار است. بنابراين، چنان كه معروف است، مشخص كردن معناى پسامدرنيسم كارى است بس دشوار و در نهايت گذشته از تاكيد پايانناپذير اين مكتب بر «بازى الفاظ» – به تعبير ليوتار- پسامدرنيسم را مىتوان به وسيلهی آنچه نفى مىكند، تعريف نمود.»
هبدايج مدعى است كه از اتكاى پسامدرنيسم بر سه نفى بنيانى، يك نوع همخوانى اصولى مستفاد مىشود. اين سه نفى بُنيانى عبارتند از: نفى تمام و كمال سازى يا تامسازى(۱۰)، نفى فرجامباورى(۱۱) و نفى آرمانشهرباورى(۱۲).
پسامدرنيسم به عنوان شكلى عام از انديشه در خصوص جامعه، جبههگيرى ضد تامسازى و ضد تعميمى دارد، كه نه نفس تفسير كه تفسيرهاى جامعى چون نقد ماركسيستى بر سرمايه دارى و حتا راى خنثىتر مركزيت سرمايه را رد و به جاى آن نسبت به جامعه – كه آن را چيزى تكه تكه و پراكنده مىداند- شيوهاى غيرمتمركز و حتا هرج و مرج آميز را برمىگزيند. هبدايج مىگويد كه خصيصهى پسامدرنيسم، «بيزارى نمايان از واژههاى انتزاعى جامعهشناختى» نظير طبقه و سرمايهدارى و يا حتا خود واژهى جامعه است. اين شكاكيت به فرجامباورى نيز سرايت مىكند و هدفمند بودن تاريخ و يا حتا امكان وقوف يقينى بر مبادى و علل و گرايشها و عناصر متشكلهى بُنيادين تاريخ مورد انكار قرار مىگيرد. به گفتهى هبدايج، نمونهى تبيين پسامدرنيستى از جامعه «برونرانى هر گونه محور قدرت غيراساسى يا برونى نسبت به گفتمان است». به طور نمونه، ف. ر. انكراسميت، كه تاريخنگار پسامدرنيست مىباشد، مىنويسد:
«فرض كنيد كه در صدد كشف علت بروز انقلاب صنعتى و يا جنگ سرد برآييم. در اين صورت، مىبايد به خاطر داشته باشيم كه اين تعبيرات نه به واقعيات تاريخى خارج از متن، كه به محتوا و مضمون تفسير دلالت دارند. اين بدان معناست كه اين گونه پرسشها، پرسش دربارهى علت يك اوضاع پيچيده در پايان قرن هجدهم و يا پس از جنگ اول جهانى نيست، بلكه پرسشى است دربارهى علت يك پندار يا فحواى يك تفسير.»
«و سرانجام اين كه، آنچه پسامدرنيسم عرضه مىكند، شك آوردن است به امكان وجود سرنوشتى جمعى براى نوع بشر. ترسيم هر گونه آيندهاى فراسوى حال بى پايان – به ويژه اگر بر مفاهيم خرد و يا پيشرفت مبتنى باشد- وهمآلود و بلكه خطرناك شمرده مىشود؛ زيرا سبب دامن زدن به گرايشهاى استبدادى و يكهتازانه مىگردد.»(انكراسميت، ۱۹۹۰، شمارهى ۳، ۲۸۵)
جاى ترديد نيست كه اين نفىها پيش و بيش از هر چيز متوجهى ماركسيسم است. و مدرنيسم دوران روشنگرى صرفا هدفى ثانوى است. هبدايج استدلال مىكند، كه هر سه نفى بُنيانى اين نحله «در برگيرندهى… حملهاى است به ماركسيسم به منزلهى يك منظومهى تبيينى كامل و مبادى آن را در دو جا بايد جُستوجو كرد: از يك سو از نظر تاريخى به اميدهاى ناكام و سرخوردگىهاى اواخر دههى ۱۹۶۰ و طغيانهاى دانشجويى… و از سوى ديگر به سنت فلسفى نيچه». در اينجا مسالهاى كه مطرح است، شناخت تاريخ است در حكم شرح و تبيينى از پيشرفت انسان و يا رهايى او. پسامدرنيستها با انكار پيشرفت خطى – و يا حتا غيرخطى- تاريخ را گاه شكست توصيف مىكنند و گاه هرج و مرج. هنرى كاريل در نوشتهى پسامدرنيستى خود به نام «سياست نوميدانه پسامدرنيسم» مىنويسد:
«براى پسامدرنيستها ديگر دير شده است، كه با شتاب جامعهى صنعتى مقابله كنند. آنان سر آن دارند كه در بطن اين جامعه، تنها هشيار و خونسرد باقى بمانند. دانسته پيروى كنند – و بى آن كه مطيع و رام باشند- رويدادها را بنگارند و بسط و تفصيل دهند. داورى آنان از اوضاع به اندازهى داورى اوضاع است از خودش، يعنى هيچ. آنان با ارادهى راسخ براى اين كه به چيزى نتازند، با سرى پُرشور بى كُنش باقى مىمانند.»(كاريل، ۱۹۸۹، صفحهی IX)
اين بى كُنشى پُرشور كه با هيچانگارى پهلو مىزند، بر حرفهى تاريخنگارى نيز اثر نهاده است. نمونهى روشنى از اين مطلب را در مقالهى انكراسميت تحت عنوان «تاريخنگارى و پسامدرنيسم»، كه در سال ۱۹۸۹ نوشته است، مىبينيم. او مىنويسد:
«از نظر پسامدرنيستها، ايقانهاى علمى كه مبناى كار هميشگى مدرنيستها بوده، چيزى نيست جز صور گوناگون معماى آن فرد اهل كرت كه مىگفت همه كرتىها دروغگو هستند.»(۱۳)
تاريخنگاران همواره در جُستوجوى جوهر تاريخ بودهاند، اما اين جُستوجو بى معناست. انكراسميت ادامه مىدهد:
«تاريخ را با درختى بسنجيد. در مكتب تاريخنگارى سنتگراى غرب، تمام توجه مورخ بر تنهى درخت بود – در مكتب گمانهزنى كه قطعا چنين بود و در آن به تعريف ماهيت و شكل تنهى درخت پرداخته مىشد. در مكتب تاريخگرايى(۱۴) و تاريخنگارى مدرنيست علمى، تاريخنگاران ضمن توجه قابل تحسينى به امورى كه در گذشته رُخ دادهاند و بدون استقبال از شگردهاى استقرايى، بر فراز شاخههاى درخت قرار داشتند. ولى باز از همان جا نيز توجهشان بر تنهى درخت بود. اين مكاتب هر دو، همانند اسلاف گمانزن خود، اميد و داعيهى آن داشتند كه سرانجام دربارهى درخت حرفى داشته باشند. در اين زمينه، پيوند نزديك بين تاريخ – به اصطلاح- علمى اجتماعى و ماركسيسم شايان توجه است. از ظهور مكتب تاريخگرايى بدين سو، تاريخنگارى صرفنظر از استفاده از واژههاى هستىشناختى، معرفتشناختى و يا روششناختى، همواره به بازسازى آن رشته از ماهيتگرايى(۱۵) كه از بطن گذشته يا اجزايى از آن عبور مىكند، نظر داشته است.
با آغاز تاريخنگارى پسامدرنيستى، كه به ويژه در تاريخ انديشهها بدان برمىخوريم، براى نخستين بار با آئين كُهن ماهيتگرايى فاصله گرفته مىشود… اين بار ديگر برگهاى درخت است كه مطمح نظر است، نه تنه يا شاخههاى آن. از ديدگاه پسامدرنيستى، ديگر هدف ادغام و تركيب و تامسازى نيست، بلكه خود اجزا و تكههاى تاريخ است. به عنوان نمونه نگاه كنيد به كتاب مونتيلو و ساير كتبى كه متعاقبا به وسيلهى ليروى لادورى نوشته شدهاند. و يا حكايت «خرد»، نوشتهى ناتالى زيمن ديويس. اگر پانزده يا بيست سال پيش مىبود، با حيرت از خود مىپرسيديم كه مُراد از نوشتن تاريخ بدين نحو چيست؟ و اينان مىخواهند چه چيز را به اثبات برسانند؟ آنچه كه همواره سبب طرح چنين پرسشى شده و مىشود، تمايلات دوران مدرنيستى ما به كشف اين مطلب است كه ماشين يا دستگاه تاريخ چگونه كار مىكند. اما در هر حال اين پرسش معناى خود را از دست داده است. اما اگر باز خواسته باشيم كه نسبت به ماهيتگرايى وفادار بمانيم، مىتوانيم بگوييم كه جوهر و ماهيت نه در شاخهها و يا تنهى درخت، كه در برگهاى اين درخت تاريخ قرار دارد.»(انكراسميت، ۱۸۹۸، صفحهی ۱۴۲ و نيز ۱۴۸ و ۱۴۹)
انكراسميت مىگويد: وقتى كه به زمان حال برسيم، ديگر برگهاى اين درخت تاريخ را «باد برده و كارى كه براى تاريخنگار غربى به جا مانده، همانا جمع آورى برگها… و مطالعهى آنهاست – مستقل از منشاء و خاستگاهشان… آن چه اهميت دارد جايى نيست كه اين برگها بر درخت داشتهاند، بلكه طرحى است كه هم اكنون مىتوانيم از آنان به دست دهيم». از نظر تاريخنگارى پسامدرنيستى «ديگر زمينهى تاريخى، ارزش سنتى خود را از دست داده است»… زيرا مىبايد «زمينهى تاريخى را رها كرد. اكنون همه چيز سر زده وارد صحنه مىشود و تنها اميد ما به اين است كه سرمان را از آب بيرون نگه داريم.»(همان منبع، صفحهی ۱۴۹ تا ۱۵۲)
اين شكاكيت نه تنها نسبت به تفسيرهاى تاريخى جامع، كه نسبت به انديشهى وجود معنا در تاريخ – با وجود اين كه در تاريخنگارى پسامدرنيستى به افراط كشانده شده- تازگى چندانى نداشته و در واقع بخش كلانى از تاريخنگارى بعد از جنگ دوم جهانى را تشكيل مىدهد و چنين است كه سر جورج كلارك در سال ۱۹۵۷ و در زمان معرفى نشر دوم «تاريخ مدرن كمبريج» احساس نياز به ذكر اين نكته مىكند كه:
«برخى از محققان كم طاقت به شكاكيت پناه مىبرند، يا دستكم به اين نظريه توسل مىجويند كه چون كُليهى داورىهاى تاريخى متضمن افراد و ديدگاههاست، پس اعتبار همهى آنها به يك اندازه است و چيزى به نام حقيقت عينى تاريخى وجود ندارد.»
در سال ۱۹۷۰، هايدون وايت، تاريخنويس آمريكايى، در كتاب «فرا تاريخ» نوشت:
«وقتى سخن از گزينش يك ديد تاريخى از ميان چندين ديد و نظر در ميان باشد، تنها علت مرجح دانستن يكى بر ديگرى، دلايل اخلاقى و زيباشناختى است.»(هايدون وايت، ۱۹۷۳، صفحهی ۴۳۳)
اين بيزارى فزايندهى قرن بيستمى نسبت به هر گونه تصور عينى از تاريخ، تا حدى يك عكسالعمل منطقى است به گرايش موجود در قرن نوزدهم كه در آن «تاريخ» از زاويهاى فرجامباورانه ملاحظه مىشد، كه مظهر صور قطعى پيشرفت بشر بود. گيبن با آن كه در هنگام نگارش «افول و اضمحلال امپراتورى روم» تمام توجهاش بر روى آن متمركز بوده، به خوانندگان كتابش اطمينان مىدهد كه: «در هر عصرى از اعصار جهان، بر ثروت واقعى و شادمانى و دانش – و اى بسا بر فضايل- نوع بشر افزوده شده است.»(گيبن، ۱۸۹۷، صفحهی ۱۶۹)
با اين همه، اين گونه آرا كه از ويژگىهاى انديشمندان قرن نوزدهم مىباشد، مايهى انزجار روشنفكران غربى است كه هنوز از ماجراى همهسوزى يهوديان سر بر نياورده، در جنگ سرد فرو برده شده بودند.
پس از جنگ دوم جهانى، در ميان تاريخنويسان و فيلسوفان، پاى فشردن بر اين نكته رايج شد كه مىبايد هر گونه برخورد نظرى و پيشينى(۱۶) – گناهى كه آن را در درجهى اول به نظامهاى نظرى عظيم هگل و ماركس نسبت مىدادند- از عرصهى تفسيرهاى معتبر تاريخى بيرون رانده شود. به طور مثال، در سال ۱۹۵۴، آيزايا برلين در مقالهى سودمند «حتميت تاريخى» خود مىگويد كه: هگل و ماركس همراه با انديشمندان گوناگون نظير بيكن، كندرسه، سن سيمون، فوريه، اوون، كت، ايچ. جى. ولز، برناردشاو و توين بى، »چه فرجامباور، چه فلسفى مابعدالطبيعى، چه ساز و كارگرا، چه مذهبى، چه زيباشناس و چه علمگرا» گرفتار جبريت تاريخى شدهاند. «نتيجهى مشترك» اين همه آن كه «آزادى انتخاب فردى نهايتا امرى وهمى است». برلين مىگويد كه: «اين انديشمندان در قائل شدن به منطقى عينى و يا خصوصيتى قانونمند – براى تاريخ- تسليم جبريتى شدهاند كه منكر اختيار و نقش در تاريخ است.»(برلين، ۱۹۵۴، صفحهی ۱۹ تا ۲۵)
با اين همه، همانگونه كه اى. اچ. كار در كتاب «تاريخ چيست؟» پاسخ مىدهد، اين انتقادات بر هگل و ماركس (بخش اعظم سنت عصر روشنگرى به كنار) نادرست مىباشد. همانگونه كه كار توضيح مىدهد، جبريت فلسفى – يعنى اين اعتقاد كه معلول را مىتوان تا يك علت يا زنجيرهاى از علتها پىجويى كرد و اين كه آن معلول (مگر با تغيير شرايط) امكان نداشته است كه به صورت ديگرى رُخ بدهد – به هيچ روى با فرض آزادى انسان منافاتى ندارد و نيز نافى نقش صدفه در امور بشر نيز نيست؛ چرا كه اين هر دو را مىتوان جزيى از زنجيرهى مراتب عليت دانست. اين جبرگرايى فلسفى (كه نبايد آن را با عقيدهى قدرى محتوم بودن امور در تاريخ و يا با برداشت خام تكعلتى بودن امور تاريخ اشتباه كرد):
«حالتى است از ظرفيت درك ما از امور جارى پيرامونمان، ريشهی كابوسهاى رمانهاى كافكا در اين است كه در آنها هيچ پيشامدى دليل آشكار و يا قابل استنباط ندارند- چنين چيزى به تلاشى كامل شخصيت انسان منجر مىشود.»(كار، صفحهی ۱۱۹ تا ۱۲۲)
هرچند تاريخ واجد منطق منفرد و محتومى نيست كه مستقل از عمل و شرايط متغير انسان باشد، ليكن اين امر سبب ترك اين انديشه نيست كه منطق تحقيق تاريخى دقيقا مستلزم جُستوجوى همان روابط على يا حدود معين مسبب رويدادهاست كه قابل اثباتاند. ئى. پى. تامسون مىنويسد:
«اين نكته كه تفسير تاريخى نمىتواند با امور مطلق و قطعى سر و كار داشته باشد و قادر نيست كه دلايل كافى اقامه نمايد، برخى اذهان ساده و كمطاقت را سخت آزرده مىسازد. اينان مىپندارند كه چون تفسير تاريخى نمىتواند همه چيز باشد، پس هيچ است و چيزى جز يك رشته از روايتهاى متوالى پديدارشناختى نيست. اين خطاى مسخرهاى است؛ زيرا تفسير تاريخى نشان نمىدهد كه تاريخ چگونه مىبايد رُخ مىداد، بلكه چرا آنگونه شد كه شد و نه جز آن. تفسير تاريخى روشن مىسازد، كه اين فرايند بى حساب نيست و نظم و منطق خودش را دارد. روشن مىسازد كه انواع به خصوصى از رويدادهاى (سياسى و اقتصادى و فرهنگى) نه به طريق مطلوب كسى، بلكه به گونهاى خاص و در حيطهى مشخصى از امكانات به ظهور رسيدهاند؛ روشن مىسازد كه برخى از شكلگيرىهاى اجتماعى نه مشمول «قانون»اند و نه «معلول» قاعدههاى ساختارى ايستا، بلكه آنچه ويژگى آنها را ترسيم مىكند، روابطى است معين با منطق پويشى ويژه… درست است كه دانش ما احتمالا قادر نيست كه برخى از فلاسفه را متقاعد سازد، اما اينقدر هست كه ما را سخت به خود مشغول مىدارد.»(تامسون، ۱۹۷۸، صفحهی ۵۰)
حتا در همين عصر شكزدهى خود ما، بيشتر تاريخنويسان و دانشمندان علوم اجتماعىاى كه داراى جهتگيرى تاريخى هستند، جُستوجوى عليت در تاريخ را يكسره رها نكردهاند، بلكه اينان اگر بارزند و ممتاز، بيشتر به خاطر آن است كه سلسله مراتبى از علل را به رويدادهاى تاريخى انتساب مىدهند. كار مىگويد:
«هر بحث تاريخى حول محور مسالهى تقدم علل دور مىزند. اين تقدم علل از نظر وبر، تكامل خرد در انسان است. و از ديدگاه ماركس، چگونگى سازمانيابى مناسبات توليد. ايراد عمدهى ديدگاه ليبرال بر ماركس اين نبوده است كه چرا عليت را (يا حتا شايد بتوان گفت كه منطقى خاص را) زيربناى تاريخ دانسته، بلكه اين بوده كه وى گونهاى خاص از عليت را – كه همانا مبارزهى طبقاتى باشد- در تعيين مسير تاريخ واجد نقش اساسى بشمار آورده و از اين رو، زمان حال را مرحلهى تاريخى گذرايى دانسته است. ماركس به مسالهى مبارزهى طبقاتى پرداخته، حال آن كه ليبرالها بر توجه به فرد و سير تكامل عقلانيت (به گونهاى كه در افراد بروز مىيابد) گراييده و ما را به عصر پايان ايدئولوژى و تاريخ در زمان حالى جاودانه و آرمانى شده رهنمون مىشوند. بنا بر راى اصحاب فردگرايى انحصارگرانهى(۱۷) دوران ما، ديگر «پس – از – اينى» در كار نيست، مگر در مفهوم فن شناختى آن.»(كار، صفحهی ۱۱۷)
پسامدرنيستها به طور كُل خود را از اين بحث ارزشمند كنار كشيدهاند و چنين استدلال مىكنند كه خرد خود جاى چون و چرا دارد، و مىگويند تنها چيزى كه بر جا مانده است، طعنه و طنز گفتمان است: علائم و معنى رسانهايى عارى از معنا. بنا بر راى فوكو، اساسا مىبايد از مفهوم ايدئولوژى روى گرداند؛ چرا كه «ايدئولوژى خواه ناخواه همواره عملا در برابر چيزى ديگر سينه سپر مىكند، كه قرار است حقيقت به حساب آيد» و مستلزم «آن است كه در گفتمان، جدا سازندهی چيزهايى باشد، كه در مقولهى علميت و حقيقت جاى مىگيرند و سواى آن.»(فوكو، قدرت/ دانش، صفحهی ۱۱۸)
انديشهى پسامدرنيستى در برترين و والاترين شكل خود حاكى از آن است، كه تاريخ فاقد كانون و قدرت پراكنده است و از همين رو مىبايد صرفا به جنبههاى خرد تاريخ و نيز به حواشى دماغى و ذهنى پرداخت. يعنى به جايى كه هنوز قدرت/ دانش، هر چند به گونهاى گسيخته، قابل تشخيص است و اين هر چه باشد رنگ و بويى از بُنيانگرايى(۱۸) و ماهيتگرايى خواهد داشت.
از نظر فوكو، «استنباط درست از تاريخ، مويد حضور ما در ميان انبوه بیشمارى از رويدادهاى از ياد رفته است كه هيچ علامت و نشانهاى ندارند». او مىگويد: بر خلاف تاريخ سنتى كه ملهم از پرداختن به رويدادهاى دورانساز و «نقاط اوج» فرايند تاريخ (و از اين رهگذر، به اعتقاد فوكو، متكى بر متافيزيك يا «حكمت اولى»(۱۹) است) «تاريخ كارساز» يا «تبارشناسى» به چيزهايى نزديك، يعنى چيزهايى مثل بدن انسان و دستگاههاى اعصاب و تغذيه و گوارش و انرژى نظر دارد، و دورههاى زوال را آشكار مىسازد.» فوكو، همچون نيچه، اصرار دارد كه: «تبارشناسى، تاريخ است در شكل يك كارناوال يا شادخوارى جمعى.»(فوكو، ۱۹۸۴، صفحهی ۸۹ تا ۹۵)
در اينجا موضع فوكو نمايانگر نقاط قوت و ضعف انديشهى پسامدرنيستى است. در اين انديشه، رد هر گونه تفسير جامع تاريخى از مبارزات اساسى تعيين كنندهى مسير تاريخ، و اساسا رد هر گونه عوامل تاريخى توام با پاى فشردن بر اين كه شناخت ما در چهارچوب مناسبات پراكنده قدرت قوام مىيابد، پسامدرنيسم را به «تبارشناسى» قدرت در «نزديكترين جا به بدن» مىكشاند: به زمينههايى مىكشاند كه در نظريههاى اجتماعى گذشته به آنها به قدر كافى پرداخته نشده است. تمركز توجه اين انديشه بر گفتمان، به چشم تنها عنصر تشكيل دهندهى مناسبات اجتماعى به آشكار ساختن بسيار چيزها در نقش زبان در آرايش قدرت منجر شده است. اين دست پژوهشها، درك ما را از بسيارى از جنبههاى جامعه كه قبلا ناديده گرفته مىشد، افزوده است. اين انديشه بالاخص تاثير عميقى داشته است بر تحليلهاى برابرى خواهى زنان(۲۰) و بر نظريهى شكلگيرى نژادى، و بر نظريهى فرهنگى، و بر مفاهيم سياسى نظارت و كنترل و بر نظاير اينها. تاكيد اين انديشه بر امور عميقا خصوصى در دورهاى كه امور خصوصى به امور سياسى بدل شدهاند، سخت به دلها مىنشيند. تكيهى اين انديشه بر تفاوتها، آشكارا حكايت از سعهى صدرى دارد كه جاى آن در ساير چشماندازها خالى است – هرچند كه اين خود با توجه به مضايق و نفى و انكارهاى پسامدرنيسم بيشتر وهمى است. شكاكيت پايانناپذير يا حتا پوچگرايى پسامدرنيسم و نيز نفى مدرنيت عصر روشنگرى به آن ظاهرى تندروانه بخشيده – و حال آن كه پسامدرنيسم عارى از هر گونه برنامهى ريشهاى تندروانه است.
«همانگونه كه از آثار خود فوكو برمىآيد، نهايتا تنها امكان باقى مانده براى چنين چشماندازى عبارت است از نوعى «سياست خرد»(۲۱): يعنى مبارزههاى موضعى، حول موضوعاتى معين. و اگر بيش از اين باشد، بيم آن خواهد رفت كه به تامسازى و از آنجا به خودكامگى و تماميتخواهى(۲۲) بيانجامد.»(ديويد مورلى، ۱۹۸۵، صفحهی ۱۱۷)
تا اينجا از منظر رهايى انسان، نقاط ضعف پسامدرنيسم بر نقاط قوت آن مىچربد. چيزى كه جاى آن در تحليلهاى فوكو و پسامدرنيسم به طور اعم خالى است، فقدان هر گونه مفهومى است از پادنظمى(۲۳) در برابر نظمهاى انظباطى مورد بحث او. از ديدگاه افراطى پسامدرنيستهاى متنگرا(۲۴) يعنى كسانى نظير دريدا و متمايز از فوكو كه هر گونه واقعيت بيرون از متن را نفى مىكنند، نقاط ضعف سياسى و تاريخى ديدگاه چپ هنوز هم فاحشتر است. اين گونه نظريهپردازان از رهگذر تضعيف نفس مفهوم تاريخ – كه از نظر آنان وراى قصهپردازى صرف معناى محصلى ندارد- تحليل انتقادى را از آنچه كه همواره ضرورترين وسيلهى كار آن بوده است، محروم ساختهاند.(پالمر، ۱۹۹۰، صفحهی ۲۷)
در نظريهى پسامدرنيستى، انكار اعتبار نقد تاريخى پوششى است بر اصل مطلب كه عبارت باشد از نقد تاريخى نظام سرمايهدارى و همين است كه سبب درهم آميختن انديشهى چپ آلوده به آرای نيچه با مفهوم ليبراليستى «پايان تاريخ» مىگردد. همانگونه كه اى. پى. تامسون مىگويد:
«خطر چنين آرای غيرتاريخى يا ضدتاريخى در اين است كه سبب مىشود كه نه تنها وجود «منطق در تاريخ» – در مفهومى انتزاعى- بلكه وجود «منطق قدرت» و «منطق پول» از انظار پنهان بماند.»(تامسون ۱۹۹۴، صفحهی ۲۶۳)
ماترياليسم تاريخى در والاترين شكلاش، راهى است براى خروج از اين معضل. مُراد چشمپوشى از اين واقعيت نيست كه ماركسيسم را – كه گاهى سبب بروز تعبيرات خام و تحريفهاى تاريخى آشكارى مانند مورد استالينيسم شده است- غالبا با گونههايى از تامسازى و ماهيتگرايى كه پسامدرنيستها بر آن انگشت نهادهاند، يكى گرفتهاند. همانگونه كه تامسون در سال ۱۹۷۷ در مقالهى خود دربارهى كريستوفر كادول نوشت، ماركسيسم گه گاه بر «ترفندهاى ذهنى ماهيتگرايانه» و «گرايش بر روشنفكرانه كردن فرايندهاى اجتماعى» و «ترسيم عجولانهى فرايند عميق كُل اين دوران» اتكا داشته است. اينها چيزهايى است كه تاريخنويسان (و كُلا دانشمندان علوم اجتماعى) مىبايد از آنها بپرهيزند. اما اين كه به خاطر احتراز از «ماهيتگرايى» و «بُنيانگرايى» از كُل اين نظريه و تفسير تاريخى چشم بپوشيم، كار سنجيدهاى نيست. ماركس خود الگوى ديگرى به دست داده است، الگويى كه در آن با حرارت با هر نظريه، حتا نظريهی «ماركسيستى»اى كه دم از «ابرتاريخى بودن» بزند، سخت مخالفت ورزيده شده است. ماركس در «تزهايى دربارهى فويرباخ» مطلبى را عرضه مىدارد كه هنوز دربارهى چيزى كه وى آن را مفهوم «جوهرگرايانه» از بشر و طبيعت مىنامد، در زمرهى جامعترين نقدهاست. در حقيقت، ماترياليسم تاريخى مدتهاست كه مشغول انتقاد از خود است و اين كار دقيقا به آن نيت صورت مىگيرد كه انواع «ماهيتگرايى» و «اثباتگرايى» و «ساختارگرايى» كه در خود فلسفهی عمل(۲۵) داخل شده است، طرد گردد. انتقاد از خودى كه بينش نظريهپردازانى نظير گرامشى و سارتر و تامسون و ريموند ويليامز را به بار آورده است.(همان منبع، صفحهی ۱۱۷ تا ۱۲۳)
اين انديشمندان خود را از اثباتگرايى «ماركسيسم رسمى» – كه از دل انترناسيونال دوم برآمد و بعدها در استالينيسم به صورت كاريكاتورى از خود جلوهگر شد- دور نگه داشتهاند. با اين همه، اين گروه از انتقاد از سرمايهدارى دست برنداشتهاند و به تعهد خود نسبت به مبارزات ستمديدگان وفادار ماندهاند. مضافا اين نمونههاى خاص نشان مىدهند كه چنانچه قرار باشد مطالبى همانند هويت و فرهنگ و زبان- يعنى چيزهايى كه گه گاه با عنوان «دستور كار پسامدرنيستى» شناخته مىشود- مطرح و بررسى شوند، چنين چيزى تنها در متن تاريخى آن امكانپذير خواهد بود و نه جز آن. و اينجاست كه شخص همانند خود فوكو از خود مىپرسد كه «سرانجام بين تاريخ نويس بودن و ماركسيست بودن، چه تفاوتى مىتواند وجود داشته باشد؟» مسايل مطرح شده در پسامدرنيسم، هنگامى كه در متن ماترياليسم تاريخى كُل شمولى(۲۶) قرار گيرند، به گونهاى ديگر رُخ مىنمايند. همانگونه كه ديويد مك نلى مىگويد: «زبان زندان نيست، بلكه عرصهى مبارزه است». مقصود تاكيد بر اين نكته است كه موضوعاتى نظير زبان و فرهنگ و مليت و نژاد و محيط زيست و انقلاب و حتا نفس تاريخ، تنها در صورتى مىتوانند به گونهاى ثمربخش تحليل شوند كه در زمينهاى قرار گيرند كه در عين حال واجد ماهيت تاريخى و ماترياليستى (به معناى تمركز در پرداختن به اعمال مشخص) و انقلابى باشد.
در چنين تحليلهايى، نه اميد رفتن به فراسوى سرمايهدارى از كف نهاده مىشود و نه تصور پيشرفت بشر به مثابهى يكى از نتايج احتمالى مبارزهى تاريخى. مىگويند كه تزار نيكلاى اول طى فرمانى، استعمال واژهى «پيشرفت» را قدغن كرده بود. ما امروزه ديگر مانند قرن نوزدهم به پيشرفت خود به خودى انسان كه نمايانگر مضمون معينى باشد – يعنى آن چيزى كه براى تزار تا آن اندازه مخوف بود- قائل نمىباشيم. اما اين بدان معنا نيست كه به گفتهى مايكل اك شات: «كشتى ما در بحرى ژرف و بیكران شراع بركشيده است، كه نه مبدا حركتى دارد و نه جهت حركتى، و در اين كشتى تنها وظيفهى ما غرق نشدن است و حفظ تعادل كشتى.»(اك شات، ۱۹۵۱، صفحهی ۱۳۶) تاريخ همانگونه كه قرنهاى متمادى از مبارزه – و به درستى پيشرفت- نشان داده است، با معناتر از اينهاست. اين كه مفهوم پيشرفت را، و در معناى كُلىتر امكان رهايى تدريحى بشر را، يكسره به دست فراموشى بسپاريم، تنها به معناى تسليم بى قيد و شرط در برابر نيروهايى است كه همه مىدانيم. در عصر حاضر، اين گونه پشت كردن سياسى به جبهه از جانب روشنفكران چپ تنها به يك معناست، سر فرود آوردن بر آستان سرمايه.
از قضاى روزگار در پسامدرنيسم ضمن آن كه چنين وانمود مىشود كه دوران مدرنيت را پشت سر نهادهايم، اساسا از همان آغاز كار اميد حركت به فراسوى دوران سرمايهدارى و ورود به دوران پساسرمايهدارى از كف نهاده شده است و چنين است كه نظريهى پسامدرنيستى به سهولت در چهارچوب فرهنگ مسلط زمانه جذب و هضم مىشود؛ و اخيرا حتا سبب پيدايى كتابهايى چون «بازاريابى پسامدرنيستى» شده است، كه در آنها كوشش مىشود از بينش انديشمندانى چون فوكو و دريدا و ليوتار و بوديلار براى عرضهى كالا در يك اقتصاد سرمايهدارى بهره گرفته شود. بسا كه سرنوشت نهايى پسامدرنيسم جز اين نباشد – يعنى جذب شدن در دستگاه عظيم بازاريابى اقتصاد سرمايهدارى- كه بدين ترتيب باز شگفتى و رنگ و لعابى افزوده مىشود به نظم بازرگانىاى كه مدام ناچار است براى نفوذ به زندگى مردم راه هاى تازهاى را بجويد. در اين ميان، براى آنان كه مصمماند در «كارناوال» روابط توليدى بازار سرمايهدارى غرقه نشوند و از آن فراتر روند، ماترياليسم تاريخى همچنان عرصهى ناگزير خردورزى باقى خواهد ماند.(براون، ۱۹۹۵(
* * *
توضيحات:
۱- authoritarianism
۲- reification
۳- grand narrative
۴- metadiscourse
۵- hermeneutics
۶- metanarratives
۷- unification
۸- speculative
۹- paradigm
۱۰- totalization
۱۱- teleology
۱۲- utopianism
۱۳- اشاره به آن پارادوكس منطقىاى دارد كه در آن چند عبارت ايجابى به يك نتيجهى ناروشن مىرسند:
»الف» اهل كرت است؛
»الف» مىگويد: «همهی كرتىها دروغگو هستند»؛
پارادوكس: آيا همهى كرتىها دروغگو هستند؟
۱۴- historism
۱۵- essentialism
۱۶- a priori
۱۷- possessive Individualism
۱۸- foundationalism
۱۹- metaphysics
۲۰- feminism
۲۱- micropolitics
۲۲- totalitarianism
۲۳- counter-order
۲۴- textual postmodernists
۲۵- praxis
۲۶- holistic
فهرست منابع:
Ankersmit R. R.
.۰۹۹۱ A Reply to professor Zagorin, History and Theory, 92, no.3
Berlin, Isaiah
.۴۵۹۱ Historical Invenitability. London: Oxford University ress
Birnbaum, Norman
.۸۸۹۱ radical Renewal, New York: Routledge
Carr, E. H.
۱۶۹۱ What Is History? New York: Vintage
Clarke, Sir George
.۷۵۹۱ General Introduction, The New Cambridge Modern History. Vol. 1, cambridge: Cambridge University ress 3791
Foucault, Michel
.۷۷۹۱ ower Knowledge. New York: antheon Books
.۴۸۹۱ The Foucault Reader. New York: antheon
Gibbon, Edward
.۷۹۸۱ The Decline and Fall of the Roman Empire, Vol. iv, London: Methuen
Hebdige, Dick
.۸۸۹۱ Hiding in the Light. New York: Routledge
Kaye, Harvey, J.
.۱۹۹۱ The owers of the ast. Minneapolis: University of Minnesota ress
Kariel, Henry S.
.۹۸۹۱ The Desperate olitics of ostmodernism, History and Theory 82, no. 2
Lyotard, Jean Francios
.۴۸۹۱ The ostmodern Condition. Minneapolis: University of Minnesota ress
Marx, Karl
.۳۸۹۱ Letter to Otechestvennye Zapiski, in Teodor Shanin (ed.), Late Marx and the Russian Road
New York: Monthly Review ress.
Morely, David
.۵۸۹۱ ostmodernism: The Rough Guide, in James Gurran, David Morley and Valerie Walkerdone (eds.), Cultural Studies and Communication. New York: Arnold
Novick, eter
.۸۸۹۱ The Noble Dream: The Objectivity Question and the American Historical rofession. Cambridge: Cambridge University ress
Oakeshott, Michael
.۱۵۹۱ olitical Education. Cambridge: Bowes and Bowes
almer, Bryan
.۰۹۹۱ Descent into Discourse. hiladelphia: Temple University ress
Thompson, E. .
.۸۷۹۱ The overty of Theory. New York: Monthly Review ress
White, Hayden
.۳۷۹۱ Metahistory. Baltimore> Johns Hopkins University ress
* * *
توضيح «نگاه»: اين مقاله ترجمهاى است از In Defense of History كه اولين بار در كتابى با مشخصات زير به چاپ رسيده بود:
.In Defense of History by John Bellamy Foster, in In Defense of History: Marxism and the ostmodern Agenda, New York: Monthly Review ress, 7991
توضیح: در دفتر ششم «نگاه»، سپتامبر ۲۰۰۰، درج شده بود.