«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
آرنولد هاوزر – ترجمهی: ج. بهروزی –
هیچ چیز بهتر از نقشی که پول در سرمایهداری جدید بازی کرده است، فرآیند بیگانگی را در زندگی اقتصادی و اجتماعی برجستهتر و پُرمعنیتر نشان نمیدهد. پول آن چنان قُربی یافته و همهگیر شده که میشود کُل این سیستم را به اقتصاد پولی وصف کرد. پول وسیلهی «کالا شدن» میشود – وسیلهای که تمام ارزشها را تا حد یک شاخص عام غیرشخصی تنزل میدهد. و تفاوتهای کیفی را غیرانسانی و خنثی و کمی میکند.
پول خصلت شخصی مناسبات انسانی ملموس را از آن سلب میکند و کسانی را که دستاندرکار فعالیت اقتصادیاند با یکدیگر بیگانه میکند. کارگر فقط مزدور میشود و اربابش کارفرما. یکی کارش را میفروشد و آن دیگری میخرد. برای فروشنده، خریدار در حُکم موجودی است که پول میدهد، و برای خریدار، فروشنده در حُکم «اسلات ماشین)* است که او در قبال سکهای که در آن میاندازد، نیروی کار دریافت میکند.
اما پول نه تنها مناسبات اقتصادی و مبادلهی دارایی، بلکه خود مالکیت را هم غیرشخصی میکند. هر اسکناسی مثل اسکناس دیگر است. پول چهره ندارد و یادآور چیزی نیست. چیزی از اصل آن به دست کسانی که آن را به ارث میبرند، یا حتا آن را کسب میکنند، نمیچسبد؛ و تملک سهام همان اندازه غیرشخصی است که تملک پول رایج. کارشناس مالیهای که سرمایهای را در بنگاهی به کار میاندازد، دخالت مستقیمی در آن ندارد. سهام از این دست به آن دست میگردد، بی آن که اثری در کسب مربوطه داشته باشد. و خرید و فروش میشود، بدون آن که خریداران یا فروشندگان کمترین علاقهی واقعی به آن کسب داشته باشند.
یک جنبهی دیگر هم هست که پول در آن نیز غیرشخصی، انتزاع محض، و کمیتی بدون کیفیت است. پول نه تنها چیزی را که در قبال آن پرداخت میشود تغییر میدهد، بلکه هم آن تملکی را که شکل پول را به خود میگیرد و هم آن فردی را که دارندهی آن است تغییر میدهد. در جهانی که تحت حاکمیت پول است و پول در آن معیار جهانی شده، قدر هر کس به قدر پول اوست. پول نه تنها ارزشهای عینی را قابل مقایسه و مبادله و انتقال از شخصی به شخص دیگر میکند، و به عبارت دیگر، آنها را انتزاعی میکند، همچنین امکان این را فراهم میکند که ارزشهای شخصی را که از نظر کیفی ممتازند، به یکدیگر مربوط و با هم مقایسه کنیم، و چنان که گئورگ زیمل، مارکس وبر، و ارنست تروئلتش (troeltsch) نشان دادهاند، مردم را به شیوهی تفکر مجرد و علی معتاد میکند که در این شیوه، فرد و نمونهی فردی قدری ندارد. مثلا، پول کار را در جهت منافع «شرکت» تشویق میکند و میپندارند که وجود این شرکت مستقل از کارفرماست، که فرد تلقی میشود؛ و در بنا کردن یک نظام عینی و غیرشخصی و قانونی، یک بوروکراسی یا عملکرد مستقل، و یک ارتش که در آن اصول فئودالی غیرعقلی را به کناری نهاده باشند، نقش خود را ایفا میکند، یعنی نقشی در تعدُد نهادهایی دارد که خود را از فرد جدا میکنند و در ویژگی خلاص کردن خود از تاثیرات و ملاحظات شخصی سهیماند.
پول همان نماد و ذات نسبیتگرایی است؛ به این معنا که مُبین ارزش نسبی چیزهایی است که بر آنها مُهر قابل فروش زده میشود و ارزش استعمال آنها را به ارزش مبادلهای تبدیل میکند، و بنابراین جوهرشان را از آنها سلب کرده، به حاملهای محض عملکردها تبدیلشان میکند، که قیمت خود را دارند، هر چه که با پول قابل تحصیل باشد – و در جامعهای که به سبک سرمایهداری سازمان یافته و با مُصطلحات سرمایهداری فکر میکند، اغلب چیزها با پول خریدنی است- گیر کسانی میآید که میخواهند و میتوانند بهترین پول را برای آن بدهند، بدون آن که به اشخاص یا شایستگی یا تواناییشان توجهی بشود. هنگامی که دارایی، کار و خدمات قابل خرید شود، از قلمرو مناسبات شخصی خارج شده، به قلمرو دیگری وارد میشود که این مناسبات، صفات ذهنی و عاطفی و معنوی خود را از دست میدهند. پول جانشین هر چیزی میشود و همه چیز را تا حد یکسانی کاهش میدهد. اما، تا هر اندازه هم که در این عملکرد موفق باشد، نمیتواند این احساس را از میان ببرد که خیلی چیزها منحصر به فرد، غیرقابل جایگزینی و غیرقابل مبادلهاند. در مناسبات انسانی هیچ چیزی تاثیری مُخربتر از این واقعیت نداشت که هر چیزی قیمتی دارد و با هیچ، هیچ میخریم. در نظر دیگران، ارزش هر کس بسته به قانون آهنین رقابت غیرانسانی بود. در روزگاران دور، امکان داشت که به ملاحظات انسانی، رسوم پدرسالاری و مراحم سنتی تکیه شود، اما بعد تمام استثنائات، امتیازات و بخششها و الطاف، راحتطلبی و تنآسانی تلقی میشد. همه چیز میبایست به تمامی پرداخت شود: زیرا کار یک روز تمام میبایست مزد تمام روز پرداخته شود. و تمایلی که با کمتر از این ارضا شود، وجود نداشت. قوانین بازار بر کُل زندگی حاکم بود.
در زمانهای اخیر، عنصر انساندوستانه، در برخورد با سرفها و امنیت نسبیای که حتا پائینترین بخش جامعه در قرون وسطی – در مقایسه با وضعیت ناپایدار پرولتاریای امروزی- از آن برخوردار بود، شاید به نوع افراطی مورد تاکید قرار گرفته باشد که پیداست برای تصحیح مبالغهی اولیهی برخورد غیرانسانی با آنهاست. استثمار ویژگی پایدار هر جامعهی طبقاتی است، گرچه اغلب بقای آن، در هر دوره، حدود کم یا بیش دقیقا مشخصی را تحمیل میکند. از طرف دیگر، وقتی به نظر میرسد که استثمار افزایش یا کاهش یافته، بعضی وقتها، صرفا به این معنی است که روشهای استثمار تغییر کرده است. از اواخر قرون وسطی، طبقات پائینتر جامعه مجبور بودند که بهای مزیت آزادی تحرک را با انعطافناپذیری فزاینده و غیرشخصی شدن رابطه با مخدومشان بپردازند. در حقیقت، کارگر مزد مناسبتری دارد، اما اگر کاری گیرش نیاید، گرسنه خواهد ماند. اگر خودش نخواهد، هیچ کس نمیتواند او را مجبور به کار کند، اما اگر به کار او نیازی نباشد، هیچ قانونی، رویه یا عُرفی وجود ندارد که کسی را مجبور کند یا فرصتی پیش آورد که از کار او استفاده کند. از زمان پایان نظام فئودالی، کارگر شهری در مقابل احساس کم و بیش آزادی اسمیاش مجبور به پذیرش مصون نبودن بیشتر و سرنوشتی شد که، از خیلی جهات، بسیار سختتر از روزگار سرواژ بود. او از زمین آزاد شد، اما از ترس خلاص نشد. و بنابراین، مانند پروتستانی بود که یوغ کلیسا را از گردنش باز کرده، اما کاملا به حال خود رها شده بود، یعنی آکنده از اضطراب و هراس، احساس خطر از هر سو، بیپشت و پناه، در محاصرهی دنیایی بیگانه و محکوم به تنهایی.
اَشکال قرون وسطایی وفاداری، علاقهی پدرسالارانه، همبستگی صنفی و احسان رفیقانه و مسیحوار، به تدریج از بین رفت. نه تنها بند و پیوندهای مالکیت اربابی، اصناف و تعاونیهای دیگر، که در موقع اضطراری حمایتی میکردند، ناتوان شدند، بلکه اغلب اَشکال انجمنها جهت انسانی خود را از دست دادند. تعاونیها تبدیل به موسسات غی قابل انعطافی شد و انگیزهی موسسات نیکوکارانه کمتر ملاحظات انسانی و بیشتر ملاحظات غیرعاطفی و عملی شد. معتقدات پروتستانی دربارهی کار، و این نظر که فقر یا گناه است یا نتیجهی تنبلی، غفلت یا بیلیاقتی، همانقدر در این امر سهیم بود که سرمایهداری با مبارزهی طبقاتی و رقابت بیرحمانهاش؛ زیرا بیگانگی، یعنی غیرانسانی شدن مناسبات، نه تنها بین طبقات اجتماعی مختلف، بلکه بین اعضای هر گروه نیز ظاهر شد. نه تنها مناسبات بیگانه، متخاصم، یا واقعا دشمنانه – به هر حال مناسبات قانونی گه هرگونه نشانهی علاقهی پدرسالارانه از آن ناپدید شده بود- میان ارباب و دهقان، خادم و مخدوم، کارفرما و کارگر مستقر شد، بلکه خود کارفرمایان با یکدیگر میجنگیدند و فقط در مبارزه با کارگر و پیشهور خُردهپا متحد میشدند؛ و در انجمنهای تجاری کم و بیش همگون و جوامع کلیسایی، مناسبات انسانی به تدریج راه را برای مقررات سخت غیرانسانی و اداری هموار میکرد.
تمام آن عصر تحت تسلط فردگرایی، کشف و تاکید و پذیرش اصل حقوق فرد است. اما علیرغم این اصل، فرد عادی گُمنام، کمتر از گذشته، شخص، دوست یا برادر، به حساب میآمد. هیچ کس بر زندگی و آزادی دیگر کنترل قانونی نداشت، اما از هیچ کس نیز انتظار نمیرفت که برای همنوعش کاری بیش از آنچه مستلزم قانون بود یا قانونی بود، انجام دهد. مناسبات انسانی میان اشخاص حقوقی و طرفین قراردادهای قانونی بود، و تمام جنبههای سردی و فاصلهی مناسبات قراردادی را داشت، و انسان هرچه بیشتر از این رنج میبرد، حس فردیتاش بیشتر میشد و میتوانست بر حقوق فردیش تاکید کند. حساس بودن با حس آسیبپذیری رشد کرد، و آزادی منجر به تاثیرپذیری و آمادگی بیشتری برای تهاجمی شد که هرگز قبلا امکانپذیر به نظر نمیآمد. هر چه دلیل و تکامل فردگرایی، به طور خودکار با تعدُد نهادها همراه میشد، دلیل فرصت بیشتری برای نارضایی وجود داشت. چون افراد مشخصتری از جامعه به عنوان افراد پیش می آمدند یا ادعا میشد که پیش بیایند، تشکیل نهادهای نو و گسترش نفوذ آنها برای تامین بقای جامعه ضروریتر شد.
پاورقیها:
* بخش پیشین این مقال، یعنی بیگانگی را در «کتاب جمعه»، شمارهی ۱، بخوانید.
**Slot Machine. ماشینی است که در آن سکه میریزند و در مقابل شئی مطلوب را از آن دریافت میکنند. م.
منبع: «کتاب جمعه»، سال اول، شمارهی ۲، مرداد ۱۳۵۸،