«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
Hadas Their – ترجمهی: پروین اشرفی –
طبقه صرفا به میزان پول شما مربوط نمیشود و مطمئنا به ویژگیهای فرهنگی یا سطح تحصیل شما هم ربط ندارد. مارکسیستها بر این باورند که هر کسی که باید نیروی کار خود را در ازای دستمزد بفروشد و قادر به ایجاد مایحتاج زندگی خود نیست، بخشی از طبقهی کارگر است.
طبقهی کارگر – سیاه، سفید، بومی و مهاجر- با مجموعهای از تجارب متنوع و مواجهه با ظلم و ستم بیشمار، در مجموع خود یک طبقه از افرادی را تشکیل میدهد که مورد استثمار قرار میگیرند، تا برای عدهای چند، سود ایجاد کنند. درک این که طبقه چگونه عمل میکند و موقعیتهای طبقاتی بر چه پایهای استوار هستند، به آشکارسازی ساختارهای قدرت و استثمار در جامعهی ما کمک میکند.
تعریف پایهای از طبقات موجود در سرمایهداری، با این فرض آغاز میشود: ما کارگران باید توانایی کار خود را بفروشیم و سرمایهداران نیروی کار ما را میخرند و به آن فرمان میدهند. شما نمیتوانید موقعیت طبقاتی کارگر یا کارفرما را بدون فهم این که کُل سیستم طوری تنظیم شده است که کارگر در آن کار میکند، تا برای کس دیگری سود تولید نماید، درک کنید. به عبارت دیگر، طبقه رابطهای از استثمار است.
طبقه صرفا مربوط به ارقام نیست
درک از طبقه، به مثابه یک رابطهی اجتماعی، در تحلیلهای جریان اصلی کاملا غایب است؛ چنانچه حتا اگر طبقه اصلا مورد بحث قرار بگیرد، تنها از نظر ثروت و قشربندی اجتماعی، مورد ملاحظه واقع میشود. سطح درآمد، تحصیلات، سبک زندگی و الگوهای مصرفی مورد استفاده قرار میگیرند، تا افراد را در جامعه طوری تقسیمبندی کنند که جامعه – عمدتا جامعهی طبقهی متوسط با برخی از افراد غنی و فقیر در حاشیهی آن- نشان داده شود. در واقع، در بیشتر محاسبات، اکثر ما طبقهی متوسط محسوب میشویم و طبقهی کارگر به هیچ وجه وجود ندارد.
این نکته ،حداقل هر چهار سال یک بار، در فصول انتخابات به ما یادآوری میشود؛ یعنی هنگامی که سیاستمداران به “طبقهی متوسط در حال تقلا” توسل میجویند. این، دستهبندیای است که ظاهرا شامل همهی “آمریکاییهای خوب” میشود؛ یا آن گونه که بیل کلینتون، رئیس جمهور سابق، گفت: شامل افرادی است که “سخت کار میکنند و طبق قوانین بازی مینمایند”. کمپین انتخاباتی برنی سندرز دقیقا به این دلیل قابل توجه بود که وی کلمات “طبقهی کارگر” را بر زبان آورد.
توضیح طبقات بر پایهی سطح ثروت، آنگونه که توسط جنبش اشغال وال استریت در سال ۲۰۱۱ رواج داده شد، نسحهی مترقیتری به دست داد. زمانی که فعالان این جنبش، آن یک درصد، نُخبگان اقتصادی کشور را که صاحب یکسوم کُل ثروت کشور هستند، در ایجاد بحران مالی سال ۲۰۰۸ و رکود بزرگ متعاقب آن، مقصر شناختند، شعار ” ما ۹۹ درصد هستیم” به سرعت پخش شد. اگرچه این تحلیل، نسبت به آنچه که فرض میکند تقریبا همهی ما طبقهی متوسط هستیم، یک جهش قابل توجه به جلو بود، اما هنوز کمیت ثروت را در تعیین موقعیتهای طبقاتی مفروض میدارد.
طبقه و ثروت مطمئنا با هم ارتباط دارند، اما آنها یک چیز نیستند. برای یک شغل ثابت با دستمزد خوب مانند کنترلچی مترو در شهر نیویورک (اگر چنانچه هنوز وجود داشته باشد) ممکن است سالی بیشتر از ۷۰ هزار دلار بپردازند و یک مالک بقالی کوچک در “برانکس” ممکن است درآمد کمتری داشته باشد. اما اولی یک کارگر است که بر ساعات و شرایط کاری خود کنترل ندارد، و دومی صاحب کسب و کار کوچکی است که مسئول استثمار خود و همچنین دیگران (حتا به تعداد کم) میباشد.
ارقام فیش حقوقی یک فرد نمیتواند همه چیز را به شما بگوید. نمیتواند به طور مثال به شما بگوید که یک مدیر در “استارباکس” که از یک کنترلچی مترو کمتر مزد میگیرد، قدرت اخراج هر کارگری را در مغازه دارد. آنگاه است که میتوانیم ببینیم ثروت فقط بخشی از تصویر است و بیشتر حاکی نابرابری طبقاتی است تا توضیحی بر منشاء آن. در واقع، قدرت و کنترل شرایط کار و تصمیمگیری مالی، اساس استثمار میباشند. مایکل زویگ، استاد اقتصاد و نویسندهی کتاب «اکثریت طبقهی کارگر»، این امر را اینگونه توضیح میدهد:
«با نگاهی فقط به درآمد یا سبک زندگی، نتایج طبقه را میبینیم، نه منشاء آن را. میبینیم که چگونه ما در داراییهایمان متفاوت هستیم، نه این که چگونه با یکدیگر مرتبط و متصل بوده و در فرآیند کسب آنچه که صاحب آنیم، متفاوت شدهایم.”
تعریف مارکسیستی بر این تاکید دارد که موقعیت یک فرد در جامعه، از نقطه نظر کمیتی سنجیده نمیشود، بلکه در عوض از طریق مناسبات یک فرد با کار، ثمرات کار، و ابزار تولید تعیین میگردد. هر کسی که بر محل کار کنترل اقتصادی دارد، دارای قدرت سیاسی است، شرایط کار دیگران را دیکته میکند، یا سرمایهای دارد که میتواند در تولید سرمایهگذاری نماید، بخشی از طبقهی سرمایهدار میباشد. و هر کسی که باید نیزوی کار خود را در ازای دستمزد بفروشد و قادر به تامین مایحتاج زندگی خود نیست، بخشی از طبقهی کارگر است.
ثروت و فقر، طبقه را تعیین نمیکنند
این امر به کارگرانی که فقط در تولید کالاهای “قابل لمس” به کار مشغولاند، محدود نمیشود. معلمان و پرستاران نیز باید نیروی کار خود را برای ارائهی خدمات بفروشند و بنابراین، بخشی از طبقهی کارگر میباشند. مارکس میگوید:
«اگر مجاز باشیم مثالى از خارج از حوزهی تولید مادی بیاوریم، مىتوان گفت یک معلم مدرسه وقتى علاوه بر پرورش ذهن شاگردانش، از فرط کار از زانو مىافتد برای آن که صاحب مدرسه داراتر شود، یک کارگر مولد است. این که صاحب مدرسه سرمایهاش را به جای کارخانهی کالباسسازی، در کارخانهی آموزشى به کار انداخته است، تغییری در این رابطه نمىدهد.»
از همین لحاظ است که مارکس و انگلس نوشتند: «پرولتاریا بدون اموال است». «پرولتاریا» کلمهی دیگری است برای کارگران، و اموال خصوصی به معنای متعلقات شخصی، مثل تلویزیون یا لپتاپ شما نیست، بلکه به معنای “ابزار تولید” است – ساختمان، ماشینآلات، نرمافزار، تجهیزات، ابزار و سایر مواد متعلق به سرمایهداران. مارکس نمیگفت که کارگران به معنای واقعی کلمه چیزی ندارند، گرچه این امر اغلب و به طور فزایندهای درست است. اما منظور او این بود که ما هیچ ابزاری برای تولید و بازتولید معیشت خود نداریم و در نتیجه، ما مورد بهرهکشی سرمایهدار هستیم. یک شرکت ساختمانسازی دارای بیل مکانیکی، مته و بولدوزر است که به آنها امکان بهرهکشی از کارگران و کسب سود را میدهد. من یک بیل دارم که میتوانم از آن برای پرورش گُل یا گوجهفرنگی استفاده کنم. Geoffrey de Ste. Croix، مورخ، اینگونه بیان میکند:
«طبقه بیان جمعی واقعیت اجتماعی استثمار است، یعنی روشی که استثمار در یک ساختار اجتماعی تجلی مییابد… طبقه اساسا یک رابطه است، درست مانند سرمایه که یکی دیگر از مفاهیم پایهای مارکس بوده و به طور خاص توسط او به عنوان “یک رابطه”، “یک رابطهی اجتماعی تولید” و غیره تعریف شده است. و یک طبقه (یک طبقهی مشخص) گروهی از افراد یک جامعه است که با موقعیت آنها در کُل سیستم تولید اجتماعی تمیز داده میشود. و بیش از هر چیز بنا بر رابطهی آنها (در درجهی اول از نظر میزان کنترل) با شرایط تولید (به معنای ابزار تولید و شرایط کار) و با طبقات دیگر تعریف میشود.»
با استفاده از این تعریف میبینیم که ثروت و فقر، طبقه را تعیین نمیکنند، بلکه تجلی آن هستند. بنابراین، روسا با میزان اسراف خود تعریف نمیشوند. در عین حال، فقرای جامعه، یک “طبقهی زیرین” نیستند که به دلیل فقدان شغل یا ثروت، در “خارج” از جامعه ایستادهاند. فقر بخش “جدایی ناپذیری” از تجربهی طبقهی کارگر است و بیکاری، همانطور که بحران فعلی به طرز وحشیانهای آن را ثابت کرده است، بیخ گوش اکثر کارگران است.
حتا قبل از ضربهی پاندامی، تقریبا نیمی از مردم ایالات متحده در صورت از دست دادن حتا یک فیش حقوقی خود، قادر نبودند قبض هزینههای خود را پرداخت کنند و از هر چهار نفر، فقط یک نفر برای انجام درمانهای بهداشتی اقدام میکرد؛ زیرا از پس هزینههای آن بر نمیآمدند. یکچهارم مردم دارای مشاغلی بودند که در زمرهی مشاغل با دستمزد پائین محسوب میشدند. به این تصویر تلخ، کوههای بدهی دانشجویی را که دهها میلیون نفر از مردم آن را متحمل شدهاند و هزینههای رو به افزایش مایحتاج زندگی را اضافه کنید. کاملا روشن است که چگونه فقر، ذاتی ساختار جامعهی آمریکا میباشد. اکنون با وجود سی میلیون نفر فاقد شغل و چهل میلیون نفری که به طور بالقوه در ماههای آینده با بیخانمانی روبرو میشوند، مرز باریک وحشیانهی مابین کار و فقر نمیتواند از این روشنتر باشد.
در واقع، سرمایهداری در همهی زمانها نیاز به این دارد که سطحی از بیکاری، یا به قول مارکس یک «ارتش ذخیرهی کار» وجود داشته باشد. روسا به این ارتش ذخیرهی کار وابسته هستند، تا مطمئن باشند همیشه شخص دیگری وجود دارد که مایل است شغل شما را بر عهده بگیرد، تا بدین ترتیب بتوانند نیروی کار مزدی را در انطباق با شرایط تعیین شده توسط کارفرمایان، نظم بدهند. سطح بالای بیکاری، یک ویژگی بیرحمانهی هر رکودی در اقتصاد است، اما حتا وقتی هم که “زمانهای خوبی است”، بیکاری برای میلیونها نفر هنوز یک واقعیت دردناک است. آنچه که اقتصاددانان جریان اصلی، “اشتغال کامل” محسوب میکنند، در واقع یک بیکاری در حدود ۵ درصدی است. معرفی ماشینآلات جدید، افزایش نیروی کار به دلیل تغییرات جمعیتی یا مهاجرت، تغییرات منظم در ساختار اقتصاد (این که چه چیزی و در چه مکانی تولید میشود و یا نمیشود)، همه میتوانند در “بهترین” زمانها به بیکاری کمک کنند.
ایالات متحده یک کشور طبقهی متوسط نیست
این درک از جامعه، تصویری بسیار متفاوت از نسخهی عامهپسند ایالات متحده به مثابه “یک کشور طبقهی متوسط” ارائه میدهد. برای اطمینان، یک طبقهی متوسط وجود دارد. آنها فقط در یک جهان براق در صفحههای تلویزیون زندگی نمیکنند. طبقهی متوسط، لایهای از جامعه است که بین طبقهی کارگر و طبقهی حاکم قرار دارد. این شامل صاحبان کسب و کارهای کوچک، همچنین مدیران میانی، سرپرستان و صاحبان مشاغل حرفهای است که دارای مقدار قابل توجهی استقلال در درون سیستم هستند. (مانند پزشکان و وکلا.) آنها اغلب سیمای روزانهی استثمار هستند. شما مدیر خود را هر روز در محل کار خود میبینید. او ممکن است به کار شما با افزایش دستمزد پاداش بدهد، یا به دلیل تاخیر، شما را توبیخ کند، اما شما به نُدرت با مدیرعامل – که از این تنظیمات سود میبرد- روبرو میشوید.
هنوز هم این طبقهی متوسط بسیار کمتر از آن حدی است که معمولا فرض میشود. بسیاری از آنان که به طور سنتی “حرفهای” قلمداد میگردیدند، با شتاب به (صفوف) طبقهی کارگر پرتاب میشوند (یا “پرولتریزه میشوند”)، همانگونه که برنامهنویسان کامپیوتر به نویسندگان عادی کُد کارتهای ورود و خروج کار تبدیل میشوند؛ مددکاران اجتماعی با حجم بسیار زیاد کار، روزهای خود را با پُر کردن فرمها سپری میکنند؛ و مشاغل حرفهای آکادمیک به طور فزایندهای جای خود را به سِمتهای فرعی میدهند.
در بسیاری از طبقهبندیهای مشاغل طبقهی متوسط نیز تفاوت بین آن نوع شرایطی که اساتید در کالجهای نُخبه در مقابل اساتید دانشگاههای دولتی با آن روبرو هستند، یا شرایط پزشکان دارای مطبهای خصوصی در مقایسه با پزشکانی که در اتاقهای اضطراری کار میکنند، منجر به ایجاد سطوح متفاوت کنترل در محل کار میشود. مارکس و انگلس نوشتند:
«بورژوازی انواع مشاغلی را که تاکنون حرمتی داشتند و بدانها با خوفی زاهدانه مینگریستند، از هالهی مقدس خویش محروم کرد… پزشک ، دادرس ، کشیش ، شاعر و دانشمند را به کارگران مزدی مبدل ساخت.»
مایکل زویگ و کیم مودی، روزنامهنگار مسائل کارگری، هر دو تخمین زده اند که طبقهی کارگر حدود ۶۳ درصد نیروی کار ایالات متحده را تشکیل میدهد. (با توجه به محاسبات خودم برگرفته از ادارهی آمار کار، حدود ۶۳ درصد یک تخمین کاملا محافظهکارانه است.) نُخبگان شرکتی ۲ درصد و در این بین طبقهی متوسط ۳۵ درصد را تشکیل میدهد. به علاوه، اگر شما ورای نیروی کار سرشماری شده، جامعهی گستردهتر را مشمول این محاسبه کنید (از جمله اعضای خانواده که کار نمیکنند ، افراد مسن، افراد دائما بیکار به دلیل معلولیت و غیره)، ارقام منعکس کنندهی تعداد طبقهی کارگر حتا بیشتر خواهد شد. همانطور که مودی استدلال کرد:
«اگر افراد شاغل طبقهی کارگر فقط کمتر از دو سوم نیروی کار را تشکیل دهند، افراد این طبقه، حداقل سهچهارم جمعیت، یعنی اکثریت قریب به اتفاق مردم را تشکیل میدهند. نظر به این که معلمان، پرستاران و سایر افراد حرفههای دیگر به طبقهی کارگر رانده میشوند، اکثریت حتا بیشتر هم میگردد.»
این امر نکتهی گستردهتری را برجسته میکند: طبقهها سیال هستند و فضای خاکستری زیادی بین آنها وجود دارد. این اعداد فقط یک راهنمای کُلی برای تاکید بر روند گستردهتر افزایش قطببندی ارائه میدهند. همانگونه که مارکس و انگلس بیش از ۱۵۰ سال پیش در «مانیفست کمونیست» نوشتند (زمانی که اتفاقا طبقهی کارگر “اقلیت” مشخصی از جمعیت جهان بود):
«جامعه به مثابه یک کُل، بیش از پیش به دو اردوی بزرگ متخاصم، به دو طبقهی بزرگ که مستقیما روبروی یکدیگر قرار دارند، تقسیم میشود: بورژوازی و پرولتاریا.»
بالاخره این که یک فرد به یک طبقه تعلق دارد، علیرغم این که آیا او به مفهوم آن طبقه باور دارد و یا با منافع آن هویت مییابد. چه دموکراتها به شما بگویند که شما بخشی از طبقهی متوسط هستید که آنها تلاش دارند نجات دهند، و یا دونالد ترامپ به “طبقهی متوسط فراموش شده” قول تخفیف مالیاتی بدهد، و چه شما به هر یک از آنها باور داشته باشید، هیچ ارتباطی با این امر ندارد که شما هنوز هم باید فردا صبح زود بیدار شوید و به سر کار بروید؛ باید دستورالعملهای شخص دیگری را در مورد این که چه کاری انجام بدهید، دنبال کنید و با اندکی بیش از یک حقوق ناچیز، و پشت درد، به خانه برگردید. بنابراین، موقعیت طبقاتی توسط واقعیت مادی، و نه ایدئولوژی، تعیین میشود.
برافروختن آگاهی طبقاتی
همزمان، ساختار طبقهی کارگر به توسعهی آگاهی طبقاتی کمک میکند. از این نظر، ما میتوانیم بر اساس آگاهی طبقاتی و فعالیتهای طبقهی کارگر، یک تعریف ثانوی نیز از این طبقه شناسایی کنیم. در این راستا، مارکس میان طبقهی کارگر به مثابه “یک طبقه – در- خود”، تعریف شده توسط یک رابطهی متداول با ابزار تولید، و “یک طبقه – برای – خود”، سازمان یافته در پیگیری فعال منافع خود، تفاوت قائل شد. Croix توضیح میدهد:
«افراد تشکیل دهندهی یک طبقهی معین ممکن است کاملا یا تا حدی از هویت خود و منافع مشترک خود به عنوان یک طبقه آگاه باشند یا نباشند، و آنها ممکن است نسبت به اعضای سایر طبقات، احساس خصومت بکنند یا نکنند. درگیری طبقاتی (مبارزهی طبقاتی)، اساس رابطهی بُنیادی بین طبقات است که شامل استثمار و مقاومت در برابر آن میباشد. اما لزوما شامل آگاهی طبقاتی یا فعالیت جمعی مشترک، سیاسی یا غیر سیاسی، نمیشود؛ اگرچه این ویژگیها، هنگامی که یک طبقه به مرحلهی خاصی از توسعه رسیده و به آنچه که مارکس روزگاری (با استفاده از اصطلاحات هگلی) آن را یک “طبقه – برای – خود” نامید، تبدیل شد، به احتمال زیاد به وقوع میپیوندند.»
“یک طبقه – برای – خود”، طبقهای است كه بايد سازماندهی شود. از یک سو، یک موقعیت طبقاتی مشترک، شرایط عینیای را ایجاد میکند که ما را به هم متصل کرده و پیوند میدهد. از سوی دیگر، چنانچه بخواهیم از امکان عینی به پیشروی ذهنی برسیم، باید با اختلافات درون طبقاتی و شیوههایی که ستمهای نژادی، جنسیتی و سایر مظالم در درون کارگران نقش ایفا میکنند، مقابله کنیم.
سوسیالیستها و دیگر مبارزان طبقهی کارگر میتوانند نقشی اساسی در ایجاد سیاست همبستگی و کمک به برآمد “یک طبقه – برای – خود” از “یک طبقه – در – خود” داشته باشند.
سیزدهم سپتامبر ۲۰۲۰
منبع: «ژاکوبن»