«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
پل الوار – ترجمهی: امید آدینه –
به نام صُلح
به نام حدیث غم بر الیاف شاخهها و آیین جوانهها
به نام آزادی
به نام زلال اندیشه در رنگین کمان بشر
به نام آنانی که:
نمک فرسودهشان میکند
و نمک،
همان اشکهاشان است.
به نام رفیق
به نام زنان بیوطن بر فلات بینشان تبعید
به نام مردان آونگ شده بر خاطرات گنگ زندان
به نام یاران لالهگون در انعکاس رعشه و
بر احکام شوم وحشت.
به نام واژه:
واژگانی
که چونان اشکال و اعماق
بکر و پهناوراَند
واژگانی که
در هیات ستارهگان
بر میخیزند… قیام میکنند
و در امتداد متروک،
و بیات شب
از خونین وسعت جادههای خصم
میگذرند و
وقت سحر: هنگامهی نهال و نیاز
الفبای یک سرزمین را
بر فراز هر بام و کوچه و خیابان
میسُرایند.
به نام اعتراض و اعتراف از جنس سکوت
به نامِ خاموش سرشت برگی ناآشنا در حجم خشکاندود رودخانه
به نام قامت رقصان قاصدک در خلوت آسمان
به نام فصول
و سراسر حیوانات
به نام لحظهای مانا در خُروش تُرد یقین:
آن انتظار و انزوا… آن پاکی محض و پژواک مقدس
که تعبیراش
ذات بوسه و
حضور برهنگیست
و گویی!
ترجمان دریچه… ایوان… و روستا را
به تصویر میکشد
و از اندام آفتاب و
آبیِ آرامش
خبر میدهد
به نام عطر گُل در هجوم باران
به نام نرمک نازک نور
به نام خوشهچین راز و
بیشماران ریشهی وحدت
به نام آشفته چراغی رو به زوال
و پشت به کابوس و جهل و نفرت
به نام سایه… سایههایی پژمرده و سوگوار:
که پیوسته پیوسته
از قلعهها و شیارهای رزم
از ابعاد ممنوعه و
افکار مسموم
عبور میکنند
تا معبر دژخیمان،
و مدار دیوها را
فاش کنند و عاقبت
پچ پچ نحس ظالمان
بر ورق پارههای شک و رسوایی
نقش ببندد
و آن کبوتر سپیده دم
با زبان گندم و پوشال و کُلوخ
نغمهی پیروزی و رهایی،
بخواند.
به نام هزاران هزار شورش
و چندین و چند حماسه
به نام پنجرهای تاریک در آغوش دستان نیمه روشن
به نام روزنههای امید در کندوی پیامآذین طلوع
به نام پرتو خیس غروب بر عرصهی احتمال و صفحات تاولزده
به نام تنهایی تو
و بغض فانوس در لفظ ناسور قفس
و تکاپوی سرد نسیم در نهایت تماشا
به نام پرنده:
پرندگانی از تبار برف و
نطفهی آتش
پرندگانی،
که شرح نگاهشان
شرم کودکان را دارد
و حوالی کوچ و مترسک
از حصار و مرگ
نمیهراسند و
با لهجهی غرورانگیز فاتحان،
سخن میگویند!
به نام نخستین انسان
به نام دریاها و نجوایی مختصر
به نام زائرانِ شمعِ در گردش طوفان
به نامِ نفرین کنندگان خُفته در خیمههای خاکستر
به نام شهری از فرزندان رویا و خویشاوندان اشیاء
که انگار:
بر لنگر صبح
ماسیده و میان هیچ و هرگز
پرسه میزند
به نام گهوارههای عَدَم
و آن خسته خُنیاگر آواره.
به نام درختان شوقآمیز و سبزفام در جنگلهای دیرسال و دوردست
به نام مادران کتک خورده به ناروا
به نام پدران بیمرز،
و عاصی از جنگ و نبرد بیحاصل
به نام دیوارها و طاقهای ویران شده
که شبیه عریانی این شعر مطلق:
چهرهها و آوازهای گُم گشته را
شهادت میدهند و
در ثقل جان
بَدَل به بُغض و بُهت میشوند
به نام تردیدی طولانی
به نام کارگران و دهقانان و گیاهان
به نام تلخ صدا در ازدحام حقیقتی فرتوت
به نام کهنه قایقی چوبین بر ساحل پُرهیاهو
به نام اساطیر… و من:
زیرا که من و اساطیر
بلوغِ بتان،
و تناسخ خدایان را دیدهایم
و دوشادوش یکدیگر
تا حباب دریغ و طمع
تا آیات شیاطین و ادراک جمجمهها
سفر کردهایم.
اکنون:
باز هم
راه باید اُفتاد و
حرفی زد
باید از رگان آشوب و اضطراب
از دقایق خشم و مصیبت و فاجعه
گذشت
و شبکلاه جادو را
لمس کرد
و حتا!
با گوشهایی کنجکاو و
چشمانی پُرسشگر
بطالتها و بیهودگیها و طلسمها را آموخت.
آری:
این چنین است
که میتوان،
بر مزار اهل مکتب،
مشعلی افروخت و
در فراسوی دانههای دانش،
ایستاد
و از جدال چخماق و
پاسخ باد
به شعبدهبازان تاریخ
پی بُرد –
به نام اندک آرزوهای فراموش شده
به نام بیابان و بوته و سنگ آکنده از صبر
به نام جوهر وجدان
و شیپور بیدار
و موجکوب قلم
به نام تودههای زخم در رویش زمان
به نام نطق بهار در کالبد ناودان و بطن باغچه
به نام صخرههای خزان گرفته بر دامنههای رنج و استقامت.
به نام بیگناهان
بیگناهانی که:
با طعم چکامه و کفن
شعار شرافت دادند… قصیدهی سُرخ سنگر آفریدند
و رد اسارت و شکنجه و اعدامشان
از ترانهای بر لب
تا تپش آستانهای مسدود
پیدا و پنهان است
به نام مقصد زادهگان بیپایان
به نام مهتابخوان مرثیهپوش در کانون افسانه
به نام مفهوم خوش پرواز در طرح آشیانه و
بر عظیم کرانهی صحرا
به نام کومههای فقر
و نعرهی اندوهگستر فاصله
و ابیات نیک مظهر شعور علیه ضرباهنگ تبعیض و جنون
به نام دروازههای مبهم خیال
به نام کاشفان درد و کاتبان حسرت:
که مثل شبنم و معبد
یا همچون عُمر بیتکرار
یک اتفاق سادهاند!
اما همیشه و هنوز
بر طبل حادثه میکوبند و
از ضجّهها
از انبوه عُقده و کینه و فریب
مینویسند.
اینان: کاشفان درد
به مانند شعله و صداقت
اهل پیکار و
گلوگاه قُروناند
اینان: کاتبان حسرت
با کاغذ و کلمه
اقوام ماتم،
و نسل ارغوان را
زمزمه میکنند… میپوشانند
و ناگهان
تلاطم دروغ
در تعفن و حقارت
فرو مینشیند و صوت ستم
میپوسد –
به نام دشت
دشتهای ابدی… دشتهایِ شهید و شقایق و هق هق
به نام یگانه هجایی معصوم بر بستر قابی پریشان احوال
به نام دختران شالیکار بر بوم سخاوت و عدالت
به نام آن همه قلب در مسیر نوازش
به نام پُلهای قدیمی
و حلقهی خمارگون شکوفه و
راویان خورشید
به نام خیزش مداوم کوه
به نام نان و نشاط
و خالی آه اندود سفرهها در انتشار ذهنهای سیّال.
به نام جهان
که آدمی را:
کتیبهی مهر و آداب عشق میپندارد!
و به گماناش
آدمی،
حکایت بیمناک پیلهها و
قصهی مرموز پردههاست
و باید
با هلهله و خطابه و خنجر
سمت اهریمن و ابلیس
بشتابد و
در ضیافتگاه آینه،
و بر اُفقزار آب
غبار از تن بروبد و بشوید… تا سرانجام:
موم معجزه
طنینانداز شود
و آینده و انقلاب
سهم هر فریاد و
متن هر عطش باشد!
از: «اِکولالیا – آرشیو شعر جهان»