«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
نورا كارلين – برگردان: پروين اشرفى –
از همان زمان تجديد حيات جنبش زنان در اواسط سالهاى ۱۹۶۰، مجادلات بسيارى در زمينهى رابطه بين رهايى زنان و سوسياليسم وجود داشته است. سوسياليستها مىخواهند جهان را تغيير دهند؛ جامعهى فاسدى كه در آن زندگى مىكنيم را دگرگون كنند؛ و جامعهى بهترى را بر مبناى قدرت كارگران بنا نهند. فمينيستها نيز مىخواهند جهان را تغيير دهند، به گونهاى كه زنان آزاد و برابر شوند. اما آيا اين دو مبارزه مانند هم هستند؟ آيا فمينيستها مىتوانند با مردان سوسياليست و فعالين اتحاديهاى متحد شوند، يا مبارزهى آنان جهتى هميشگى عليه مردان دارد؟
جريان اعتصاب كارگران معادن در سالهاى ۱۹۸۵-۱۹۸۴ در عمل نشان داد، كه چگونه اتحاد زنان و مردان مىتواند در حين مبارزه به دست آيد. اتحادى كه در اين اعتصاب به رُكن اساسى اعتصاب تبديل گشت، از طريق قدرت زنان در كميتههاى معادن به نمايش گذاشته شد؛ زنانى كه در كنار معدنچيان در صفوف اعتصاب ايستادند و در كميتههاى اعتصاب شركت كردند. اين واقعه به سوسياليستها، به آنهايى كه در اين جدل دايمى بودند كه زنان فقط به مثابه كارگران مىتوانند بجنگند، يادآور شد كه همسران و مادران و دختران نيز – صرف نظر از اين كه شاغل باشند يا نه – بخشى از طبقهى كارگر هستند. و فمينيستها، كسانى كه اغلب بر اين باورند كه همسر بودن فقط به معناى داشتن اختلاف با شوهر است، هم مجبور به پذيرش اين واقعيت گشتند كه در خانوادهى طبقهى كارگر نيز همبستگى مىتواند چون اختلاف وجود داشته باشد. اين اعتصاب، بسيارى از زنانى كه خود را فمينيست قلمداد مىكردند را براى اولين بار به كميتههاى حمايتى محلى معدنچيان، در محلهاى كار و در مجامع آنان، كشاند. اعتصاب همچنين زندگى بسيارى از همسران معدنچيانى كه خود را فمينيست نمىدانستند را نيز تغيير داد.
مبارزهی طبقاتى به هنگام عمل، ممكن است، از ميان گرهى جدل سكتاريستى و آكادميستى در مورد رابطه بين سوسياليسم و رهايى زنان بگذرد؛ اما در هر حال، اين مساله همچنان به قوت خود باقى مىماند. بسيارى از مردان در جنبش كارگرى، به رغم درست دانستن مبارزهى زنان در حمايت از مبارزات مردان، اما هنوز متقاعد نشدهاند كه زنان نياز دارند براى خود و احقاق حقوق خود نيز بجنگند. بسيارى از فمينيستها نيز به اين باور نرسيدهاند، كه كارگران مرد واقعا مىتوانند متحد مبارزهى زنان باشند. آنها بر رفتار سكسيستى و تسلط مردان در جنبش كارگرى، به عنوان دليلى بر اين كه مبارزهى زنان اساسا عليه مردان است، انگشت مىگذارند. برخى از زنان نيز فكر مىكنند، كه فمينيسم هيچ ربطى به آنان ندارد. چنين زنانى بر اين باورند، كه فمينيسم يعنى اجتناب زنان از هر گونه مشاركتى با مردان؛ تصويرى كه توسط رسانههاى گروهى نيز رنگ مىگيرد.
اين مشكلات تنها از طريق يك نگاه جدى به معناى مبارزهى طبقاتى و سياستهاى سوسياليسم انقلابى مىتواند بررسى شود. براى ماركسيستها، مبارزهى طبقاتى تنها راه تغيير جهان، خلاصى از طبقهی حاكم كنونى، و ايجاد جامعهای است كه توسط كارگران و براى مردم كارگر بر پا و اداره مىشود؛ جامعهاى كه در آن انسان بر زندگى خود كنترل دارد و از خطر تهديد فقر، ناتوانى، يا تخريبات هستهاى رها شده است. زنان بايد بخشى از اين مبارزه باشند. رهايى زنان براى تحقق اهداف اين مبارزه حياتى است. يك جامعهى سوسياليستى، جامعهاى است كه زنان در آن آزاد و برابر بوده و در امر كنترل جامعه – در هر شكلى – با مردان شريك هستند.
ما اين به ايده، كه گويا مبارزه مراحل مختلفى دارد، اعتقادى نداريم. زنان نمىتوانند در انتظار بمانند، تا پس از انقلاب سوسياليستى – به گونهاى – آزاد شوند. افزون بر اين، مبارزه براى سوسياليسم نمىتواند به تاخير بيافتد، تا باور كُهنهى همگى كارگران در مورد جايگاه زنان تغيير يابد. باورها در حين مبارزه شروع به تغيير مىكنند. اما تغييرات كامل نمىشوند، تا زمانى كه جهانى كه در آن زندگى مىكنيم، تغيير كند؛ تا زمانى كه جامعه براى نيازهاى بشريت سازماندهى شود و نه براى سود. و اين تغيير، تنها از طريق يك انقلاب سوسياليستى ميسر است.
سياستهاى سوسياليسم انقلابى بر اين اركان متكى هستند: سرنگونى جامعهى سرمايهدارى كنونى، جامعهاى كه بر سود مبتنى است. و ايجاد قدرت كارگرى براى برپايى يك جامعهى نوين، جامعهاى مبتنى بر برابرى و آزادى. آزادى زنان مىتواند و مىبايد بخشى از مبارزه براى تحقق اين اهداف باشد.
در جامعهى امروز، زنان در رابطه با شغل، دستمزد، تحصيل و رفاه، مورد تبعيض قرار مىگيرند. بيشتر زنان از نظر مالى به مردان وابسته هستند و بدون هيچ مساعدتى بار مراقبت از كودكان و سالمندان و بيماران را به دوش مىكشند. «شكل دهندگان عقايد جامعه»، از قضات گرفته تا ژورناليستها، و از وزراى كابينه گرفته تا تبليغاتچيان، اين امر را طبعا به حساب مادون بودن زنان مىگذارند. و به همين خاطر، سرانجام زنان را – صرف نظر از شغل، تجربه و…- در جايگاه «سكس» مىنشانند و در مورد آنان با معيارهايى كه مطابق تمايلات مردانه است، قضاوت مىكنند.
از آن جايى كه زنان به هر آن چه كه از آنان انتظار مىرود، تن مىدهند و در عشق و مراقبت از خانواده افراط مىكنند، اغلب چنين فرض مىشود كه آنان احمق هستند و يا حداقل سادهلوح و ناتوان از درك آن چه كه در خارج از خانه مىگذرد. بيشتر زنان از نظر اقتصادى به مردان وابسته هستند، چون نمىتوانند هم از پس فشار كارهاى خانه برآيند و هم يك كار تمام وقت با مزد مناسب را حفظ كنند. با اين همه اما، رسم است كه بگويند زنان به مردان وابستهاند؛ زيرا كه ضعيف و درمانده هستند.
مراقبت از خانه و كودكان در حالى به مثابه نقش طبيعى زنان – و تنها نقش آنان – تفسير مىشود، كه زنان آشكارا به كارهاى ديگرى هم اشتغال دارند. در سال ۱۹۸۱، يكى از مشاوران شهر ليورپول، زنان شوراى كارمندان دفترى را كه در شهردارى اعتصاب كرده بودند، همسران، مادران و معشوقههاى شهروندان ليورپول خطاب كرد. اعتصابيون اما خاطر نشان ساختند، كه آنان تايپيست، ماشينيست، كارمندان دفترى، و شهروندان ليورپول هستند، نه همسران، مادران و دلبران.
دختران جوان حتا امروز همچنان تربيت و تشويق مىشوند، كه ازدواج و تشكيل خانواده را تنها اهداف خود در زندگى بپندارند. آنان طبعا با انتظاراتى بالا از زندگى خانوادگى، ازدواج مىكنند؛ اما خانوادهى ايدهآل روياهاى آنان، به خصوص در هنگام بى پولى و عدم امنيت شغلى شوهران، شكل واقعيت به خود نمىگيرد. بيشتر زنان در دام خانواده گرفتار مىشوند. آنان مىدانند كه هر چقدر هم شوهر و فرزندانشان را دوست داشته باشند، حق انتخابى در مورد سرنوشت خانواده ندارند. براى يك زن، خروج از ازدواجى كه به كجراه رفته است، به مراتب سختتر است تا يك مرد. و تازه بيشتر زنانى هم كه موفق به خروج از ازدواج مىشوند، در بزرگ كردن كودكان، تنها مىمانند و يا بدون كمترين حمايتى رها مىگردند.
بسيارى از زنان در خانههاىشان در دام خشونت و يا تهديد به خشونت به سر مىبرند. برخى از مردان، زنى را كه با آنها زندگى مىكنند، كتك مىزنند؛ زيرا كه از كار اخراج شدهاند و يا پول كافى ندارند، كه از عهدهى نيازهاى خانواده برآيند. آنان، زنان را وادار به تحمل رنجى مىكنند، كه هيچ نقشى در ايجاد آن نداشتهاند. بيشتر زنان، در چنين مواقعى، هيچ راهى براى مقابله و جايى براى توسل ندارند. اما اين چگونه جامعهاى است، كه زنان را در چنين وضعيتى قرار مىدهد؟ اين وضعيت در جامعهاى رُخ مىدهد، كه خانواده در آن يك موضوع «خصوصى» قلمداد مىشود و زنان به شوهران خود «تعلق» مىيابند.
در تجاوز جنسى، زنان مورد نوعى از خشونت قرار مىگيرند، كه مردان با آن روبرو نيستند؛ خشونتى كه بيشترين اهانت نسبت به زن را با خود به همراه دارد. زنان تشويق مىشوند، كه سكسى و دلربا جلوه كنند و در لذت بردن به اندازهى مردان خود را آزاد احساس كنند؛ آزادىیى كه پس از قرنها تفويض استانداردهاى دوگانه در مورد مردان و زنان، مدتهاست موعدش به سر رسيده است. در عُرف مرسوم، وقتى يك زن دلربا مورد تجاوز قرار مىگيرد، بيشتر مردان فكر مىكنند كه وى بايد «تجاوز را طلبيده باشد»! به راستى چگونه زنان مىتوانند احساس آزادى كنند، وقتى كه چنين باورهايى جريان دارد؟!
در جامعهى ما زنان برابر نيستند، آزادى ندارند، و از احترام به معناى واقعى برخوردار نمىباشند. چه مىتوان كرد؟ زنان بايد قادر شوند، كه با اين وضعيت مقابله كنند. هم براى سعادت خود و هم براى آيندهى بهتر همهى زنان. و اين البته به معناى ستيز تفوقجويانه در تمام مدت و با همهى مردان نيست.
جدايىطلبى، بينشى مبتنى بر اين كه زنان در امر رهايى خود مىتوانند به تنهايى و بر عليه مردان مبارزه كنند، تدبيرى از سر نااميدى و راهى براى جدايى بيشتر زنان و مردان از يكديگر است. زنان براى مقابله با نظامى كه همهى ما را سركوب مىكند، و براى آن كه مردان را وادارند كه ضرورت تغيير جهان را دريابند، مىبايد مبارزهاى مشترك با مردان را سازمان دهند. اين طبعا بدان معنا نيست، كه زنان نمىتوانند جلسات، تظاهرات، و اعتصابات خود را – در هنگام ضرور – سازماندهى كنند. ما اين حق را هم داريم، اما در اساس بايد بكوشيم كه زنان و مردان را در مبارزه براى سوسياليسم متحد كنيم.
دولتها و كارفرمايان، كه در جامعهى ما قدرت دارند، مىخواهند مردان و زنان را جدا از هم نگاه دارند. آنان مىخواهند زنان به اين نيانديشند، كه جهان چه عيب و ايرادى دارد و طبعا كارى هم براى رفع آن نكنند. آنان زنان را به مثابه نيروى كارى ارزان، عليل بر اثر خانهدارى، و نااميد از مبارزه براى برابرى مىخواهند. آنان مىخواهند تجسم خانوادهی كوچكى را كه «خصوصى» است، به عنوان تنها راه زندگى به زنان حقنه كنند. آنان مىخواهند از زنان تصوير كالاى سبك مغز سكسىيى به دست دهند، كه گويى يك شبه به رنجبران تُهى مغز خانگى تبديل شدهاند؛ زيرا كه آنان میخواهند كالاهاى بيشترى به ما بفروشند.
مدت زمانى طولانى است، كه مبارزه عليه اين جامعه تقسيمبندى شده است. نه تنها توسط فمينيستها، بلكه حتا توسط مردانى كه جنبش كارگرى را امرى خالصا مربوط به مردان ديدهاند؛ مردانى كه آن دسته از زنانى را كه مىخواهند با اين وضعيت مقابله كنند، تحقير و ريشخند كرده و آنان را كنار زدهاند؛ مردانى كه از زنانشان انتظار دارند سكوت اختيار كنند و فقط به آنها، زمانى كه مشغول مبارزه هستند، خدمت كنند؛ مردانى كه فكر مىكنند زنان تنها براى همخوابگى و براى آشپزى كردن و بزرگ كردن فرزند به درد مىخورند. هفتاد سال پيش، هانا ميچل (Hannah Mitchell) يك زن كارگر مبارز كه براى حق راى زنان مبارزه مىكرد، نوشت: «ما زنانى كه متاهل بوديم، مىبايست در حالى كه يك دستمان در پشتمان بسته شده بود، مبارزه مىكرديم.»
اكثريت عظيم جامعه – زنان و مردان – كار مىكنند، تا براى سرمايه سود توليد كنند. در نظام سرمايهدارى، بدون طبقهى كارگر و بدون كار وى، چراغها خاموش مىشوند، ارتباطات قطع مىگردد، و جامعه از حركت مىايستد. با اين همه اما، در بالاى اين جامعهى هرمى، اقليتى كوچك داراى بيشترين قدرت بوده و كنترل جهان را در دست دارد. آنها تصميم مىگيرند چه وقتى كارخانهها بسته شوند، قيمتها بالا بروند، و سرمايهها جا به جا گردند. بخشى از اين دارايىها متعلق به خانوادههايى است، كه ثروت و قدرت را نسل اندر نسل در اختيار خود دارند. جالب است كه برخى از آنها اصرار دارند چنين وانمود كنند، كه «براى رسيدن به چنين موقعيتى كار كردهاند» و «هنوز هم جزيى از طبقهى كارگر» هستند. اما آنها در واقع جزيى از طبقهى حاكم هستند و ثروتشان به اين طبقه قدرت و نفوذ مىدهد.
زنان بخشى از طبقات مختلف جامعهى بشرى هستند، اگر چه در همه حال اعضاى درجهى دوم اين طبقات. هم زنان ثروتمند و صاحب قدرت وجود دارند و هم زنان كارگرى، كه جامعه را بر دوش خود حمل مىكنند. سئوال اين است، كه آيا زنان مىتوانند به خاطر حق برابرى و آزادى خود متحد شوند و يا تقسيم جامعه به طبقات، مانع اين امر مىشود؟
در رابطه با حقوق برابر، زنان تا حدودى منافع مشترك دارند و در مبارزه براى احقاق آن حقوق مىتوانند متحد شوند. دستاوردهايى كه توسط جنبش رهايى زنان در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم كسب شد، در مورد همهى زنان صدق مىكند؛ دستاوردهايى مانند حق داشتن پول و مايملك، حق حضانت كودكان و حق تحصيل. صد و پنجاه سال پيش، زمانى كه زنان متاهل صاحب چيزى – چه دستمزد و چه املاك- نبودند؛ زمانى كه مادران از حق قانونى نگهدارى فرزندان خود برخوردار نبودند؛ زمانى كه حتا دختران ثروتمندان نيز از حق تحصيل، جز يادگيرى خواندن و نوشتن در خانههاى خود، بهره نمىبردند؛ آرى در آن زمانها، زنان همهى طبقات جامعه نياز داشتند براى دستيابى به اين حقوق اوليه بجنگند. اما تاثير مبارزه براى اين حقوق برابر مىبايست زنان را بيشتر تقسيم مىكرد (و كرد)، هر چند كه كسب اين حقوق قانونى يك دستاورد بشرى به شمار مىرفت.
در سال ۱۸۳۱، زنان متاهل نمىتوانستند داراى هيچ مايملكى باشند. در سال ۱۹۸۱ اما، زن يك وزير كابينهى محافظهكار انگليس قادر بود به نام خود يك خانهى شش اطاق خوابه با حياط وسيع در سامرست بخرد. در حالى كه در همان سال و در همان كشور، به زنى كه با شوهر معلول خود در يك كاروان زندگى مىكرد، به اين دليل كه كار ثابتى نداشتند، حتا يك خانه هم اجاره داده نمىشد.(Labour Research Department pamphlet, Uifair Shares, ۱۸۹۱) در سال ۱۸۳۲، فقط آن زنانى در خارج از خانههاىشان شاغل بودند، كه در واقع كارگران كارخانه يا خدمت كاران خانگى محسوب مىشدند. در سال ۱۹۸۲، اما زنان در زمرهى هيات مديران كمپانىهاى عظيمى مانند GEC و Midland Bank قرار گرفتند و جوايزى چون «زن كارفرماى سال» به زنانى كه شركتهاى خوراك و پوشاك را اداره مىكردند – صنايعى كه استثمار شوندگان سنتى آن زنان كم مزدند- تعلق گرفت. و اين همه در حالى است، كه هنوز هم اكثريت عظيم زنان جامعه مجبور به تن دادن به كارهاى پست با مزد ناچيز هستند.
برابرى با مردان كافى نيست؛ زيرا مردان خود نيز برابر نيستند. تا زمانى كه ما در يك جامعهى طبقاتى زندگى مىكنيم، برخى از زنان بدون هيچ بيم و محظوريت خواهرانهاى قادر خواهند بود از وضعيت بهبود يافتهى خود براى استثمار و سركوب ديگران استفاده كنند. البته در مقام مقايسه با مردان، ما هنوز تعداد كمترى زن سياستمدار، كارفرما و مدير داريم. اما آيا تعداد بيشترى از اين زنان، آن چيزى است كه نياز داريم؟ آيا زنان شاغل در كمپانى GEC از اين كه يك زن (سارا موريسون، يك عضو برجستهى حزب محافظهكار انگليس) جزو هيات مديرهى آن كمپانى است، نفعى مىبرند؟ جواب طبعا منفى است. هدف صاحبان يك كمپانى، كسب سود است و اين به معنى پايين نگه داشتن دستمزد زنان كارخانه و بستن كارخانه – هر گاه كه براى تامين سود كمپانى مناسب باشد- است.
زنان داراى مشاغل عالى، مستقيما زنان ديگر (زنان نظافتچى، خدمتكار و پرستار بچه، كه كارهاى خانه و خانوادهى آنان را به دوش مىكشند) را استثمار مىكنند. براى بسيارى از زنان كارگر، وظايفى كه بر دوش آنها گذاشته مىشود، به معناى جان كندن دوشيفته است. آژانسهاى خدمتكاريابى اذعان دارند كه زنان داراى مشاغل عالى، دختران جوان را – در فاصلهى ترك مدرسه و ازدواج – براى انجام كارهاى خانگى خود استخدام مىكنند. بديهى است، كه دستمزد اين زنان با درآمد روزافزونى كه آنها براى كارفرمايانشان تامين مىكنند، قابل مقايسه نيست. هر چه بيشتر زنان با دستمزدهاى عالى از ثروت و قدرت بهره مىگيرند، به همان نسبت نيز كمتر نيازى به چالش نقش سنتى مردان و زنان در خانواده مىيابند؛ زيرا كه اين نقش سنتى به طور ثابت و يكنواختى توسط زنانى ديگر، يعنى خدمتكاران مدرن خانگى، به عهده گرفته مىشود.
زنان طبقهى متوسط، يعنى زنان بينابينى با مطالبهی دسترسى برابر به مشاغل عالىرتبه و امكانات داد و ستد، از سويى مىتوانند به مثابه زنان طبقهى حاكم هويت يابند و از سوى ديگر با مبارزه براى مزد برابر، خدمات اجتماعى بهتر و يا حق سازماندهى، خود را با زنان طبقهى كارگر تعريف كنند. از سالهاى ۱۹۶۰، زنان طبقهى متوسط، نيروى عُمدهى سازماندهى جنبش رهايى زنان بوده و متناسب با اوضاع به سمت چپ يا راست چرخيدهاند. تا اواسط سالهاى ۱۹۷۰، زمانى كه بسيارى از زنان كارگر براى مزد برابر مبارزه مىكردند، جنبش رهايى زنان، مبارزهى طبقهى كارگر را بسيار مهم ارزيابى كرده و به حمايت از آن روى آورد. همين امر را در دوران اعتصاب معدنچيان در سالهاى ۱۹۸۵-۱۹۸۴ شاهد بوديم. اما در طول اين سالها، زنان طبقهی متوسط عمدتا سرگرم فعاليتهاى ديگرى (چون جدايىطلبى، بى عملى و جُستوجوى امكانات برابرى براى بالا رفتن از نردبان مقام) بودند.
چرا مبارزهى طبقاتى براى رهايى زنان اهميت دارد؟ به طُرق مختلفى مىتوان به اين سئوال جواب داد. اما لازم است دو نكته رُك و بى پرده گفته شود.
اول اين كه: تا زمانى كه جامعهى طبقاتى تداوم دارد، همهى زنان نمىتوانند به طور مساوى – از طريق داشتن برابرى با مردان – آزاد شوند. برابر بودن با يك وزير كابينه يك چيز است و برابر بودن با يك كارگر معدن، رانندهى اتوبوس و يا يك كارگر اخراجى و بیكار كاملا چيز ديگرى. اگر اين همهى آن چيزى است كه آزادى زنان معنى مىدهد، پس شما نمىتوانيد متوقع باشيد كه زنان طبقهى كارگر به طور ويژهاى در آن ذینفع باشند.
دوم اين كه: تنها مبارزهى طبقاتى است كه اميد به رهايى از اين سيستم نابرابرى، كه در آن زندگى مىكنيم را با خود حمل مىكند. مبارزهى طبقاتى، فقط جرئت عكسالعمل مردان و زنان لگدمال شده در مقابل كثافت طبقهى حاكم يا آن گونه كه بسيارى از زنان بى عمل ادعا مىكنند، شكل ديگرى از ويرانگرى و تجاوز نيست؛ مبارزهى طبقاتى، راهى به سوى يك جهان بهتر است.
ماركس گفت، كه سوسياليسم «خودرهايى طبقهى كارگر» است. زنان هم با شركت در اين مبارزه مىتوانند خود را آزاد سازند. خودرهايى زنان نمىتواند توسط مبارزه زنان، «به مثابه زنان» همهى طبقات تحقق يابد؛ زيرا چنين مبارزهاى برخى را بسيار بيشتر از ديگران آزاد مىسازد. تنها با پيوند دادن نيروىمان به طبقهى كارگر است، كه مىتوانيم آزادى هميشگى براى همهى زنان را به دست بياوريم.
گاها گفته مىشود، كه زنان هميشه توسط مردان سركوب شدهاند؛ كه تضاد بين مردان و زنان، ريشه در عمق روان شناسى و بيولوژى انسان دارد؛ كه زنان به همان شيوهی ديرينهاى كه از زمان آغاز بشريت تاكنون ادامه داشته است، مورد ستم واقع مىشوند و رنج مىبرند. نمىتوان فهميد، كه چرا اين بينش بدبينانه اين قدر در ميان فمينيستها عموميت دارد؟! اگر زنان فىالنفسه توسط خود طبيعت انسانى در اين وضعيت نامساعد قرار داده شدهاند، پس چگونه مىتوانيم اصلا اين وضعيت را تغيير بدهيم؟ جنگ به تمام معنا عليه مردان نمىتواند منجر به تغيير روشهاى مردان شود، بدون اين كه ايدههاى اساسا ضد زن مردان را تغيير دهيم. در غير اين صورت، يا بخشى از زنان بايد خود را از بقيهى جامعه جدا كرده و به نحوى آزاد گردند و يا نژاد انسانى توسط عدم همكارى زنان با مردان نابود گردد. اما هيچ يك از اين آرا و عقايد، جذبهاى براى اكثريت زنان ندارد.
از سوى ديگر، اين بينش كه زنان فقط به خاطر ايدههاى غلط مردان (و طبعا بخشى از خود زنان) در مورد آنان، تحت سركوب هستند هم زيادى خوشبينانه به نظر مىرسد. در اين ديدگاه، به آزادى زنان فقط به عنوان موضوعى جهت آموزش و اعتقاد نگريسته مىشود. آموزش و اعتقادى به اين منظور كه به مردان توضيح داده شود، كه آنها مساله را بد فهميدهاند و بايد كار خانگى و كارهاى دست بالا را با زنان شريك شوند؛ زيرا كه انصاف چنين حُكم مىكند.
تاريخ نشان مىدهد، كه ايدهها قابل تغييرند. هيچ ايدهاى در طبيعت انسان ريشه ندارد، كه نشود كارى براى تغيير آن انجام داد. ايدهها توسط استدلال و تقاعد تغيير مىيابند؛ زيرا به روابط مادى ميان انسانها بستگى دارند. به طور مثال، اين ايده كه مردم سياهپوست مادون هستند، به جوامعى تعلق دارد كه در آنها مردم سياهپوست را استثمار مىكنند، چه به عنوان برده و چه به عنوان كارگر ارزان. براى خلاصى هميشگى از اين ايده، بايد از شر نظامى كه اين ايده را توليد مىكند، راحت شويم. اين البته بدان معنى نيست، كه نمىبايد همين جا و همين حالا عليه نژادپرستى بحث كنيم و اقداماتى را سازمان دهيم. اما بدان معنى است كه متقاعد كردن مردمى كه چنين ايدهی غلطى را دارند، فقط قدمى اوليه براى رهايى از نظامى است كه چنين ايدههايى را توليد و بازتوليد مىكند.
ايدهى مادون بودن زنان از نظامى نشئات مىگيرد، كه وجود طبقات را براى بقاى خود لازم مىشمارد. نظامى كه در آن مشتى از مردم كار سايرين را كنترل كرده و در نتيجهى آن از ثروت و قدرت بهرهمند میشوند. جامعهى سرمايهدارى البته اولين جامعهاى نيست كه به طبقات تقسيم شده است، اما اميدواريم آخرين آن باشد.
تاريخ نشان مىدهد، كه به اندازهى تعداد جوامع طبقاتى، راههايى نيز براى مادون نگه داشتن زنان وجود داشته و به علاوه، موقعيت زنان در طبقات مختلف يك جامعه نيز هميشه متفاوت بوده است. اين امرى بسيار مهم است؛ زيرا به ما كمك مىكند راههاى خود ويژهاى را كه سرمايهدارى از طريق آنها زنان را سركوب مىكند، و نيز دلايل آن را، درك كنيم. به علاوه، تاريخ نشان مىدهد كه هيچ نقش «طبيعى»اى براى زنان وجود ندارد. يونان و روم باستان، جوامعى بردهدارى بودند. زنان برده، در اين جوامع، هيچ حقى بر بدن خود نداشتند. آنان مورد استفادهى جنسى صاحبان خود قرار مىگرفتند و به ديگران فروخته مىشدند. كودكان هم از مادران گرفته شده و به فروش مىرسيدند. دختران بردهداران در سنين پايين شوهر داده مىشدند و كارشان آن بود، كه نشان دهند متعلق به طبقهى صاحبان برده هستند. زنان به مسئوليتهايى كه صاحبان برده به آنها مىسپردند، حتا اگر به معناى محدوديتهاى بسيارى براى آنان بود، اما بها مىدادند.
در اروپا، در قرون وسطا، سرفها زمين را براى صاحبان تيول زراعت مىكردند. اما بر خلاف بردهها، سرفها با خانوادههاى خود بر روى تكه زمين خود زندگى مىكردند و مىتوانستند آن را به فرزندان خود واگذار نمايند. زنان سرف موظف بودند با مردان سرف ازدواج كرده و نيروى كار مورد نياز را بازتوليد كنند. بيشتر زنان سرف در خانههاى كوچك مخصوص زوجين با كودكانشان زندگى مىكردند. زنان طبقهی نجبا، اما به گونهاى كاملا متفاوت در يك خانهى بزرگ روزگار مىگذراندند. اين زنان به هنگام ازدواج (معمولا در سنين پايين)، اموال و ارتباطات ارزشمند سياسى را با خود به خانوادهى شوهر مىآوردند. آنان به عنوان زنان بيوه و ورثه، اغلب داراى زمين و سرف بوده، حقوق ويژهاى داشتند، و از ملازمان مسلح – براى اين كه به خاطر آنها بجنگند- نگهدارى مىنمودند.
هنگامى كه در قرون شانزدهم و هفدهم، توليد وسيع كالا براى بازار شروع به گُسترش نمود، كالاها اول از همه توسط صنعتگران و روستاييان در خانهها به دست زنان و كودكان – و همچنين مردان- توليد مىشد. در اين گونه خانوادهها، مردان و زنان براى كار به خارج از خانه نمىرفتند، بلكه در خانههاى خود براى سرمايهداران و تجار، كالا توليد مىكردند. توليد كالا به اندازهاى براى اين خانوادهها اساسى بود، كه نوزادان تقريبا به محض تولد به خارج از خانه فرستاده مىشدند. و هنگامى كه از شير گرفته شده و به خانه بازگردانده مىشدند، اگر چنان چه زنده مىماندند، توسط دختران خدمتكار و يا خواهران بزرگتر خود مراقبت مىگشتند. اين كودكان، پس از هفت سالگى، يك بار ديگر و اين بار به عنوان شاگرد و يا خدمتكار از خانه خارج مىشدند. قابل فهم است، كه پيوستگى بين والدين و فرزندان در آن دوره مىبايد بسيار متفاوت از آن چه كه امروزه است، بوده باشد.
زنان تجار از مغازهها و انبارها به خانههاى راحت با خدمتكاران خانگىيى كه آنها را يك سره از انجام كار رها مىساختند، كشيده شدند. ديگر جدايى بين كار و خانه، و بين مردان و زنان در عرصههاى جداگانه، براى خانوادههاى طبقهى متوسط اتفاق افتاده بود.
انقلاب صنعتى در قرون هجدهم و نوزدهم، جدايى كار از خانه را براى طبقهى كارگر نيز به همراه آورد. ابتدا اين زنان و كودكان بودند، كه از خانهها به كارخانهها كشانده شدند و سپس مردان، به همان نسبتى كه صنعت بيشترى تجارت مىشد. اما زنان و كودكان تحت چنان شرايط مخوفى در كارخانهها كار مىكردند، كه طبقهى كارگر به ناگزير به جنگى در دفاع از خانواده – به عنوان مكانى براى پناه بردن زنان و كودكان، بيماران و بيكاران به آن – دست زد.
زنان، به خصوص در كارخانههاى نساجى، اغلب مجبور بودند آن قدر كار كنند تا كودكانشان به اندازهى كافى بزرگ شوند و جاى آنها را به عنوان مزدبگير دوم بگيرند؛ زيرا كه مزد مردان براى حمايت از خانواده كفايت نمىكرد. در اين زمان، شرايط اجتماعى در شهرهاى صنعتى قرن نوزدهم، كار سنگين خانگى را ضرورى مىساخت. از آن جايى كه هيچ امكان ديگرى براى مراقبت از بيماران، فرزندان كوچك، و افراد بسيار پير در خانواده وجود نداشت، زنان اين مسئوليتها را نيز به عهده گرفتند. پس جاى تعجب نيست، كه آنها به هنگام استطاعت مالى از كار در كارخانه دست مىكشيدند، تا از خانواده مراقبت كنند. مطالبهى «مزد خانواده»، كه زنان را قادر مىساخت در خانه مانده و كار خود را به نحو مناسبى انجام دهند، مورد پسند زنان كارگر و همچنين مردان كارگر بود. (اين هدف تا آن جايى كه مورد نظر اكثريت طبقهى كارگر بود، هرگز متحقق نشد). براى مثال، زنان كارگر اعتصابى نخريسى در پرستون، در سال ۱۸۵۴، كاملا از اين مطالبه پشتيبانى كردند.
در قرن حاضر، اما نقش زنان طبقهى كارگر دوباره تغيير يافته است. در حدود ۶۰ درصد از زنان متاهل امروزه براى مزد نيز كار مىكنند. يك زن كارگر در دورهى حاضر ديگر يك زن جوان و مجرد نيست، بلكه اغلب يك زن متاهل در سنين بين ۳۵ تا ۴۹ سال است. دلايل بسيارى براى اين تغيير نقش وجود دارد، از جمله زوال صنايع سنگين قديمى و رشد خدمات، بحران و نزول قدرت خريد دستمزد مردان (بدون مزد زنان، تعداد خانوادههايى كه زير خط فقر قرار دارند، چهار برابر مىشد)، و نيز اين واقعيت كه اكنون مردم نسبت به گذشته كمتر فرزند دارند و پس از بزرگ شدن كودكانشان، زمان طولانىترى زندگى مىكنند.
اين جا، زنان در قالب زنان خانهدار، در انزوا و تقسيم شده و وابسته به مردان هستند و فقط در موارد استثنايى مىتوانند با نظام حاكم بجنگند. (مواردى كه در آن كُل يك اجتماع مورد تهديد قرار مىگيرد، مانند اعتصاب معدنچيان در سال ۱۹۸۵ و يا اعتصاب كرايهی خانه در سال ۱۹۱۵ در گلاسكو.) در قالب كارگران، اما زنان اين شانس را دارند كه دوشادوش يكديگر دست به سازماندهى و اقدام عملى بزنند. و با كسب دستمزد خود، تا حدودى احترام و استقلال به دست بياورند، حتا اگر نانآور اصلى خانواده هم نباشند.
پس از شروع صنعت نخريسى در اوايل قرن نوزدهم، سرمايهدارى زمانى طولانى وقت صرف كرد، تا تعداد زيادى از زنان را به صفوف نيروى كار بازگرداند؛ راه اجتناب ناپذيرى، كه سرمايهدارى مىبايست در پيش مىگرفت. هيچ راهى براى بازگشت وجود ندارد. و زنان هم طالب چنين بازگشتى نيستند. دورهى جديدى براى زنان طبقهى كارگر، به مثابه كارگرانى داراى حق ويژهى خود، شروع شده است.
اكثريت عظيمى از زنان طبقهى كارگر، امروزه خود كارگر هستند؛ اما آنان به گونهى مردان، راه كارگر شدن را نپيمودهاند. تفاوتهايى بين كار زنان و مردان وجود دارد، كه بر تجارب، هوشيارى و بر مبارزات آنها تاثير مىگذارد. از هر پنج زن، دو نفر كارگر پارهوقت هستند (و اين شامل دو زن از هر سه زنى كه كودكان زير شانزده سال دارند، مىشود). كارگران پارهوقت، حقوق قانونى كمترى – براى مثال در رابطه با حق بيمارى، حق دوران باردارى و غيره- دارند و به آنها دستمزد ساعتى كمترى نسبت به مزد كارگر تمام وقتى كه همان كار را مىكند، پرداخت مىشود. قطع بودجههاى خدمات عمومى، مانند خوراك در مدارس، بودجهى بيمارستانها، شيرخوارگاهها و غيره، براى بسيارى از زنان حفظ كار تماموقت و يا يافتن آن را بسيار مشكل كرده است. وجود بيمارى در خانواده و يا داشتن مريضى كه هنوز بايد در بيمارستان بسترى باشد، ولى به خانه فرستاده مىشود تا توسط زن خانواده مراقبت شود و بهبود يابد نيز مىتواند براى زن كارگر به معنى از دست دادن كار و درآمد باشد.
اكثريت زنان در زمينهى انعقاد قراردادهاى كار در وضعيت بدترى، نسبت به مردان، قرار دارند. تعداد بسيارى از زنان براى شركتهاى كوچك، با نرخ بالايى از امكان تعويض كارگر، كار مىكنند. بسيارى از مهارتهاى زنان، مانند ماشيننويسى و خياطى و يا پخت و پز، از جملهى مهارتهاى ناياب نيستند و به همين جهت شامل دستمزد يك كارگر ماهر نمىشوند. از آن جايى كه تعداد بسيارى از زنان وجود دارند كه پس از بزرگ كردن فرزند و يا به هر دليل ديگرى به صفوف نيروى كار باز مىگردند، هميشه يك «لشكر ذخيرهى نيروى كار» يافت مىشود، كه مزد زنان را دايما پايين نگاه مىدارد. آن چه كه از همهی اينها نتيجه مىشود، اين واقعيت است كه اگر چه زنان دلايل ويژهى مناسبى براى متحد شدن و جنگيدن براى احقاق حقوق خود دارند، اما آنها با مشكلات به خصوصى نيز به اين منظور روبرو مىشوند.
زنان سهم بسيار بزرگى در برآمد جنبش طبقهى كارگر در اواخر سالهاى ۱۹۶۰ و اوايل سالهاى ۱۹۷۰ داشتهاند. كارگران بخش دوزندگى فورد در سال ۱۹۶۸، با خواست بالا رفتن مهارتهاىشان دست به اعتصاب زدند و اضافه دستمزد قابل توجهى كسب كردند. در سال ۱۹۷۰، بیست هزار كارگر پوشاك در ليدز، اندكى پس از مبارزهى كارگران معدن و كارگران ساختمانى، دست به اعتصاب زدند. تا سال ۱۹۷۷ نيز در صدها مركز كار، اعتصاباتى چند براى مزد برابر توسط زنان سازمان داده شد.
زنان كارگر با كارفرمايان و دولتها جنگيدند. آنها عليه نژادپرستى، مثلا درImperial Typwriters در شهر Leicester، و عليه كارگران مذكرى كه مىكوشيدند آنها را منزوى كنند، مبارزه كردند. آنها كارخانههايى چون كارخانهى كفش Fakenham در Norfolk را در سال ۱۹۶۹ اشغال كردند؛ واقعهاى كه در بريتانيا اصلا شنيده نشد. حتا در سالهاى ۱۹۸۰، زمانى كه مبارزه به خاطر بحران اقتصادى و كاربرد قوانين ضد اتحاديهاى، سختتر شده بود، زنان نقش غالب را در مبارزاتى مانند اشغال كارخانهى Lee Jeans در Greenock، اعتصاب در كارخانهى Liverpool Typists در سال ۱۹۸۱، و جدال خدمهى شهرى و كارگران بيمارستان در سال ۱۹۸۲ و غيره، داشتند.
اگر چه زنان و مردان اغلب در اعتصابات در كنار هم بودند، اما زنان اكثرا مجبور بودند مسالهى رابطهى همكارى جمعى خود با مردان كارگر را در همان محلهاى كار و در متن اعتصابات مطرح كنند. براى مثال، در بسيارى از اعتصابات براى مزد برابر در سالهاى ۱۹۷۰، مردان مايل نبودند از مطالبات زنان حمايت كنند؛ اما اگر زنان مىتوانستند مردان را قانع كرده و حمايت آنان را جلب نمايند، به احتمال زياد در تحقق مطالبهى خود موفق مىشدند (نگاه كنيد به جزوهى «خواهران و كارگران» از Anna aczuska، كه در سال ۱۹۸۰ به چاپ رسيد): بايد بكوشيم مردان را قانع كنيم، كه پيروزى زنان به نفع همگان است؛ كه مبارزات زنان عليه كارفرمايان است؛ عليه آنهايى كه مشكلات مشابهى را بر همهی كارگران تحميل كردهاند؛ اما اگر مردان بر تمايزات خود پافشارى كردند، آن وقت ديگر زنان مجبور خواهند بود با آنها نيز بجنگند.
مبارزه در محيط كار بايد از طريق اتحاديههاى صنفى انجام گيرد. همين جا اما بايد تاكيد كرد، كه اتحاديهها اغلب از انجام فعاليت براى زنان قصور ورزيدهاند. آنها بيشتر توسط مردان اداره مىشوند، حتا اگر اكثريت اعضاى آنها زنان باشند. آنها اغلب نيازهاى زنان را جدى نمىگيرند. در حالى كه قدرت يك اتحاديهى كارگرى به اين بستگى دارد، كه تا چه اندازه اعضاى آن از مبارزات يك ديگر پشتيبانى مىكنند، نه به اين كه رهبران اتحاديه كيستند و تا چه اندازه صاحب منصبان آن خوب آموزش يافتهاند. تمام رهبران و صاحب منصبان اتحاديهاى بايد توسط اعضاى آن انتخاب شده و به آسانى هم توسط همانها عزل شوند.
البته مشكلى اصلى با بيشتر رهبران اتحاديههاى کارگری امروز اين نيست كه آنها مرد هستند (اگر چه اكثر آنها مرد هستند)، بلكه اين است كه آنها از مسايل واقعى اعضاى اتحاديهها دور افتادهاند. زنان صاحب منصب اتحاديهها هم، درست به همان اندازهى مردان، قادرند از اعضاى اتحاديهها دور شده و آنها را بفروشند. نمايندگان اتحاديهاى و ديگر نمايندگان محيطهاى كار، كه از مديريت «احترام»، تمديد پُست و مقام، و شايد هم يك دفتر راحت دم دست كاركنان خود مىخواهند، تمايلى ندارند كه براى كارگران بجنگند، بلكه میخواهند همه چيز را از طريق مذاكرات آرام كنند. آنها اغلب از جلسات بخش و خود بخش بيشتر مىترسند، تا مذاكره با مديريت؛ زيرا راضى كردن اعضاى اتحاديه سختتر از كنار آمدن با قدرت مديريت است.
اين، معناى امروزهى اتحاديهگرايى براى بسيارى از مردم شده است: ژست اتحاديهاى به خاطر موقعيتى كه میآورد، مهارت در متقاعد كردن كارگران در خوددارى از شكايات خود، و شركت در كنفرانسها و كميتههايى كه در آن تصميمات «بزرگ» گرفته مىشود. بعضى از زنان استدلال مىكنند، كه آنها نيز بايد در رقابت با مردان در اين بازى شركت كنند، تا زنان صاحب منصب بيشترى در مقامهاى بالا و در كميتهها و كنفرانسها حضور داشته باشند. اين امر به خودى خود بد نيست، اما مادام كه اتحاديهها از بالا به صورت بوروكراتيك اداره مىشوند، بى فايده است. قرار گرفتن زنان در مديريت اتحاديهها، تنها به معنى دور كردن فعالترين زنان از رابطهی روزانه با كارگران در محل كار است؛ امرى كه در نتيجه به كمتر شدن نفوذ آنان به هنگام يك مقابلهى واقعى مىانجامد.
بسيارى از مردان اتحاديهاى، ايدههايى ارتجاعى در مورد زنان دارند. به طور مثال، در شرايط بیكارسازىها، آنها نخست اخراج زنان را فراخوان مىدهند. اين نه تنها تهاجم به زنان است (اكثريت عظيمى از زنان به همان اندازهى مردان به شغل خود نياز دارند و خانوادههاىشان به آنان وابسته هستند)، بلكه به طور كُلى پذيرش ضعف در مقابله با سياست كارفرمايان در امر اخراج و كوششى براى انداختن فشار بر دوش كارگران است.
چنين ايدههايى توسط صاحب منصبان اتحاديهها و يا قطعنامهى كنفرانسها تغيير نمىكنند، بلكه از طريق سازماندهى، مجادلهى مداوم اعضاى زن اتحاديه، و با نشان دادن قدرت، تغيير خواهند يافت. البته تغيير ايدهها از اين طريق، كارى طولانىتر و سختتر در مقايسه با پيروزى در يك انتخابات و يا كسب آراى يك كنفرانس است؛ ولى اين، آن چيزى است كه اتحاديهگرايى بايد واقعا بر آن متكى شود.
راه درست مبارزه با مديريت مردانه، در واقع بايد حمله به آن سيستمى باشد كه امروزه «امتيازات مديريت» خوانده مىشود. چرا تصميمگيرى، اجراى ديسيپلين، شرايط استخدام و اخراج و غيره بايد توسط قدرتى مطلق از بالا تحميل شود؟! هر قدر نيروى كار بتواند محدوديتهاى بيشترى بر قدرت مديريت – كه هر كارى بخواهند، انجام مىدهند- اعمال نمايد، به همان نسبت نيز كارگران قوىتر شده و بهتر زندگى خواهند كرد. اگر زنان به طور مثال بتوانند كار را طورى سازماندهى كنند، كه از تنبيه زنى كه به خاطر مراقبت از كودك بيمار خود به سر كار نرفته است جلوگيرى شود، آنها دستاورد بيشترى كسب خواهند كرد، تا اين كه زنى را به مقام مديريت برسانند.
«اقدام مثبت براى زنان» در نهايت خواهان آن است، كه از اقدامات منفىيى مانند مقابله با قدرت مديريت، مزاحمت در توليد، و اعتصاب، پرهيز شود. بايد به خاطر داشت، آن چه كه براى روسا مثبت است، براى كارگران منفى است. نكتهاى كه نويسندگانى چون S. Robarts, A. Coote و E. Ball در كتاب «اقدام مثبت براى زنان، قدم بعدى»، كه به عنوان راهنماى اقدام مثبت در سال ۱۹۸۲ منتشر ساختهاند، در نظر نمىگيرند. كسب و كار خوب، به معناى استثمار بيشتر نيروى كار است؛ پديدهاى كه ما مىخواهيم آن را ملغى كنيم، نه اين كه شرايط بهتر آن را فراهم سازيم.
موقعيت زنان در كار هيچگاه از موقعيتى كه در خانواده دارند، جدا نيست. تا زمانى كه خانواده، همان گونه كه ما آن را مىشناسيم، به حيات خود ادامه مىدهد؛ تا زمانى كه مردم در خانوادهى كوچك و شخصى، با تقسيم كارى مشخص، زندگى مىكنند؛ زنان سراسر جهان در محروميت به سر خواهند برد. بسيارى از مردم فكر مىكنند، كه عشق و گرمى و امنيتى كه زندگى خانوادگى فراهم مىآورد، جبرانى مناسب براى هر نوع محروميت اجتماعى است. خانواده، به طور معمول، هستهاى «طبيعى» و بى انتها به نظر میرسد (البته تاريخ نشان مىدهد، كه اين مساله عموميت ندارد)، اگر چه در واقع درست به همان اندازهى هر نهاد بشرى ديگرى تغيير يافته است.
خانوادهى كوچك يك ديگ بخار مملو از احساسات شديد است، كه بر روى اعضاى خانواده متمركز شده است؛ يك ديگ بخار مملو از نفرت و همچنين عشق، خودخواهى، غمخوارى، رقابت، و همچنين تشريك مساعى، كه با درك جديد مبتنى بر خصوصى خواندن خانواده، درپوشى محكم بر روى آن گذاشته شده است.
خانواده تحت فشارهاى سرمايهدارى مدرن در حال تغيير است، اما هنوز آن گونه كه بسيارى از مردم مىترسند و يا عدهاى به آن اميدوارند، ناپديد نشده است. نرخ طلاق از هميشه بيشتر است، اما بسيارى از ازدواجهايى كه امروزه در دادگاههاى طلاق فسخ مىشوند، در گذشته با مرگ فسخ مىشدند. در سال ۱۹۱۱، حد متوسط زمانى كه يك زن مىتوانست اميدوار باشد پس از عروسى زنده بماند، ۲۲ سال (۱۷ سال براى داماد) بود. اين ميزان امروزه به ۴۲ سال براى عروس (۴۰ سال براى داماد) رسيده است. امروزه، مدت زمان «تا مرگ ما را از هم جدا سازد»، به دو برابر سابق افزايش يافته است. تعداد افراد طلاق گرفتهاى كه دوباره ازدواج مىكنند نيز مداوما در حال فزونى است. اگر چه بسيارى از ازدواجها به ناكامى منجر مىشوند، ولى بسيارى از آنهايى كه شكست خوردهاند، دير يا زود، دوباره ازدواج مىكنند.
تعداد خانوادههاى تك والد يا تك والده نيز در حال افزايش است، به خصوص تعداد زنانى كه كودكان خود را به تنهايى بزرگ مىكنند (در حدود یازده درصد كُل خانوادههاى بچهدار). بيشتر تك مادران، بر خلاف زنان طبقهى متوسط در سالهاى دههى ۳۰، زنان بسيار جوانى هستند كه با بیکارى طويلالمدت روبرو شدهاند. امروزه بيش از گذشته زنان و مردان بدون آن كه هرگز تن به ازدواج بدهند، با يك ديگر زندگى مىنمايند. اين پديده به خوبى در ميان طبقهى كارگر شناخته شده است. همخوابگى قبل از ازدواج، از صدها سال پيش، رسم تثبيت شدهاى بود كه كليسا هرگز موفق به از بين بردن آن نگشت. بسيارى از زوجينى كه امروزه در كنار كودكان خود «با هم زندگى میکنند»، از همه نظر خانواده هستند، جز از نظر رسمى و قانونى! «روابط پيشرفته»ى طبقهى متوسط، متداولترين نوع زندگى زوجهاى ازدواج نكرده نيست.
نهاد خانواده همچنان وجود خواهد داشت؛ زيرا راحتترين راه براى بازتوليد و مراقبت از نيروى كار در جامعهى سرمايهدارى است. هيچ دولت سرمايهدارىیی منابع خود را صرف ايجاد و نگاهدارى شيرخوارگاهها، مراكز غذاخورى، خوابگاهها و… نمىكند. و اگر هم بكند، بيشتر مردم فكر مىكنند كه اين نهادها شايد كاملا از همان نهادهاى بوروكراتيك حكومتى هستند، كه براى پايين نگه داشتن هزينهى آنها از بالا ايجاد و برنامهريزى مىشوند.
چگونه مىتوانيم همهى اينها را تغيير بدهيم و نوعى از زندگى را آغاز كنيم، كه بدبختىهاى كمتر و آزادى و برابرى بيشترى به وجود آورد. امكان ندارد، كه خانواده از بالا «از بين برود». درست مانند مذهب، كه ممنوعيتاش آن را زيرزمينى مىكند. خانواده زمانى ناپديد خواهد شود، كه مردم بتوانند به گونهى ديگرى زندگى كنند. و تنها يك جامعهى سوسياليستى مىتواند گونهى بهترى از زندگى را پايهريزى كند؛ زيرا به نيازهاى انسانها، و نه سود، پاسخ میگويد.
شيوههاى متفاوت ديگرى از زندگى مىتوانست تجربه بشود، اگر به طور مثال خانهها با استانداردى كه فقط مناسب يك مُدل خانواده است، ساخته نمىشدند؛ اگر غذا خوردن در بيرون از خانه، يك امتياز گران نمىبود؛ اگر بزرگسالان كودكان را، به جاى آن كه مالك آنها باشند و بر طبق نيازها و آرزوهاى خودشان از آنها نگاهدارى كنند، شريك مىشدند؛ اگر زنان و كودكان وابسته به مردان نبودند (و اگر مردان به زنان براى خدمات شخصى وابسته نبودند)؛ آن گاه ممكن بود وظايف به طور معقولترى تقسيم شود و هر كسى به خاطر كارى كه انجام مىدهد، به طور مساوى پاداش بگيرد. اگر متاهلين اين قدر منزوى نبودند، ممكن بود احساس مالكيت كمتر باشد و جدايىها نيز كمتر – و يا لااقل با لطمات كمترى- اتفاق بيافتد.
شيوهى زندگى مردم تغيير نخواهد يافت، مگر اين كه شرايط مادى – مانند مسكن، خدمات اجتماعى، ساختار مزد و توليد و…- تغيير كند. اما سوسياليسم بيش از اينها معنى مىدهد. عقايد و احساساتى وجود دارند، كه توسط نوع جامعهى كنونى به ما تحميل شدهاند؛ ولى در جامعهاى كه توسط مردم كارگر و براى آنها اداره مىشود، اينها بى ربط خواهند شد و تاريخ مصرف خود را از دست خواهند داد.
جامعهى سرمايهدارى مردمى را مىپروراند، كه اهداف و آمالشان «خصوصى شده» است. بسيارى از مردم چيز كمى در خارج از خانههاىشان دارند و يا كنترلى بر هيچ چيز ندارند. كار شامل وظايف خسته كننده و تكرارىيى است، كه تحت اوامر انجام میگیرند. تنها چيزى كه از اين هم بدتر است، نداشتن كار است. دموكراسى در جامعهى سرمايهدارى، يعنى هر پنج سال يك بار ضربدرى بر روى يك تكه كاغذ زدن! تنها جايى كه مردم آزاد هستند انتخاب كنند، تصميم بگيرند، و كارهايى بكنند كه واقعا برایشان جالب است و جذبشان مىكند، خانه است. شما مىتوانيد خانه را لفظا متعلق به خود بدانيد، زمانى كه چيز ديگرى متعلق به شما نيست.
در يك جامعهى سوسياليستى، جايى كه طبقهى كارگر كنترل دارد، محدودهى انتخابات و مسئوليتها به خارج از خانه نقل مكان مىيابد. طبقهى كارگر در اين جا مىتواند تمام جامعه را متعلق به خود بخواند و به رضايتى عظيم – و غير قابل قياس با آن چه كه اكثريت ما اكنون داريم – دست يابد. البته اين امر بلافاصله در روز پس از انقلاب سوسياليستى اتفاق نخواهد افتاد. و احتمالا برخى از مردم هم زودتر از برخى ديگر مىخواهند از زندگى كوچك خانوادگى دست بكشند؛ اما اين امرى است كه دير يا زود، اگر كه موفق به ايجاد يك جامعهى سوسياليستى شويم، اتفاق خواهد افتاد. احساس خودمركزبينى خانواده، درست مانند مفهوم فئودالى «وفادارى» و ايدهى «احترام» روم باستان، در آن جامعه ديگر تاريخ مصرف خود را از دست خواهد داد و بى ربط به نظر خواهد رسيد.
بعضى از مردم به هر حال احساس مىكنند، كه در خارج از خانوادهی مرسوم خوشحالتر هستند؛ فكر مىكنند، كه اگر مردم زيادى رفتار و شيوهى زندگى خود را تغيير دهند، خانوادهى مرسوم به آرامى ناپديد مىشود. اين امر البته براى كسانى كه از عهدهى آن برمىآيند، درست است. براى مردمى با شغلهاى طبقهى متوسط و با درآمد طبقهى متوسط، بسيار آسان خواهد بود كه مسكن متغير پيدا كنند، وقت خود را بين خانه و كار به طور متفاوتى بگذرانند، و براى خوردن غذا و نگهدارى خوب از كودكان خويش، هزينه نمايند؛ اما براى اكثريت مردم كاركن، چنين آلترناتيوى براى يك زندگى بهتر ممكن نيست. هنوز تودهى وسيعى از مردم، از دنياى سخت و نامطلوب بيرونى، به زندگى خانوادگى – به مثابه يك پناهگاه- روى مىآورند؛ حتا اگر اين خانواده درهم شكسته و يا گاها خطرناك باشد. تنها راهى كه روىآورى به زندگى خانوادگى را تغيير مىدهد، اين است كه اين دنيا را دگرگون كنيم. اين امر با اخلاقى ساختن خانواده، با گفتن به مردم در مورد اين كه چگونه بايد زندگى كنند، و يا با دست كشيدن از دفاع از خانواده هنگامى كه مورد حمله است، تغيير نمىكند. خانواده هميشه يك نهاد قابل تغيير بوده است و چه دوست داشته باشيم و چه نداشته باشيم، مطابق با شرايط مادى دنياى خارج از خود – و نه بر طبق ايدههاى اخلاقى- همچنان تغيير خواهد كرد.
مبارزهى طبقاتى هرگز موضوعى مختص مردان نبوده است. در جوامع طبقاتى گذشته، و در مبارزات كارگران عليه سرمايهدارى در دوران مدرن، زنان بخشى از طغيانها، شورشها و انقلابات اجتماعى بودهاند. ماركسيسم از درون اين سنت مبارزهی طبقاتى سر بر آورده است. اين جا، رابطهى زنان و انقلاب، رابطهاى جديد نيست.
در انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹، علىرغم اكراه رهبران ميانهرو، زنان رُل قاطعى در شورشها و به پيش راندن انقلاب ايفا كردند. آنها راهپيمايى از پاريس به ورساى را هدايت كردند، كه پادشاه لويى شانزدهم و خانوادهاش را واداشت به پاريس نقل مكان كرده و قانون اساسى جديدى را به رسميت بشناسد؛ آنها در جنبش جمهورىخواهى شركت كردند، كه به از بين رفتن پادشاهى و قدرتگيرى حزب راديكال ژاكوبين انجاميد. اگر چه ژاكوبينها نسبت به مطالبات زنان سمپاتى نشان ندادند، اما زنان گروهها و كلوپهاى راديكال (همچون كلوپ زنان انقلابى جمهورىخواه) به خوبى از تقسيمات طبقاتى و سياسى در ميان زنان و همچنين در ميان مردان آگاهى داشتند و آماده بودند، كه به زنان اشراف و حاميان حزب ميانهرو هم فيزيكى و هم سياسى حمله كنند. علىرغم شكست تلخى كه زنان در اين انقلاب تحمل كردند (سقوط ژاكوبينها وضعيت آنها را بهبود نداد، بلكه بسيار بدتر كرد)، سنت اقدامات انقلابى توسط زنان نمُرد و دوباره در طى انقلاب ۱۸۴۸ پاريس – يعنى هنگامى كه طبقهى كارگر به عنوان يك نيروى سياسى مجزا در يك شرايط انقلابى ظاهر شد و همچنين در دوران كمون پاريس در سال ۱۸۷۱، زمانى كه هزاران زن در باريگاردها جان باختند تا از حكومت كارگران دفاع كنند- ظهور كرد.
در همين زمان، انقلاب صنعتى زندگى طبقهى كارگر را در بسيارى از بخشهاى اروپا، در درجهى اول در انگلستان، دگرگون ساخت. زنان در جنبشهاى جديد كارگران صنعتى درگير شدند. آنها اتحاديه تشكيل دادند، به اعتصاب دست زدند، و در اعتراضات صنعتى شركت كردند. Southey شاعر، در مورد اعتراض زنان دستكش ساز در سال ۱۸۰۷ نوشت: «زنان بيشتر مستعد ياغى بودن هستند. آنها كمتر از قانون مىترسند… و به همين جهت در تمام آشوبهاى عمومى، آنها هستند كه در درجهى اول مورد خشونت و وحشىگرى قرار مىگيرند.» وحشىگرى نسبت به زنان، در شورش ابريشم Derby در سال ۱۸۳۳ و در اعتصاب lug lot در لانكاشاير در سال ۱۸۴۲ چشمگير بود. زنان با آمادگى به اتحاديههايى كه به سرعت در سالهاى ۱۸۲۰ و ۱۸۳۰ رشد كرده بودند، پيوستند و در اولين جنبش سوسياليستى بريتانيا نيز دخالت نمودند؛ جنبشى كه توسط nweRobert O رهبرى شد و بسيارى از مردم كارگر را درگير خود كرد. (Barbara Taylor, Eve and the New Jerusalem, 2891)
اما طلوع صنايع مدرن، مردان و زنان را اغلب بر عليه يكديگر شوراند. هنگامى كه كارفرمايان كوشيدند از زنان به عنوان كارگران ارزان استفاده كنند، تا مهارتها و سازمانهاى سنتى مردان را تحليل ببرند؛ و يا زمانى كه مردان كوشيدند زنان را از بسيارى صنفهاى مهارتدار كنار بگذارند؛ شاهد شكلگيرى جبهههاى متفاوت مردان و زنان كارگر بوديم. ايدههاى ارتجاعى زيادى در ميان جنبش طبقهى كارگر وجود داشتند، كه شايد بدترين آنها در ميان هواداران roudhon در فرانسه – كه مىخواست زنان را از صفوف نيروى كار كنار بگذارد- ظهور كرد، كه گفت: «زنان بايد خانهدار و يا فاحشه باشند.»
ماركس و انگلس در اولين قطعهى مهم نوشتهى سياسى خود، «مانيفست كمونيست»، در سال ۱۸۴۸، به روشنى هم از مبارزهى طبقاتى و هم از آزادى زنان حمايت كردند. آنها همهى انجمنهاى تخيلى و ايدههاى توليدكنندگان خيرانديش و يا رفرمهاى تدريجى را رد كردند و بر اين امر كه تنها طبقهى كارگر مىتواند خود را از ظلم و ستم سرمايه رها سازد، پافشارى نمودند. آنها عكسالعمل طبقهى حاكم در مورد ايدههاى تكان دهندهى آزادى زنان را به ريشخند گرفتند:
«از بين بردن خانواده! حتا راديكالترينها از اين طرح پيشنهادى كمونيستها غضبناك مىگردند… بورژوازى در زن خود فقط يك وسيلهى توليد مىبيند. وى مىشنود كه وسايل توليد بايد به طور معمول مورد استثمار قرار بگيرند، و طبيعتا به نتيجهگيرى ديگرى نمىتواند برسد، جز اين كه معمولى بودن اين استثمار در مورد زنان هم صادق است. او حتا يك شك هم ندارد كه نكتهى اصلى همانا از بين بردن موقعيت زنان به مثابه وسيلهى توليد صرف مىباشد.»(ماركس و انگلس، «مانيفست كمونيست»، ۱۸۴۸)
در انترناسيونال اول، ماركس و انگلس با ايدههاى ضد زن ديگر گروههاى سياسى مجادله كردند. آنها پيوستن زنان كارگر اعتصابى كارخانهى ابريشم در ليون در سال ۱۸۶۹ را به گرمى پذيرفتند و كوشيدند يكى از اعتصابيون در كنگرهى انترناسيونال در «بال» به حمايت از قطعنامهاى در مورد حق كار زنان و حق عضويت آنها در انترناسيونال، شركت كند؛ اما اين امر توسط بخش محلى انترناسيونال در ليون، تحت تاثير باكونين آنارشيست، سد شد. ماركس و انگلس هر دو شديدا به تاريخ و منشاء سركوب زنان توجه داشتند؛ اگر چه اين انگلس بود، كه كتابى را كه هر دو براى آن برنامه ريخته بودند، پس از مرگ ماركس به رشتهى تحرير در آورد. در آن زمان، جنبش حقوق برابر زنان در انگلستان در راه بود و يكى از جالبترين نكات كتاب انگلس، اشاره به همين مسالهى برابرى قانونى است:
«در رابطه با برابرى قضايى مردان و زنان در امر ازدواج، نابرابرى اين دو در مقابل قانون، كه ميراث شرايط اجتماعى سابق است، نه علت، بلكه معلول ستم اقتصادى بر زنان است. ضرورت و همچنين چگونگى ايجاد برابرى واقعى اجتماعى بين اين دو فقط زمانى به تحقق كامل خواهد رسيد، كه هر دو در مقابل قانون به طور كامل برابر باشند.»(«منشاء خانواده، مالكيت خصوصى و دولت»، ۱۸۸۴)
صد سال پس از آن، يعنى زمانى كه به برابرى كامل قانونى نزديك شدهايم، اما هنوز راه درازى تا آزادى زنان در پيش داريم، گفتههاى انگلس همچنان صحت خود را حفظ كردهاند.
از همان دوران ماركس و انگلس، سوسياليستهاى انقلابى سنت ماركسيستى كوشيدند رابطهى بين انقلاب سوسياليستى و آزادى زنان را حفظ كنند؛ آن هم علىرغم دشمنى گرايشات ديگر در جنبش كارگرى و عدم تمايل بسيارى از مردان در خود اين جنبش انقلابى. در اوج مبارزهى طبقاتى، وقتى كه اكثر افراد طبقهى كارگر درگير مبارزه شدهاند، چنين ارتباطى قوىتر مىگردد. انقلاب روسيه در ۱۹۱۷، مهمترين نمونهى بروز اين مساله است؛ زيرا كه در ايجاد يك دولت كارگرى واقعى، اگر چه فقط براى چندين سال، موفق شد.
در روسيه، مبارزهى زنان كارگر گاها از تئورى سوسياليستى جلوتر بود. حتا قبل از اولين موج اعتصاب تودهاى در ۱۹۰۷-۱۹۰۵، زنان بخش قابل توجهى از نيروى كار صنعتى جديد بودند و براى مطالباتى چون حق باردارى، مرخصى دوران شيردهى، پايان بخشيدن به آزار جنسى مديريت، و همچنين براى مزد بالاتر و… شروع به اعتصاب كرده بودند. در اوايل سالهاى جنگ جهانى اول، زنان روسيه مبارزه عليه پايين آمدن دستمزدها و بيكارسازى در كارخانهها را سازماندهى كردند. آنها اتحاديههاى خدمتكاران خانگى، زنان سربازان، كارگران رختشوی خانه، كارگران نانوايى و همچنين اتحاديههاى قديمى نساجى را تشكيل دادند.
اعضاى رهبرى حزب بلشويك، مانند Alexander Kollontai،Nadezhda Krupskaya، Inessa Armand و Klavdia Nikolaieva (يك زن حروفچين، كه از سن ۱۴ سالگى و در طى دوران انقلاب ۱۹۰۵ به بلشويكها پيوسته بود) در مبارزات زنان شركت و زنان را به پيوستن به اين حزب تشويق كردند. حزب بلشويك، روزنامهاى را براى زنان (در سال ۱۹۱۴ تا زمانى كه توسط پليس مورد يورش واقع شد و دوباره در سال ۱۹۱۷) منتشر مىكرد، كه Rabotnitsa و يا «زنان كارگر» ناميده مىشد. استدلال آنها اين بود كه در جنبش زنان، كارگران زن نمىتوانند و نمىبايد به زنان اشراف و فمينيستهاى طبقهى متوسط بپيوندند (همان كسانى، كه مانند بسيارى از افراد جنبش حق راى در انگلستان، به دفاع كامل از جنگ ۱۹۱۴ برخاسته بودند). آنها بر اين عقيده بودند، كه زنان كارگر بايد براى منافع طبقهى خود و به همراه طبقهى خود بجنگند. زنان كارگر رُل مهمى را در هر دو انقلاب ۱۹۱۷ بازى كردند؛ در حالى كه فمينيستهاى اشراف و طبقهى متوسط در واقع عليه انقلاب بودند، به خصوص عليه انقلاب كارگرى اكتبر.
طولى نكشيد كه حكومت شورايى تازه متولد شده در اكتبر ۱۹۱۷، قدمهايى را در راه رهايى قانونى زنان برداشت. طلاق، سقط جنين و همجنس گرايى قانونى گشت؛ تسلط كليساى ارتودوكس بر ازدواج شكسته شد؛ و دولت در مقابل رفاه مادران و كودكان مسئوليت پذيرفت. اما بلشويكها مىدانستند، كه رهايى قانونى فقط اولين قدم براى آزادى واقعى زنان است. بدون تغيير در شرايط اجتماعى و اقتصادى، زنان نمىتوانستند به آزادىیی كه حتا قانون به آنها قول مىداد، دست يابند. اين سنت سوسياليسم انقلابى است، كه آزادى زنان را با قدرت كارگرى همراه مىكند؛ قدرتى كه ما اكنون مىخواهيم بازسازى كنيم.
بسيارى از مردم به فمينيسم به عنوان يك آلترناتيو در مقابل انقلاب سوسياليستى فكر مىكنند؛ اما جنبش فمينيستى سازمانيافته و يا برنامهاى فمينيستى وجود ندارد. و وقتى چنین كسانى خود را فمينيست مىخوانند، اغلب حتا سخت است كه گفته شود معنى «زنان» نزد آنان چيست؟! از قرن نوزدهم به بعد فمينيسمى وجود داشته است، كه قطعا با انقلاب سوسياليستى سازگارى ندارد. و فىالواقع مانعى است براى مبارزهى طبقاتى و شركت زنان در جنبشهاى سوسياليستى. اين نوع از فمينيسم معتقد است، كه مردان (از جمله مردان طبقهى كارگر) دشمنان زنان هستند؛ شايد هم به خصوص مردان طبقهی كارگر؛ زيرا به نظر مىرسد فمينيستهاى طبقهى متوسط در تقبيح شيوههاى سكسيستى چاپچيان و معدنچنان بسيار آمادهتر هستند، تا زشت شمردن شيوههاى سكسيستى سياستمداران محافظهكار و يا سركردگان صنايع. اين فمينيستها به جاى آن كه بكوشند بينش مردان طبقهى كارگر را تغيير دهند و در عمل آنها را وادار به حمايت از زنان نمايند، به سادگى امكان وجود جنبش مشتركى از زنان و مردان در مبارزهى طبقاتى را نفى مىكنند. در اوايل سالهاى ۱۹۸۰، اين بينش در ميان فمينيستهاى بريتانيا گسترش يافت.
اكثر فمينيستها را زنان همجنس گراى جدايىطلب، آن گونه كه توسط رسانههاى جمعى به تصوير كشيده مىشود، تشكيل نمىدهند. به علاوه، بسيارى از زنان همجنس گرا نيز، تنها به صرف اين كه به زن ديگرى كشش دارند و مىخواهند با او زندگى كنند، فمينيست محسوب نمىشوند. مهندسين افكارسازى در جامعهى ما مىخواهند تصويرى از يك تهديد را خلق كنند، كه قبل از هر چيز سياسى و جنسى است. آنها با به بازى گرفتن پيشداورىهاى مردم، چنين تهديدى را توليد میکنند.
اما فمينيستها اغلب به زندگى خصوصى و جزئيات آن، به شيوهاى كه مردم لباس مىپوشند و صحبت مىكنند (به خصوص در مورد زنان ديگر)، با اشتياق توجه مىكنند. در سالهاى دههی ۶۰، شعار «مسايل خصوصى، سياسى است»، شعار خوبى بود؛ زيرا براى دهها سال بسيارى از مسايلى كه در جنبش سوسياليستى براى زنان مهم بود، به عنوان مسالهاى خصوصى از اذهان دور نگاه داشته مىشد. اما در دورهى اخير، اين امر به بهانهاى براى ناديده گرفتن بحثهاى سياسى در مورد مبارزهى طبقاتى بدل شده است؛ زيرا اين فقط مسايل خصوصى است، كه سياسى ديده مىشود. نكته اما اين جاست، كه شيوهى لباس پوشيدن و صحبت كردن مردم با بحثهاى اخلاقى تغيير نمىيابد. فقط با تغيير دنياى ما، از طريق تلاش براى انقلاب سوسياليستى است، كه مىتوان آنها را تغيير داد. وقتى انقلاب سوسياليستى متحقق شود، مردم راههاى جديدى براى زندگى، لباس پوشيدن، صحبت كردن (و عشق ورزيدن) انتخاب خواهند كرد.
اين باور براى فمينيسم بسيار حياتى است، كه زنان فقط جدا از مردان مىتوانند خود را سازماندهى كرده و مبارزه نمايند. از آن جايى كه مردان براى مدتهاى طولانى زنان را از بيشتر سازمانها و مبارزات كارگرى كنار گذاشتهاند، اين زنان استدلال مىكنند كه نمىتوانند در سازمانى در كنار مردان – كه كوشش خواهند كرد بر آنها به همان منوال گذشته تسلط يابند- حضور بهم رسانند. بدون ترديد در رفتار مردان براى كنار زدن زنان و ادارهى جنبش كارگرى بدون آنان، اشكالى نهفته است، اما با اين امر نمىتوان با جدايىطلبى مقابله نمود؛ زيرا اين شيوهى برخورد از روبرو شدن با مردان پرهيز مىكند.
مسالهى سازمان زنان قبل از هر چيز يك تاكتيك است. براى مثال در طول اعتصاب معدنچيان، زنان از طريق ايجاد كميتههاى زنان مرتبط با يك هسته و يا روستا، براى حمايت از اعتصاب بسيج شدند (مانند كميتههاى زنان در اعتصابات آمريكا در سالهاى ۱۹۳۰). در برخى از نقاط، زنان همچنين در كميتهى اعتصاب شركت داشتند؛ كميتهاى كه بيشتر از اين نظر بسيار ارزشمند بود، كه زنان تجربهى شركت در نوعى از مباحثات و تصميمات را كسب مىكردند، كه در گذشته از آن كنار گذاشته شده بودند. هر دوى اينها، تاكتيكهاى خوبى بودند. آن چه كه نادرست است، پافشارى بر اين امر است كه زنان بايد خود را جداگانه سازماندهى كنند.
تمامى فراخوانهای فمينيستى براى رفُرم چنين القا مىكنند، كه دولت نيرويى بى طرف است، كه مىتواند با اقداماتى از بالا، تعادل بين مردان و زنان جامعه را تامين كند؛ اما دولت بى طرف نيست، حتا تحت يك حكومت كارگرى! به علاوه، نابرابرى مردان و زنان در نظام سرمايهدارى چنان ريشهى عميقى دوانده است، كه با چند رفُرم از بالا از بين برده نمىشود. بيشتر رفُرمهايى كه فمينيستها از درون و بيرون حزب كارگر (انگلستان) در سالهاى اخير پيشنهاد كردهاند، طرح قربانى شدن منافع طبقهى كارگر به مثابه يك كُل، در ازاى منفعت مفروض زنان، را با خود داشته است. «مقررات درآمدهاى فمينيست» (Feminist Income olicy)، مقرراتى كه آنها ادعا مىكنند مزد مردان را پايين نگاه مىدارد و در عوض اجازه مىدهد مزد زنان بالا برود، از آن جمله است. اما تجربهى همهى مقررات مربوط به كنترل درآمدها نشان مىدهد كه اگر چه مىشود مزدها را پايين نگاه داشت، اما نمىتوان كارفرماها را ناچار كرد تفاوت را بين كارگران با مزد كمتر سرشكن نمايند. اين مقررات، در عمل كارگران با مزد پايينتر را ضعيفتر كرده است، مانند شوراى كارگران يدى كه به عنوان نمونه مشمول اين مقررات حزب كارگر در اواخر سالهاى ۱۹۷۰ شد.
ديگر طرح پيشنهادى فمينيستها مبنى بر اين كه دولت بايد درآمدى كافى براى زنان خانهدار و مادران – چه در خانه بمانند و چه در خارج از خانه كار كنند- تضمين نمايد، هم به ظاهر ايدهى خوبى است براى آن كه زنان را از نظر مالى مستقل سازد؛ اما این طرح مىتواند خارج كردن تعداد زيادى از زنان از صفوف نيروى كار را نتيجه بدهد. قربانى شدن زنان به هنگام بیكارسازى كارگران، امرى طاقتفرسا است. و بسيارى از زنان ترجيح مىدهند، كه از يك مبارزهی نابرابر براى حفظ شغل خود دست بكشند و به كنج انزوا در خانه بازگردند. چنين رفُرمهايى كه با نظام حاكم زد و بند مىنمايد، بدون آن كه به ريشهى مشكلات دست ببرد، به جاى استفاده، زيانهاى بيشترى براى زنان به بار مىآورد.
ما در آرزوى ايجاد حزبى هستيم، كه بتواند اتحاد بين مبارزهى طبقاتى و آزادى زنان را واقعيت بخشد. حزبى كه بتواند با يك چشمانداز روشن طبقاتى جهت خلاص شدن از سرمايهدارى و تحقق قدرت كارگران، در پيشاپيش مبارزهى طبقاتى قرار بگيرد. ما همهى زنان را تشويق مىكنيم، كه نقشى برابر – و نه جداگانه- در اين مبارزه داشته باشند. ما تقسيماتى را كه در ميان مردان و زنان در درون جنبش كارگرى، بر مبناى خودخواهى و تنگنظرى مردان و توسط كنترل بوروكراتيك از بالا ايجاد شده است، نمىپذيريم. در عين حال، ما تقسيماتى را كه بسيارى از فمينيستها بر آن اصرار مىورزند هم نمىپذيريم؛ تقسيماتى كه مردان و زنان طبقهى كارگر را عليه هم برمىانگيزاند و سبب مىشود، كه مبارزهى طبقاتى تضعيف گردد. ما معتقديم كه تعريف ماركسيسم از منشاء جامعهى طبقاتى و آزادى زنان، كليدى است براى درك وضعيت زنان؛ اما ما آن را به مثابه يك بحث آكادميك صرف مورد نظر نداريم. همان گونه كه ماركس مىگويد: «فلاسفه جهان را به شيوههاى گوناگون فقط تفسير كردهاند، اما اصل همانا تغيير آن است.»
سنت انقلابى سوسياليستى، حاكى از آن است كه چگونه مىتوان جهان را در جهت بهترى تغيير داد. ما باور نداريم، كه فمينيسم – به معناى مبارزهى زنان عليه مردان- اميد براى چنين تغييرى را با خود حمل مىكند.
* * *
توضيح مترجم: آن چه خوانديد، ترجمه و تلخيصى است از «زنان و مبارزهى طبقاتى براى سوسياليسم»، اثر Norah Carlin كه در مارس ۱۹۸۵ و نيز در ژانويهى ۱۹۸۶ از طرف «حزب كارگران سوسياليست بريتانيا» منتشر شده است.
* * *
توضیح: در دفتر سیزدهم «نگاه»، دسامبر ۲۰۰۳، منتشر شده بود.