«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
بابك منوچهرىراد –
عشق از زبان چند تن از شاعران زن معاصر
زن، اين آيت آفرينش و روح همزاد مرد، از ديرباز در موقعيتى نابرابر با او قرار گرفته و حضورش در بهترين حالت در سايهى «جنس اول يا برتر» محسوس بوده است. اسفناك بودن سرگذشت زن به اين محدود نمانده، كه نقش «نيمهى گُمشدهى» مرد را ايفا كند و او را به تكامل برساند – گويى بدون انجام اين «وظيفه»، نقشى شايسته در صحنه هستى ندارد!- و اگر هم معشوقهى مرد نيست، ساقى كمرباريك هوتنى باشد كه در نقاشىهاى مينياتورى يا ادبيات برخاسته از مشرق زمين به آن كم برخورد نمىكنيم. اين «بى هويتى» چنان گُستره و ژرفايى يافته، كه مردابوار او را در خود فرو مىكشد و زن تا در آن مانده است، راهى به رهايى نمىتواند يافت. دامنهى تراژدى تا بدان جا مىرود، كه او در ابراز وجود خويش با زبانى «مردانه»، ملهم از چيرگى ديدگاههايى كه بشريت را به فرادست و فرودست بر اساس جنسيت تقسيم كرده، سخن گفته و خود از چگونگى اين عملكرد آگاه نبوده است!
آن چه بر زن نويسنده و اديب در چنين جوامعى – كه فضاى فرهنگى خفقانبار مردسالارانه در آنها حاكم است- رفته و مىرود، از زبان يكى از شاعران معاصر، روحانگيز كراچى، اين گونه بازگو مىشود:
«طوفان فريادى در من مىخروشيد كه راهى به بيرون نمىجست. كليد دهانم در دست اطرافيانى مُسلط و مردم سنتى شهرى بود كه در صندوقچهى باور خويش مراقبش بودند. سالهاست مدهوش در بيابان شعر مىدوم و بى هراس در جُستوجوى آن راهم. ديگر از تهديد همسرم كه دفترهاى شعرم را پاره كند، نمىلرزم؛ كه آن را همه از عشق مىدانم، نه از تفكرات مردمحورانه در جامعهاى اينچنين. از آن هم بيم ندارم كه چرا مردان شاعر جدىام نگرفتهاند. دل شدهى آفريدنم و سالهاست در دشتهاى انديشه سرگردان…»
پس آتشى زير خاكستر قرون متوالى است، كه اميد به زبانه كشيدن را هم چنان در خود زنده نگه داشته است، تا روزى با «طوفان فريادى»:
«تمام داستانها را به نام عشق
بنويسند
و تمام شعرها را براى عشق.
و تمام آوازها را با عشق
بخوانند
تا مگر بفهمم كه تو نمُردهاى
و اين آتش
يادگار زنهايىست كه
عاشقترين عاشقها بودهاند.»(بنفشه حجازى)
در بررسى اين موضوع، كه زن شاعر معاصر در پى بازيافتن ويژگىهاى زبانى خود با پرندهى خيالش در اين بیكران آبى تا چه حد به پيش رفته – و چه بسا از شاعران مرد پيشى گرفته است- مىتوان نحوهى نگرش او به مفهوم عشق يا مفاهيمى كه با عشق گره خوردهاند را معيار سنجش قرار داد. گزينش مقولهى عشق به عنوان محك، چندان غريب نيست؛ چرا كه در تحليل نهايى تيرى كه از كمان شعر رها مىشود، هدفى جز عشق را نشانه نمىرود و آن كه شعر مىسرايد، با شريك كردن ديگرى در آن چه درون او مىگذرد يا در بيرون تجربه كرده است (و يا تركيبى از اين دو)، نزديكىاى در اين رابطه به وجود مىآورد كه در شكل ايدهآل خود – در نهايت- برآيندى جز عشق ندارد. گوناگونى شگفتآور و بى حد و حصر صداها، با همآهنگىشان در يك اركستر جهانى بر پايهى يك مايهی اصلى، قابل توضيح است و به قول حافظ: «يك قصه بيش نيست غم عشق وين عجب/ كز هر زبان كه مىشنوم نامكرر است.»
در بيان عشق، گاه تنها يك جمله تماميت اين احساس مقدس را در برمىگيرد، چنان كه در شعر «عشق» از مهين خديوى مىخوانيم:
«آه عشق
جان جهانى و «آن» من
بى تو
نه جانى دارم
و نه «آنى».
عشق در اين جا با زبانى ساده، بيان رمز و راز همان «آنى» است كه در رگان زندگى (جهان) جارىست و بدون «آن» انسانها مُردههاى متحركى بيش نيستند. ولى عاشق بودن يا وفادار به عشق ماندن هر چقدر احساس و انگيزهاى قوىتر باشد، به همان اندازه خطرى كه بايستى به جان خريد، بيشتر است؛ هنگامى كه زنان شاعر با زبان سرخ خود مرزهاى «جايز شمرده شده» را با شهامتى تحسينبرانگيز زير پا مىگذارند و از بر باد دادن سر سبز خويش نيز هيچ هراسى ندارند. چنين است كه از صداى اندوهناك نسرين جافرى در توصيف وضع موجود با شعر «گفتند بهار است»:
«در محكمهى بى كسى
به جرم شاعر بودن گناهكارم شمردند
و هيات بى انصاف قبيلهام
راى به قتل نفسم دادند
و گلوى شعرم را بريدند.»
به بانگ خروشان پروين جزايرى كه مىداند براى عشق چه بهايى بايد پرداخت، مىرسيم:
«اى دلنشينتر از هرم آفتاب!
در سردترين لحظههاى دى
و اى آشناترم از لاى لاى خواب
اينك منم كه به سحر حضور تو
با بالى از خيال
تا قلهى بلند عشق تو پرواز مىكنم…
و آن گه به صد سرود خوش عاشقانهام
حلاجوار
همهى توشههاى خويش
من در بهار عشق تو
بر دار مىكنم.»(از شعر «بهاى عشق تو»)
آن چه بديهى است، ارزش والاى عشق و رابطهى حياتىاش با وجود آدمىست. انسان تنها با عشق شكوفا مىشود و به بالندگى مىرسد، همچنان كه كينه و نفرت برايش حاصلى جز افسردگى يا بيمارى روحى و پژمردگى ندارد. به همين خاطر، تنها شايسته است به حال آنانى كه با كشتن عاشقانى چند، ساده پنداشتهاند كه عشق را به مسلخگاه بردهاند، افسوس خورد. جوهر ناب عشق همواره دست نخورده باقى مانده است؛ تنها بسته به نوع رابطهاى كه انسان با دنياى پيرامونش برقرار كرده، اين جوهر رنگى به خود گرفته و در قالبى در آمده است، كه به آن تمايز مىبخشد. در اين ميان كم نيستند شاعران زنى كه با طبيعت – اين نمود مادرگونهى هستى- رابطهاى عاشقانه برقرار كردهاند و زبان طبيعتگرا و شيواىشان كه حاكى از نازكى طبع ايشان در اين راز و نياز است، گاه در رابطه با معشوق نيز به كار مىآيد:
«در بغض گلوگاه درخت مىتركم
آنگاه كه خورشيد
از پلكان شرق پايين مىآيد
فانوس در دست.
به انديشه فرمان مكث دادم
اى عذاب تازهى من!
و اين منم كه زير پاى آفتاب تب كردهام:
اقيانوسى عاشقتر از نگاهت!»(گيتى خوشدل)«از تو گفتن
زيستن در آوند گياهانىست
كه هر روز به خورشيد درود مىفرستند
و تا انتهاى دانه
تو را در خود جاى مىدهند.»(بنفشه حجازى)«دوستت دارم
بيد،
عشق با حضور تو
معناى ديگرىست.
وقتى حكايت سبز را
در شاخسار لطيفت تكرار مىكنى.
كاش خود بيد مىشدم
سر در خيال خويش
خم در طروات گُلهاى يك درخت.»(پرى سياح)«زير پنجرهام شش درخت ايستادهاند با شكايتى در دست.
پرده را نمىكشم.
بديهى است كه من وكيل درختها باشم؛
درختها ريههاى شاعرند.
من و درخت همزاديم.
ميوههاى درختها را گاهى من مىدهم.
رختهاى من را گاهى آنها مىپوشند.
بديهىست كه درختها پنهانم كنند.»(خاطره حجازى)
و گاه عشق در اوج ايثار براى تجربهى تنها يك لحظه بيان مىشود، چنان كه از زبان فرشته سارى مىشنويم:
«قلك صدايت را مىشكنم
جرينگ جرينگ شادىهايت را مىشمارم
با اين اندوخته
تنها يك لحظهات را مىتوانم بخرم.
سكههاى قلب تلخىهايت
سنگسارم مىكنند
در دامچالهى گناهى كوچك.»(از شعر «تنها يك لحظه»)
در همين رابطه بجاست از ايثارى سخن به ميان آيد، كه نه يك لحظه، بلكه سراسر عمر را از لحظهى زاده شدن تا دم واپسين در بر گرفته و به قولى از اين عشق قوىتر در جهان نمىتوان يافت: عشق مادر به فرزند(ان). زنده ياد محمد مختارى در كتاب «انسان در شعر معاصر»، مطلبى در اين مورد دارد كه قابل توجه به نظر مىرسد:
«همين جا بگويم، كه شايد اساسا فرق زيادى باشد ميان عشق مادرانه با عشق پدرانه. به ويژه عشق پدرانه در يك جامعهى پدرسالار… عشق پدرانه گويى به اقتضاى طبيعت خود، عشقى شرطى يا مشروط است. و فرزندان بايد در برابر الزامات چند آن را به دست آورند، يا به خود معطوف دارند. پدر عالبا پسرى را بيشتر دوست مىدارد، كه خواستها و توقعات او را بهتر برآورده كند. چنين پسرى به احتمال زياد جانشين و وارث پدر مىشود. اما مادر، فرزندانش را اساسا يكسان دوست مىدارد. آنان همه و بدون استثنا در رحم او پرورش يافتهاند و به پرستارى وى نيازمندند. اگر مادر فقط از فرزندانى كه او را خشنود مىكنند و پيروش هستند، مراقبت كند، بيشتر كودكان خواهند مُرد. مادر كودك خود را تنها به اين سبب كه فرزند اوست، دوست مىدارد. شايد به همين سبب نيز در جامعههاى مادرسالار، سلسله مراتب توارث وجود نداشته است. و هركس كه نيازمند عشق و محبت مىبوده، مىتوانسته است آن را به دست آورد.»(صفحه ۵۸۸)
بدون شك با آگاهى به چنين احساسىست كه سپيده سامانى در غزلى زيبا كه با عنوان بامسماى «ايثار» براى دخترش «دريا» سروده شده، مىخواند:
«اكنون نمىشناسى، مفهوم واژه ها را
روزى به دست گيرى، جام جهاننما را
…آن روز لفظ «ايثار»، معناى عشق دارد
معناى آن كه با دوست، پايان برد وفا را
آن روز لفظ «ايثار» همتاى لفظ مادر
در باور تو دارد، خود حكم كيميا را
…آنك براى مادر، لبخندهى تو كافىست
تا آن كه ترك سازد، زندان انزوا را.»
عشق در وجود زن، بنابراين به تقدسى نادر مىرسد تا از او تنديسهاى از وفادارى در پيمان و از خودگذشتگى بسازد؛ خواه در ايثارى كه در عشق خود نسبت به فرزندانش نشان مىدهد، خواه در پايدارىاش در جُستن و يافتن آن كه بتواند به تمامى او را دريابد و با ذات او درهم آميزد، چنان كه ويدا فرهودى مىگويد:
«به دنبال كسى هستم كه با شبها نياميزد
كسى با وسعت فردا كه خفتن را فرو ريزد
…به قلبش چشمهى عشق و به چشمش مستى خواهش
كه با گُلواژهى سرخش، غريو كينه بگريزد.»
يا از زبان فروغ فرخزاد مىشنويم:
«از تو تنهاييم خاموشى گرفت
پيكرم بوى همآغوشى گرفت
عشق چون در سينهام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عُمرى كه با من زيستم.»(«تولدى ديگر»)
و يا هر دو با هم درآميخته در عشقى، كه در برگيرندهى هر آن چه «زمينى» است و زن شاعر را به تعالى روحى در آن چه «فرازمينى» است فرا مىخواند. اينگونه است كه در زبان شعرى با رنگ و بوى عرفانى، مشكل بتوان «فردى» را مخاطب يا منظور تصور كرد، آنطور كه در يكى از شيرينترين غزليات خانم پروين دولت آبادى مىخوانيم:
«اى گرم گداز، اى دل، كارم ز تو مشكل شد
ويرانه سراى غم، اين خانه كجا دل شد
آن قصه كه مىخواندى، در خلوت وصل يار
راهى ز خطا مىزد، نقش خط باطل شد
…هر تار رگم بندىست سر سلسلهى عشقش
باور مكن ار گويند، ديوانهاى عاقل شد
…كُفر آمد و ايمان برد، در عشق امان جُستم
از قبله چو دل كندم، جان بندهى مقبل شد»،
كه به خصوص بيت آخر آن يادآور يكى از غزليات عارفانهى مولاناست، آنجا كه با خيل به خطا رفتگان مىگويد: «اى قوم به حج رفته كجاييد كجاييد/ معشوق همين جاست بياييد بياييد/ …گر صورت بى صورت معشوق ببينيد/ هم خواجه و هم خانه و هم كعبه شماييد/ ده بار از آن راه بدان خانه برفتيد/ يك بار از اين خانه بر اين بام برآييد.»
راه وصول به عشق اما، از ميان سنگلاخهاى بسيار مىگذرد و رهروى سختپا و آهنيناراده مىطلبد، نه خوشنشينى كه از سر هوس، فيلش ياد هندوستان كرده باشد. در اين سفر طول و دراز، چه بسيار بيراههها كه در رهگذر جوياى عشق، دام نهادهاند و چه بسا اوقاتى كه در تنگناهاى ترديد يا تنهايى، او از خود بپرسد: «نكند اين همه سراب يا رويايى بيش نيست؟ نكند همهى آنان كه ماندهاند عاقل و من كه راهى گشتهام، هوايى گشتهام يا ديوانهام؟» و آن چه او را از رهرونمايى سُستعنصر متمايز مىسازد، درست در همين لحظه محك مىخورد: اين كه آيا حاضر است يا هنوز توان آن را دارد كه تا رسيدن به «آن»، تا سر حد جنون عاشق باشد يا بماند يا نه؟ آزمايشى كه بايد از سر گذراند و صداقت در عمل بستگى به پاسخى پيدا مىكند كه در رويارويى با پرسش بالا داده مىشود، چه براى مولانا كه در پى «صورت بىصورت معشوق» است و در اين راه از امكان داغ «زنديق» خوردن هيچ واهمهاى به دل راه نمىدهد، چه براى حافظ كه قرآن را به چهارده روايت از بر مىداند و با اين همه مىگويد: «در خرابات مغان نور خدا مىبينم/ اين عجب بين كه چه نور است و كجا مىبينم.» يا «در همه دير مغان نيست چو من شيدايى/ خرقه جايى گرو باده و دفتر جايى.» و چه شاعر شيداى زن امروز، كه سخن ورىاش در جامعهاى بسته و سنتگرا چه بسا جنون و خودكشى به نظر رسد!
در ميان شاعران زن معاصر، فروغ فرخزاد با آگاهى به اين ضرورت كه «دريافتم بايد، بايد، بايد/ ديوانهوار دوست بدارم»، بدون شك جسورترين نمونهاى است كه شعلههاى فرياد نشسته در خاكستر زمان را فروغى تازه دميد و در مقابل مفهوم ايستايى و درجا زدن و تكرار حرفهاى مردپسندانه، مفهوم حركت آگاهانه را نشاند:
«در سرزمين قد كوتاهان
معيارهاى سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر كردهاند
چرا توقف كنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت مىكنم
و كار تدوين نظامنامهى قلبم
كار حكومت محلى كوران نيست.»
اهميت نقش فروغ تنها در اين نيست كه با جسارت، زبانى را به كار مىگيرد كه براى زن در جامعهى تحت سلطهى چنان مذهبى گناه شمرده مىشود و مجازاتاش امروز – حداقل- سنگسار شدن است، اين كه مىگويد: «من خوشههاى نارس گندم را/ به زير پستان مىگيرم/ و شير مىدهم»؛ چرا كه زنانى پيش از او – از جمله مهستى گنجوى- با جسارتتر و با كلامى عاميانهتر اين راه را رفته بودند. نوآورى در كار فروغ، بيشتر مربوط به وارد كردن مفاهيمى است كه با عشق درهم آميختهاند و با نهايت لطافت بيان، آنها را بىواسطه يا ملاحظه در قالب تصاوير هنرى (شعرى) در مقابل چشم خواننده يا شنونده ترسيم مىكند. آن چه در اصطلاح، شعر «اروتيك» نام گرفته و با شعر مُستهجن يا پورنوگرافيك مناسبتى ندارد؛ پورنوگرافىاى كه اغلب اوقات در شعرهاى به اصطلاح «اروتيك» شاعران مرد، مايهى اصلى است!
همآغوشىاى كه در بالا از آن ياد شد (پيكرم بوى همآغوشى گرفت) و در شعرهاى زير باز به آن برخورد مىكنيم، براى شاعر تنها گذرگاهىست در راه رسيدن به عشق و يگانگى و نه خود هدف:
«ما تكيه داده نرم به بازوى يك دگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهاىمان چو شاخهى سنگين ز بار و برگ
خامش، بر آستانهى محراب عشق بود
…گفتم خموش «آرى» و همچون نسيم صبح
لرزان و بىقرار وزيدم به سوى تو
اما تو هيچ بودى و ديدم هنوز هم
در سينه هيچ نيست به جز آرزوى تو.»(از شعر «بلور رويا»)
در حالى كه در شعر «آب تنى» اين آرزو و رويا در واقعيتى ملموس جلوه مىنمايد:
«لخت شدم تا در آن هواى دلانگيز
پيكر خود را به آب چشمه بشويم
وسوسه مىريخت بر دلم شب خاموش
تا غم دل را به گوش چشمه بگويم.
…چشم فرو بستم و خموش و سبك روح
تن به علفهاى نرم و تازه فشردم
همچو زنى كاو غنوده در بر معشوق
يكسره خود را به دست چشمه سپردم
روى دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسهزن و بىقرار و تشنه و تبدار
ناگه در هم خزيد راضى و سرمست
جسم من و روح چشمه سار گنهكار.»
ناگفته پيداست كه عشق با اين بيان صريح و شكل عريان، بندرت نمودى در آثار ديگر شاعران زن معاصر يا حتا گذشته داشته است. آن چه به شعر امروز برمىگردد – با توجه به اوضاع و احوال اجتماعى و سياسى حاكم- البته قابل فهم است، هرچند براى آن كه در طلب آب از كويرى مىگذرد، راه گريزى از سوزش سانسور – مثلا با استفاده از استعاره- هميشه هست؛ آنگونه كه در شعر «ديدار» از سهيلا صارمى مىتوانيم ببينيم:
«آسمان
در گريبانم
فرو مىشود
و ستارگان
از آستينم
بر خاك فرو مىغلتند
وقتى كه
ماهيان نگاهم
عريان مىشوند
در آبهاى گرم چشمانت…»
يا آنگاه كه غيبت عشق، زندگى را در شعر «پاييز» از عفت كيميايى، تبديل به شورهزار نوميدى كرده است:
«به فرياد مىكشد
زخمهى باد
حسرت باغ را
رنگى مىميرد
گر مىگيرد
قاب پنجره
فصلى كه پاره پارهى تن معشوق
به تاراج مىرود
سازى كه شكسته است و
آغوشى كه جز پريشانى
پُر نمىشود.»
حضور فعال و جسورانهى بسيارى از زنان شاعر در عرصهى ادبيات امروز، تنها با بازشناخت پيام عشق در آثارشان عملى است. اين شير زنان، كه روح عاصى زمانهى خويشاند – با زبانى كه شاخصهاى زنانه هر چه بيشترى پيدا مىكند- در مقابل جهانى كه هنوز سهمى شايسته در آن ندارند، غريدهاند و آن چه را از عشق در زندگى نشانى نيست، فرياد كردهاند:
«سر از دامان ابرى شهر برگرفته است
زنى كه آن سو ميان ملافهها
پلك باران گرفتهاش را باز مىكند
با لبخند ابريش
يك دم به صبح گيج مىنگرد،
تا باز بشناسد جهانى را
كه آشناست و همچنان آفتابى نيست.»(شعر «صبح» از نازنين نظام شهيدى)
در حالى كه براى ندا آبكارى، زن با آگاهى به نقشى كه در صحنهى هستى دارد، امروز سرگرم كار خويش است تا فردا در آتش فشان نور، رُخسارهاش آن گونه كه هست هويدا شود:
«به حيات مجال مىدهى
تا شاهرنگها را بشناسد
به ديوارها امكانى
تا با مرزهاى تو آشنا شوند
به مرد فرصتى
تا از صافىهاى كهكشان بگذرد
و خودت در طرح ناتمام روز عريان مىشوى
نورهاى گوشه و كنار را جمع مىكنى و
به ترانهها مىروى.»
دركى كه زن شاعر از ارزش كار خود و از رابطهى جدايىناپذير شعر و عشق دارد – تا جايى كه يكى را در ديگرى مىبيند و اين دو براى او انفكاك ناپذيرند- برآيندى از يك تجربهى تاريخىست كه در پس آن، كاركرد سدههاى طولانى از كارزارهاى اجتماعى و سياسى نهفته است. به عبارتى ديگر، زن شاعر به اين نتيجه رسيده است كه با «بر طريق ادب بودن»، در صورتى كه خود را از دام اوهام و بندهاى سخت فرهنگ مردسالارانه رهانيده باشد، دست بازترى در ميدان عمل دارد، تا اين كه با ماندن در صحنهى مبارزات صرفا سياسى و اجتماعى – آن هم با شكل كلاسيكاش- وجود و حضور مرد را ناگزير قبول كرده و حتا به سناريونويس بودنش گردن نهد. البته همانطور كه در پايين خواهيم ديد، گزينش دنياى شعر و ادب براى او به معنى بى اعتنايى نسبت به مسايل و مشكلات مردم اطرافاش نيست. برعكس، او به اين يقين رسيده است كه با توجه به ذوق و شوق و توانايىهاى خود او، از سويى هم بهتر مىتواند منعكس كنندهى آن نابسامانىها يا آمال و آرزوها باشد و از سويى ديگر گامهاى موثرترى در جهت بازيافت هويت زنانهی خود و «هم جنسانش» بردارد.
نيازى به تكرار اين نيست، كه اين برگزينى براى او جنبهى مطلق ندارد و موارد بسيارى دال بر اين است كه زن اديب، همزمان نقش عنصر شاغل اجتماعى، مادر، همسر و نيز عنصر فعال سياسى را بر دوش كشيده و از ايفاى تمام آنها به خوبى برآمده است. منظور تنها اين است كه پرداختن به كار شعر و ادبيات و به قولى «كارگر فرهنگى اين آب و خاك» بودن، براى بسيارى از زنان فرهيخته به عنوان مشغلهى ذهنى درجهى اول درمىآيد؛ چه بسا هنگامى كه مشغول با امور ديگرى هستند. آنچه با نام «شور هستى» از آن ياد مىشود و در آثار دو تن از شاعران زن معاصر به زيباترين شكلى مىآيد:
«روحم را و قلبم را
به وسواس كاويدم
چرا كه باورم نبود
پس از اين همه قرن
روزنى از نور در دلم
نغمهاى پر ترنم برانگيزد و
هستىام را شعله ورتر كند…
سراپا آتشم كن اى شور!»(شعر «ديدار» از فهيمه فرجاد)
و پوران فرخزاد، از هنگام ديدار شور عشق و شعر، هنگامهاى اين چنين را در قلب شب و در قالب زلال غزل مىريزد:
«روح باغ گُل كرده از ترانههاى شب
عطر شوخ شببوها، روى شانههاى شب
…تير عشق مىبارد از كمانكش آرش
زخم سينه مىسوزد از كمانههاى شب
زن به خلسهاى خاموش روى موج درياها
قطره قطرههاى عُمر، رودخانه هاى شب
…شب شكوفه مىبارد روى بيشهى دفتر
واژه واژههاى شور، شاعرانههاى شب.»
جهتگيرى اجتماعى كه در بالا گفته شد، در شعرهاى بخش ديگرى از شاعران زن با مفهوم «عشق اجتماعى» تبلور پيدا مىكند. شاعر جوانى چون آزاده سهرابى از پرچم «آنى» كه هنوز تا به امروز در اهتراز در نيامده است، سخن مىگويد كه:
«اين جا/ همه چيز در باد تكان مىخورد/ جز پرچمى كه بايد.» و با همين سه سطر، درد يك تاريخ را در كمال آزادگى و با ايجازى شگفتىآور مجسم و بازگو مىكند. براى شاعر ديگرى، مينا دستغيب، كه هم چون فروغ اهميت «ديوانهوار دوست داشتن» را دريافته، جسارت و شهامت در پذيرش مسئوليتى مقدس در راه سفر به ديار عشق معنى و مفهوم پيدا مىكند:
«قلبم جانب
جنون را مىگيرد
دستم/ كودكم را
به دنبال مىكشد.
باغ را وجين مىكنم
دوش مىگيرم
شالىزار را
وجب مىكنم.
دستهاى پينه بستهات را مىنويسم.
چاى
را با غروب
يكجا مىنوشم
در رقص مدار ظهر
هستم
هستم را
در قفس تاريخ
مىگذارم و پرواز را
به دفترم سنجاق مىكنم.
راه مىروم
تا سرما را
از خود برانم.»(شعر «راهى»)
و در اين راه، زن هم شاعرى است متعهد و حساس به آن چه در پيرامونش مىگذرد و هم مادرى كه با دستگيرى فرزندش، نقش راهنماى او را بازى مىكند تا راه در تداوم به سر منزل رسد.
پيش از اين به نقش فروغ فرخزاد در نوآورى اشارهاى شد و در اين جا بد نيست اضافه كنيم: اهميت نوآورى فروغ در پايهگذارى منش يا سنتى است كه خود بر سنتشكنى استوار است. براى توضيح اين پارادوكس، مىتوان گفت كه فروغ از سويى ضرورت زير پا گذاشتن تمام آن مفاهيم سنتى كه در درك زن از هويت خويش – يا از توانايىهايش كه هنوز امكان شكوفايى و رشد پيدا نكردهاند- به عنوان عوامل سركوبگر يا بازدارنده عمل مىكنند را به خوبى دريافت و راهگشايى شد در تكوين رفتارى كه در ادامه، خود به سنتى مثبت و ترقىخواه تكامل پيدا كرد: اين كه زن بتواند هر آنچه را كه مانع به پيش رفتن اوست، زير علامت سئوال بكشد، بىاعتنا به اين كه اجدادش چه گفتهاند يا در فلان كتاب مقدس چه نگاشته شده است. از سويى ديگر، مىتوان نشانهاى از ايمان به اين امر را كه پس از او پرندگانى ديگر در نهالى كه او كاشت، آشيانه خواهند نشاند، در دفتر «تولدى ديگر» باز شناخت: «دستهايم را در باغچه مىكارم/ سبز خواهم شد، مىدانم، مىدانم، مىدانم/ و پرستوها در گودى انگشتان جوهريم/ تخم خواهند گذاشت.»
بر پايهى همين سنت است، كه در يكى از مفاهيم تاريخىاى كه تاكنون تنها به مرد و نقش او محدود مانده بود، نوآورى مشاهده مىشود: مفهوم پيامبرى. اگر تاكنون تنها مرد شايستگى چنين وظيفهاى را داشته است، اينك وقت آن رسيده كه با زير و رو كردن اين سنت كهنه نيز چهرهى تازهاى از زن نمايانده شود. اين گونه است كه در يكى از شعرهاى خانم سيمين بهبهانى، غزل بانوى شعر معاصر ايران، مىخوانيم:
«زن، سختكوشى و زيبايى، با تخته پاره و تنهايى
بازو گشوده و مىراند بر موجها به شكيبايى
…بينند زخم و پيامش را، در مرگ جان كلامش را
وان خط و حسن تمامش را، يعنى رسالت و زيبايى.»
تا نسرين جافرى از اين نقش پيامبرانه به طور واضحترى سخن گويد:
«براى تو فصلى آوردهام
از آيههاى شفاف
براى تو دستى آوردهام
از تبرزين و عشق
براى تو اسبى آوردهام
با يالى از افقهاى ناشناخته.
ما دو مطلق بوديم
دو مذهب
كه در خم كتابهاى مقدس گم شديم
با عطر گيج خاكهاى كهنه.»(از شعر «دو مطلق»)
و خانم بهبهانى با شكستن اين «مطلقها» در غزل زيباى ديگرى، خود مضمون اين رسالت را روشن مىكند:
«هزار پروانهى طلا ميان گلهاى سوسن است
به طاق تالار آينه، هزار قنديل روشن است
زنى كه مىآيد از افق، رداش از شعله و حرير
هزار نارنج تازه را گرفته در دست و دامن است
هزار نارنج تازه را به تشتى از نقره و بلور
فراز سر مىبرد به ناز كه هان، ببين! جمله از من است
…هزار پروانهى طلا به شوق رقصيده در سرش
كه صبح آغاز روشنى،
كه عشق فصل شكفتن است.»(شعر «هزار پروانهى طلا»)
بديهىست سخن گفتن از زبانى كه بر آن قفل سركوب يا سكوت خورده و يا به دلايل عنوان شده در اين مختصر آن گونه كه بايد به كار گرفته نشده و انبوه عظيمى از درد و رنج و اسرار را در اعماق سينه پوشيده نگاه داشته است، كار آسانى نيست. صندوقى كه گنجينهاى بس گرانبها را در خود نهفته دارد و ما از ميان شكافى باريك، تنها نظرى اجمالى بر رگهاى بسيار كوچك از آن انداختيم. باشد كه زنان شاعر ما با آگاهى به توانمندىهاشان، اين صندوق را به تمامى گشوده و در استغناى هر چه بيشتر انديشه و احساس آدمى، رسالتى را كه با زبان زنانهى خود – با آن لطافت و نازكى در طبع و رقت خيال- دارند، به بهترين شكل ممكن به انجام رسانند؛ تا بتوان سرانجام جهان را با هر دو چشم جان به تماشا نشست: با چشمان عشق!
* * *
ادبيات:
۱- «اوهام سرخ شقايق»، برگزينى از اشعار زنان زمان، به كوشش پوران فرخزاد، انتشارات ناژين، تهران ۱۳۷۶؛
۲- «كتاب شاعران معاصر»، با انتخاب سيدعلى صالحى، انتشارات يادوارهى كتاب، تهران ۱۳۷۶؛
۳- «انسان در شعر معاصر» (درك حضور ديگرى)، به قلم زنده ياد محمد مختارى، انتشارات توس، تهران ۱۳۷۸؛
توضیح: در دفتر ششم «نگاه»، سپتامبر ۲۰۰۰، منتشر شده بود.