«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
پرویز قاسمی –
تشکل طبقاتی و هژمونی طبقهی کارگر در پروسهی انقلاب
پس از یک انقلاب پرولتری تنها ارگانهای آتوریته اجتماعی مستقیم پرولتاریا، یعنی شوراها – نه احزاب و نه دولت- وظیفهی سازماندهی جامعهی نوین و ساختمان سوسیالیسم را به عهده خواهند داشت. شوراها همچون سلولهایی خواهند بود که با در کنار هم قرار گرفتن، ارگانهای زنده و تکاملیابندهی یک جامعهی زندهی پُر سلولی را پدید خواهند آورد: جامعهی تولیدکنندگان آزاد و برابر!
«دیکتاتوری پرولتاریا» در مفهوم واقعی خود و آنطور که مارکس آن را درک میکرد، تنها در کسب هژمونی در نظام تولید و توزیع و نیز ممانعت از بازگشت مناسبات و نظام گذشته، یعنی درهم شکستن دستگاه حکومتی سرمایهداری بوده و نه یک استبداد سیاسی از جانب حتا خود پرولتاریا. به یک معنا، کسب مدیریت تولید و توزیع توسط پرولتاریا به معنی مدیریت در اقتصاد یک کشور است، که خود به معنی دیکتاتوری طبقهی کارگر است؛ ولی این هنوز سوسياليسم نیست. سوسياليسم زمانی به تحقق خود خواهد رسید، که طبقات اجتماعی و هر گونه مالکیت بر ابزار تولید از میان برداشته شود. نه صرفا در یک کشور تنها که در محاصرهی نظم جهانی سرمایهداری است، بلکه در کسب هژمونی در نظم حاکم جهانی.
مارکس حتا زمانی که در رابطه با کمون پاریس از دیکتاتوری پرولتاریا سخن به میان آورد، به نظر نمیآید که چنین تصوری را داشت که پرولتاریا ی پاریس اکثریت نیروی انقلابی را تشکیل میداد، بلکه دقیقا به هژمونی طبقهی کارگر در انقلاب علیه سرمایهداران و آریستوکراتها نظر داشت و این انقلاب را یک انقلاب خلقی میدانست و حتا خُردهبورژواها را متحد طبقهی کارگر در انقلاب میدانست. همانگونه که خود اشاره میکند: «انبوه عظیم طبقهی متوسط پاریسی – مغازهداران، معاملهگران، تجار به استثنای سرمایهداران ثروتمند.» مارکس در نامهای به یک سوسیالیست هلندی در رابطه با کمون پاریس ذکر میکند که: «… اکثریت کمون نه سوسیالیست بودند و نه میتوانست چنین باشد.» از ۹۰ عضو شورای اجرایی کمون تنها ۲۱ نفر از طبقهی کارگر بودند. اما آنچه که اتفاق افتاد، خلع ید از صاحبان کارگاهها و به دست گرفتن مدیریت تولید توسط خود کارگران بود. کارگرانی که مسلح شده بودند و به طور خودانگیخته عملا نظم نوینی را مستقر ساخته بودند، علیرغم آن که خُردهبورژوازی و رفرمیستها با آن موافق بودند یا نبودند.
هرچند خرده بورژوازی در آن دوران در ضدیت با سرمایهداران کلان، منافع خود را در اتحاد با طبقهی کارگر میدید، پس از جنگ جهانی اول دیگر هرگز به طبقهی کارگر روی نیاورد؛ مگر آن که کارگران را به زیر پرچم خود بکشد. پوپولیسم و فاشیسم در غرب، ایدئولوژی و راهکرد سیاسی خُردهبورژوازی شد.
در هر صورت، مارکس اعتقادی بر این نداشت که پس از انقلاب حتا با هژمونی طبقهی کارگر، سوسیالیسم بلافاصله قابل پیاده شدن است و آن هم در یک شهر…! بلکه قائل به یک دوران گذار بود. منتها پس از شکست کمون پاریس، طبیعی بود که مارکس حفظ دستاوردهای انقلاب را با مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا بیان کند. دیکتاتوری پرولتاریا به معنی حفظ حاکمیت طبقاتی پرولتاریا است و نه شکل و ساختار حکومتی آن. دیکتاتوری پرولتاریا در مقابل دیکتاتوری سرمایه است، که به معنی حاکمیت طبقاتی سرمایهداران است و نه ساختار سیاسی آن.
پیش از آن که مارکس از اصطلاح دیکتاتوری پرولتاریا استفاده کند، در واقع این بلانکی بود که اصطلاح «دیکتاتوری انقلابی» را برای بیان نظریهی انقلابیاش به کار برد. بلانکی معتقد بود که باید اقلیتی انقلابی را سازمان داد، که حتا بر خلاف خواست اکثریت مردم قدرت را به دست گیرد و از آن در خدمت منافع تودهها و آموزش آنان استفاده کند. بلانکی یک انقلابی شجاع و بیپروا بود، اما در نظرات سوسیالیستی متاثر از سن سیمون و در پراتیک متاثر از نظرات توطئهگرانهی بابوف بود. بلانکی معتقد بود که تودهی کارگران قادر به درک منافع خود نیستند و تنها یک گروه انقلابی پس از به دست گرفتن قدرت، قادر خواهد بود آنان را با منافع خویش آشنا سازد. مارکس و انگلس دقیقا با همین کودتای کمونیستی مخالفت میکردند و اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا» را در مقابل اصطلاح «دیکتاتوری انقلابی» بلانکی قرار دادند. جالب است که نظرات لنین در رابطه با «حزب انقلابیون حرفهای» و «ناتوانی جنبش کارگری در رسیدن به آگاهی طبقاتی و سوسیالیستی در مبارزات خودانگیختهی خودشان» تشابه بسیاری با نظرات بلانکی دارد.
«قدرت سیاسی باید تسخیر گردد». در این نکته بین نظرات مارکس و نظرات بلانکی شباهت وجود داشت. با این تفاوت: در حالی که بلانکی به کودتای انقلابی توسط یک گروه انقلابی متکی بود، مارکس به کُنش انقلابی توسط تودههای وسیع طبقهی کارگر به عنوان تنها نیروی انقلابی در سرمایهداری مدرن مینگریست که به دولت پرولتری منجر میگردد، یعنی دیکتاتوری پرولتاریا.
چه در زمان مارکس و چه پس از وی، دو گرایش آشکار در ارتباط با انقلاب و سوسیالیسم وجود داشت. از آنجا که رشد آگاهی طبقاتی در میان کارگران به کُندی صورت میگیرد، بخشی معتقد به انقلاب توسط سوسیالیستهای انقلابی بودند و بخشی دیگر معتقد بودند که سوسیالیسم تنها با انقلاب طبقهی کارگر امکانپذیر است.
ولی آیا واقعا طبقهی کارگر ناتوان از درک منافع طبقاتی خود است و قادر نیست فرای مطالبات اقتصادی خود بیندیشد و در جهت استقرار نظامی فارغ از استثمار انسان از انسان و مبتنی بر عدالت و برابری باشد. و یا همینطور آیا هر تشکل طبقاتی کارگران را میتوان بخشی از پروسهی انقلاب سوسیالیستی دانست؟
در واقع، همراه با رشد و گسترش سرمایهداری در اروپا و تمرکز سرمایه در واحدهای بزرگتر صنعتی، کارگران دریافتند که مقاومتهای فردی و در جمعهای خُرد بی حاصل است و در نتیجه، خود را در اتحادیهها متشکل کردند و قدرتی یافتند که کارفرماها را ناگزیر میکرد با نمایندگان کارگران بر سر میز مذاکره برای رفع اختلاف بهنشینند.
به تدریج اتحادیهها با رشد و گسترش خود به نهادهایی تبدیل شدند که هزاران کارگر را در بر میگرفت و از سلسله مراتبی از روسا، دبیران، خزانهداران و سایر کارمندان اداری برخوردار بود. رهبران اتحادیه، به عنوان نمایندگان کارگران، دارای تخصصهای ویژه برای مذاکره یا سایر کارکردهای اتحادیه شدند. دیگر هر کسی نمیتوانست به جمع رهبران اتحادیهها بهپیوندد؛ مگر آن که میتوانست به خوبی رهبران متخصص از عهدهی مسئولیتها برآید. در واقع، اتحادیهها برای خود ساختاری تکنوکراتیک یافتند. پُر واضح است که چنین تشکیلاتی از همان ساختاری برخوردار است که سایر نهادهای نظام سرمایهداری، و بقا و کارکرد خود را هم در همان چهارچوب مناسبات سرمایهداری میبیند.
علاوه بر آن، در دورانی که بازارهای ملی کشورها نقش تعیین کنندهای داشتند (پیش از آن که بازار جهانی و سرمایهی مالی جهانی بر بازارهای ملی مسلط گردد و نولیبرالیسم به صورت نظم مسلط جهانی در آید) دولتهایی از جانب احزاب رفرمیست شکل گرفتند که مدافع نقش اتحادیهها بودند؛ چرا که حفظ قدرت خرید کارگران و سایر کارکنان عامل مهمی در ادامهی تولید و کنترل نوسانات اقتصادی ناشی از رکود و تورم بود.
بنابراین، آگاهی طبقاتی حاصل از مبارزات اتحادیهای فراتر از مطالبات صنفی و رفاهی و حفظ قدرت خرید کارگران نمیرود. در واقع، عملا هیچ رابطهی مستقیمی میان آگاهی طبقاتی انقلابی و مبارزات روزمرهی اقتصادی کارگران وجود ندارد. اما تاریخ جنبشهای طبقهی کارگر نشان میدهد که در دورههای بحرانهای عمیق اقتصادی و سیاسی، تشکلهایی در میان کارگران شکل میگیرد که از این محدوده فراتر رفته و کُلیت نظم سرمایهداری را به زیر سئوال میبرد.
یک نمونهی تاریخی و بزرگترین این نوع تشکلها، «کارگران صنعتی جهان» (به طور خلاصه IWW) در آمریکا بود که در سال ۱۹۰۵ توسط فعالان کارگری سوسیالیست، مارکسیست، آنارشیست و سندیکالیستهای رادیکال – به ویژه فدراسیون معدنکاران غرب آمریکا- در سراسر ایالات متحده شکل گرفت؛ با شعار عمومی «آسیب به یکی، آسیب به همه است»! به این معنا که IWW هر مبارزهی کارگری در هر منطقهای را امر خود میدانست، مستقل از این که عضو IWW باشد یا نباشد. همین موضع در مورد کارگران بیکار نیز صادق بود.
IWW معتقد به سازماندهی طبقاتی کارگران نه تنها در آمریکا، بلکه در سراسر جهان و نبردی جهانی برای در اختیار گرفتن وسایل تولید و لغو کار مزدی بود. استراتژی IWW رسیدن به یک اعتصاب عمومی کارگری و لغو کار مزدی و برقراری یک نظم اقتصادی جدید بود. اتحادیههای کارگری وابسته به خط مبارزاتی IWW از خطمشی «اقدام مستقیم» در رابطه با مطالبات کارگری پیروی میکردند. به طور مثال، کارگران چوببُری صنایع چوب غرب آمریکا که خواهان محدود کردن ساعت کار خود به هشت ساعت بودند و کارفرما حاضر به پذیرش این خواست کارگران نبود، عملا با زدن سوت پایان کار پس از هشت ساعت کار و ترک کار، کارفرما را ناگزیر به پذیرش خواستهی کارگران کردند.
تعداد اعضای IWW تا سال ۱۹۱۷ به بیش از ۱۵۰ هزار نفر رسید و در طول فعالیتاش تا سال ۱۹۱۷ در بیش از ۱۵۰ اعتصاب شرکت داشت. با ورود ایالات متحده به جنگ جهانی اول و در ادامه جنگ جهانی دوم، همراه با تصویب قوانین مرتبط با شرایط جنگی، دولتهای آمریکا و کانادا فرصت یافتند که IWW را غیرقانونی خوانده و به سرکوب آن اقدام نمایند. بسیاری از رهبران IWW تحت تعقیب قرار گرفته و زندانی شدند.
IWW لغو کار مزدی را در اهداف خود داشت و با استقبال وسیع طبقهی کارگر آمریکا همراه بود و عملا از هژمونی گستردهای نیز برخوردار شده بود. IWW در عمل برای رسیدن به اهداف خود، سازماندهی «یک اتحادیهی بزرگ» را هدف استراتژیک خود قرار داده بود. «یک اتحادیهی بزرگ» به معنی اتحادیهای واحد از تمام کارگران صنعتی جهان بود. IWW یک حزب به معنای کلاسیک آن نبود، اما کاملا آگاه از منافع طبقاتی کارگران بود. ایجاد «یک اتحادیهی بزرگ» هرچند نشان از دیدگاه انترناسیونالیستی IWW داشت و آگاهی از این که سوسیالیسم و لغو کار مزدی بدون اقدام جهانی طبقهی کارگر امکانپذیر نیست، اما در عین حال نادیده گرفتن این واقعیت است که راه دستیابی به چنین هدفی نیازمند یک اقدام انقلابی همه جانبه و بسیج تمامی نیروها تحت پرچم واحد انقلاب کارگری است، و نیز داشتن یک برنامهی انترناسیونالیستی برای انقلاب و آمادگی برای حتا مقابلهی مسلحانه با حکومتهای حافظ نظم سرمایهداری و درهم شکستن دستگاههای دولتی-نظامی آنهاست.
به علاوه، جوامع گوناگون هر یک از ملغمهای از ستمهای گوناگون حل نشده تشکیل شدهاند. از ستم جنسیتی گرفته تا ستم فرهنگی، ستم علیه ملیتهای گوناگون و غیره. این، علاوه بر آنست که انقلاب در هر محدودهی جغرافیایی، فرهنگی و تاریخی، ویژگیهای متفاوتی به خود میگیرد. چنانچه جنبش انقلابی طبقهی کارگر حل این ستمها را در برنامهی انقلابی خود قرار ندهد، قادر نخواهد بود هژمونی یک حرکت انقلابی را به دست آورد؛ علاوه بر آن، تعریفی که از سوسیالیسم ارائه میکند، تعریفی ناقص و محدود خواهد بود و فضا را برای جریاناتی مثل ناسیونالیستها و اشکال گوناگون جنبشهای فمینیستی، مذهبی و غیره باز خواهد گذاشت که هر یک، حل یک جنبه از این ستمهای چندگانهی اجتماعی را اصل قرار داده و مبارزه علیه کُلیت سیستم سرمایهداری را شقه شقه کرده و در نهایت بُنیان نظام تولیدکننده و حافظ تمامی این ستمها، یعنی مناسبات سرمایهداری، را دست نخورده باقی میگذارند.
در هر صورت، عملا هیچ کجا انقلاب سوسیالیستی از طریق یک اعتصاب سراسری و عمومی کارگران در آن ابعاد جهانی که IWW مد نظر داشت، صورت نگرفت. هرچند اعتصابهای وسیعی در دو دههی آغازین قرن بیستم در امپراتوری روسیه، آلمان و بریتانیا و ایتالیا … اتفاق افتاد. اما، عمدتا زمانی این اعتصابهای خودانگیختهی کارگری سیاسی میشد که همراه بود با اشغال کارخانهها. در واقع، حرکت سیاسی کارگران به طور خودبهخود عملی طبقاتی و علیه کُلیت نظم سرمایهداری است، چه خود بر آن آگاه باشند و چه نباشند.
در شرایطی که حکومت دیگر قادر به کنترل اوضاع نیست و کارخانهدارها قصد تعطیل واحدهای تولیدی را دارند و یا فرار کردهاند، کارگران به طور خودانگیخته مراکز تولید را اشغال کرده و با تشکیل شوراها مدیریت را به دست میگیرند. طبیعی است که فعالین سیاسی آگاه و پیشرو طبقهی کارگر، نقش بارزی را در نحوهی شکلگیری و سمتگیری این شوراها ایفا میکنند. در چنین شرایطی این فقط شوراهای کارگری نیست که شکلگیری آن عملا مالکیت خصوصی بر ابزار تولید را ملغا میکند، بلکه انقلابیون شوراهای شهر و محلات را نیز تشکیل خواهند داد که جایگزین ساختار بوروکراتیک دولت خواهد شد و حاکمیت مستقیم مردم را امکانپذیر میکند.
این همان ساختار حکومتی است که مارکس نشانههای آن را در کمون پاریس دید. آن شکل سیاسییی که جایگزین نهادهای بوروکراتیک نظم سرمایهداری میشود؛ ساختاری که در آن تمام مسئولین و نمایندگان، قابل تعویض در هر زمانی هستند. کمون هم قوهی مجریه است و هم قوهی قضائیه. کمون پاریس قرار نبود که فقط محدود به شهر پاریس باشد. قرار بود که در هر شهر و قریهی فرانسه شکل بگیرد. از نظر مارکس، این ساختار بیان هژمونی طبقهی کارگر در دوران گذار به سوسیالیسم است.
اما سئوال این است که پس از انقلاب، ساختمان سوسیالیسم و سازماندهی جامعهی نوین در مسئولیت چه نهادی است؟
در ابتدای قرن بیستم تقریبا تمام گرایشهای احزاب سوسیال دموکرات – چه رادیکال و چه میانه- معتقد بودند که پس از انقلاب، مالکیت خصوصی لغو و به مالکیت اجتماعی از طریق مالکیت دولتی تبدیل خواهد شد؛ یعنی در واقع، دولت به عنوان نهادی که قرار بود به تدریج کارکردهایش محدود شده و در طول زمان زوال یابد، ناگهان تبدیل به یک کارفرمای قدرتمند با یک دستگاه عریض و طویل بوروکراتیک میشود! چیزی که عملا پس از انقلاب اکتبر در روسیه اتفاق افتاد و آنچه که پدید آمد، نه سوسیالیسم، بلکه سرمایهداری دولتی بود. طبقهی کارگر که فکر میکرد از شر سرمایهداران رها شده، اکنون با کارفرمایی غولآسا و مستبد با تمام صاحبمنصبان ریز و درشتاش مواجه بود. بنابراین، این تنها انتقال مالکیت از بخش خصوصی به بخش دولتی بود، نه لغو مالکیت. و آنچه که برای طبقهی کارگر باقی ماند، همان کار مزدی و تولید ارزش اضافی بود.
در پایان شاید لازم به تاکید باشد، که پس از یک انقلاب پرولتری تنها ارگانهای آتوریته اجتماعی مستقیم پرولتاریا، یعنی شوراها – نه احزاب و نه دولت- وظیفهی سازماندهی جامعهی نوین و ساختمان سوسیالیسم را به عهده خواهند داشت. شوراها همچون سلولهایی خواهند بود که با در کنار هم قرار گرفتن، ارگانهای زنده و تکاملیابندهی یک جامعهی زندهی پُر سلولی را پدید خواهند آورد: جامعهی تولیدکنندگان آزاد و برابر!
دوازدهم آوریل ۲۰۲۵