«کمونیستها عار دارند که مقاصد و نظرات خویش را پنهان سازند. آنها آشکارا اعلام میکنند که تنها از طریق واژگون ساختن همهی نظام اجتماعی موجود از راه جبر، وصول به هدفهاشان میسر است. بگذار طبقات حاکمه در مقابل انقلاب کمونیستی بر خود بلرزند، پرولتارها در این میان چیزی جز زنجیر خود را از دست نمیدهند، ولی جهانی را به دست خواهند آورد!» کارل مارکس
ریوان سندلر – ترجمهی: مسعود جعفریجزی –
اشارهی مترجم:
دربارهی فروغ فرخزاد و شعر و زندگیاش بسیار سخن گفتهاند، اما بحث و تحقیق دربارهی مدرنترین چهرهی شعر امروز ایران همچنان ادامه دارد. در این نوشته(۱) ریوان سندلر، استاد بازنشستهی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تورنتو، از زاویهای کاملا تازه به اشعار فروغ نگاه کرده است. مهمترین امتیاز این پژوهش ـ حتا اگر با برخی جزئیات آن هم موافق نباشیمـ آن است که شعر فروغ و جوشش خلاق هنری او را از فضای کلیشهای و عوامانهی نحوهی رابطهی شاعر با مردان فراتر میبرد و ابعاد نهفتهتری از این فرآیند را به ما مینمایاند.
در این نوشته میخواهیم بگوییم که شعر عاشقانهی فروغ فرخزاد را میتوان گُفتوگوی صمیمانهی شاعر با الاههی الهام یا قریحهی شاعریاش دانست. از آنجا که این الهامبخش خلاق موجودی بیرونی نیست، میتوان گفت که این طرف گُفتوگو عملا بخشی از خود شاعر است. آنچه ما را به این فکر وا میدارد که به چنین قرائتی از شعر فروغ روی آوریم، نمونههای مشابه آن در شعر شاعران زن انگلیسیزبان قرن نوزدهم است که سعی کردهاند به کمک هنر شعرسراییشان از جنبههای شخصی زندگی خودشان سخن بگویند. در واقع، برای این شاعران، شعر دستمایهی بیان «خود» فردیشان بوده است.(۲) فرخزاد نیز برای تصویر کردن شخصیت فردی خودش از شعر بهره میبرد. او در توصیف انگیزه و محرک اصلی شعرسراییاش به همان نکتهای اشاره میکند که آن شاعران زن هم به آن اشاره کردهاند:
«کار هنری یک جور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن خود و نفی مرگ. … من در شعر خودم چیزی را جُستوجو نمیکنم، بلکه در شعر خودم، تازه خودم را پیدا میکنم.»(«جاودانه زیستن، در اوج ماندن»، ص. ۳ـ۲۰۲)(۳)
هرچند گُفتوگو با الاههی الهام و قریحهی شعری به عنوان همدم و همراه شاعر، در درجهی نخست، در شعر شاعران زن قرن نوزدهم نمود آشکاری یافته، اساس بحث ما در این نوشته متکی به سخنان خود فرخزاد است. او در مصاحبهای از تجربه عشق خلاف معمول خود میگوید:
«… آن حسی که در من بود با این حرفها فرق داشت. آن حس مرا ساخت و مرا کامل خواهد کرد. میدانم. به هر حال، آن حس در چارچوب خصوصیات این زمان حسّ مهجوری بود و هست.»(«در غروبی ابدی»، ص. ۳ـ۱۷۲)(۴)
بحثمان را با اشارهای به چهار سطر از شعر «پنجره» از مجموعهی «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» آغاز میکنیم که پس از مرگ شاعر منتشر شده است. این سطرها، انگیزهی شعرسرایی فروغ را بازمیگویند: «وقتی که زندگی من دیگر/ چیزی نبود/ هیچ چیز به جز تیکتاک ساعت دیواری/ دریافتم باید باید باید/ دیوانهوار دوست بدارم.»(ایمان بیاوریم، ص. ۶۲)(۵)
همهی خوانندگان شعر فروغ میدانند که عشق از مضمونهای جذاب و مورد علاقهی شاعر است. در سطرهایی از شعر «پنجره»، که در اینجا نقل کردیم، عشق در زمینهای غیرمعمول یعنی تیکتاک ساعت دیواری قرار گرفته است. فرخزاد خودش در جایی دیگر از عشقی سخن گفته که او را میسازد و کامل میکند:
«امروز مردم عشق را با تیکتاک ساعتهایشان اندازه میگیرند. توی دفترها ثبت میکنند تا به اصطلاح قابل احترام باشد. برایش قانون مینویسند. برایش قیمت میگذارند و با وفاداری و خیانت حدودش را میسازند. اما آن حسی که در من بود با این حرفها فرق داشت. آن حس مرا ساخت و مرا کامل خواهد کرد.»(«در غروبی ابدی»، ص. ۳ـ۱۷۲)
فرخزاد در شعر «عاشقانه» از مجموعهی «تولدی دیگر» (۱۳۴۳) نیز از عشقی پُر شور سخن میگوید که آداب اجتماعی آن را محدود نکرده است. او در بیتهای پایانی از کسی سخن میگوید که نقش عمدهای در آفرینش شعرهایش دارد. شاعر نمیگوید که او کیست، اما با ضمیر مخاطب «تو» به او خطاب میکند: «ای مرا با شور شعر آمیخته/ این همه آتش به شعرم ریخته/ چون تب شعرم چنین افروختی/ لاجرم شعرم به آتش سوختی.»(«تولدی دیگر»، ص.۶۰)(۶)
شعر «عاشقانه» که در قالب مثنوی سروده شده، شعر بلندی است خطاب به «تو» و از خلاقیتی سخن میگوید که عشق الهامبخش آن بوده است. آنچه در این شعر پُر شور جلب توجه میکند، حضور ضمیر فاقد جنسیت «تو» است. «تو» کسی است که آشکارا الهامبخش و مُحرک شعرسرایی شاعر است، اما این شخصیت که آتش عشق را در وجود شاعر برمیافروزد و شعری پُر شور به او هدیه میدهد، نه مذکر است و نه مونث. اگر ما ناخودآگاه و سادهانگارانه شخصیتی مذکر را در نظر نیاوریم، این «تو» وجودی فاقد جنسیت است. در شعری که در آغاز این نوشته به آن اشاره کردیم، (دریافتم باید باید باید/ دیوانهوار دوست بدارم)، عشق به عنوان علاج و درمان معرفی میشود، اما به روشنی معلوم نیست که علاج و درمان چه چیز.
شاید بهتر باشد که به تکرار سه بارهی کلمهی «باید» توجه کنیم. فرخزاد در توصیف خودش به «سرسختی غریزی»اش اشاره کرده و خودش را سمج و لجوج دانسته است.(۷) با این حال، آن گاه که در شعرش میگوید: «باید»، چنین به نظر میآید که از منظر یک شاعر سخن میگوید. از نظر خود او، شعرهایش پاسخی هستند به نیرویی در درون او و فرآیند خلاقیت ادبی فرآیندی دشوار است. در واقع، خلاقیت ادبی فرخزاد محصول اغتشاش، آشفتگی و کشمکشهای درونی اوست. به عبارت دیگر، زادهی سرسختیها و رویارویی با چالشهای گوناگون است. خود او، با بیانی شاعرانه، از هدفی دور از دسترس سخن گفته و این دوری و دیری را لازمهی خلاقیت ادبی دانسته است: «چرا توقف کنم؟/ من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم/ و کار تدوین نظامنامهی قلبم/ کار حکومت محلی کوران نیست.»(«ایمان بیاوریم…»، ص. ۹۵)(۸)
فرخزاد در شعری دیگر نیز در پاسخ به پرسشِ دوستی که از او میپرسد: «روز است یا شب؟»، با بیانی مبهم جواب میدهد: «غروبی ابدی است.» گویندهی حاضر در شعر «صداهایی از دور، از آن دشت غریب» میشنود که «بیثبات و سرگردان همچون حرکت باد» هستند. شاعر سعی میکند این صداهای نامفهوم و مُبهم را در شعرش به نحوی بازتاب دهد. از همین رو میگوید: «سخنی باید گفت/ سخنی باید گفت.»(«تولدی دیگر»، ص. ۷۸) این قاطعیت و سرسختی در شعر فرخزاد حضوری فراگیر دارد و در همان شعر «پنجره» که در آغاز این نوشته به آن اشاره کردیم، فرخزاد از فشار و سرکوب جامعه برای خاموش کردن شور و جوشش خود سخن میگوید و از تلاش برای خفه کردن عشق معصومی که در درونش شکوفا شده است. او سعی میکند در برابر این اختناق و سرکوب مقاومت کند و عشقی را که الهامبخش شعرش است، نجات دهد: «وقتی که چشمهای کودکانهی عشق مرا/ با دستمال تیرهی قانون میبستند/ و از شقیقههای مضطرب آرزوی من/ فوارههای خون به بیرون میپاشید…»
تا اینجا میتوان نتیجه گرفت که عشق مُحرک و انگیزشی بسیار موثر در شعرسرایی فرخزاد است. گذشته از این، فرخزاد در باب عمل عشق ورزیدن، دیدگاهی نامتعارف دارد. از نظر او، عشق عملی جسارتآمیز و عصیانگرانه است که به شاعر کمک میکند تا با محافظهکاری و مصلحتبینی مقابله کند. منبع اصلی الهام شاعرانه فروغ، شخصیت فردیِخود اوست که از همه قید و بندها و توهمات اجتماعی رها شده است:
«…آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود. … تا به خود آزاد و راحت و جدا از همهی خودهای اسیرکنندهی دیگران نرسی، به هیچ چیز نخواهی رسید.»(«در غروبی ابدی»، ص. ۶۳)
فرخزاد از همان آغاز که قدم در عرصه شعرسرایی گذاشت دنیای خلاق خودش را کشف کرد. او از نوجوانی شعر را در کانون اصلی زندگیاش قرار داد و یا چنان که خودش گفته است، شعر به عشق اول زندگیاش تبدیل شد. او در یکی از شعرهای اولین مجموعهی اشعارش، «اسیر»، به صراحت میگوید که شعر معشوق و همدم صمیمیاش است: «یار من شعر و دلدار من شعر/ میروم تا به دست آرم او را»(«اسیر»، ص. ۱۳۵)(۹)
در شعر «معشوق من» نیز سیمای مردانهای از معشوق ترسیم میکند که جنبهای رویایی دارد و تصویری کمالمطلوب از معشوقی خواستنی است.(۱۰) با توجه به حوادث زندگی فروغ، بسیاری از خوانندگان اشعارش مایلاند این معشوق را در بافت و زمینهای مردانه جای دهند و این معشوق خواستنی را با شخصیت مردی مُعین از اطرافیان فروغ تطبیق دهند، اما اگر این شعرها را در همان بافت و زمینهای قرار دهیم که خود شاعر در اشعار و گُفتوگوهایش ترسیم کرده، میتوان به سهولت نشان داد که در این شعرها نیز شاعر از همان «یار» و «دلدار» محبوبش، یعنی شعر، سخن میگوید. فرخزاد در مصاحبهای از آرزوی هنرمندان برای جاودانگی و تمایلشان برای باقی گذاشتن میراثی ماندگار سخن میگوید:
«فکر میکنم همهی آنها که کار هنری میکنند، علتاش یا لااقل یکی از علتهایش یک جور نیاز ناآگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال… کار هنری یک جور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن «خود» و نفی مرگ.»(«جاودانه زیستن»، ص. ۲۰۲)
شعر «معشوق من» در اوج خلاقیت و شکوفایی شاعر سروده شده و از همین رو شخصی نیرومند، پُر شور و پُر تُحرک را توصیف میکند که گویندهی حاضر در شعر پاسخی عمیق، صمیمی و قاطع به او میدهد. معشوق توصیفشده در این شعر بسیار مُتکی به خود و دارای اعتماد به نفس است و عاشق مشتاقانه با او مواجه میشود: «معشوق من/ با آن تن برهنه بیشرم/ بر ساقهای نیرومندش/ چون مرگ ایستاد.»(«تولدی دیگر»، ص. ۷۲)
معشوقی که در اینجا تصویر شده، با همهی فریبندگیها و جذابیتهایش، جنبهای رویایی و آرمانی هم دارد که کمتر به آن توجه شده است. موجودی نافرمان و سرکش است که نمیتوان به طور کامل به او اعتماد کرد. با این همه، گویندهی حاضر در شعر مصمم است با او باشد و طرحی از او ترسیم کند: «خطهای بیقرار مورب/ اندامهای عاصی او را/ در طرح استوارش دنبال میکنند.»(«تولدی دیگر»، ص. ۷۲)
در سطرهای بعدی، معشوق شاعر بازماندهای از «نسلهای فراموششده» معرفی میشود. این توصیف یادآور سخنان فرخزاد در این باره است که چگونه شعر میان گذشته و آینده پیوندی دوباره برقرار میکند:
«شعر برای من مثل پنجرهای است که هر وقت به طرفش میروم، خودبهخود باز میشود. من آنجا مینشینم، نگاه میکنم، آواز میخوانم، داد میزنم، گریه میکنم، با عکس درختها قاطی میشوم و میدانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر میشنود؛ یک نفر که ممکن است دویست سال بعد باشد یا سیصد سال قبل وجود داشته. فرقی نمیکند. وسیلهای است برای ارتباط با هستی، با وجود به معنی وسیعاش.»(«جاودانه زیستن»، ص. ۲۰۳)
در ادامهی شعر «معشوق من» با چنین تصویری از معشوق روبهرو میشویم: «او وحشیانه آزاد است/ مانند یک غریزهی سالم/ در عمق یک جزیرهی نامسکون.»(«تولدی دیگر»، ص. ۷۴) فرخزاد در سال ۱۳۴۴ در گُفتوگوهایی خصوصی و غیررسمی با شاعران دیگر همچون اخوان و شاملو دربارهی شعر سخن گفته است. در یکی از این گُفتوگوها، اخوان ثالث دربارهی اهمیت وزن در شعر چنین میگوید:
«ما نمیتوانیم مثلا هزاروچند سال شعر فارسی را با همهی آن دواوین و حجمی که دارد و کتب مدونی که در فنون شعر دارد به کُلی نادیده بگیریم، به خاطر این که مثلا پنجتا شعر گفتهایم که مثلا وزن دارد یا ندارد؛ مثلا وزنش شکسته است یا نشکسته. به این ترتیب، دنیا ما را نمیپذیرد.»(«گُفتوگوی شاعران»، ص. ۸۲)(۱۱)
دیدگاههای فروغ دربارهی وزن و شعر عموما با دیدگاههای دیگر شاعران حاضر در آن گُفتوگوها فرق دارد. چنین به نظر میآید که او مایل است فُرم و صورت شعر را کماهمیت قلمداد کند که از نظر او «مسالهای فنی» است. فُرم و قالب بیانگر شخصیت فردی شاعر نیست یا به سخن خود او «امضا و اثر انگشت» شاعر نیست. فرخزاد در این جمع شاعرانه نیز از نقش مثبت نیما در شکل دادن به شعر مدرن فارسی ستایش میکند، اما این ستایش در درجهی نخست بر نقش نیما در نو کردن فُرم و قالب مبتنی نیست.(«گُفتوگوی شاعران»، ص. ۸ـ۴۷) فروغ به جای برجسته کردن این جنبه از هنر نیما، به این واقعیت بها میدهد که تنها نیما بود که شروعکنندهی نوآوری در شعر بود: «و جرات کرد این کار را بکند در یک دورهای که میدانیم شعر دیگر چهطوری بود و چهطوری با آن مقابله کرد.»(ص. ۴۸) سرمشقی که نیما عرضه کرد، خلاقیت فردی و تخیُل خلاق شاعران را از قید و بند رهانید و همین نکته است که تحسین فروغ را برانگیخته است.
از نظر فروغ، شاعر خوب شاعری است که حرفش را میزند و به چگونگی و تکنیک به گونهای آگاهانه توجهی ندارد. شاعران نوگرای همعصر فروغ همواره برای او احترام قائل بودند، اما در بیان دیدگاههایشان دربارهی شعروشاعری هیچ پروایی نداشتند و چنان که در همین گُفتوگوها نیز میتوان دید، نظریاتشان غالبا با دیدگاه فروغ ناهمگون بوده است. فروغ در این گُفتوگوها بسیار صریحالهجه و در عین حال فروتن است و دیدگاههایش درباره شعر را با تواضعی خاص مطرح میکند. مثلا میگوید که با اصول و قواعد شعر کُهن آشنا نیست («گُفتوگوی شاعران»، ص. ۶۰)، حال آن که میدانیم او از نوجوانی دوبیتی پیوسته و چارپاره میسروده است. نگاهی گذرا به گُفتوگوهای صورتگرفته در میان شاعران این جمع به روشنی گویای آن است که فروغ نوع خاصی از شعر را میپسندد که «طبیعی» باشد. شعر طبیعی از نظر او شعری است که در آن تکلُف و تصنُع نیست:
«چون اصولا آدم سادهای هستم، موضوع شعر توی مغزم خیلی به سادگی میآید یعنی با کلمات خیلی معمولی و ساده همینطور که دارم حرف میزنم. هیچ حالت پیچیدهای ندارد؛ مثلا این موجهای عجیب و غریب، از این چیزها، وجود ندارد. … فُرم جملههای شعری من، طرز بیانشان، ترتیب کلمات را رعایت میکنند؛ مثلا فاعل، مفعول، نمیدانم خبر… . من سعی نکردم که اینها را پس و پیش کنم به خاطر این که توی وزن خاصی جا بیفتند. کلمات وزن خودشان را دارند، با همان سادگی که توی فُرم اصلیشان بودند.»(«گُفتوگوی شاعران»، ص. ۶۰)
فرخزاد به رعایت وزن در شعر اعتقاد دارد، اما وزنی که برگرفته از گفتار طبیعی اهل زبان است.(همان، ص. ۶۱) از آنجا که شعر به همان طرز طبیعی به ذهن او راه مییابد که سخن گفتن عادی، این سادگی در خود شعر هم بازتاب مییابد.(همان، ص. ۶۰) به نظر میآید که فرخزاد برای برتری دادن لحن طبیعی بر لحن رسمی در شعر، بر ماهیت شهودی شعرش تاکید میکند و حتا زنانگی غریزیاش را نیز برجسته میسازد. سیمین بهبهانی که حدودا یک دهه زودتر از فروغ فرخزاد به دنیا آمده است، شعر خودش را نوعی گُفتوگو با دل مینامد.(۱۲) بهبهانی نیز در جوانیاش با این مشکل روبهرو بوده است که زبان شاعرانهای را پدید آورد که برای بیان احساسات و عواطفاش مناسب باشد. از این لحاظ، او هم به فرخزاد شباهت دارد. بهبهانی بعدها توانست واژههایی را وارد غزل کند که پیش از آن جایی در این قالب شعری نداشتند. فرخزاد منکر آن نیست که شعر به صورت و ساختار نیاز دارد:
«فکر به قالبی نیاز دارد… من به محدودیت معتقدم… من معتقدم که در محدودیت است که یک کاری، یک چیزی شکل میگیرد و به وجود میآید… من به فُرم معتقد هستم.»(«گُفتوگوی شاعران، ص. ۵ـ۱۰۴)
اما شعر مطلوب فروغ، شعر ساده و طبیعی است؛ شعری که دچار تکلُف نباشد: «… شعر به سادگی میآید؛ به همان سادگی که من دارم حرف میزنم. طبیعتا این حالت توی شعر من هم میآید.»(همان، ص. ۶۰)
الیزابت بَرِت براونینگ، شاعر قرن نوزدهم، دربارهی جدالش برای یافتن زبان شاعرانهی مخصوص خودش سخن گفته است؛ زبانی که «بیانگر مواجههای فردی با جهان باشد.»(۱۳) فرخزاد نیز در جُستوجوی زبانی مناسب برای بیان مافیالضمیر خود بوده است. او سبکی سرراست، ساده و صریح را برگزید که خودش آن را «محاورهای» مینامد. فرخزاد این توانایی را به دست آورد که واژههایی را به کار گیرد که تا آن هنگام در زبان شاعرانه جایی نداشتند.(«برگزیدهی اشعار»، ص. ۱۶).
آنچه به لحاظ بحث ما اهمیت دارد، شباهتی است که میان معشوق توصیفشده در شعر «معشوق من» و نمونهی مطلوب شعر در نظر فرخزاد دیده میشود. معشوقی که از دل صفتها، استعارهها و تلمیحهای این شعر جلوهگر میشود، نمونهی عالی سادگی طبیعی است. این معشوق «همچون طبیعت/ مفهوم ناگزیر صریحی دارد.» از این گذشته، شباهتهایی هم با عاشق سرگردان ادبیات فارسی، یعنی مجنون، دارد و همچون خود شاعر، جسور، دیوانهوار و بیپروا است. این معشوق «با پارههای خیمهی مجنون/ از کفش خود غبار بیابان را» پاک میکند.»(«تولدی دیگر»، ص. ۷۴)
فرخزاد در یکی از شعرهای اولیهاش، به نام «رمیده»، خطاب به دل دیوانهاش چنین استغاثه میکند: «خدا را، بس کن این دیوانگیها.»(«اسیر»، ص. ۲۰) یکی از مُفسران شعر فروغ، شعر «رمیده» را بیانگر رنجهای فردی و هنری شاعر دانسته است که گویی شاعر در پی رهایی از آنهاست.(«در غروبی ابدی»، ص. ۱۶) اما به نظر نمیآید که او حقیقتا خواستار پایان یافتن این جنون بوده است، بلکه آرزو میکرده که بتواند این جنون و آشفتگی را در شعر خود بپروراند و آن را جاودانه کند:
«من عقیده دارم که هر احساسی را بدون هیچ قید و شرطی باید بیان کرد. اصولا برای هنر نمیشود حدی قائل شد و اگر جز این باشد، هنر روح اصلی خود را از دست میدهد.»(«در غروبی ابدی»، ص. ۵۷)
زبان توصیفی شاعر در سطرهای پایانی شعر «معشوق من»، این حس را القا میکند که گویی فرخزاد درصدد توصیف الاههی الهام یا قریحهی خلاق خودش برآمده است. این معشوق در بیرون شاعر نیست. همزاد و همراه اوست و در کار آفرینش هنری به او مدد میرساند و طبعا شاعر هم سخت مشتاق اوست: «او مردیست از قرون گذشته/ یادآور اصالت زیبایی/ … پیوسته خاطرات معصومی را/ بیدار میکند/ … او با خلوص دوست میدارد/ ذرات زندگی را/ … معشوق من/ انسان سادهایست/ انسان سادهای که من او را/ در سرزمین شوم عجایب/ چون آخرین نشانهی یک مذهب شگفت/ در لابهلای بوتهی پستانهایم/ پنهان نمودهام.»(«تولدی دیگر»، ص. ۶ـ۷۴)
نگاهی گذرا به برخی سطرهای دیگر اشعار فرخزاد به خوبی به ما مینمایاند که فرآیند شعرسرایی برای او نوعی جُستوجوی الاههی الهام و نهایتا خویشتن خلاق خودش بوده است. فرخزاد در شعر «شب و هوس» که در سال ۱۳۳۲ و در هجدهسالگی در شهر اهواز سروده شده، تصویری از گویندهی حاضر در شعر ترسیم میکند که او را غرق در خاطرات و یادهای عاشقانهاش نشان میدهد. گویندهی حاضر در شعر گاه به خود تسلی میدهد و گاه بیقرار میشود. منتظر به پایان رسیدن شب و بازگشت معشوق است، اما شب بیپایان است. زبان و بیان شاعر در سطرهای پایانی این شعر به گونهای است که گویی هم پرنده و هم قلب بیتاب تصویر یگانهای از خود شاعر است. این دوگانه یگانه (پرنده و قلب شاعر) نومید و مایوس به نظر میآیند: «لبتشنه میدود نگهم هر دم/ در حفرههای شب، شب بیپایان/ او، آن پرنده شاید میگرید/ بر بام یک ستارهی سرگردان.»(«اسیر»، ص. ۱۴)
البته در شعر «شب و هوس»، علت اصلی اضطراب و آشفتگی گویندهی حاضر در شعر روشن نیست و اگر فرخزاد میخواست، یقینا مقصر را صریحا معرفی میکرد. همین ویژگی شعر را در هالهای از ابهام هنری قرار میدهد، اما به هنگام سرودن شعر «یادی از گذشته»، فرخزاد که تنها هفده سال داشته و در اهواز زندگی میکرده ناخرسندیاش را مستقیما به شخصی مُعین ربط میدهد: «شهریست در کنارهی آن شط و قلب من/ آنجا اسیر پنجهی یک مرد پُر غرور.»(«اسیر»، ص. ۴۷)
در یکی دیگر از شعرهای اولیه فروغ به نام «شُعلهی رمیده» نیز یک بار دیگر شاهد حضور شخصی دردسرآفرین هستیم: «میبندم این دو چشم پُر آتش را/ تا ننگرد درون دو چشمانش/ تا داغ و پُر تپش نشود قلبم/ از شُعلهی نگاه پریشانش.»(«اسیر»، ص. ۱۵)
در شعر «تنهایی ماه» ظاهرا شاعر از تجربهای ناکام در همراهی با الاههی الهام و قریحهی شاعریاش به گونهای مکاشفهوار سخن میگوید: «در تمام طول تاریکی/ ماه در مهتابی شُعله کشید/ ماه/ دل تنهای شب خود بود/ داشت در بغض طلایی رنگش میترکید.»(«تولدی دیگر»، ص. ۷۱)
ماه که یار و یاور خلاقیت است، در شعری دیگر که پیشتر هم به آن اشاره کردیم، شاعر را ترغیب میکند و میگوید: «باید که عطر بوسهی خاموشش/ با نالههای شوق بیامیزد.» گویندهی حاضر در شعر میکوشد تا «در گیسوان آن زن افسونگر/ دیوانهوار عشق و هوس ریزد.» اما پایان شعر ناامیدانه است: «آتش زنم به خرمن امیدت/ با شُعلههای حسرت و ناکامی/ ای قلب فتنهجوی گُنه کرده/ شاید دمی ز فتنه بیارامی.»(«اسیر»، ص. ۱۷ـ۱۶)
این سطرها یادآور سرسختی و قدرت ارادهی شاعر است. این حال و هوا لازمهی خلاقیت است، اما همواره در دسترس یا قابل اتکا نیست. «شُعلهی رمیده» با نوعی حسّ شکست به پایان میرسد. «مرغ خسته و بیتاب دل» در بازگویی ماجرای حسرت و ناکامیاش کامیاب نیست. شعر «اندوه» نیز با همین مضمون سر و کار دارد. این شعر با تصویری از رود کارون آغاز میشود که همچون «گیسوان پریشان دختری/ بر شانههای لخت زمین تاب میخورد.» از همان آغاز شعر، ناگهان خود را در جهان دیگری مییابیم: «خورشید رفته است و نفسهای داغ شب/ بر سینههای پُر تپش آب میخورد.» گویندهی حاضر در شعر بر ساحل مهتابی در دوردستها خیره میشود و تحت تاثیر شکوه شب قرار میگیرد: «در جذبهای که حاصل زیبایی شب است/ رویای دوردست تو نزدیک میشود/ بوی تو موج میزند آنجا به روی آب/ چشم تو میدرخشد و تاریک میشود.» اما همه چیز در تاریکی پنهان میشود و رویای عاشقانهی شاعر تعبیر نمیشود: «بیچاره دل که با همهی امید و اشتیاق/ بشکست و شد به دست تو زندان عشق من/ در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار/ ای شاخهی شکسته ز طوفان عشق من.»(«اسیر»، ص. ۳ـ۱۵۱)
فرخزاد در سیسالگی احساس میکند که دیگر آن چنان که باید خلاق نیست. فکر میکند آنچه را میخواسته بگوید، نتوانسته بیان کند. گاه خود را تنبل مییابد و گُناه را به گردن ناتوانیاش در اتخاذ نگرشی خوشبینانه به زندگی میاندازد:
«هنوز همهی آنچه را که میخواهم بگویم، نمیتوانم بگویم. من تنبل هستم. خیلی تنبل هستم. همیشه از جنبههای مثبت وجود خودم فرار میکنم و خود را میسپارم به دست جنبههای منفی آن. این حالتها نمیتوانند در شعر آدم بیتاثیر باشند. وقتی به کتاب تولدی دیگر نگاه میکنم، متاسف میشوم. حاصل چهار سال زندگی. خیلی کم است. من ترازو دست نگرفتهام و شعرهایم را وزن نمیکنم، اما از خودم انتظار بیشتری داشتم و دارم. شب که میخواهم بخوابم، از خود میپرسم امروز چه کردی. میخواهم بگویم عیب کار من در این است که میتوانست خیلی بهتر باشد و خیلی سریعتر رشد کند.»(«جاودانه زیستن»، ص. ۱۹۶)
در نگاه نخست چنین به نظر میآید که شاعر بیش از حد سختگیر است و خود را به سبب فقدان خلاقیت سرزنش میکند، اما خود او در ادامه، سخناش را تعدیل میکند و میگوید: «من میخواهم زندگی کنم و چیزهای تازه یاد بگیرم.»(همان، ص. ۱۹۶) فرخزاد در گفتوگویی که با دوستان شاعرش داشته نیز از زندگیِ هنرمندانه سخن گفته است:
«هر مطلبی در صورتی که آدم به حد شاعر بودن رسیده باشد، شعر است. اگر آدم شاعر شده باشد، یعنی یک دنیایی برای خودش پیدا کرده باشد؛ یک احساسی، یک بینشی راجع به اصول زندگی، موجودیتاش، فکرش، پیدا کرده باشد، آن وقت هر مطلبی میتواند برایش شعر باشد و هر مطلبی را میتواند روی کاغذ بنویسد و آن را تبدیل به شعر کند. … در این صورت، همه چیز شعر است. اصل کار این است که آدم اول شاعر بشود. شاعر یک موجودی است که ـ چطور بگویمـ تمام ضعفها، نقصها و بدبختیهای خودش را تجربه کرده باشد و به نتیجهای رسیده باشد و بعد اینها را کنار گذاشته باشد و راجع به مسائل خودش و مسائل زندگی اصولا یک نظری پیدا کرده باشد. باز میگویم یک جور آگاهی پیدا کرده باشد، یعنی فیلسوف شده باشد.»(«گُفتوگوی شاعران»، ص. ۱۱۵)
چنان که میبینیم، نگاه فروغ معطوف به درون است. فروغ ناپایداری زندگی انسانی را میپذیرد و در عین حال بر این نکته تاکید میکند که هنرمند باید هُشیار و خودآگاه باشد و زندگی را چنان که هست درک کند. او ملاکها و معیارهایی سختگیرانه برای خود وضع میکند. طبیعی است که همواره اطمینان ندارد که خلاق و بارور است. همیشه همان شاعری نیست که انتظار دارد. شعر «عروسک کوکی» که غالبا آن را تصویری از زنی مُبتذل و سطحی دانستهاند، از جهاتی میتواند تصویری از نیروی «ضد الهام» و «غیرخلاق» باشد. بنابراین نگرش، «عروسک کوکی» مجازاتی است که شاعر در حق خودش روا میدارد؛ زیرا به میل دیگران رفتار کرده و آن چیزی را گفته که دیگران میخواستهاند بشنوند.
بنا بر تحقیق گارلیک، شاعران زن قرن نوزدهم در جُستوجوی صدایی زنانه ـ هم در زمینههای فردی و هم در عرصهی ادبیـ با کلیشههای زنانهی مرسوم در ستیز بودهاند.(۱۴) فرخزاد نیز در طول زندگی هنریاش ناچار بوده است در جبهههای مختلف بجنگد تا بتواند افکارش را صمیمانه بیان کند و بتواند شعری صریح، ساده، شخصی (و زنانه) بیافریند. فرخزاد در فرهنگ شاعرانهای شعر میسروده که در باب وزن، عروض، فُرم و ساختار انتظاراتی داشت که با دغدغههای او چندان سازگار نبود. از نظر محتوایی نیز به مسائلی پرداخت که طرح آنها از جانب یک زن چندان مقبول نبود. طبعا او در این فرآیند با شک و تردیدهایی هم مواجه میشده؛ زیرا شعر تنها چیزی بوده که میتوانسته با اتکا به آن بگوید: «من هستم»:
«شاعر معنی وجودش این است که بنشیند و شعر بنویسد. اگر ننویسد زندگی نکرده است. … یک شاعر به وسیلهی نوشتن شعر وجودش به خودش ثابت میشود. شعر به بودنش و هستیاش معنی میدهد.»(«گُفتوگوی شاعران»، ص. ۲ـ۱۳۱)
فرخزاد سی سالگی را سنی بسیار خوب و مناسب در زندگی انسان میداند، اما معتقد است که شعرش از خودش «جوانتر» است.(«جاودانه زیستن»، ص. ۱۹۷) فروغ دائما در پی نوعی تجدیدحیات است. «دستها» و «لبهای» او در اشتیاق آرامش خلاقیتاند. بیم و امید عقیم بودن و خلاق بودن همواره با شاعر است. در شعر «باد ما را خواهد برد»، صدای شب و درختان که در نسیم جاری است، نویدبخش خروج از تاریکی و ظلمت است. ماه که در بهترین حالت همدم و همراه خلاقیت شاعرانه است، در این شعر «سُرخ و مشوش» است و به شاعر آرامش نمیدهد. این امکان هست که دورنماهای مختلفی در پنجره دیده شوند و از همین رو شاعر میگوید: «پشت این پنجره یک نامعلوم/ نگران من و توست.»(«تولدی دیگر»، ص. ۳۱) شاعر خطاب به کسی که سراپا سبز است میگوید: «دستهایت را چون خاطرهای سوزان/ در دستان عاشق من بگذار.» و در ادامه از او میخواهد که لبهایش را به نوازش لبهای او بسپارد و پس از آن است که میگوید: «باد ما را خواهد برد.» این شعر به رابطهای عاشقانه اشاره دارد، اما ناکامی نهفته در آن از سرخوردگیهای معمول فراتر میرود. صفحهی سفید شاعر را به نوشتن فرا میخواند، اما او قادر نیست از مرزهای نومیدی عبور کند و به نوشتن ادامه دهد. در اینجا شاعر و قریحهی خلاقاش با هم همراه نیستند.
شعر بلند «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» در مجموعهای به همین نام، که پس از مرگ شاعر منتشر شده، نیز روایتگر لحظههای یاس و امید در زندگی شاعر است. مُفسران، شعرهای آخر عمر فروغ را تجسم تام و تمام نبوغ ادبی او دانستهاند و آنها را از شعرهای اولیهی او متمایز کردهاند. برای نمونه، محمد حقوقی هرچند شعر فروغ را در سراسر زندگیاش نمایندهی اصیل ذهنیتی پُر احساس و صمیمی میداند، سه کتاب «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» را بیانگر نیمرُخ محدود زندگی او و دو کتاب «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را جلوهی نیمرُخ اجتماعی و گستردهتر زندگی او میشمارد.(۱۵) دیگر منتقدان نیز تقریبا همین نظر را دارند. اما، از جهتی چنین به نظر میآید که این شعر، در حقیقت، ادامهی همان گُفتوگویی است که در شعرهای اولیهی او شروع شده بود. این شعر که در اواخر عمر شاعر سروده شده، از فصلی نو در زندگی خلاقهی او سخن میگوید: «و این منم/ زنی تنها/ در آستانهی فصلی سرد/ در ابتدای درک هستی آلودهی زمین.»(«ایمان بیاوریم»، ص. ۲۳)
در سرتاسر این شعر، لحنی سوگوارانه و مویهوار طنین افکنده است. شاعر از گذر زمان ناخرسند است. شاعر از خود میپرسد که آیا خلاقیت هنری پس از سپری شدن اوج جوانی و نشاط زیستی باز هم پابرجا خواهد بود یا نه. تلمیحها و اشارههای فراوانی به افول نیروی باروری زنانه در شعر دیده میشود؛ گویی که شاعر با الاههی الهام سالخوردهای سخن میگوید: «آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟…/ من سردم است و میدانم که/ از تمامی اوهام سُرخ یک شقایق وحشی/ جز چند قطره خون/ چیزی به جا نخواهد ماند…/ ای یار ای یگانهترین یار/ آن شراب مگر چندساله بود؟/ … چه مهربان بودی ای یار/ ای یگانهترین یار/ چه مهربان بودی وقتی که…/ در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق میبردی…»
ستارههای درخشان و جذاب شعرهای فروغ، در این شعر، جای خود را به «ستارههای مقوایی» دادهاند. دستهای سبز و سرزنده و خلاق شعرهای دیگر نیز، در این شعر، پژمرده یا سرد و بیتحرکاند. شُعلهی رنگپریدهای که در پنجره دیده میشود، صرفا تصور معصومی از چراغ است. عشق دیگر دوست صمیمی شاعر نیست. اکنون عشق به زخمی جانکاه بدل شده است و به سخن شاعر: «و زخمهای من همه از عشق است/ از عشق، عشق، عشق.» شاعر با حسرت میگوید: «آیا دوباره گیسوانم را/ در باد شانه خواهم زد؟/ آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت؟/ و شمعدانیها را در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت؟/ آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟/ آیا دوباره زنگ در مرا به سوی انتظار صدا خواهد برد؟/ … چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند/ … سکوت چیست؟ چیست؟/ چیست ای یگانهترین یار/ سکوت چیست به جز حرفهای ناگفته.»
و در پایان باز هم تاکیدی دوباره بر زندگی پایدار هنرمند: «من از گفتن میمانم/ اما زبان گنجشکان/ زبان زندگی جملههای جاری جشن طبیعت است./ زبان گنجشکان یعنی بهار، برگ، بهار./ زبان گنجشکان یعنی نسیم، عطر، نسیم./ زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد.» در سطرهای پایانی شعر، سخن از شمعی به میان میآید که به آرامی در حال فرو مردن است، اما این امید هست که به کُلی از بین نرود: «و در شهادت یک شمع/ راز منوری است که آن را/ آن آخرین و آن کشیدهترین شعله خوب میداند./ … و سال دیگر وقتی بهار/ با آسمان پشت پنجره همخوابه میشود/ و در تنش فوران میکنند/ فوارههای سبز ساقههای سبکبار/ شکوفه خواهد داد/ ای یار، ای یگانهترین یار/ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.» به نظر میآید که شاعر برای کشف خود و احیای وجودش در تکاپوست و این سفر تا زمانی ادامه دارد که شاعر میتواند از خودش بپرسد: «این کیست؟ این کسی که تاج عشق به سر دارد.»
معمولا انتظار ما این است که هنرمند صورتکی بر چهرهی خود بگذارد و با همان صورتک در فضای عمومی ظاهر شود؛ البته اگر صرفا در پی حفظ تصویر ظاهری خود باشد، اما فرخزاد در بسیاری از مصاحبههایش درصدد برآمده که چهرهی واقعیاش را به مخاطب نشان دهد. با این حال، در مقام مُشاهدهگر هوشیار و زیرک زندگی به خوبی میداند که چگونه از این وسیله استفاده کند. او خود را به همان صورتی که دوست دارد، به دیگران مینمایاند و متناسب با اوضاع و احوال، بهترین تاثیر را بر مُخاطب میگذارد. برای نمونه، در ضمن مصاحبهای، با متمایز کردن خودش از دیگر دوستان شاعرش، بر هویت مستقل هنریاش تاکید میکند:
«شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضیها را میشناسم که رفتار روزانهشان هیچ ربطی به شعرشان ندارد. یعنی فقط وقتی شعر میگویند، شاعر هستند، بعد تمام میشود. دو مرتبه میشوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگفکر بدبخت حسود فقیر. خوب، من حرفهای این آدمها را قبول ندارم. من به زندگی بیشتر اهمیت میدهم و وقتی این آقایان مشتهایشان را گره میکنند و داد و فریاد راه میاندازند، یعنی در شعرها و مقالههایشان، من نفرتم میگیرد و باورم نمیشود که راست میگویند. میگویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد میزنند.»(«در غروبی ابدی»، ص. ۱۸۴)
او از هر فرصتی استفاده میکند تا بر این نکته تاکید کند که شعرش بازتاب طبیعی، صادقانه و صمیمیِ خود شاعر است و از اعماق درونش سرچشمه میگیرد: «هیچ چیز در زندگی مهم نیست چون هیچ چیز حقیقی و ماندنی نیست. فقط کار است که میماند و این کار خود ما هستیم»(همان، ص. ۱۲۰)
تاکیدهای مکرر فروغ بر «اصالت» و «طبیعی بودن» شعرش به ما امکان میدهد که شعرش را جلوهگاه خودآشکارسازی و سخن گفتن به دور از تزویر تلقی کنیم. البته میدانیم که زبان شعرش گاه دچار اغتشاش و ابهام است، اما پیوند استوار او با شعر، این معشوق دوستداشتنی، تاییدی است بر این نکته که شاعر در فرآیند شعرسرایی با قریحهی شاعری یا الاههی الهام خود رابطهای صمیمی دارد. این ارتباط که با بیانهای مختلف در سخنان و اشعار فروغ هم به آن اشاره شده، به ما اجازه میدهد که اشعار او را، از این جهت، تکههایی از گزارشی مستند در باب سیر خلاقیت ادبی شاعر در نظر آوریم. فرخزاد در همان گُفتوگویی که با دوستان شاعرش داشته، از اهمیت محتوا در مقابل فُرم نیز سخن گفته است. او به جای این که وقتاش را صرف این کند که شعر چه شکل و شمایلی دارد، ترجیح میدهد به آن چیزی بپردازد که در شعر حضور دارد: «فُرم لازمهی هر هنری است. … شعر فقط فُرم و شکل ظاهری نیست، محتوایش است. محتوای یک کار است که آن را تبدیل به یک اثر هنری میکند.»(«گُفتوگوی شاعران»، ص. ۱۱۲)
آنگاه که دوستان شاعرش به اصرار از او میخواهند که بگوید چه محتوایی را برای بیان شاعرانه مناسب میداند، از اشاره به موضوعی مُعین خودداری میکند: «اصلا اینجا روی موضوع خاصی نمیشود انگشت گذاشت. … برای من محدودیت هنر است. … تا یک نیرویی را محدود نکنی، نمیتوانی از آن استفاده کنی.»(همان، ص. ۷ـ۱۰۶)
بنابراین، از نظر فروغ، شکل و فُرم خصوصیت عام هنر است، اما این محتواست که به شعر جنبهای شخصی و متمایز میدهد؛ همچنان که زبان هر شعر نیز تشخُص ویژهای دارد. در آغاز این نوشته به سخن الیزابت براونینگ اشاره کردیم که گفته است: زبان شاعر باید «بیانگر مواجهه شخصی او با جهان باشد.» فرخزاد نیز به دنبال زبان شخصی خودش است که متناسب با فردیت او باشد: «هر شاعری فُرم کارش بستگی صددرصد به زبانش و ایدهاش و دنیایش دارد.»(«گُفتوگوی شاعران»، ص. ۹۶)
فرخزاد به ظرفیتهای بالقوهی مکالمه و گُفتوگو در فرآیند خلاقیت باور دارد و به دوستان شاعرش نیز میگوید: «من فکر میکنم که این برخوردهای فکری نتیجهای دارند. … این اختلاف را میشود از توی خود این برخوردها دید.»(«گُفتوگوی شاعران»، ص. ۳۰)
در این نوشته به پیوند فروغ فرخزاد با درون خلاق خودش پرداختیم. او در اوضاع و احوالی میزیست که عموما برای خلاقیت ادبی مناسب نبود. بنابراین، طبیعی است که قریحهی شاعری یا الاههی الهام او نیز ـ که بازتابدهندهی ضمیر و درون شاعر استـ همین را نشان دهد. فروغ با درونش درگیر است. شاملو، در قیاس با فروغ، در فرآیند شعرسرایی بیشتر به جهان بیرون و آگاهی خودش متکی است.(۱۶)
نقطهی شروع این تحقیق، سمیناری بود که سالها پیش در باب فروغ برگزار شد. در آنجا یکی از صاحبنظران مکررا از «صمیمیت» و «اصالت» شعر فروغ سخن میگفت. دربارهی این ویژگیهای شعر فروغ هیچ تردیدی نداریم. آنچه در این میان همواره با ابهام روبهرو بوده، معشوق فروغ بوده است. به نظر میآید که شعرهای عاشقانهی او به اوضاع و احوال و موقعیتهای واقعی و بیرونی هم اشاره دارند، اما این همهی داستان نیست. در این نوشته، سعی ما بر آن بود که به دنبال معشوق فروغ فرخزاد بگردیم. این کار را با تمرکز بر بازتاب میل و عشق شاعر در خلال منشور چندلایهای صورت دادیم که عبارت است از پیوند و ارتباطِ او با الاههی الهام یا خویشتن خلاق خودش. با این نگاه میتوان معشوق شاعر و خود شاعر را در یگانگیشان ملاحظه کرد.
• این مقاله در شمارهی ۱۴۳ مجلهی «بخارا» (خرداد و تیر ۱۴۰۰) منتشر شده است.
پینوشتها:
۱- Rivanne Sandler: “Forugh Farrokzadʼs Romance With Her Muse”, in Forugh Farrokhzad Poet of Modern Iran, Edited by D.P.Brookshaw and N.Rahimieh, I.B.Tauris, London, 2010.
۲- Barbara Garlick (ed.): Tradition and the Poetics of Self in Nineteenth Century Womenʼs Poetry (New York, 2002), viii.
۳- جلالی، بهروز: جاودانه زیستن، در اوج ماندن، مروارید.
۴- جلالی، بهروز: در غروبی ابدی، مروارید.
۵- فرخزاد، فروغ: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، مروارید.
۶- فرخزاد، فروغ: تولدی دیگر، مروارید.
۷- فرخزاد، فروغ: برگزیده اشعار فروغ فرخزاد، به کوشش بهروز جلالی، مروارید، ص. ۸.
۸- فرخزاد، فروغ: ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، مروارید.
۹- فرخزاد، فروغ: اسیر، امیرکبیر.
۱۰- فرخزاد، فروغ: تولدی دیگر، مروارید، ص. ۷۲.
۱۱- تیکو، لعل: گفتوگوی شاعران، زمستان.
۱۲- مشیر سلیمی، علیاکبر: زنان سخنور، ج ۱، ص. ۲۶۵.
۱۳- Garlick: ibid., vii.
۱۴- Garlick: ibid., p. 27.
۱۵- حقوقی، محمد: شعر زمان ما، فروغ فرخزاد، نگاه، ص. ۱۲ـ۱۱.
۱۶) در این باره، رجوع شود به گُفتوگوی شاعران، ص. ۱۱۸.